سخنان نیچه

نیچه
  • در باب مقایسه کلی زن و مرد می توان گفت که اگر زن غریزه ایفای نقش دوم را نداشت، هرگز در آرایش خود به این سان نبوغ نمی یافت.

    از آنچه با عظمت است یا باید هیچ نگفت یا با عظمت سخن گفت و با عظمت سخن گفتن یعنی دور بودن از آرایش و آلایش.

    پهلوانی را که در توست فرو مگذار. برترین امید خود را مقدس شمار!

    دوست می دارم آن را که روانش خویشتن، بر باد ده است و نه اهل سپاس خواستن است و نه سپاس گزاردن؛ زیرا که همواره بخشنده است و به دور از پاییدن خویشتن.

    همواره هر چه خواهی بکن، اما نخست از آنان باش که توانِ خواستن دارند.

    آنجا که فداکاری باشد و خدمتگزاری و نگاه های عاشقانه، خواست سَروری نیز هست. ناتوان تر از راه های پنهان به دژ، به اندرون دل قدرتمندتر می خزد تا قدرت را برباید.

    من که بخشنده ام با خوشدلی می بخشم، چون دوستی به دوستان. اما غریبان و مسکینان را بهل [=گذاشتن کسی را به مراد خود] تا خود از درخت من میوه بچینند. این گونه کمتر شرمسار می شوند.

    خواستن آزادی بخش است.

    آرامش، عظمت و پرتو آفتاب، این سه، همه ی آنچه را یک اندیشنده آرزو می کند و از خود می خواهد، در بر می گیرد.

    کتاب باید در اشتیاق کلک [=نی]، مرکب و میز تحریر باشد، اما معمولاً کلک [=نی]، مرکب و میز تحریر مشتاق کتابند. از این رو اکنون چنین کم مایه اند کتاب ها.

    برایت آرزومند لقمه ای چرب و هاضمه ای [=گوارنده] خوبم. کتابم را اگر بگواری، مرا نیز با آن فرو برده ای!

    کسی که آرمان نداشته باشد، کمتر بی بند و بار است تا کسی که راه رسیدن به آرمانش را نمی داند.

    کشیش خلع لباس شده و جانیِ آزاد شده همیشه نقابی بر چهره دارند. آنچه آنها نیاز دارند، چهره ای بدون گذشته است.

    نشان آزادی به دست آمده چیست؟ دیگر از خود شرمسار نبودن.

    نیاز به کسب اطمینان در برابر نوسان هول انگیز ثروت باعث می شود در برابر مرد ثروتمند و صاحب نفوذی که آماده است تا سکه ای طلا پرتاب کند، دست های آزاده ترین مردمان هم دراز شود.

    اگر توجه کنیم که نیروی جوانان بی صبرانه در انتظار انفجار و آزاد شدن است، دیگر از اینکه تصمیم گیری های آنان فاقد ظرافت کافی و بصیرت لازم است، دچار تعجب نخواهیم شد.

    کسی که "اقرار می کند" از بند خود آزاد می شود و آن کس که به گناه خود "اقرار می کند" فراموش می کند.

    کسی که دلش را به بند بکشد، جانش را آزاد کرده است.

    آدمی با رنج عمیق درونی از دیگران جدا می شود و والا می گردد. انسان های آزاده، دلِ شکسته و پر غرور خود را پنهان می کنند.

    ارزش ها و تغییرات آن به افزایش قدرت کسانی که ارزش ها را مقرر می دارند؛ مربوط می شوند. میزان ناباوری؛ میزان آزادی اندیشه ی مجاز بیانی از افزایش قدرت است. هیچ انگاری، آرمانی متعلق به بالاترین درجه ی قدرتمندی روح است و سرشارترین زندگی، گاهی ویرانگر و گاهی ریشخند آمیز.

    آزادی ابَر انسان تنها در صورتی حقیقی است که در زمان فراشد [=فرا رفتن] و در ساختن آینده ای بر پایه ی گذشته عملی شود.

    انسان های آزاده، دل شکسته و پر غرور، خود را از تیررس نگاه دیگران پنهان می کنند.

    باید بدانیم که بزرگترین آزمون استقلال، همان حفظ خویشتن است.

    فیلسوف چنان که ما، جان های آزاده، درکش می کنیم، انسانی است که بیشترین مسئولیت و وجدان را برای تکامل کلی انسان دارد.

    همه ی کامیابی ها بر زمین و دوستان، رهاورد نبردند! آری، برای دوست شدن به باورت نیاز است! یکی از این سه، دوستانند: برادران به وقت نیاز، بی تفاوتان در برابر دشمن و آزادگان در برابر مرگ!

    تنها با دست نمی نویسم. پا نیز، همواره، همراهی نویسنده را می خواهد. استوار، آزاد و دلیر می دَوَد، گاهی بر دشت، گاهی بر کاغذ.

    همانا هر کس خود را در آنجایی بیش از همه آزاد می انگارد که بیش از همه احساس زیستن می کند. به تعبیر دیگر، گاهی در شیفتگی، گاهی در وظیفه، گاهی در شناخت و گاهی در خوش باشی و هوس.

    تا آنجا که ممکن است آدمی می بایست نیازهای ضروری خویش را خود برآورد، اگر چه نصفه نیمه و ناقص؛ این است راه آزادی جان و تن [شخصیت].

    تنها به انسان شریف می توان آزادی جان ارزانی کرد.

    همه چیز آزاد است؛ تو می توانی، زیرا می خواهی.

    باید خویشتن را بیازماییم تا دریابیم مهیای استقلال و فرماندهی هستیم یا خیر و این کار را باید به هنگام انجام دهیم.

    هر بار دل خویش را سخت به بند کشیم و اسیر کنیم، می توانیم به جان خویش، آزادی های فراوانی بدهیم. کسی حرف مرا باور نمی کند، مگر آنکه از پیش آن را بداند.

    آن کس که می خواهد آزاده باشد، تنها از طریق توانایی های خود می تواند آزاده شود.

    آزادگی هرگز با معجزه از آسمان نصیب ما نمی شود.

    ما نیز باید زندگی و حیاتی داشته باشیم که نسبت به خود ما حق داشته باشد. ما نیز باید آزاد و بدون ترس باشیم و با بذری که در خویشتن خویش داریم رشد کنیم و شکوفا شویم.

    انسان آزاده می تواند خوب یا بد باشد، اما انسان غیر آزاده ننگ طبیعت است و کوچکترین آرامش، خواه آسمانی یا زمینی، وجود ندارد.

    نوآوری یعنی مشاهده چیزی که گرچه در برابر چشم همگان است، اما هنوز نامی ندارد و نمی تواند نامیده شود.

    کسی که بی وقفه خلق می کند، کسی که چیزی جز آبستن شدن ها و زایش های روح خود نمی شناسد، دیگر فرصت فکر کردن به خود و مقایسه خود و اِعمال سلیقه خود ندارد.

    فیلسوفی که درصدد آفرینش جهان بنا بر تصور خویش است، می خواهد همه به فلسفه اش ایمان بیاورند و این، همان روا داشتن استبداد بر دیگران است.

    یک فرد رمانتیک، هنرمندی است که ناخشنودی والای او نسبت به خودش، وی را آفرینش گر می سازد. کسی که از خودش و جهانش به دور می نگرد، به پشت سر می نگرد.

    باید در محدوده امکانات زمینی بیافرینیم و در آفرینش به زمین وفادار بمانیم.

    ارزیابی یعنی آفرینش.

    بیگانه با خلق و نیز سودمند برای خلق؛ راهم را این گونه می پویم، گاه آفتاب، گاه ابر و هماره بر فراز همین خلق!

    بر روی زمین نوآوری های خوب فراوان است، برخی سودمند، برخی دل پسند؛ زمین را برای آنها دوست باید داشت.

    باشندگان همه تاکنون چیزی فراتر از خویش آفریده اند.

    نخست ملت ها آفریدگار بودند و بسی پس از آن فردها. به راستی، فرد، خود، تازه ترین آفریده است.

    خدا زن را خلق کرد و از آن زمان دلتنگی رخت بربست، ولی چیزهای دیگر هم با دلتنگی از بین رفت! خلقت زن، اشتباه دوم خدا بود.

    آموزش را در خانواده، دانش را در جامعه و بینش را در تفکرات تنهایی می آموزند.

    اگر وجدان خویش را همانند اسبان آموزش داده باشیم، به هنگام گاز گرفتن، بوسه ای نیز بر ما خواهد زد.

    انسان با خطاهایش تربیت شده است.

    هنر معاشرت با انسان ها عمدتاً بر مهارتی استوار است (نیاز به آموزشی طولانی دارد) که به کمک آن قادریم غذایی را که به طبخ آن هیچ اعتمادی نداریم بپذیریم و آن را ببلعیم.

    مهمترین سخن تربیتی که شنیده ام: «در عشق حقیقی، روح، جسم را در آغوش می کشد.»

    برخلاف "اندیشه های مدرن" درباره ی زن و مرد، آموزش درست در مورد رابطه ی جنس ها را باید در فرهنگ های شرقی یافت.

    در مدارس، اندک نشانی از آموزش اندیشه کردن نمی توان یافت؛ حتی در دانشگاه ها؛ حتی در میان شناخته ترین فیلسوفان. آری می بینم که منطق به عنوان یک نظریه، کار و تکنیک دارد به سستی می گراید.

    هر اخلاق و دستور اخلاقی، طبیعت بردگی و حماقت را پرورش می دهد؛ زیرا روح را با انضباط تحمیلی خود خفه و نابود می کند.

    درست همانند طبیعت، در دانش نیز نخست، بدترین و بی ثمرترین مناطق خوب پرورش می یابند، زیرا برای این حوزه ها ابزارهای دانش مربوط به آن کمابیش کفایت می کند.

    هنرمندان پیوسته شکل و عظمت می بخشند و جز این کاری نمی کنند. آنها به ویژه به موقعیت ها و اشیایی شکل و عظمت می بخشند که اصولاً انسان در آنها خود را خوب، بزرگ، سرمست، شاد، مقدس و عاقل می پندارد.

    صادق بودن، حتی در شر، بهتر از گمراه شدن در اصول اخلاقی سنت است.

    توان انتقاد کردن و حفظ وجدان صادق در مخالفت با آنچه که همیشگی، سنتی و مقدس است، هنری والاتر از تحمل و تحریک انتقاد است و این هنر در فرهنگ ما به راستی بزرگ، نو و شگفت آور است.

    آینده چنان مبهم است که مردم تنها به فکر امروز خود هستند؛ روحیه ای که فرصت مناسبی برای انواع فریبکاران و گمراه کنندگان فراهم می سازد. چون ظاهراً تنها برای "یک روز" خود را به دست فریب و گمراهی می دهیم و فرصت پرهیزگاری در آینده را برای خود نگه می داریم!

    این تاج مرد خندان، این تاج گل سرخ را من خود بر سر نهادم. من خود خنده ی خویش را مقدس خواندم. بهر چنین کاری هیچ کس دیگر را امروز چندان که باید نیرومند نیافته ام.

    بشر امروز در پرستش بتان می زید؛ بتان عرصه ی اخلاق، بتان گستره ی سیاست، بتان عرصه ی فلسفه. خدایانی کاملاً باطل که خود آنها را بر ساخته آنگاه پرستیده اند. از این روی از راه راست بیراه گشته و همواره بر این باور پا می فشرده و از آن چنان جانبداری کرده تا اینکه به فرجامش رسیده اند؛ جایگاهی که از همان ابتدا به نیستی و فنا چشم داشت.

    بشر امروز در پرستش بتان می زید، بتان عرصه ی اخلاق، بتان گستره ی سیاست، بتان عرصه ی فلسفه. خدایانی کاملاً باطل که خود آنها را بر ساخته آنگاه پرستیده اند.

    انسان موجود عجیبی است! اگر به او بگویید در آسمان خدا یکصد میلیارد و نهصد و نود و نه ستاره وجود دارد، بی چون و چرا می پذیرد. اما اگر در پارکی ببیند روی نیمکتی نوشته اند رنگی نشوید، بی درنگ انگشت خود را به نیمکت می کشد تا مطمئن شود.

    بشر برای فرار از خدا، طبیعت را عامل همه چیز می داند و در طبیعت، قانونی در کار نیست، بلکه پدیده های طبیعی به دلیل قدرت به وجود می آیند.

    آنچه پیرامونتان می زید به زودی در شما خانه می کند؛ عادت این گونه شکل می بندد. هر جا دیر زمانی بنشینی سنت ها سبز می شوند.

    هر جا که گذشته را بستایند، نباید یکسر پاکی ها و پاکان را سبب آن بدانیم. پرهیزگاری و [تکریم] بدون اندکی غبار، کثافت و پلشتی، چیز خوبی از آب در نمی آید.

    قهرمان هر جا که می رود بیابان برهوت و محدوده های مرزی مقدس، ناپیمودنی و بکر را با خود می برد.

    هر ملت با زبان «نیک و بد» خویش سخن می گوید. همسایه اش این زبان را در نمی یابد. او این زبان را بر پایه ی سنت ها و حقوق خویش بنا کرده است.

    آن را که پارسایی کاری است دشوار، می باید از آن بر حذر داشت تا که پارسایی او را راه دوزخ نشود؛ یعنی، راه پلیدی و آلودگی روان.

    اکنون همه ی مردم بس بسیار عمر می کنند و بس بسیار اندک می اندیشند.

    اساساً فرد نیرومند نه فقط با طبیعت بلکه با جامعه و تک تک افراد ناتوان تر نیز به مثابه ی سوژه ی شکارش رفتار می کند؛ تا آنجا که می تواند از آنها بهره کشی می کند و آنگاه راه خویش می گیرد و می رود.

    مثل حیوانات از کوه و کمر بالا می روند، احمق وار و عرق ریزان؛ انگار دیگران یادشان رفته بود به ایشان بگویند که میان راه چشم اندازهای زیبایی هم هست.

    بسیار پیش می آید که انسان در طول سفر مقصدش را از یاد می برد.... فراموش کردن نیات، رایج ترین حماقتی است که مردم مرتکب می شوند.

    آدم ها به سوی روشنایی می شتابند و گرد چراغ جمع می شوند، نه برای اینکه بهتر ببینند، بلکه برای اینکه بهتر بدرخشند.

    انسان آگاه را مردم به آسانی ترسو، متأثر و خرده بین می شمرند.

    هر چه بیش تر خود را شاد کنیم، آزردن دیگران و در اندیشه ی ِآزار بودن را بیشتر از یاد می بریم.

    نادانان، همانا مردم، رودی را مانند زورقی بر آن شناور؛ و در آن زورق، ارزش گذاری ها با وقار و روی پوشیده نشسته اند.

    به راستی، آن که روزگاری اندیشه ی خود را اینجا در سنگ بر هم انباشت و بر افراشت، از آن خردمند ترین مردمانی بود که راز زندگی را می دانند. او اینجا با ساده ترین مثال به ما می آموزاند که در زیبایی نیز جنگ است و نابرابری و نبرد بر سر قدرت و چیرگی.

    شما فرزانگان نامدار خدمتگزار مردم و خرافات مردم بوده اید، نه خدمتگزار حقیقت! و ایشان درست به همین دلیل شما را بزرگ می دارند.

    هرگاه مردم از مردان بزرگ دم زده اند هرگز سخن شان را باور نداشته ام و همچنان بر آن ام که او درمانده ای است باژگونه [=واژگونه] که از همه چیز بس کم دارد و از یک چیز بس بسیار.

    در میان مردم کوچک دروغ بسیار است.

    هر که بخواهد همه چیز آدمیان را دریابد، می باید به همه چیزشان دست ساید. اما دست های من پاک تر از آن اند که به این کار آیند.

    آن کس که خوب به دنبال می رود، به آسانی دنباله روی می آموزد؛ زیرا همیشه دنبال دیگران است!

    جهان گرد پایه گذاران ارزش های نو می گردد، با گردشی ناپیدا؛ اما مردم و نام گرد نمایشگران می گردند: چنین است «راه و رسم جهان».

    نمایشگر را جانی است؛ اما جانی نه چندان با وجدان. ایمان او همواره به چیزی است که بیش از همه دیگران را وادار به ایمان آوردن به آن می کند؛ ایمان به خویشتن خویش.

    برخی از طاووس ها دم خویش را از دید دیگران پنهان می دارند و این کار را غرور می نامند.

    دیوانگی به ندرت در فردی تنها پدید می آید، اما در گروه، احزاب، جمعیت ها و دوره ها امری معمول است.

    خودپسندی دیگران زمانی خلاف ذوق ما است که خلاف خودپسندی ما باشد.

    عشق به همنوع در مقایسه با هراس از همنوع پیوسته امری بی اهمیت، تا حدودی قراردادی و ظاهری بوده است.

    آن کسی بزرگترین است که بتواند تنهاترین باشد، پنهان ترین، ره پویی متفاوت از دیگران، انسانی فراسوی نیک و بد، سرور فضیلت های خویش و لبریز از اراده.

    هر بار که انسان های بس هوشمند دستخوش پریشانی می شوند، بدبینی دیگران به سخن آنان آغاز می شود.

    چنان سرد و یخ زده است که انگشت در برخورد با آن می سوزد! هر دستی که بر آن بخورد، می هراسد! و مردم به همین دلیل او را شعله ور می پندارند.

    در مردم داری هیچ نشانی از نفرت انسانی نیست، اما به همین دلیل هم تحقیر انسان ها بسیار است.

    ما همگی در پیشگاه خویش خود را ساده تر از آنچه هستیم، می انگاریم و با این کار، خود را از شر دیگران راحت می کنیم.

    در جامعه سطح بالا هیچ گاه آنگونه که منطق ناب می خواهد، نباید ادعا کرد که تنها ما به طور کامل حق داریم.

    آدم با اصوات می تواند مردم را به راه کج یا راه درست هدایت کند، زیرا کسی به فکر انکار صدا نمی افتد.

    شوکت و جلال زمانی زاده می شود که گروهی از مردم در ستایش از یک فرد، حجب و حیا را به کلی کنار بگذارند.

    آن کس که دوست دارد به نظر توده مردم عمیق بیاید تلاش می کند که مبهم و کدر باشد.

    توده مردم کف هر جایی را که نتوانند ببینند عمیق می پندارند و از غرق شدن بسیار واهمه دارند.

    او از مردم گریزان است، اما مردم به دنبال او می دوند، زیرا او پیشاپیش آنها است... چقدر مردم گلّه صفت هستند.

    ما بیش از هر چیز دوست داریم هر آنچه را که سرّی است به دیگران بگوییم.

    مردم فکر می کنند که نیاز علت چیزها است، اما در حقیقت نیاز غالباً معلول چیزها است.

    می ترسم که حیوانات، انسان را به صورت موجودی همنوع خود که عقل سلیم را گم کرده است بدانند.

    بسیاری از مردم از نظر شخصیت مادی به اوج کمال می رسند، اما عقل آنها به این مقام عادت ندارد و بسیاری از آدم های دیگر برعکس.

    کسی که می خواهد توده مردم را بسیج کند، آیا نباید ابتدا بازیگر نقش خویش باشد؟

    اصولاً مردم از روی عادت، خواهان اسمی هستند تا اشیاء برایشان قابل رؤیت باشد.

    چه چیز را در دیگران دوست داری؟ امیدهایم را.

    چه کسی را بد می دانی؟ آن کس که همیشه می خواهد دیگران را شرمسار می سازد.

    دیگران باید ابتدا ایمان به خویشتن را فرا گیرند.

    شاید شریرترین انسان باز هم در نهایت، مفیدترین آنها در جهت حفظ نوع انسان باشد، زیرا با عمل خود غرایزی را در خویش و یا دیگران فعال نگاه می دارد که بدون آنها بشریت از مدت ها پیش سست و تباه شده بود.

    اغلب مردم فاقد وجدان فکری هستند.

    بسیاری از ما هنگام ناتوانی این چنین ناله سر می دهیم که: نیازردن مردم چه دشوار است!

    مردم دوران های فاسد، مردمی زیرک و اندیشمند و اهل تهمت و افترا هستند؛ آنها می دانند که می توان بدون استفاده از خنجر و غافلگیری کسی را کشت و همچنین می دانند که مردم آنچه را که خوب بیان شود باور می کنند.

    آنچه را که ما از خود می دانیم و در حافظه نگاه داشته ایم، کمتر از آنچه که فکر می کنیم، در خوشبختی زندگی ما تاثیر دارد. روزی فرا خواهد رسید که آنچه دیگران درباره ما می دانند (یا فکر می کنند که می دانند) در زندگی ما دخالت می کند.

    ما هم با آدم ها معاشرت می کنیم و با هم متواضعانه لباسی را بر تن می کنیم که با آن ما را می شناسند، درباره ما قضاوت و ارزیابی می کنند و به دنبال ما می گردند و چنین ملبس وارد اجتماع می شویم؛ یعنی به سرزمین نقابداران که دوست هم ندارند آنها را برملا کنیم.

    گفتن چنین عبارتی که «هر آنچه حق یکی باشد، حق دیگران هم هست»، کاری غیر اخلاقی است.

    آیا حقیقت ندارد که در کل، "زن" را تاکنون خود زنان بیش از دیگران تحقیر کرده اند.

    دوری از صدمه، زورگویی، چپاول متقابل و همسویی خواست های خود با دیگران ممکن است در مفهوم کلی بین افراد بدل به رسمی نیکو شود، به شرط آنکه شرایط آن فراهم باشد.

    هر جماعتی، به گونه ای، در جایی و زمانی، "فرومایه" می شود.

    اختلاف طبقاتی از ضرورت های جامعه است، چون عامل اشتیاق به پرورش حالت های والاتر، کمیاب تر، دورتر و عامل چیرگی بر نفس می شود.

    فرد خلوت نشین می گوید که حقیقت در کتاب ها نیست و فیلسوف آن را پنهان می کند. فرد والا از فهمیده شدن توسط دیگران در هراس است نه از بد فهمیده شدن؛ چون می داند کسانی که او را بفهمند به سرنوشت او یعنی رنج کشیدن در دنیا دچار خواهند شد.

    لذت بی رحمی در دیدن رنج دیگران است، اما فردی که بیرحم است این بی رحمی گریبان گیر خودش هم می شود و به ایشان نیز آزار خواهد رسید.

    کسانی که در خود احساس حقارت می کنند به دیگران رحم می کنند، اما به دلیل غرورشان دم نمی زنند! یعنی درد می کشند و می خواهند با دیگران همدردی کنند. کسانی که با دیگران همدردی می کنند به دلیل دردمند بودن خودشان است.

    اجحاف نکردن و آسیب نرساندن به دیگران برای رسیدن به برابری، ریشه و بنیاد جامعه است، اما این خواست نفی زندگی است؛ چون زندگی بهره کشیدن از دیگران است که ناتوان ترند.

    خودستایی مایل است که به وسیله ی شما اعتماد به خود را بیاموزد. او از نگاه های شما تغذیه می کند و در دست های شما تعریف و تمجید نسبت به خود را می بلعد.

    هر چقدر اوج بگیری از نظر مردمی که پرواز را نمی فهمند کوچکتر به نظر می رسی.

    مردم خودشان را با هر چیز خسته می کنند، مگر با فهم و اندیشه.

    مردم دنیا دو دسته اند: یکی زیر دستان و دیگر، بزرگان اصالت. شرف متعلق به بزرگان است و آنها غایت وجود بوده و زیردستان، ابزار اجرای هدف های ایشان هستند. پیشرفت دنیا و بسط زندگی انسان به وسیله ی بزرگان و سرداران صورت می پذیرد که اندک شمارند.

    بین مردمان کوچک، دروغگویی فراوان است.

    در حقیقت، غیبت تجلی رشک و نفرت فرو خورده ی گروه های محروم اجتماعی است.

    سیاستمدار انسان ها را به دو دسته تقسیم می کند: ابزار و دشمن؛ یعنی تنها یک طبقه را می شناسند و آن هم دشمن است.

    با رنج عمیق درون، آدمی از دیگران جدا می شود و سرافراز می گردد.

    آدم های حقیر، انسان های والا را دیوانه می پندارند. چرا که این انسان ها سرشت نامعقول تری داشته و به سمت چیزهای استثنایی جذب می شوند؛ چیزهایی که هیچ جذابیتی برای بسیاری از مردم ندارند.

    کسانی که مردم از آنها به صاحبان اخلاق یاد می کنند، اگر ما اشتباهاتشان را ببینیم از ما به بدی یاد خواهند کرد؛ حتی اگر دوست ما باشند.

    دانستن و از مسئولیت فروگذار نکردن و آن را به دیگران محول نکردن از نشانه های والا بودن است.

    با دیگران بودن، آلودگی می آورد.

    ای والا مردمان! از آن هنگام که امروز و دیروزی بوده است؛ روزگارانی اندیشه ور و روزگارانی اندیشه در بوده اند. این روزگار، چون بانوی بیماری است؛ رها کنیدش تا فریاد برآورد، خشم بگیرد، ناسزا گوید و میز و بشقاب را در هم شکند!...

    بایستی دوباره به انبوهه ی مردمان بازآیی، در میان آنها سُفته و سخت شوی؛ تنهایی تباه می کند...

    اخلاق پیش از هر چیز ابزاری است که اصولاً جامعه را پاس می دارد و آن را از زوال باز می دارد.

    غارتگر و حاکم مقتدری که به گروهی وعده می دهد آنها را از غارتگران در امان بدارد، از بنیاد موجوداتی همسان هستند، فقط دومی به روشی متفاوت [=دیگرگون] از اولی به سود خود دست می یابد.

    ناخوشنودی و تیره و تار بودن جهان، نزد اقوام کنونی میراث گرسنگی کشیدن های پیشین است.

    بهتر است انسان چیزی نداند، تا اینکه بسیاری چیزها را نیمه تمام بداند. بهتر است که با عقاید خودمان یک ابله کم عقل باشیم، تا آنکه با عقاید دیگران یک مرد دانشمند به حساب آییم.

    مردان برتر تنها با ظرافت فوق العاده زیادی که در دیدن و شنیدن دارند از دیگران متمایز می شوند و آنها جز به تعمق نمی بینند و نمی شنوند.

    اندیشمند نیاز به تایید یا تجلیل دیگران ندارد، به شرط آنکه او از تایید و تجلیل خود مطمئن باشد.

    ماهیت احساس دلسوزی آن است که رنج دیگران را از حالت کاملاً خصوصی آن خارج می کند.

    هیچ چیز دمکراتیک تر و مردمی تر از منطق نیست؛ ملاحظه هیچ کس را نمی کند و ریز و درشت را درون یک کیسه می ریزد.

    هیچ پدیده ای اخلاقی وجود ندارد، بلکه تعبیرهای اخلاقی از پدیده ها وجود دارد.

    همه به چیزی دلبستگی دارند و افراد والاتر به چیزهای والاتر، اما افراد فرومایه فکر می کنند که افراد والاتر به چیزی دلبستگی ندارند و ظاهربینیِ افراد فرومایه از سطحی نگری و ریاکاری آنهاست و بر پایه هیچ شناخت اخلاقی نیست.

    نمی توان گفت آنچه برای یک نفر سزاوار است برای فرد دیگر هم سزاوار می باشد. برای مثال، انکار نفس و افتادگی سزاوار یک فرمانده نیست و برایش فضیلت محسوب نمی شود. حکم یکسان صادر کردن برای همه غیر اخلاقی است.

    نمی توان از همساز بودن با طبیعت، یک اصل اخلاقی برای خود ساخت؛ باید بر فریب حواس خود پیروز شویم.

    نمی توان از همساز بودن با طبیعت، یک اصل اخلاقی برای خود ساخت. زیرا طبیعت بی رحم است و اگر آدمی بخواهد مطابق با طبیعت زندگی کند باید بی رحم باشد.

    می توانیم هنوز هم به وجود آمدن اخلاق را در رفتارهایمان با حیوانات مشاهده کنیم. آنجا که سود و زیان به چشم نمی آید، احساس بی مسئولیتی کامل داریم.

    من از تمام آن بینش های اخلاقی که می گویند: "این کار را نکن، آن کار را نکن، صرف نظر کن و بر خود مسلط باش" بیزارم.

    کل روانشناسی تاکنون وابسته به پیش داوری ها و هراس های اخلاقی مانده و هرگز بی پروا به ژرفاها نرفته است.

    قاطعیت قضاوت اخلاقی شما می تواند به طور دقیق، دلیلی بر ضعف شخصیت شما یا فقدان فردیت شما باشد. "نیروی اخلاقی" شما ممکن است ریشه در کله شقی شما یا در ناتوانی شما در تدوین آرمان هایی جدید داشته باشد.

    شناخت به خاطر خود شناخت؛ این واپسین دامی است که اخلاق می گسترد و آدمی نیز سراپا اسیر آن می شود.

    شرم از کاری غیر اخلاقی، پله ای از پلکانی است که در پایان آن از اخلاق گرایی خود شرم می کنیم.

    خودپسندی ما از آنچه به بهترین نحو انجام می دهیم، می طلبد که آن را سخت ترین کار بدانیم و این، سرمنشاء بسیاری از امور اخلاقی است.

    خواست حقیقت به معنای "خواست فریب نخوردن" نیست، بلکه الزاماً به معنای "خواست فریب ندادن دیگران و فریب ندادن خویشتن" است؛ چیزی که ما را به قلمرو اخلاق می کشاند.

    پیش داوری درباره اخلاق به این معناست که نیت اعمال را منشاء آنها می دانیم.

    پیش از هر چیز می آموزیم که به جای ساده و بی شیله پیله نوشتن، شکوهمند و پر طمطراق [کر و فر و خودنمایی] بنویسیم. دلایل چنین نوشتنی نیز در امر اخلاقی، گم و ناپدید می شود.

    بشر را مشتاق زندگی ساده و همراه با ریاکاری اخلاق گرایانه می بینم.

    بدیهی است که نام ارزش های اخلاقی را در همه جا ابتدا بر انسان ها و بعدها بر رفتارها اطلاق کرده اند.

    باور به خویشتن، افتخار به خویشتن و خصومت و مسخرگی نسبت به ایثار، از جمله بدیهی ترین ویژگی های اخلاق والاست، درست همانند کم ارزش دانستن و احتیاط نسبت به همدردی و دلی مهربان.

    اخلاق، در حقیقت همان آموزه روابط حاکمی است که پدیده "زندگی" با آن پدید می آید.

    اخلاق بازرگان تماماً چیزی جز زیرکی اخلاق دزد دریایی نیست: تا آنجا که ممکن است ارزان خریدن، کمابیش رایگان خریدن و تا آنجا که ممکن است گران فروختن.

    هنگامی که قصد انجام کاری را کردید، باید درهای تردید را به طور کامل ببندید.

    نه جایی که از آن می آیید، بلکه جایی که بدان روان اید شرف شما خواهد بود! اراده ی شما و پای شما که می خواهد از شما برتر و فراتر رود شرف تازه ی شما خواهد بود.

    نباید به علم وابسته شد، حتی اگر با ارزشمندترین یافته های خاص خود، قصد فریفتن ما را داشته باشد.

    خواستن تنها، مکانیزمی آنقدر رایج است که تقریباً از نظر پوشیده می ماند.

    حقیقتی که تو قصد آموختن آن را داری، هر چه انتزاعی تر باشد، باید حواس خود را بیشتر جلب آن کنی.

    اندیشه های ما، آری و نه گفتن های ما و اگر و اما گفتن های ما، همه با همان ضرورتی از درون ما رشد می کنند که میوه از دل درخت؛ به هم مربوط و با هم خویشاوندند و همه از یک اراده، یک وضع جسمانی، یک خاک و یک خورشید نشان دارند.

    اراده یک احساس نیست، بلکه شامل احساس های گوناگون است و نمی توان آن را از اندیشه جدا کرد. در عین حال، اراده یک شور است و کسی که اراده می کند، به اشتباه اراده را با عمل یکسان می شمرد.

    اراده ناآزاد، همان اسطوره است. زیرا در زندگی حقیقی، تنها اراده های قوی و ضعیف وجود دارد.

    اراده زندگی برتر و نیرومندتر در مفهوم ناچیز نبرد برای زندگی نیست، بلکه در اراده جنگ، اراده قدرت و اراده مافوق قدرت است!

    همانجا که ایستاده ای، ژرفا را بکاو! آن پایین، چشمه ای است! بگذار مردان تاریک فریاد برآورند: "همواره در آن پایین، دوزخ است!"

    هرگاه مردم از مردان بزرگ دم زده اند هرگز سخن شان را باور نداشته ام و همچنان بر آن ام که او درمانده ای است باژگونه [واژگونه] که از همه چیز بس کم دارد و از یک چیز بس بسیار.

    نهاد مرد ژرف است و رودش در غارهای زیرزمینی می خروشد. زن قدرت او را حس می کند، اما آن را در نمی یابد.

    من خود به راستی مردی بزرگ ندیده ام. برای [دیدنِ] آنچه بزرگ است امروز چشمان تیزبین ترین کسان نیز کم سو است.

    مردان بزرگ فقط آرمان های خود را نمایش داده اند.

    مردان استثنایی یک عصر، بیشتر فرزندان فرهنگ های قدیمی و نهال های دیررس نیروهای گذشته اند. من در آنها میراث یک ملت و آداب و رسوم آن را می بینم.

    مرد، خواهان حقیقت است، اما زن موجودی سطحی نگر می باشد.

    مرد و زن در باب یکدیگر اشتباه می کنند و در نتیجه به خویشتن احترام می گذارند و عشق می ورزند (یا درست تر آن است که بگوییم به آرمان خویش عشق می ورزند). از این رو، مرد به دنبال زنی آرام است، اما زن درست بسان گربه ای که خوب حفظ ظاهر آرام را تمرین کرده است، بس ناآرام است.

    مرد را از زن هراس باید، آنگاه که زن عاشق است. چه آنگاه است که زن همه چیز را فدا می کند و هیچ چیز دیگر را در نظر او ارجی نیست.

    مرد حقیقی خواستار دو چیز است: خطر و بازی. از این رو زن را به عنوان خطرناک ترین بازیچه ها می طلبد.

    مرد بزرگوار هرگز کسی را شرمسار نمی کند و خود از دیدار دردمندان شرمسار نمی شود.

    گام ها می گویند که مرد آیا در راه خویش گام می زند یا نه؛ پس، راه رفتن ام را بنگرید! آن که به هدفِ خویش نزدیک می شود، رقصان است.

    کسی دوستدار حقیقی زنان است که امروزه به آنها بگوید: زنان در باب زنان سکوت کنند!

    زنان در پس تمام غرور خویش باز هم امور غیر شخصی و "زن" را تحقیر می کنند.

    زن هنوز قابل دوستی نیست؛ او تنها عشق را می شناسد.

    زن نفرت را تا به آن پایه می آموزد که دلبری را از یاد می برد.

    دهان را از واژه های نجیب پر می کنید و بر ماست آیا که باور داریم دل های شما، شما دروغ زنان، سرشار است؟

    در هر دوره مردان خوب آنهایی هستند که افکار قدیمی خود را در عمق می کارند تا برایشان ثمر دهد؛ اینان کشت کاران روح هستند.

    در دنیای عظیم پول، سکه ی تن پرورترین دارا، سودآورتر از سکه ی مرد بینوا و کارگر است.

    در انتقام و عشق، زن وحشی تر از مرد است.

    جنبش تساوی خواهی زنان موجب می گردد که زن از زنانه ترین غرایز خود دور شود.

    پختگی مرد یعنی کشف دوباره همان جدیتی که در کودکی و به هنگام بازی داشته ایم.

    بگریز، دوست من، به تنهایی ات بگریز! تو را از بانگ بزرگ مردان کر و از نیش خردان زخمگین می بینم.

    برای سرشت های مغرور، طعمه آسان چیز تحقیر آمیزی است. آنان تنها در مقابل مردانی که هنوز مهار نشده اند و می توانند به دشمنان آنها مبدل شوند و یا در برابر ملکی که به سختی تسخیر می شود، احساس آسایش و خشنودی می کنند.

    بپایید که پیوند زناشویی تان بد بسته نشود؛ زیرا سرانجامِ پیوند شتابکارانه، زناکاری است.

    آیا بهتر نیست که انسان گرفتار یک قاتل و جانی شود تا اینکه در رویاهای یک زن شهوت پرست فرو رود.

    آیا برده هستی؟ پس دوست نتوانی بود، آیا خودکامه هستی؟ پس دوستی نتوانی داشت. دیر زمانی است که بردگی و خودکامگی در زن نهان گشته اند، از این رو زن را توانِ دوستی نیست؛ او عشق را می شناسد و بس.

    آنجا که عشق یا نفرت اهمیتی ندارد، زن نقشی میانه بر عهده می گیرد.

    از فرمانروایان رویگردان شدم چون دیدم آنچه را که اکنون فرمان روایی می خوانند؛ یعنی چانه زنی و سوداگری بر سر قدرت با فرومایگان!

    احساس های عاطفی بین زن و مرد از نظر سرعت متفاوت است و به همین دلیل، سوء ظن بین زن و مرد هرگز پایان نخواهد پذیرفت.

    فراموش نکنیم که استادان نثر تقریبا همیشه، خواه در میان همگان یا تنها برای نزدیکان خود، شاعر بوده اند. در حقیقت تنها از دریچه شعر است که می توان نثری خوب نوشت.

    دوست می باید در پی بردن و دم فرو بستن استاد باشد: همه چیز را به چشم نباید دید. رویایت باید بر تو فاش کند که دوستت در بیداری در چه کار است.

    بدترین پاداش یک استاد این است که دانشجویانش تا ابد شاگرد وی باقی بمانند.

    بدترین آموزگار آن است که شاگردانش تا ابد شاگرد باقی بمانند.

    آن که در شناخت سرچشمه های کهن استاد شده است، سرانجام به جست و جوی چشمه های آینده و سرچشمه های تازه بر می خیزد.

    آن کس که همیشه شاگرد باقی می ماند، زحمت های آموزگارش را به خوبی جبران نمی کند.

    آن کس که از اساس آموزگار باشد، تمام امور را تنها در رابطه با شاگردانش جدی می پندارد، حتی خودش را.

    من فکر می کنم که هنرمندان غالباً نمی دانند بهترین استعداد آنها در کجاست، زیرا بسیار پر مدعا هستند و برای مثال با مشاهده گیاهان سربلند از توجه به گیاهان فروتن غافل می شوند.

    تحمل انسان دارای نبوغ ناممکن است، مگر آنکه در وجودش دست کم دو ویژگی وجود داشته باشد: سپاسگزاری و پاکی.

    استعداد، آدمی را می پوشاند و وقتی استعدادش رو به کاستی نهاد، آنچه هست نمایان می شود.

    وظیفه ما پیش از هر چیز آن است که خود را با دیگری اشتباه نگیریم.

    کسانی که دلایل منطقی را به شهود متصل می کنند راه به خطا رفته اند.

    عشق، ویژگی والا و پنهان عاشق را آشکار می کند، یعنی همان ویژگی های نادر و استثنایی را و به این ترتیب، معشوق به آسانی در باب ویژگی های معمول او مرتکب اشتباه می شود.

    زندگی بدون موسیقی، اشتباه است.

    ذهن و اندیشه مسئول به خطا افتادن بشر است.

    چه نیک می توانیم حواس خویش را گذرگاهی برای امور سطحی و اندیشه خویش را شهوتی خدایی برای جهش ها و خطاها بدانیم! از همان سر منزل کار دریافته ایم که ناآگاهی خویش را پاس بداریم تا از خود زندگی لذت ببریم!

    تحلیل نهایی حقایق انسان چیست؟ خطاهای انکارناپذیر وی.

    امکان ندارد شما به راه خطا نرفته باشید، اما چرا باز هم آن را حقیقت می پندارید؟

    افراطی ترین صورت هیچ انگاری می تواند این دیدگاه باشد که همه باورها؛ همه چیزی را حقیقی انگاشتن ها، لزوماً به خطا می روند؛ به این علت ساده که هیچ دنیای حقیقی در کار نیست. چنین است یک ظاهر دورنمایی که از درون ما سرچشمه گرفته است.

    هیچ فاتحی به اتفاق و حادثه عقیده ندارد.

    هر که از خود ایمان نداشته باشد همیشه دروغ می گوید.

    هر چه فرد [مقتدر] زیرک تر باشد، جاه طلبی او بیشتر است؛ زیرا افزایش باور به قدرت به مراتب ساده تر از افزایش نفس قدرت است.

    هر انسانی که بخواهد...، در وجودش به دیگری فرمانی می دهد که اطاعت می کنند یا او باور می کند که از این فرمان پیروی کرده اند.

    نوعی بی گناهی در دروغ نهفته است که نشانه ای از باور نیک است.

    من هرگز او را و خنده اش را باور ندارم هرگاه که زبان به بدگویی از خود می گشاید.

    فضیلت، خوشبختی و سعادت را تنها برای کسانی به ارمغان می آورد که به فضیلت خود ایمان دارند.

    شاعران همه باور دارند که هر گاه کسی بر چمن یا بر دامنه ای خلوت دراز بکشد و گوش کند، از آن چیزهایی که در میان زمین و آسمان است چیزی دستگیرش نخواهد شد.

    در قلمرو دانش، یقین و اعتقادهای بی چون و چرا جایی ندارند.

    در زمانه ی ما نسبت به کسی که به خود باور دارد، بدگمان می شوند.

    حماقت های هوشمندان را باور نمی کنیم؛ چه لطمه هایی به حقوق بشر!

    تمام امور باور کردنی، وجدان راحت و ظاهر حقیقت از راه حواس پدید می آید.

    پریشانی من از این نیست که به من دروغ گفته ای، از این آشفته ام که دیگر نمی توانم تو را باور کنم.

    باور چیست؟ از کجا سرچشمه می گیرد؟ هر باور، چیزی را حقیقی انگاشتن است.

    آنچه والا بودن یک فرد را ثابت می کند، کرده های او نیست چون بیخ و بن آنها روشن نیست و معانی گوناگونی دارند؛ والایی در ایمان به هدف و آرمان است.

    آنچه را که غوغا روزی بی دلیل باور داشته است، چه کس می تواند با دلیل واژگون کند؟

    آنان که ملت ها را آفریدند و بر فرازشان ایمانی و عشقی آویختند، آفرینندگان بودند و این سان زندگی را خدمت گزاردند.

    آن کس که نداند خواست خویش را در چیزها چگونه بگمارد؛ دست کم معنایی بر آن خواهد افزود... و از آن، این پندار زاده می شود که گاهی در آن خواست بنیاد باوری بوده است.

    آموزه ای پدید آمد و باوری در کنارش: همه چیز پوچ است؛ همه چیز یکسان؛ همه چیز رو به پایان!

    ای فایده باوران، حتی شما نیز هر فایده ای را به مثابه ارابه خواست خویش دوست می دارید. آیا شما نیز از سر و صدای چرخ های آن ناراحت نیستید؟

    از آنجا که جهان حقیقی وجود ندارد، به ضرورت هر باور و هر فرضی بر درستی، نادرست است.

    نه اینکه دیگر به من دروغ نمی گویی، بلکه چون دیگر به تو اعتماد ندارم، این موضوع برایم تکان دهنده است.

    بی اعتمادی، سنگ محکی برای یقین پیدا کردن از وجود طلاست.

    هنرمند موضوعاتش را انتخاب می کند و این خود، شکلی از ستایش است.

    وزن شعر همان قدرتی است که تمام ذرات جمله را دوباره منظم ساخته و انتخاب کلمات را ایجاب کرده، اندیشه را از نو رنگ آمیزی کرده و آن را عجیب تر، غریب تر و مبهم تر می سازد.

    تاکنون قاطع ترین گشاده زبانی از آن که بوده است؟ از آنِ طبل. سلاطین تا زمانی که طبل را در اختیار دارند همیشه بهترین سخنور و بهترین برانگیزاننده توده ها باقی خواهند ماند.

    بشر حق انتخاب ندارد، چون محکوم و مجبور به سرنوشت است.

    بسیاری از افراد در پیگیری راهی که برگزیده اند، لجاجت و یکدندگی می کنند و تنها تعداد بسیار اندکی در پی هدف هستند.

    آزادترین و ظریف ترین شعور معمولاً تا بدانجا قد نمی دهد که میان دو امر، آنی را برگزیند که در گزینش آن به ناچار سود بیشتری باشد. ما در چنین مواردی، برمی گزینیم فقط از آن رو که ناگزیر به گزینش هستیم.

    از میان دو سخنور، تنها آن کس که عنان اختیار به دست شور و شوق می دهد می تواند براستی منطق آرمانی خویش را به کرسی بنشاند.

    هرگاه که دردمندی را هنگام درد کشیدن دیده ام، از شرمش شرمسار شده ام، زیرا به یاری برخاستن من غرورش را پایمال کرده است.

    هرگاه انسان رنجی عظیم را در خود ایجاد کند و فریاد آن را بشنود و از یأس و ناامیدی درونی نمیرد و جان بدر ببرد، عظمت یافته است.

    نباید وابسته به ترحم شد، زیرا انسان های به نهایت والایی هستند که رنج و درماندگی آنان را از سر تصادف شاهد خواهیم بود.

    ما هنگامی که عاشق می شویم دوست داریم ضعف هایمان پنهان بمانند، البته نه به دلیل تکبر، بلکه به دلیل اینکه معشوق رنج نبرد.

    ما با عذاب وجدان خود بهتر کنار می آییم تا با سابقه و شهرت بد خود.

    لذت و بی گناهی شرمگین ترین چیزهایند و نمی خواهند کسی خواهانشان باشد. آنان را باید داشت، اما گناه و درد را همان به که بخواهند.

    گر چه بر روی زمین انبوه مرداب ها و رنج ها هست، آن که سبُک پاست بر سر گِل و لای چنان می دود و می رقصد که بر سر یخ هموار.

    کمی تندرستی، هرازگاه نیک ترین دوای درد بیماران است.

    کتابی که نتواند ما را به فراسوی کتاب ها ببرد به چه درد می خورد؟

    فرد خودپسند از هر نظر نیکی که درباره خود می شنود، خوشحال می شود (بدون توجه به سودمندی و یا اصولا درستی یا نادرستی آن) و از هر نظر بدی ناراحت می شود؛ زیرا خود را تسلیم هر دو می کند.

    غم خودش ما را پیدا می کند، باید دنبال شادی ها گشت.

    شاید من بهتر می دانم که چرا بشر تنها حیوانی است که می خندد؛ تنها انسان است که به شدت رنج می برد و ناگزیر است خنده را بیافریند.

    شاد ماندن به هنگامی که انسان در گیرودار کارهای ملال آور و پر مسئولیت است، هنر کوچکی نیست.

    رنجور را چشم بر گرفتن از رنج خویش و به فراموشی سپردن خویش لذتی مستانه است.

    دردی شدیدتر از آن نیست که زمانی شاهد و آگاه باشیم و حس کنیم انسانی فوق العاده از راه خویش منحرف و به تباهی کشیده می شود.

    درد و رنج همیشه علت خود را جستجو می کند، در حالی که لذت به خود توجه دارد و به پشت سر خود نگاه نمی کند.

    حکمت درد کمتر از حکمت لذت نیست. درد نیز مانند لذت، یکی از نیروهای بنیادین بقای نوع است؛ زیرا اگر جز این بود، نیروی درد مدت ها پیش از بین رفته بود.

    چه چیز موجب قهرمانی است؟ همزمان به استقبال بزرگترین رنج و بزرگترین امید خود رفتن.

    چرخ و ترمز، وظایف گوناگونی دارند، اما یک وظیفه ی یکسان نیز دارند: به درد آوردن یکدیگر.

    جهان در نظر آن کس که به مقام رفیع انسانی نایل گردد، غنی تر می شود؛ وسوسه و جذبه های حرص و ولع افزایش یافته و برای انسان دام می گسترند. همچنین، انواع گوناگون تحریک ها، لذت ها و دردها بیشتر می شوند.

    ترحم، خوشایندترین احساس برای کسانی است که غرور زیادی ندارند و امکان دستیابی به موفقیت های بزرگی هم برایشان فراهم نیست: طعمه آسان- هر موجودی که رنج می برد یک طعمه آسان است - چیزی است که آنان را شیفته می سازد.

    تحمل دردی مضاعف آسان تر از دردی واحد است.

    پیمان ها و قراردادها [ی هنری] همانا ابزارهای هنری غالب برای دریافت شنوندگان هستند، زبانی مشترک و فراگرفته با مشقت بسیار، که با یاری آن هنرمند می تواند به راستی خود را به کسی که با او سخن می گوید بشناساند.

    بیش از همه، ظریفترین و کاری ترین حیوانات آماده ی رنج و سختی هستند.

    به نظر من اولین موسیقیدان کسی است که فقط اندوه عمیق ترین خوشبختی را درک کند، نه اندوهی دیگر را. تاکنون چنین موسیقیدانی پیدا نشده است.

    بشر در این دنیا بیشتر از همه موجودات، گرفتاری و عذاب کشیده است. بهترین دلیلش هم این است که در بین تمام آنها تنها او می تواند بخندد.

    آه، بر چه ملال ها باید چیره شد و چه مایه عرق باید ریخت تا آدمی بتواند رنگ های خودش، قلم موی خودش و بوم خودش را پیدا کند!

    آن کس که شادمانه گام بر هیزم گردآورده برای سوزاندنش می نهد، بر درد غلبه نمی کند، بلکه بر احساس درد در جایی چیره می شود که انتظارش می رود.

    آدمی می خواهد [بر آسیب رسان] رنج و اندوه ببارد. به عکس، اندک نشانی از ایمن کردن خویش از زیان های بعدی، در منظر انتقامجو دیده نمی شود.

    اگر نمی خواهیم چیزی را که رسوایی به بار می آورد در خود مخفی کنیم، زندگی در انزوا به چه درد می خورد؟

    اگر ناگزیر شویم نظر خود را در مورد کسی تغییر دهیم، به خاطر این زحمتی که فراهم کرده است، انتقام سختی از او خواهیم گرفت.

    هرگاه این جانور ظریف، انسان، خوش اخلاقی خود را از دست بدهد می گویند که او جدی شده است و هرگاه که اندیشه را با خنده و شادی تلفیق کند می گویند این اندیشه بی ارزش است.

    هر اندیشمند ژرفی از سوءتفاهم در باب خویشتن بیشتر می هراسد تا فهمیده شدن.

    هر اندازه یک فرد یا اندیشه وی، کلی و مطلق عمل کند به همان اندازه توده ای که تحت تاثیر این اندیشه قرار می گیرد باید همگون تر و پایین تر باشد.

    نیک تر نوشتن همزمان به معنای نیک تر اندیشیدن نیز هست.

    من هنوز زنده ام و هنوز فکر می کنم. باید باز زندگی کنم تا باز فکر کنم.

    من خوشحالم از اینکه می بینم انسان ها به طور مطلق از اندیشه مرگ سر باز می زنند. من دوست دارم به آنها کمک کنم تا اندیشه زندگی هزاران بار بیشتر از این برای آنها درخور تامل شود.

    مخاطب وقتی در یک تابلو نقاشی تامل می کند، در همان حال شاعر می شود و وقتی یک شعر را با دقت بررسی می کند، پژوهشگر.

    ما؛ که اهل تعمق و احساس هستیم، همین ما آن چیزی را که از قبل وجود نداشته تولید می کنیم و براستی از تولید آن باز نمی ایستیم.

    ما جزو کسانی نیستیم که تنها در میان کتاب ها فکر می کنند و تراوش های فکری آنها نیاز به محرک های آثار چاپی دارد.

    گونه ای از بی گناهی در شگفت زدگی هم وجود دارد و کسی دستخوش آن می شود که فکر نکرده باشد او نیز ممکن است شگفت زده شود.

    کمابیش هر چیزی که وجود دارد در معرض نابودی است؛ زندگی، خود چیزی جز ستیزه و جدال ارزش ها و مبارزه برای نابودی اندیشه ها و آرمان ها نیست.

    فکر به خودکشی راهی موثر برای تسلی خاطر است و با آن می توان به خوبی از پس برخی شب های سخت برآمد.

    ضمن مطالعه کتاب سعی کنید همچون صیادی چیره دست به صید افکار خوب بروید و افکار کهنه و پوسیده را یکسره به دور اندازید.

    دوره های اصلی در زندگی، آن زمان های کوتاه سکون اند، در میانه، مابین بر آمدن و فرونشستنِ یک اندیشه یا احساس حاکم.

    در گفتگو با آدم های عامی و میان مایه، می باید این را بفهمیم که با چشم های بسته ی متفکر بیاندیشیم، تا به عوامانه و میان مایه اندیشیدن دست یابیم و بتوانیم آن را دریابیم.

    در پس اندیشه ها و احساس هایت فرمانروایی قدرتمند ایستاده است، دانایی ناشناس که نام اش خود است. او در تن تو خانه دارد: او تن توست.

    دانشمند اساساً و ناخواسته نماینده اندیشه دمکراتیک است.

    خرافات نوعی تفکر آزاداندیشی از درجه دوم است.

    خاموش ترین کلام هایند که طوفان می زایند. اندیشه هایی که با گام کبوتر می آیند جهان را رهبری می کنند.

    چه بسا اندیشه های بزرگ که کارشان جز کار دَم نیست: باد می کنند و تهی تر می سازند.

    چگونه می تواند کسی اندیشمند شود، اگر دست کم یک سوم هر روزش را به دور از غوغا و شور، بی آدمیان و کتاب ها سر نکند؟

    جرم این است که ندانیم زندگی خیلی ساده تر از اینهاست که ما فکر می کنیم.

    به محض اینکه آدمی خود را یافت، باید این را نیز دریابد که گاه گاهی خود را گم کند و دوباره بیابد؛ به این شرط که اندیشمند باشد. به زیان چنین کسی است که همواره به یک فرد وابسته باشد.

    بر حذر باش که آرامش و تامل تو به آرامش و تامل سگی در مقابل دکان قصابی همانند نباشد که از ترس یارا نمی کند پیش رود و حرص و آز پای پس رفتن او را بسته است.

    باید از دگم گرایی ها در اندیشه ی فلسفی دوری کرد.

    با خود عهد بسته ام [آثار] نویسنده ای را نخوانم که از آثارش پی ببرند بر آن بوده کتابی فراهم آورد، بلکه فقط [آثار] کسی را بخوانم که اندیشه هایش به ناگهان به صورت کتاب درآمده است.

    آیا حکمت مخفیگاهی نیست که فیلسوف برای گریز از... اندیشه خود را در آن پنهان می کند؟

    آرام ترین کلماتند که طوفانی را با خود به همراه می آورند. افکاری که با پای کبوتران پیش می آیند، جهان را تسخیر می کنند.

    آدمیان به مراتب به تصاویر اندیشه ی خود بسیار وابسته تر هستند تا به محبوبترین دلدارشان.

    این اندیشنده نیاز به کسی ندارد که رد و انکارش کند؛ وجود خودش برای این کار کفایت می کند.

    او یک اندیشمند است؛ یعنی می داند چیزها را چگونه ساده تر از آنچه که هستند در نظر بگیرد.

    انسان حتی نمی تواند اندیشه های خویش را به طور کامل به گفتار درآورد.

    انسان با صدای بلند از اندیشیدن درباره ی چیزهای ظریف، کمابیش عاجز است.

    اندیشه داشتن؟ باشد! از آن به سروری می رسم! اما اندیشه ورزیدن را خوش دارم فراموش کنم!

    اگر شما دقیق تر فکر کرده بودید، اگر بهتر مشاهده کرده بودید و بیشتر فهمیده بودید، دیگر در تمام شرایط، فلان کار را "وظیفه" و فلان چیز را "وجدان" نمی خواندید.

    افکارم باید مرا آگاه کند که در چه وضعیتی هستم، نه آنکه فاش سازد به کجا روانم. من بی خبری از آینده را دوست دارم و نمی خواهم به بی صبری و ملاحت چیزهای دیده و شناخته مبتلا گردم.

    اصیل ترین غرایز را تامل، شریف می گرداند.

    اصولاً حالت ها، رفتار و شور و شوق فلاسفه همیشه فریبنده ترین عنصر اندیشه آنها بوده است.

    ارتقاء (بهسازی) سبک، بهسازی اندیشه هاست و جز این هیچ نیست! آنکه بی درنگ به این امر اقرار نکند، هیچگاه از آن مجاب [پاسخ داده شده] نخواهد شد.

    یکی به دنبال قابله ای برای زایش اندیشه هایش است و دیگری به دنبال کسی که به او یاری رساند و به این ترتیب، گفتگویی خوب پدید می آید.

    یک هنرمند شریف اساساً مجاز خواهد بود که بداند کارش بر چه کسی تأثیر می گذارد! و آیا هرگز بر مردم! بر ناپختگان! بر احساساتی ها! بر بیماران و اما بیش از همه بر گران جانان [مردم سخت جان] تاثیر می گذارد؟!

    یک دانشمند حتی برای عشق زمینی هم وقت ندارد! او نه رهبر است نه فرمانبردار؛ او کمال بخش نیست، سرآغاز هم نیست؛ او فردی بی خویشتن است.

    هیچ مادری هرگز در ژرفای دل خویش تردید نمی کند که با کودک خود صاحب کسی شده است و هیچ پدری نیست که از حق خویش بگذرد و فرزند را تسلیم ارزش گذاری و مفاهیم خویش نکند.

    هیچ کس به اندازه فردی خشمگین دروغ نمی گوید.

    هیچ کس به اندازه خودش برای خود غریبه نیست.

    هیچ قدرت و اعتلای انسانی وجود ندارد که نوع جدیدی از برده داری را طلب نکند.

    هنوز همسایه را دوست می دارند و خود را بدو می سایند [مالیدن]، زیرا انسان به گرما نیاز دارد.

    همه گدایان و نیازمندان بر این باورند که کوفتن در با سنگ هنگامی که زنگ وجود ندارد، بی نزاکتی نیست، اما کسی به آنها حق نمی دهد.

    همه انسان های عمیق از اینکه توانسته اند همانند ماهیان جهنده در بالای امواج جست و خیز نمایند، احساس رستگاری می کنند! آنها تصور می کنند که بهترین جای هر چیز سطح آن است؛ یعنی بشره ی آن.

    هرجا انسان عمل کرده است، انسان خواسته است؛ تنها از طریق موجوداتی که اراده دارند می توان عمل کرد.

    هر گدایی حیله گر می شود؛ همانند هر کسی که از سر کمبود یا نیازمندی (چه شخصی و چه عمومی) پیشه ای را در پیش می گیرد.

    هر کس هر چه را که با خود به خلوت بَرَد آن چیز آنجا رشد می کند، از جمله ددِ درون. از این رو بسیاری را باید از خلوت نشینی بر حذر داشت.

    هر کس تنها آبستن فرزند خویش است. مگذارید در گوش تان افسانه بخوانند و افسون تان کنند! همسایه ی شما کیست! و اگر «برای همسایه» کاری کنی، هنوز برایِ او نمی آفرینی!

    هر آن کس که نخواهد در میان بشر از تشنگی هلاک شود، باید بیاموزد که از هر جام بنوشد و هر آن کس که بخواهد در میان بشر پاک بماند، باید بداند که چگونه خویش را با آب ناپاک نیز بشوید.

    وقتی کسی از ما پوزش می خواهد، بایستی این کار را به بهترین نحو انجام دهد؛ و گرنه خودمان به آسانی در مقام گناهکار جلوه می کنیم و احساس ناگواری به ما دست می دهد.

    وقتی کسی از چیزی به طور کامل و برای مدتی طولانی صرف نظر کند، اگر تصادفاً آن را دوباره ببیند تقریباً تصور می کند که آن را دوباره کشف کرده است و شادی هر کاشفی چه باشکوه است.

    وقتی آدم در خودش به اندازه کافی کمدی و تراژدی دارد ترجیح می دهد که از رفتن به تئاتر پرهیز کند.

    نه قدرت، بلکه احساس تعالی، انسان های متعالی را پدید می آورد.

    نور دورترین ستارگان، دیرتر از همه به انسان می رسد و تا زمانی که نرسیده است، انسان انکار می کند که در آنجا ستارگانی وجود دارد.

    نادرستی یک حکم باعث نمی شود که آن حکم را رد کنیم. احکام نادرست برای زندگی بشری ضروری است و رد کردن آنها به معنای رد کردن زندگی است.

    ناخودآگاه هنگام شنیدن سخنان فردی به زبان دیگر می کوشیم آواهای شنیده را در قالب عبارت هایی درآوریم که برای ما طنین آشناتر و معمول تری دارد.

    من که بخشنده ام با خوشدلی می بخشم، چون دوستی به دوستان. اما غریبان و مسکینان را بهل [گذاشتن کسی را به مراد خود] تا خود از درخت من میوه بچینند. این گونه کمتر شرمسار می شوند.

    مرگ، خود، بهترین دلیل آسمانی بودن انسان است.

    مرد دانا انسان را چنین می نامد: جانوری با گونه های سرخ.

    ما همگی آتشفشان فعالی هستیم که ساعت فورانی برای خود داریم، اما هیچ کس از زمان دقیق آن اطلاعی ندارد.

    ما همچون آدم هایی زندگی می کنیم که دائماً در هراسند که مبادا فرصت از دست برود.

    ما می خواهیم ظرافت و دقت ریاضیات را تا آنجا که ممکن است در همه علوم تسری دهیم. البته با این کار قصد نداریم چیزها را بهتر بشناسیم، بلکه تنها می خواهیم با اشیاء رابطه ای انسانی برقرار کنیم.

    ما در خواب و رویا انسانی را می آفرینیم و به او جان می دهیم و بعد هم در آمد و شد با او، این موضوع را از یاد می بریم.

    گوشه نشین چاهی ژرف را ماند؛ سنگی در آن افکندن آسان است، اما چون به ته چاه فرو رفت، هان، چه کس آن را باز برون خواهد آورد؟

    گاهی از سر انسان دوستی، کسی را در آغوش می گیریم (چون نمی شود تمام انسان ها را در آغوش گرفت)، اما نباید این نکته را بر آن کسی فاش کنیم که در آغوش گرفته ایم.

    کسی که می داند چرا زندگی می کند، چگونه زندگی کردن را هم می شناسد.

    کسی که جنگجو است، باید همواره در حال جنگ باشد؛ چون در زمان صلح با خودش درگیر خواهد شد.

    کسی که بر آن است که از همه ی نیکی ها بهره ای برای خود برگیرد، باید در پاره ای اوقات خُرد بودن را درک کند.

    کسی که «دلیلی» برای زیستن دارد، با هر «وضعیتی» می سازد.

    کسی خواهد بود که بتواند حقت را بدهد؟ پس حقت را بگیر.

    قدرت خواهی بشر و نه میل به شناخت، اولین عامل برای گرایش او به فلسفه بوده است.

    فرزانه ترین انسان ها برای آسایش خاطر من چنین گفته اند: دریغا کاش امروز نیز چنین می بود! زیرا شر بهترین نیروی انسان است.

    عینکی تیره بر چشم زنیم، زیرا گاهی نباید هیچ کس، چشمان و هیچ بنی بشری، "کنه" وجود ما را ببیند.

    عشق، خطری است در کمین تنهاترین کس، عشق به هر چیزی که زنده باشد و بس! براستی؛ خنده آور است جنون و فروتنی من در عشق!

    عشق شاید طبیعی ترین و خودجوش ترین تجلی خودخواهی انسان باشد. این برداشت عامیانه باید توسط کسانی انجام شده باشد که کامروا نشده و چیزی جز اشتیاق در تملک خود نداشته اند؛ این عده احتمالاً همیشه زیاد بوده اند.

    عشق به آدم ها هرچه بیشتر می شود، عاشقان بی پرواتر می شوند، تا آنجا که سرانجام دیگر شایسته ی عشق نیستند و به راستی کدورتی در میانه پدیدار می شود.

    عدالت با من چنین می گوید: انسان ها برابر نیستند و برابر نیز نخواهند شد!

    شجاع آن کسی است که ترس را می شناسد، اما بر ترس چیره می شود؛ آن که مغاک [گودنایِ ژرف و هولناک] را می بیند، اما با غرور؛ آن که مغاک را می بیند، اما با چشمانِ عقاب؛ آن که با چنگالِ عقاب مغاک را می چسبد شجاع است!

    شادکامی از ستایش در برخی از افراد، گونه ای از احترام قلبی و در حقیقت اقدامی بر ضد خودپسندی عقل است.

    سراسر روز، قلاب به دست در کنار برکه می نشینند و خود را ژرف می انگارند. اما من کسی را که در جای بی ماهی ماهیگیری کند سطحی نیز می نامم.

    سخن گفتن در جایی که کسی ما را نفرین می کند، کاری غیر انسانی است.

    زن از چه کس از همه بیش بیزار است؟ آهنی به آهن ربا چنین گفت: «از تو از همه بیش بیزارم که کشش داری، اما نه چندان که به خود بکشانی.»

    زمین روزی از آن ابَر انسان می شود.

    زمانی انسان می خواهد همگام با نظم جاودانه باشد که خودش خوب است.

    روانی که می داند دوستش دارند، اما خودش کسی را دوست ندارد، ژرفای وجودش را آشکار می کند، یعنی آن رسوب ها بالا می آیند.

    دوستی با افراد برتر تلخ است، زیرا نمی توان چیزی در قبال این دوستی به فرد داد.

    دوست می دارم آن را که آیندگان را بر حق می کند و گذشتگان را نجات می بخشد؛ زیرا می خواهد جان بر سر کار انسان های کنونی نهد.

    دنیا نه موافق انسان است و نه مخالف [او]، بلکه بی طرف است.

    درک منظور دشوار است، به ویژه هر بار که بسان رود کنگ بیندیشیم و میان انسان هایی زندگی کنیم که دگرگونه می اندیشند و به شیوه "قورباغه ها" راه می روند.

    دردا، زمانی فرا رسد که از انسان دیگر اختری نزاید. دردا، زمانه ی خوار شمردنی ترین انسان فرا رسد؛ انسانی که دیگر خود را خوار نتواند شمرد.

    در میان نابینایان، آن کس که درازترین گوش ها را دارد، پادشاه است.

    در میان آدمیان هیچ عامی گرایی ای بزرگتر از مرگ نیست؛ زاده شدن در این مرتبه مقام دوم را دارد، زیرا همه ی آنها که می میرند، زاده نمی شوند.

    در گفتگوی درازدامنه تر، فرزانه ترین کس نیز یکباره دیوانه می شود و سه باره، نابخرد.

    در گذشته انسان می خواست شهرت پیدا کند، اما امروز این کار دیگر کافی نیست، زیرا بازار بیش از حد گسترده شده است.

    در زمان صلح، انسان جنگجو به جان خودش می افتد.

    در درون انسان راستین، کودکی پنهان است؛ کودکی که می خواهد بازی کند.

    در حقیقت، تنها یک چیز لازم است و آن اینکه انسان با توسل به هر نوع هنر یا شعری به خرسندی و ارضای خود دست یابد.

    در تمام دوران طولانی تاریخ بشر چیزی وحشتناک تر از احساس تنهایی وجود نداشته است.

    در باب "راستگویی"، شاید تاکنون هیچ کس به کفایت راستگو نبوده است.

    در انسان های ژرف و چاه های ژرف مدت زیادی طول می کشد تا چیزی را که در آنها می افتد، به ته برسد. نظاره گرانی که معمولاً مدت زیادی تاب نمی آورند، به سادگی چنین انسان هایی را بی حرکت و سخت می پندارند، یا حتی به ستوه آورنده.

    در "حقیقت" و جستجوی حقیقت، نکته ای نهفته است و اگر انسان در این کار، رفتاری انسانی داشته باشد، یعنی "حقیقت را برای نیکوکاری نخواهد"، شرط می بندم که هیچ نخواهد یافت!

    دانش رشد می کند و دانشمندترین افراد در میان ما در آستانه کشف این حقیقت قرار گرفته اند که چیز زیادی نمی دانند.

    خود را جایی درگیر کن که فضیلتِ دروغین به کار نیاید، چنان جایی که آدمی در آن، همچون بندباز بر رویِ بند، یا می افتد یا سرِ پا می ماند، یا راه به بیرون می برد....

    خطرناک ترین هوادار، کسی است که با روی گرداندن وی از حزب، آن حزب به تمامی نابود می شود و البته بهترین هوادار هم اوست.

    خطر خوشبختی در این است که آدمی در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی را می پذیرد و هرکسی را نیز.

    خشم گرفتن و مجازات کردن از انگاره ی حیوانی مان بر جای مانده است. آدمی تازه زمانی سخنگو می شود که این هدیه ی سنگین بدرد نخور را به حیوانات بازپس دهد.

    حقیقت مانند آب دریا است؛ چون نمک آب دریا زیاد است، تشنگی را رفع نمی کند. اگر حقیقت آدمی تحریف شود، مثل آب شور دریا خواهد بود که تشنگی اش را رفع نخواهد کرد.

    حالا می فهمم که بهبود یافته ای، زیرا آن کس که فراموش کرد بهبود یافت.

    چیست بزرگ منشی بزرگ منش ترین انسان در قبال بزرگ منشی ای که فروتن ترین کس داراست، با توجه به اینکه وی خود را در طبیعت و جهان در مقام " انسان " احساس می کند!

    چهار فضیلت انسان والا عبارت است از: دلیری، درون بینی، همدلی و تنهایی که گرایش به آنها سبب پاکی می شود.

    چه کسی تاکنون دانسته است که بزرگ کدام است و کوچک کدام؟ چه کس در جُستن بزرگی خوش بخت بوده است؟ تنها یک دیوانه: بخت یار دیوانگان است!

    چون کسی "آدمی بزرگ" است، ما حق نداریم این نتیجه را بگیریم که او به راستی انسان است.

    تنها آن کسی تحول ایجاد می کند که بتواند احساس کند که فلان چیز خوب نیست.

    تندرست آن کسی است که فراموش کرد.

    بیش از آن دوست بدارید که دوست تان می دارند و در این کار هرگز از هیچ کس واپس نمانید.

    به راستی، انسان رودی است آلوده؛ دریا باید بود تا رودی آلوده را پذیرا شد و ناپاکی را نپذیرفت.

    بلندپروازی من آن است که در ده جمله چیزی را بگویم که کسی دیگر در یک کتاب می گوید.

    بعید است که بتوانیم کسی را تغییر دهیم و اگر زمانی در این تغییر کامیاب شدیم دلیل آن، بی آنکه خود از آن آگاه باشیم چیز دیگری بوده است؛ یعنی ما خود توسط آن شخص تغییر کرده ایم.

    بطن هستی با انسان جز به صورتِ انسان سخن نمی گوید.

    بشر به دلیل کسب قدرت به دنبال شناخت است، نه به دلیل تشنگی عقل ناب.

    بسیار انگشت شمارند کسانی که مستقل باشند، زیرا این امتیاز افراد قدرتمند است.

    برای کسی که نمی بیند بر صحنه چه رخ می دهد، موسیقی دراماتیک چیزی نابخردانه است.

    برای بشر بنیادی تر از بررسی حقیقت، جستجوی ارزش آن بوده است و متافیزیسین ها همگی به دنبال ارزش گذاری مفاهیم متضاد بوده اند.

    برای انسان های سرسخت، همدلی شرم آور است، اما باارزش.

    برادران آیا من سنگدلم؟ باری من می گویم هرچه را که افتادنی است می باید بیشتر زور داد! هر چه امروزین است می افتد و بر می افتد! چه کسی می خواهد آن را نگاه دارد؟ باری من می خواهم آن را بیشتر زور دهم!... به آن کس که پرواز نمی آموزید تندتر افتادن آموزید.

    باید نیک و بد را جبران کنیم، اما چرا در حق آن کس که در حق ما نیکی یا بدی روا کرده است؟

    با شناختن هر چیزی در کسی آن چیز را در او برافروخته می سازیم. پس، از خُردان بپرهیز.

    با آدمیان زیستن دشوار است، زیرا خاموش ماندن بسی دشوارتر است.

    آنچه در انسان بزرگ است، این است که او پل است نه غایت.

    آنچه در انسان بزرگ است این است که او پل است نه غایت؛ آن چه در انسان خوش است این است که او فراشدی است و فروشدی.

    آنچه آدمی را والا می سازد، مدت زمان احساس های والا در اوست، نه شدت آن احساس ها.

    آن که هراسناک نیست، کسی را نمی هراساند؛ و تنها آن که هراس می افکند دیگری را ره می نماید.

    آن که عادت کرده است خود را همیشه در آینه بنگرد، همواره زشتی اش را از یاد می برد.... آدمی حتی یک لحظه زشتی تغییر ناپذیر را بر نمی تابد؛ یا آن را فراموش می کند یا در همه ی موارد انکارش می کند.

    آن که به فراز می رود، ستایش شایسته ی اوست! اما کسی همواره از فراز می آید! حتی به دور از ستایش می زید؛ فرازنده اوست!

    آن کس که نمی خواهد بلندای انسانی را ببیند، با تیزبینی به امور پست و ظاهری در این انسان می نگرد و راز دل خویش را فاش می کند.

    آن کس که نمی تواند فرمان دهد بایستی فرمان ببرد.

    آن کس که نتواند راه دستیابی به آرمان خویش را بیابد، راحت تر و گستاخانه تر از کسی زندگی می کند که آرمانی ندارد.

    آن کس که خویشتن را تحقیر می کند، در مقام تحقیرگر به خویشتن احترام می گذارد.

    آن کس که خود را عمیق می داند تلاش می کند که واضح و شفاف باشد.

    آن کس که به گونه ای ژرف به جهان نگریسته باشد، بی تردید می داند چه حکمتی در سطحی بودن انسان ها نهفته است. این غریزه حفظ خویشتن است که به او می آموزاند، سطحی، آسان نگر و دروغین باشد.

    آن کس که به آرمان خویش دست یابد، از آن نیز فراتر خواهد رفت.

    آن کس که بزرگ است نسبت به فضایل و قضاوت های ثانویه خود بی رحم است.

    آن کس که با هیولاها می جنگد، باید مراقب باشد که خود به هیولا بدل نشود. اگر مدتی طولانی به پرتگاهی بنگری، پرتگاه نیز به تو چشم می دوزد.

    آزادی ابر انسان تنها در صورتی حقیقی است که در زمان فراشد [فرا رفتن] و در ساختن آینده ای بر پایه ی گذشته عملی شود.

    آرزو کردن چه قدر فرح بخش است، اما وقتی به آرزوی خود رسیدیم، شادی از درون ما رخت برمی بندد.

    آدمی نباید در خطاهایش چنان بدمد که مبدل به شومناکی ابدی شوند.

    آدمی را ارزش های دروغین و کلام های پوچ، هولناک ترین هیولاست! سرنوشت شوم دیری در آنها می خسبد و چشم به راه می ماند.

    آدمی درشت ترین پاسخ را آنگاه می دهد که با فرزانگی خویش، حقیقت را در میان می نهد.

    آدمی به دلیل نیاز به مراقبت و کمک دیگران با آنها ارتباط برقرار می کند.

    آدم مغرور حتی نسبت به موجوداتی که او را به پیش می برند آزرده خاطر می شود؛ او اسب های ارابه خود را با بدبینی می نگرد.

    آدم شرور، آدم بدبخت و آدم استثنایی نیز هر کدام باید فلسفه خود، حقوق خود و خورشیدی مخصوص به خود را داشته باشند.

    اینجا چشم انداز باز است و جان بر بلندا! اما انسان هایی خلاف این وضعیت هم هستند که آنها هم بر بلندی اند و چشم اندازی باز دارند، اما به پایین می نگرند.

    این هنرمندان و به خصوص هنرمندان تئاتر بودند که اولین بار به انسان ها چشم و گوش دادند تا هر کس آنچه هست، آنچه بر دیگران گذشته و آنچه می خواهد را با نوعی لذت ببیند و بشنود.

    ای بسا کس، بلندی انسان را نتواند دید و اینکه پستی او را فرا چشم می بیند، فضیلت می شمرد. بدین سان، شور چشمی خود را فضیلت نام می نهد.

    ای بسا کس که زنجیر خویش نتواند گسست، اما بند گسل دوست خویش تواند بود.

    انگیزه ها و نیاتی که در پس عادت پنهان شده اند همیشه بعداً و به محض اینکه کسی شروع به مبارزه با آن و بررسی دلایل و اهداف آن نموده، به دروغ ابداع شده اند.

    انسانیت بایستی روزگاری درختی شود که بر سراسر زمین سایه افکند، با میلیاردها شکوفه ای که می باید همه در کنار یکدیگر میوه شوند و زمین، خود نیز برای تغذیه ی چنین درختی فراهم شود.

    انسانی که دردهایش را پشت سر گذاشته باشد، در حکم دارنده، به قلمرو بارآورترین خاک پا نهاده است؛ همچون استعمارگری که بر جنگل ها و آبگیرها فرمانروا می شود.

    انسانی ترین کار چیست؟ شخص را از شرمساری دور ساختن.

    انسان های سنگین جان و سختگیر دقیقا با آنچه دیگری را سنگین تر می کند، یعنی عشق و نفرت، سبکتر می شوند و گاهی به سطح می آیند.

    آن که همیشه ایثار می کند در خطر از کف دادن آزرم است. آن که همیشه قسمت می کند، دل و دستش از قسمتگری مدام پینه می بندد.

    بپا! دهل زنِ سرنوشت ات مباش! از راه پر هیاهوی هر ناموری به در آ!

    بزرگترین نشانی که سرنوشت می تواند به ما هدیه کند این است که اجازه دهد ما مدتی در کنار مخالفان خود بجنگیم، زیرا از این راه پیروزی بزرگی را برای خود رقم می زنیم.

    به راستی، هستند سیب های ترشی که سرنوشت شان این است که تا واپسین روزهای پاییز چشم براه مانند و یکباره رسیده و زرد و پلاسیده شوند.

    بی نیازی ارزان است، بخت بهایی ندارد؛ پس به جای نشستن بر طلا بر سرین خویش می نشینیم.

    دوست می دارم آن را که فضایل بسیار نمی خواهد. زیرا که یک فضیلت به است از دو فضیلت؛ زیرا که یک فضیلت، چنبری استوارتر برای در آویختن سرنوشت است.

    دوست می دارم آن را که فضیلت خویش را خواهش و سرنوشت خویش می سازد و این گونه بَهر فضیلت خویش هنوز زیستن خواهد یا دیگر نزیستن.

    فروتنانه در بر گرفتن یک نیکبختی کوچک را «تسلیم و رضا» می نامند! و در همان حال از زیر چشم فروتنانه به دنبال نیک بختی کوچک دیگرند.

    هزار تلاش انسان به اندازه ی یک تقدیر کارساز نیست.

    اگر بدکاران به راستی می دانستند، چه می کردند، ما را نیز تنها آن زمان حق بخشودن می بود که حق اتهام بستن و کیفر نیز می داشتیم؛ البته که چنین حقی نداریم.

    آنجا که دیگر نمی توان عشق ورزید باید آن را گذاشت و گذشت!

    توان خواهی می تواند بر گذشت زمان پیروز شود.

    در کوهستان کوتاهترین راه از قله ای به قله دیگر است، اما برای گذشتن باید پاهایی دراز داشت.

    سخاوت ثروتمندان غالباً چیزی جز گونه ای شرمندگی نیست.

    طبیعت خود را به همان گونه که هست، با سترگی بخشنده و بی تفاوت نشان می دهد، یعنی خشمگین و در عین حال با بزرگ منشی.

    یک قاضی حتی اگر بخشنده هم باشد مورد عشق قرار نمی گیرد.

    شخصیت های ضعیف چون بدون برده شدن نمی توانند خدمت کنند، از خدمت کردن بیزارند.

    طغیان [=سرکشی] شرف برده است.

    فیلسوف باید از ایمان به زبان فراتر رود، زیرا مفاهیم در چارچوب زبان اسیر می شوند و نمی توان آنها را به طور کامل با زبان بیان کرد.

    نمی خواهم برده باشم؛ نه اکنون، نه هیچ وقت!

    پاداش عشق به حقیقت هم در آسمان است و هم در زمین.

    آسودگی، مادر هر روانشناسی است؛ آنگاه آیا هر روانشناسی تباهی است؟

    بیشتر بزهکاران چنان به سراغ کیفرهایشان می روند که مادران به سراغ کودکانشان. صدها بار بزه کرده اند، بی آنکه عواقب ناگوار آن را احساس کنند. به ناگهان کشفی روی می دهد و پشت سرِ آن کیفر از راه می رسد.

    پدر و پسر بیش از مادر و دختر، نسبت به یکدیگر ملاحظه کارند.

    پدر و مادر ناخواسته فرزند خویش را شبیه خود می کنند و نام "تربیت" را بر آن می گذارند.

    ضعیف ترین وجه هر کتاب کلاسیک در این است که به گونه ای ژرف به زبان مادری نویسنده اش نوشنه شده است.

    «از چشم من افتاد». چرا؟ «من همسان او نیستم»؛ آیا انسانی تاکنون چنین پاسخ داده است؟

    ارتقاء (بهسازی) سبک، بهسازی اندیشه هاست و جز این هیچ نیست! آنکه بی درنگ به این امر اقرار نکند، هیچگاه از آن مجاب [= پاسخ داده شده] نخواهد شد.

    اگر دشمن دارید، بدی او را با خوبی پاسخ ندهید؛ زیرا این امر موجب شرمساری او می گردد، بلکه به او وانمود کنید که با این عمل خود به شما خدمت کرده است.

    اگر دشمنی دارید، بدی اش را با نیکی پاسخ نگویید که شرمسار می شود. به جای آن گواهی دهید که در حق شما نیکی کرده است.

    انسان فقط پرسش هایی را می شنود که قادر به یافتن پاسخی برای آنها است.

    من در شناخت هر اندازه حریص باشم نمی توانم جز از طریق نگرش خود چیزی کشف کنم و به نگرش دیگران دست نمی یابم.

    براستی؛ ای کاش جنون شان را حقیقت نام بود، یا وفاداری و یا عدالت؛ اما دریغ که فضیلت شان در خدمت دراز زیستن و آسودگی نکبت بار است.

    آن کس که در آغاز با مبارزه و پیروزی آشنایی نداشته باشد چگونه می تواند خوب بخندد و خوب زندگی کند.

    به برکت موسیقی، شورها نیز از وجود خویش کامیاب می شوند.

    شادمانی شریرانه از بدبیاری همسایه، گستاخانه ترین بیان پیروزی و بازتولید همسان سازی [برابری] است؛ حتی در درون والاترین نظام جهان.

    شما را تنها دشمنانی باد که از ایشان بیزار باشید، نه دشمنانی که خوارشان شمارید. دشمنتان می باید مایه ی سربلندی شما باشد: آن گاه کامیابی او کامیابی شما نیز خواهد بود.

    افزونی دانش گذشته و افزونی تاریخ، انسان را پژمرده و بزدل خواهد ساخت. در حالی که انسان باید قادر باشد گذشته را به خدمت حال دربیاورد. البته اگر بتوانیم خوب یاد بگیریم که تاریخ را وسیله ای برای زندگانی قرار دهیم.

    هر آنچه که در طبیعت و در تاریخ برایم آشنا است با من حرف می زند، مرا می ستاید، به پیش می راند و تسکین می دهد. اما من بقیه را نمی شنوم یا آن را فوری فراموش می کنم. در حقیقت، ما همیشه چیزی را که در میان ما آشنا است می خواهیم.

    اگر دارای شخصیت ثابتی باشیم، تجربه ای معمول داریم که پیوسته تکرار می شود.

    آموختن آنچه فیلسوف است، کار دشواری است، زیرا نمی توان آن را یاد داد. باید آن را از سر تجربه دانست یا باید به این ناآگاهی افتخار کرد.

    آن که از نوع من است با تجربه های نوع من رویارو می شود.

    آنچه در روشنایی رخ می دهد، در تاریکی نیز ادامه می بابد، یا شاید هم برعکس. هر آنچه در رویا می بینیم، به شرط آنکه بارها تکرار شود، در نهایت بخشی از اقتصاد کلی روان ما و مانند تجربه ای "حقیقی" خواهد شد.

    رفتار شاعران با تجربه های خویش بی شرمانه است، زیرا آنها را استثمار می کنند.

    زندگی می تواند برای آنهایی که در جستجوی دانش هستند یک تجربه باشد و نه یک وظیفه.

    از ته دل ساده لوحانه بیش از همه خواهان آن اند که کسی ایشان را آزار نرساند. از این رو به پیشباز [=پیشواز] هر کس می روند و با او کنار می آیند. اما این ترس است، اگر چه «فضیلت» بنامند اش.

    با هر که بدی کردی تا دم مرگ از او بترس.

    بهترین چیز در یک پیروزی بزرگ آن است که فاتح را از ترس شکست آزاد می سازد.

    ترس ها، محرومیت ها، فقر، نیمه شب های جانکاه روح، ماجراها، مخاطره ها و اقدام های نافرجام برای من و تو به همان اندازه ضروری هستند که نقیض آنها.

    در نهایت، جهان باید همان وضعی را داشته باشد که همیشه داشته است؛ یعنی امور سترگ برای بزرگان می ماند و پرتگاه ها برای ژرف اندیشان، ظرافت و هراس برای ظریف اندیشان و در نهایت، تمام امور نادر برای نادران.

    مردن در اقیانوس از شدت تشنگی هراس انگیز است. آیا ناگزیرید بر حقیقت چنان نمک بپاشید که دیگر تشنگی را رفع نکند؟

    وکلای جنایتکار به ندرت هنرپیشگی کافی را برای آن دارند که از جنبه هراس انگیز و زیبای جرم به نفع مجرم بهره جویند.

    همیشه چه کم اند آنانی که دل هاشان بی باکی و بازیگوشی دیرپای دارد و جانشان نیز شکیبا می ماند. جز اینان دگر همه بیم داران اند.

    اگر روزی تصمیم بگیریم گوش را حتما بر بهترین استدلال ها ببندیم، نشانه ای از شخصیتی قوی را در وجود خویش داریم، یعنی خواست گاه و بی گاه حماقت.

    اینکه برای انجام خوبی یا بدی، فداکاری هایی انجام می دهیم ارزش نهایی اعمال ما را تغییر نخواهد داد.

    آموختن ما را دگرگون می کند و همان کاری را انجام می دهد که تغذیه می کند؛ یعنی تنها ما را حفظ نمی کند.

    جهان هیولای انرژی است که آغاز و پایان ندارد و تنها خود را دگرگون می سازد.

    استادان درجه دو با نزدیک شدن پایان کار عصبی می شوند و نمی توانند با آن غرور و تعادل آرامی که برای مثال خلیج "ژنوا" در پای کوه "پور توفینو" به دریا فرو می ریزد، کار خود را به پایان رسانند.

    آن مغرور، حتی از اسبی که کالسکه اش را پیش می راند بیزار است.

    تکبر، آسان ترین راه برای از بین بردن سرافرازی ها است.

    حرف کسانی که می گویند عشق به دور از خودخواهی است خنده دار است؛ زیرا همه چیز طبق خواست قدرت ما است.

    خودخواهی، قانون نمایش (پرسپکتیو) ادراک ما است. مطابق این قانون چیزهای نزدیک، بزرگتر و سنگین تر به نظر می رسند، در حالی که وزن و اندازه همه چیزهایی که دور هستند کاهش می یابد.

    غرور، هر جای آسیب دیده و پاره پوره را رفو می کند.

    گونه ای از نخوت در نیکی وجود دارد که همانند بدی، موردی استثنایی است.

    هرگز آنچه را همه چیز دانان مغرور و آشفته سران می نویسند، نخوانید.

    انسان مخالف هر چیزی است که موقتاً در تملک اوست، بدون تیمارداری و جانفشانی برای آن ملک، برخوردی سودجویانه با آن دارد، یا در مقام غارتگر و اسراف کاری بی چشم و رو با آن برخورد می کند.

    ایراد، خیانت، سوءظنی شادمانه و میل به تمسخر، همگی نشانی از سلامت است و هر امر بی قید و شرطی، نشانی از بیماری.

    برای گله ی انسانی تمام نشانه های ابر انسان، چون نشانه های بیماری یا دیوانگی پدیدار می شوند.

    بینوایان دارویی جز امید ندارند.

    در زمانه ی ما هر که سخت جدی مبین یک ویژگی یگانه ی اخلاقی باشد، کسانی همانند تئوفراست و مولیر، بیمار شناخته می شود.

    فیلسوفی که حالت های متعدد سلامتی را پیوسته از سر گذرانده و می گذراند، به همان اندازه، فلسفه های متعدد را نیز پشت سر می گذارد.

    هر هنر و فلسفه ای می تواند دارویی شفابخش برای زندگی، یاور و نیرویی برای رشد آن و مرهمی برای مبارزه ها باشد.

    یک هنرمند شریف اساساً مجاز خواهد بود که بداند کارش بر چه کسی تأثیر می گذارد! و آیا هرگز بر مردم! بر ناپختگان! بر احساساتی ها! بر بیماران و اما بیش از همه بر گرانجانان [=مردم سخت جان] تاثیر می گذارد؟!

    از نوشته های هر گوشه نشینی، بخشی از پژواک بیابان و نجواها و نگرش های هراسان به تنهایی شنیده می شود.

    او مرا می ستاید، پس به من حق می دهد. این خریّت در نتیجه گیری، نیمی از زندگی ما گوشه نشینان را تباه می کند. زیرا خران را به همسایگی و دوستی با ما وا می دارد.

    باید بر چهار فضیلت خویش یعنی دلاوری، نگرش ژرف، همدردی و تنهایی چیره ماند.

    پایان تنهایی آغاز بازار است؛ و آنجا که بازار آغاز می شود، همچنین آغاز هیاهوی بازیگران بزرگ است و وز وز مگسان زهرآگین.

    تنهایی از دیدگاه ما فضیلت، گرایش و اجباری متعالی به پاکی است.

    در تنهایی، صداها طنین دیگری دارند.

    از کسی که نمی تواند کاری را درست انجام دهد، باید بخواهیم هرگز دور و بر آن کار نرود.

    اگر آدمی زیرک باشد، بهترین کاری که می تواند بکند، فرزانه بودن است.

    انسان بی آنکه شنونده باشد می تواند بسیار بشنود، اگر که نیک نگریستن و نیز گاهگاه هیچ نکردن و از نظر دور داشتن را دریابد.

    انسان نمی تواند از غرایز خود فرار کند؛ وقتی از خطر جانی دور شود دوباره به غرایزش روی می آورد.

    آن اهل دانشی که چشمانی ظاهربین دارد جز نمای همه چیز چه چیز را تواند دید؟

    آنک یک حسود؛ برای او آرزو نکنید که بچه دار شود. او حتی نسبت به بچه ها حسادت خواهد کرد، زیرا دیگر نمی تواند مانند آنها شود.

    با کمبود خویشتن داری جزئی، توانایی خویشتن داری بزرگتر از میان می رود.

    برای سنجش ارتفاع کوه ها، دشواری صعود بر آنها نمی تواند در این میان سنجه ای [=سنگ ترازویی] باشد.

    خوب است موضوعی را بی درنگ دوگانه بیان کنیم و به آن، یک پای راست و یک پای چپ بدهیم. بر یک پا حقیقت می تواند بایستد؛ اما با پای دیگر خواهد رفت و گردِ جهان خواهد گشت.

    شاعری که دانسته و خواسته می تواند دروغ بگوید، تنها قادر است از حقیقت دم بزند!

    مسایل بزرگ نیاز به عشقی بزرگ دارند و تنها روحیه های قوی، شفاف، مطمئن و با بینایی مستحکم قادر به داشتن این عشق بزرگ هستند.

    یک، هرگز حق ندارد؛ با دو، حقیقت آغاز می شود. یک، نمی تواند خود را اثبات کند، اما دو در ورای هر گونه انکار است.

    حکیم در مقام منجم، مادام که ستارگان را بر فراز سر خویش حس نمی کند، نگرش اهل شناخت را ندارد.

    فنا چشم داشت.

    من خیال می کنم که هیچ چیز مانع از آن نیست که یک دیپلمات خوب تبدیل به بازیگر عالی شود، جز نگرانی از مرتبه و وقار.

    آرامش همیشگی نیز کسل کننده است؛ گاهی طوفان هم لازم است.

    من افرادی را که در میان اشیاء تاریک پیرامون خود در جستجوی آرامش هستند می شناسم؛ یعنی کسانی که در زمان خواب، اتاق خود را تاریک می کنند یا به درون دخمه می خزند.

    من نمی خواهم متهم کنم؛ حتی نمی خواهم متهم کنندگان را متهم کنم. من نمی خواهم با زشتی ها سر جنگ داشته باشم.

    احساس خشم و احترام که از ویژگی های جوانی است، به نظر می رسد تا زمانی که انسان ها و اشیاء را به درستی جعل کند و راه گریزی برای خویش بیابد، فرد را راحت نمی گذارد، زیرا جوانی در حقیقت همان جعل و فریب است.

    برخی را نخست دل پیر می شود و برخی را نخست جان و برخی در جوانی پیر اند؛ اما جوانی که دیر آید، دیر پاید.

    پیرترین و جوان ترین مارها چنین می گویند: «هر جا درخت معرفت است، همان جا بهشت است».

    جوان جبهه می گیرد، جبهه بر ضد "جوانی"... و ده سال بعد می فهمد که این کار نیز از روی جوانی بوده است.

    دانایی بسیار داشتن ما را جوان نگه می دارد، اما بایستی این را نیز برتابیم که از این بابت ما را پیرتر از آنچه هستیم بپندارند.

    انسان ممکن است در برابر یک فضیلت، چاپلوس و متملق باشد.

    به هر جا که به راستی دادگری راه یافته و به مرور زمان در آن جا نهادینه شده باشد، رشک ورزی به وجود می آید.

    فراتر و برتر می روی. اما هرچه بالاتر روی چشم رشک [=حسد] تو را کوچک تر می بیند و آن که پرواز می کند از همه بیش نفرت می انگیزد.

    از خردمندان می خواهم که به دنبال حقیقت نروند، چون حقیقت نیاز به پشتیبان ندارد.

    اینها ضعفا هستند که اراده به سوی قدرت خودشان را به این صورت مخفی می کنند که جهان دیگری بسازند؛ در حقیقت جهان افلاطونی همین است.

    آن که بر فراز بلندترین کوه رفته باشد، خنده می زند بر همه نمایش های غمناک و واقعیت های غمناک.

    با دهان دروغ می گوییم، اما با شکل و پوزه خویش به هنگام بیان دروغ، حقیقت را بر زبان می آوریم.

    به خود می بالند که دروغ نمی گویند، اما ناتوانی در دروغ گفتن کجا و عشق به حقیقت کجا! هشیار باشید!

    تمام زن ها در زیاده روی و گزافه گویی در مورد ضعف خود مهارت دارند و با زبردستی خاصی ضعف هایی غیر واقعی برای خود عنوان می کنند.

    تمامی واژه ها و عبارت ها، واقعیت هایی هستند که گاهی آن مفهوم و گاهی مفاهیم بسیار، به یکیاره در آن چپانده شده است!

    تو با حقایقت سخت فرو می کوبی. اما چماقت از من می راند این حقیقت را!

    جهان تنها همین دنیای ظاهر است و دنیای حقیقی، دروغی بیش نیست.

    حقایقی که بر زبان نیایند، زهر آگین می شوند.

    حقیقت مانندی [حقیقت نمایی] نه حقیقت؛ آزادی نمایی، نه آزادی؛ همین دو میوه اند که به واسطه آنها نمی توانیم درخت معرفت را با معرفت با درخت زندگانی یکی کنیم.

    حقیقت نیازمند نقد است نه ستایش.

    در حقیقت نکته جالب هر نظریه، همان کمترین محرکی است که می توان بر آن اساس این نظریه را مردود شمرد.

    در گذشته، "حقیقت" به گونه و مفهومی دیگر بود، زیرا دیوانه ای ترجمان حقیقت بود.

    دنیا آنگونه که خیال کرده ایم نمی ارزد؛ این تقریباً مطمئن ترین حقیقتی است که بدگمانی ما در نهایت به دست آورده است.

    شاید طبیعت، (حقیقت) زنی باشد که حق دارد نخواهد اساس وجودش برملا شود.

    شکسته باد هر آنچه در برابر حقایق ما شکستنی است! هنوز چه خانه ها که بایدمان ساخت!

    علم، جهان را توضیح نمی دهد، بلکه تفسیر می کند و در حقیقت، معنایی برای وجود نباید در نظر گرفت.

    واقعیت غیر الهی هرگز زیبایی را به ما نمی دهد یا تنها یکبار به ما نشان می دهد.

    هر آنچه نیکان شر می نامند جمله باید گِرد هم آید تا حقیقتی زاده شود.

    همه چیز فرآیند شدن را از سر گذرانده است؛ واقعیات جاودانی وجود ندارند، همان گونه که حقایق مطلق وجود ندارند.

    اِعمال قدرت، زحمت دارد و مردانگی می خواهد؛ این است که بسیاری، حق مسلم و ثابت خود را جاری نمی کنند.

    بی حق دانستن خویش بزرگوارانه تر است از بر حق دانستن، به ویژه آنگاه که حق با تو باشد. بَهر این کار تنها چندان که باید توانگر می باید بود.

    حقی را که بهر خویش توانی ربود مگذار تو را دهند.

    سلیقه بد هم مانند سلیقه خوب برای خود حقی دارد.

    کلامِ جنون آمیز تو مرا زیان می رساند، حتی آنجا که حق نیز با تو باشد!

    ملت خود را به حق رأی همگانی نسپرده، اما با این همه هر جا که این حق اکنون رایج است، به استقبالش رفته و معمولا آن را پذیرفته است.

    نیرومند، پیروزمند است؛ این هنجاری جهان گستر است. از حق و باطل به معنای عام حرف زدن، سخن پوچ است. هیچ خشونت، ناموس ربایی، بهره کشی یا ویرانگری در ذات ستمگرانه نیست، چرا که زندگی در ذات خشونت بار و ناموس ربا و بهره کش و ویرانگر است و جز آن گمان پذیر نیست.

    اگر بنا بود که دلایل خود را همراه داشته باشم، آیا نمی بایست اکنون توشه دانی از یادبودها می بودم؟

    بر من خشم مگیرید که خفتم، مرده نبودم، فقط خسته بودم.

    تاثیر نازپروردگی بیش از اندازه، نیرومندتر از خشم فرد بی دل و جان است.

    خنده یعنی دیدن درون چیزها.

    دروغ باد ما را هر حقیقتی که با آن خنده ای نکرده ایم!

    دلسوزی، خنده بر لب پوینده ی راه شناخت می نشاند، درست مانند دستانی ظریف که به بدن غول ها می خورد.

    شرارتم شرارتی خندان است و خود را در زیر چفته های [= چترهای] نسترن و چَپَرهای [=شاخه های درهم] سوسن در خانه خویشتن می یابد؛ زیرا در خنده شرارت ها همه نزد یکدیگر گرد می آیند، اما خجستگی خنده آن را قدسی و آمرزیده می دارد.

    اگر مقایسه های بی پروا دلیل سبک سری (خواست کینه توزانه) نویسنده نباشند، پس به یقین، دلیل خیال خسته و درمانده او هستند.

    در خواب، یا رؤیایی جالب ببین یا اصولاً رؤیا نبین؛ به همین ترتیب باید بیداری صحیح را بیاموزیم، یعنی باید تنها برای دلیلی جالب بیدار باشیم و بس.

    زندان جایی بس امن است برای ناآرامان! چه آسوده به خواب می روند جان های جانیان زنجیری! تنها وجدان داران از وجدان در عذابند!

    روح والا به خویشتن احترام می گذارد.

    ای جویندگان دانش، ای عارفان، تا زمانی که نمی توانید بر خود مسلط شوید و مالک خویش باشید، باید به غارت و فتح بپردازید.

    بهتر است بدهکار باشیم، تا اینکه با پولی که مهر و نشان ما بر آن نیست بدهی خود را بپردازیم.

    سطحی زرین باش، اشیاء خود را با نوشته ای زرین بر تو می نگارند.

    هر جا که می خواهی مالک چیزی شوی، نباید دیگران را بفریبی.

    اگر دانش ما تا این اندازه به بی طرف بودن خود می نازد، از آن رو است که جز کنجکاوی ناسالمِ ناتوانان چیز دیگری ندارد.

    امروزه همه می دانند که تحمل انتقاد نشانه بارز فرهنگ است.

    این نشان هوشیاری هر ملتی است که خویشتن را ژرف، ناشی، نیکخواه، صادق و به دور از هوشیاری بداند یا چنین وانمود کند.

    آن زمان که خوش ترین مزه ها را داری مگذار تو را تمام بخورند. آنان که می خواهند دیر زمانی در دل ها جای داشته باشند این را می دانند.

    آن که اکنون می گوید: "من هیچ چیز را به تجربه نزیسته ام"، ابلهی بیش نیست.

    آنچه را زمانی بد می دانیم، معمولا پس مانده امری نابهنگام است که زمانی آن را نیک می دانسته ایم؛ نیاکان آرمانی کهن.

    آوازه، همه ی هوش و حواس ات را گرفته؟ پس این آموزه را در گوش گیر: هر از گاهی به دلخواه از ستایش روی بگردان.

    باری؛ بدترین چیز خرد اندیشی است. به راستی؛ شرارت به که خرداندیشی!

    بسا مهربانانه به نزد تو می آیند، اما همانا زیرکی ترسویان است. آری، ترسویان زیرک اند!

    بگذار کسانی که نمی دانند چگونه خود را با تاثیر آتش ما گرم و روشن سازند، از ما بترسند.

    به احتمال زیاد، دانش طی هزاران سال اسیر وجدان کاذب بوده است و زندگی متفکران بزرگ با تحقیر خود و عقده های پنهانی بسیار همراه بوده است.

    پیوسته در طول زمان امری پدید آمده که برای آن، زندگی بر زمین ارزشمند شده است. برای مثال، فضیلت، هنر، موسیقی، رقص، خرد، معنویت؛ خلاصه امری درهم، متعالی، عالی و الهی.

    تا زمانی که امری یا کسی را کم ارزش می پنداریم، نفرت نمی ورزیم، بلکه تازه زمانی چنین می کنیم که آن را همسان یا برتر می دانیم.

    حتی از میان دلیرترین کسان مان، چه اندک اند آنان که دانایی خویش را تاب توانند آورد.

    خرد اندیشی همچون دمل آگینی [= آلوده] است که پنهان می خزد و هیچ جا روی نشان نمی دهد تا آنکه تن سراپا از دمل ها پر شود و بگندد.

    خرد می گوید: هر که گرسنه ای را سیر کند، روان خویش را تازه می کند.

    خوش دارم هوشیار باشم نه به بانگی بیگانه.

    در آمد و شد با دانشمندان و هنرمندان به آسانی مرتکب خطا می شویم، زیرا در پس وجود دانشمندانی جالب توجه، اغلب انسانی میان مایه را می یابیم و در پشت هنرمند میان مایه، اغلب انسانی بسیار جالب توجه.

    در برابر قویترین رانه ی وجودی ما، آن ستمگر وجود ما، نه تنها خرد، بلکه وجدان هم تسلیم می شود.

    دلسوزی ام بر همه ی گذشته از آن [جهت] است که آن را بازیچه می بینم. بازیچه ی لطف و عقل و جنون هر نسلی که می آید و هر چه بوده است را پلی بهرِ خود می انگارد.

    زیرک ترین خاموشان نزدِ من روشنان اند و راستان و شفافان. بُن آنان چندان ژرف است که شفاف ترین آب ها نیز آن را فاش نتوانند کرد.

    شاعران و هنرمندانی که از سینه تنگی [= آسم] رنج می برند، کاری می کنند که قهرمانانشان بیش از همه نفس نفس بزنند: آنها چیزی از آرام و سبک نفس کشیدن نمی دانند.

    عادت، دستان ما را هوشمندتر و هوش ما را بی دست و پاتر می سازد.

    ماهیان همه همین می گویند. آنچه را خود نتوانند پیمود ناپیمودنی می دانند.

    مسئله شعور و آگاهی (یا به طور دقیق تر شناخت خویشتن) از زمانی برای ما مطرح می شود که متوجه می شویم از چه راهی می توانستیم از آن فرار کنیم.

    هر کس که با کمال میل می خواهد به وجد درآید و به آسانی بر جهد بالا رود، باید مراقب باشد بی اندازه سنگین نشود، مثلاً اینکه بسیار نیاموزد و نگذارد از دانش آکنده شود. این کار او را کرخت می کند! ای پر شوران، هوای خودتان را داشته باشید!

    از آنجا که بد آموخته اند و بهترین چیز را نیاموخته اند و همه چیز را بسی زود و بسی شتابناک آموخته اند؛ آنان از آن جا که بد خورده اند، معده شان آشوب شده است.

    اگر مجبور نبودیم در راه شناخت بر بسیاری از شرم ها چیره شویم، کشش آن بسیار اندک بود.

    آنجا که دیگر تو را نردبامی نمانده باشد، باید بدانی که چگونه از روی سر خویش بالا روی. از روی سر و از فراز دل خویش! اکنون آنچه در تو نرم ترین است باید سخت ترین شود.

    آنچه موجب بیشترین زحمت من شده و هنوز هم می شود این است که متوجه شده ام شناخت نام چیزها بسیار مهمتر از شناخت خود آنهاست.

    برای آنکه بتوانیم از حکمت خود برخوردار گردیم باید گه گاه از دیوانگی خود بهره مند شویم.

    جای نهایت خوشبختی است که علم با کشفیات "ثابت و ماندگار" خویش، همیشه انگیزه هایی برای کشفیات جدید به ما می دهد.

    حکمتی هست در اینکه بسی چیزها در جهان بدبوست. دل آشوبه خود بال می آفریند و یارای در آب جَستن.

    خوش ترین شرارت و هنر نزدِ من همین است که خاموشی ام آموخته است با خاموش ماندن خود را فاش نکند.

    درست است که ما عاشق زندگی هستیم؛ اما نه از آن رو که بدان خو کرده ایم؛ بل از آن رو که خو کرده ی عشقیم. عشق هیچ گاه بی بهره از جنون نیست، اما جنون نیز هیچ گاه بی بهره از خرد نیست.

    زندگی وسیله ای برای شناخت است.

    شاید دلمان نیاید ما را در راه باورهایمان بسوزانند؛ زیرا چندان به آنها یقین نداریم. اما چه بسا برای آنکه بتوانیم آنها را داشته باشیم و دگرگونشان کنیم، بدان راضی شویم.

    شناخت نزد من این است: آن چه ژرف است می باید تا بلندای من بر آید!

    عشق نیز باید آموخته شود.

    هر بار که ساخت خانه خود را به پایان می رسانیم، می بینیم که ناخودآگاه، کاری را آموخته ایم که باید پیش تر می آموختیم؛ یعنی پیش از شروع به ساخت خانه.

    اگر الف تا یای من این است که هر آن چه سنگینی است سبک شود و تن ها همه رقاص و جان ها همه پرنده؛ به راستی، این است الف تا یای من!

    اگر بخواهیم دریافت حسی بیشتری از آنچه به راستی داریم نسبت به چیزی نشان دهیم، سبک، در زبان و در همه پیشه های آن تباهی می گیرد.

    باید خویشتن دوستی آموخت. من چنین می آموزانم! با عشقی سالم و درست، چندان که بتوان نزد خویشتن ماند و سرگردان نگشت.

    دل مسپارید به آنانی که بسیار از دادگری خود دم می زنند! به راستی، روان ایشان تنها از انگبین نیست که تهی است!

    زنده باد صداقت ما.

    کوتاه ترین راه همیشه لزوما راه تا حد ممکن راست نیست، بلکه آن است که در آن شرطه ترین [=پسندیده ترین] بادها، بادبان هایمان را پر می کنند.

    گدایان را یکسره باید از میان برداشت! به راستی، ایشان را چیزی دادن مایه ی آشفتگی است و چیزی ندادن نیز.

    محتوای وجدانمان درست همان چیزهایی است که از دوران کودکی آن هایی که بزرگشان می داشتیم یا از ایشان می ترسیدیم، بی دلیل و پیاپی از ما می خواستند.

    از ابَر انسان است که انسان های برتر، دلگرمی و شجاعت می گیرند.

    اگر بت ها را واژگون کرده باشی کاری نکرده ای، وقتی واقعاً شهامت خواهی داشت که خوی بت پرستی را در درون خویش از میان برداشته باشی.

    دوره های بزرگ زندگی ما آن زمانی است که جسارت می یابیم و بدترین حالت ها را نیک ترین می نامیم.

    شجاع آن کسی است که ترس را می شناسد، اما بر ترس چیره می شود؛ آن که مغاک [= گودنای ژرف و هولناک] را می بیند، اما با غرور؛ آن که مغاک را می بیند، اما با چشمانِ عقاب؛ آن که با چنگالِ عقاب مغاک را می چسبد شجاع است!

    ما همیشه شجاع نیستیم.

    اگر دارنده ی روحی، دوچندان مراقب خود باش! به خودت می کِشند، دوستت می دارند، بعد هم تو را می درند؛ روان های رمه ای! بدین سان روانت را از کف می دهی!

    بر فرض که من تو را دوست داشته باشم؛ این به تو چه ربطی دارد؟

    برده ای؟ پس دوست نتوانی بود. خودکامه ای؟ پس دوستی نتوانی داشت.

    چرا باید نفرین کرد جایی را که دوست نمی داریم؟ این به گمانِ من بی ذوقی است.

    چون دوستی با تو بدی کند، با او بگو: «آنچه با من کرده ای بر تو بخشودم، اما آنچه با خود کرده ای را چه گونه توانم بخشود؟»

    خوش تر دارم که «قدیس ستون نشین» باشم تا گردبادی از کین.

    در هنگام لزوم نه تنها مشکلات و حوادث ناگوار را صبورانه بپذیر و تحمل کن، بلکه آنها را دوست بدار.

    دشمنان خود را دوست بدارید، زیرا بهترین جنبه های شما را به نمایش می گذارند.

    دوست می دارم آن را که پیشاپیش کردارش کلام زرین می گستراند و همواره بیش از آن چه نوید می دهد به جای می آورد.

    دوست می دارم آنانی را که برای فرو شدن و فدا شدن، نخست فراپشت ستارگان از پی دلیل نمی گردند، بل خویش را فدای زمین می کنند تا زمین روزی از آن ابرانسان شود.

    رفاقت هست؛ ای کاش دوستی نیز باشد!

    زمانی قلبا به او (دوست) نزدیکتری که در برابر او مقاومت و ایستادگی کنی.

    من می خواهم، بانگ خوشی دارد و خوش تر از آن، "من دوست می دارم."

    می خواهی چیزی از خود را در پیش دوستت نپوشی؟ به احترام دوست خویش است که خود را چنان که هستی می نمایانی؟ اما او تو را بدین سبب سر به نیست می خواهد.

    همین که معرفت خویش را به دیگری منتقل کنیم، دیگر آن را به کفایت دوست نداریم.

    هنوز همسایه را دوست می دارند و خود را بدو می سایند [=مالیدن]، زیرا انسان به گرما نیاز دارد.

    می خواهی چشم و ذهن خود را مکدر [=تیره] نکنی؛ در پی آفتاب بدو در سایه!

    زمین لرزه همچنان که بسی چاه ها را کور می کند و بسی تشنگی می آفریند، نیروهای نهان و اسرار را نیز آشکار می کند. زمین لرزه چشمه های تازه آشکار می کند.

    ما باید راز هنر را گسترش داده و آن را به هنر زیستن تبدیل کنیم.

    در باب هر حزبی، هر چوپانی به قوچی راهنما نیاز دارد، یا خودش باید گاه و بیگاه به قوچی بدل شود.

    شور و هیجان طبیعی در زندگی بی اندازه خساست کلام نشان می دهد! گنگ و دستپاچه است! اگر کلماتی هم برای گفتن پیدا کند کلماتی مبهم و نابخردانه بوده و گویی بی اندازه از خود شرمنده است!

    از آنجا که مهربان و دادگر هستی، می گویی: «گناهشان چیست اگر که زندگی شان کوچک است!» اما روان تنگشان می اندیشد که «هر زندگی بزرگ گناه است».

    اگر آن دستی را نبینیم که با مهربانی می کشد، نگرش ما به زندگی نادرست است.

    اگر بگویند که من انسانم این پیش داوری است. اما در میان انسان ها نیز زندگی کرده ام و با هرچه که انسان ها احساس می کنند آشنا هستم، از چیزهای کوچک تا بزرگ.

    انسان کوچک، به ویژه شاعر، چه پُرشور با واژه ها از دست زندگی می نالد! به او گوش فرا دهید؛ اما گوش فرا دادن به لذتی را که در هر نالیدنی هست، از یاد مبرید!

    اینکه با فرزانگی میانه ی خوب دارم و بسا خوب، از آن روست که بسیار مرا به یاد زندگی می اندازد!

    آرزو ریشه حیات ماست. اگرچه این ریشه بتدریج حیات ما را می سوزاند، اما همین ریشه مایه زندگی است.

    آنان که از نژاد روان ها نژاده اند هیچ چیز را رایگان نمی خواهند، بالاتر از همه زندگی را.

    آنچه هستی باش.

    بر دشت های هموار درنگ مکن! بسیار بلندتر از آن نیز مرو! از نیم فراز زیباتر به دیده می آید، جهان!

    برای تماشایی شدن زندگی، نمایش آن را می باید خوب بازی کرد؛ و برای این به بازیگرانی نیکو نیاز است.

    برای دستیابی به هر جهان متعالی باید پرورده شده باشیم.

    برای ما زیستن یعنی تبدیل پیوسته آنچه که هستیم و آنچه را که به ما مربوط می شود، به نور و شعله.

    پنهان زندگی کن تا بتوانی برای خود زندگی کنی.

    تنها با ارزیابی است که ارزشی هست. بی ارزیابی گردوی هستی پوک است.

    جفت های ناجور را همیشه بدترین کینه توزان یافته ام. آنان از همه ی جهان، تاوان این را می خواهند که دیگر تنها نیستند.

    جنگ، قانون ابدی زندگی است و صلح، آسایش میان دو جنگ است.

    جهان گرچه پر از چیزهای زیباست، اما در ارائه لحظات زیبا و بهره برداری از چیزهای زیبا بسیار بخیل است. شاید همین بُخل، بزرگترین لطف زندگی باشد.

    در دنیا زندگی های تلخ و مرارت باری هم هست که مرگ برای صاحبانش سعادت است.

    دنیای منحصراً مکانیکی دنیایی ابلهانه است! مگر "ارزش" قطعه موسیقی را می توان با رقم و شماره اندازه گرفت؟

    زندگی چشمه لذت است. اما آنجا که فرومایه نیز آب می نوشد، چاه ها همه زهرآگین اند.

    زندگی چیز مهمی است، در پس آن چیزی هست، ظاهرش آن چیز را پنهان می کند؛ مراقب باشید.

    شکستنی ای؟ پس از دسترس کودکان دور بمان! زندگی، کودک شکستن است.

    ما در رویدادهای زندگی خود نقشی نداریم، اما در اینکه چگونه آنها را تعبیر کنیم تاثیرگذار هستیم.

    ما نفی می کنیم و باید نفی کنیم؛ زیرا چیزی در ما می خواهد زندگی کند و خود را اثبات نماید؛ چیزی که ما هنوز آن را نمی شناسیم و نمی بینیم. این است آن چیزی که من در دفاع از انتقاد در نظر دارم.

    مفهوم کلیسا نمی تواند به قوت خود باقی باشد، مگر آنکه بپذیریم روح الهام بخشی که این کلیسا را بنا نهاده زنده است، آن را می سازد و همواره در آن سکنی می گزیند.

    نباید به وطن وابسته شد، حتی اگر رنجورترین و نیازمندترین پاره از جهان باشد؛ زیرا دل کندن از وطنی پیروز چندان دشوار نیست.

    نسبت به چیزی که برای زمانه تو بسیار بااهمیت به نظر می رسد، بی خبر باش.

    وجه مشترک جهان و هنرمند این است که هر روز اشیا برای آنها تازه و گیرا هستند.

    هیچ انگاری، آرمانی متعلق به بالاترین درجه قدرتمندی روح است و سرشارترین زندگی، گاهی ویرانگر و گاهی ریشخندآمیز است.

    هیچ یک از شما نمی خواهد در زورق مرگ پای گذارد! پس از چه رو می خواهید از جهان خسته باشید!

    با حواس سست و خفته با تندر و آتش بازی آسمانی سخن باید گفت. اما زیبایی آوایی آرام دارد که تنها در بیدارترین روان ها راه می برد.

    باید بیش از پیش بیاموزم که ضرورت چیزها عین زیبایی ذاتی است. بدین سان، من در شمار کسانی خواهم بود که چیزها را زیبا می سازند.

    برای اینکه زیبایی رخسار، روشنی کلام، نیکی و استواری منش برجا بماند، سایه نیز همان اندازه ضروری است که نور.

    زیبایی جز اینکه نعمت خداست، دام شیطان نیز هست.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری