معنی مسافر در دهخدا

مسافر

مسافر

  • مسافر. [م َ ف ِ](ع اِ) ج ِ مِسفره.(اقرب الموارد). رجوع به مسفره شود. || مَسافرالوجه، آنچه پیدا و نمایان باشد از روی.(منتهی الارب)(اقرب الموارد).

  • مسافر. [م ُ ف ِ](ع ص) سفرکننده.(دهار). آنکه در سفر است. رونده از شهری به شهری دیگر.(اقرب الموارد). مقابل مقیم. پی سپر. رونده.راهی. رهرو. سفری. کاروانی. آنکه به سفر می رود. سیاح. سفررفته. راه گذر و آنکه موقتاً در جایی اقامت می کند.(ناظم الاطباء). ابن الارض. ابن السبیل. ابن الطریق. ابن غبراء. ابن قسطل. دافه. سابله. سافر. شاخص. ظاعن. عجوز. عریر. غرب. غریب.(منتهی الارب):

    ای تو به حضر ساکن ونام تو مسافر

    کردارتو با نام تو در هر سفری یار.

    فرخی.

    به شکل باد صبا در جهان مسافر باش

    بسان خاک زمین ساکن و مقیم مشو.

    (مقامات حمیدی).

    لیکن چو آب روی خضر از مسافریست

    عزم مسافران به سفر در نکوتر است.

    خاقانی.

    پس مسافر آن بود ای ره پرست

    که مسیر و روش در مستقبل است.

    مولوی.

    به شکر آنکه تو در خانه ای و اهلت پیش

    نظر دریغ مدار از مسافر درویش.

    سعدی.

    بزرگان مسافر به جان پرورند

    که نام نکوشان به عالم برند.

    سعدی.

    مقصد زایران و کهف مسافران.(گلستان سعدی). همیدون مسافر گرامی بدار.(گلستان). در قاع بسیط مسافری گم شده بود.(گلستان). مُجهز؛ آنکه کارمسافر سازد.(دهار).

    - مسافرسوز، کنایه از بازدارنده ٔ مسافر از قصد سفر:

    ز اول صبح تا به نیمه ٔ روز

    من سفرساز و او مسافرسوز.

    نظامی.

    - ابومسافر، پنیر.(دهار).

    || در اصطلاح تصوف، آنکه با فکر خویش در معقولات و اعتبارات سفر کند و از وادی دنیا به وادی قصوی عبور کند.(از تعریفات جرجانی). || سالک اِلی اﷲ.(از فرهنگ مصطلحات عرفا). || آنکه سیر و سطی را قصد کند و به مدت سه شبانه روز خانه های شهر خویش را ترک گوید.(از تعریفات جرجانی).

    - مسافران والا، اولیاء اﷲ و سالکان و طالبان دین حق.(برهان)(آنندراج).

  • مسافر. [م ُ ف ِ](اِخ)ابن ابی عمروبن اُمیهبن عبدالشمس. شاعر و از بزرگان بنی امیه در عهد جاهلی است. در حدود سال 10 هَ. ق. درگذشته است.(از اعلام زرکلی ج 8 ص 104 از الاغانی).

بخش پیشنهاد معنی و ارسال نظرات
جهت پیشنهاد معنی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید از اینجا ثبت نام کنید
امتیاز شما به نتایج جستجوی مسافر در سایت جدول یاب:
معنی این واژه در بانک های دیگر
  • مسافر (فرهنگ معین): (مُ فِ) [ع.] (اِفا.) سفرکننده، سفر - رونده.
  • مسافر (فارسی به انگلیسی): Guest, Journeyer, Out-Of-Towner, Passenger, Peregrine, Pilgrim, Traffic, Traveler, Traveller, Tripper, Voyager
  • مسافر (فارسی به عربی): حاج، مسافر
  • مسافر (عربی به فارسی): گذرگر , مسافر , رونده , عابر , مسافرتی , پی سپار رهنورد , پی سپار , رهنورد
  • مسافر (فرهنگ عمید): سفرکننده،
    (تصوف) رهرو، سالک،
  • مسافر‬ (فارسی به ترکی): misafir, yolcu
  • مسافر (فرهنگ واژه‌های فارسی سره): گشتار، رهسپار، رهنورد
  • مسافر (کلمات بیگانه به فارسی): رهنورد، رهسپار
  • مسافر (حل جدول): راهی، توریست، جهانگرد، سیاح، مهاجر
  • مسافر (مترادف و متضاد زبان فارسی): سفرکننده، توریست، جهانگرد، سیاح، مهاجر
  • مسافر (فرهنگ فارسی هوشیار): سفر کننده، راهی، رونده، سیاح
  • مسافر (فارسی به ایتالیایی): viaggiatore
  • مسافر (فارسی به آلمانی): Reisende (m)