معنی خودکامه در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

خودکامه. [خوَدْ / خُدْ م َ / م ِ] (ص مرکب) خودسر. خودمراد. لجوج. مستبد. آنکه هرچه کند بمیل خود کند. کنایه از جبار و طاغی و ظالم:
بهر جا که بد شاه خودکامه ای
بفرمود چون خنجری نامه ای.
فردوسی.
بهر پادشاهی و خودکامه ای
نبشتند بر پهلوی نامه ای.
فردوسی.
نبینم ز خودکامه گودرزیان
مگر آنکه دارد سپه را زیان.
فردوسی.
از آن پس چو برخواند آن نامه را
سخنهای خاقان خودکامه را.
فردوسی.
نوشتم بهر کشوری نامه ای
بهر نامداری و خودکامه ای.
فردوسی.
مر زنان را برهنگی جامه ست
خاصه آنرا که شوخ و خودکامه ست.
سنائی.
در این چارسو هیچ هنگامه نیست
که کیسه برِ مرد خودکامه نیست.
نظامی.
ای تو کام جان هر خودکامه ای
هر دم از غیبت پیام و نامه ای.
مولوی.
ور بود این جبر جبر عامه نیست
جبر آن اماره ٔ خودکامه نیست.
مولوی.
ماجرای دل خودکامه چه پرسی از من
سالها شد که ز من رفت و در آن کوی بماند.
میرخسرو (از آنندراج).
با تو افعی گر درون جامه است
بهتر از نفسی که او خودکامه است.
امیری لاهیجی (از آنندراج).
|| بمراد خود رسیده. سعید. خوشبخت. بکام خود برآمده:
چنین گفت خودکامه بیژن بدوی
که من ای فرستاده ٔ خوبگوی.
فردوسی.
بفرمود تا پاسخ نامه را
نوشتند مر شاه خودکامه را.
فردوسی.
بر او خواندند پاسخ نامه را
پیام جهاندار خودکامه را.
فردوسی.
چو کاوس خودکامه اندر جهان
ندیدم کسی از کهان و مهان.
فردوسی.
|| علف خودروی. (برهان قاطع).

فرهنگ معین

خودسر، شهربان، مرزبان. [خوانش: (~. مِ) (ص مر.)]

فرهنگ عمید

خودرٲی

حل جدول

دیکتاتور

مستبد

مترادف و متضاد زبان فارسی

خودرای، خودسر، خویشتن‌کام، لجوج، مستبد، مطلق‌العنان، یک‌دنده،
(متضاد) دموکرات، دموکرات‌منش، مردم‌سالار

فرهنگ فارسی هوشیار

(صفت) کسی که بکام و میل خود رسیده باشد خود سر خود رای، هوی پرست هوس جوی.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر