معنی زهره در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

زهره. [زَ رَ / رِ] (اِ) پوستی باشد پرآب که بر جگر آدمی و حیوانات دیگر چسبیده است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). و به عربی مراره گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). و با لفظ بافتن و شکافتن مستعمل است. (از آنندراج). پوستی باشد کیسه مانند که درآن آب زرد تلخ پر باشد و آن به جگر هر حیوان چسبیده می باشد. (غیاث). صفرا و مراره. پوستی کیسه مانند که به جگر چسبیده و محتوی صفرا می باشد. (ناظم الاطباء). پوستی است کیسه مانند چسبیده به کبد و محتوی زردآب (صفرا). کیسه ٔ زرداب. و در اصطلاح پزشکی، مایعی لزج و کش دار و قلیایی و تلخ و مهوع و زردرنگ که از سلولهای کبد ترشح میشود و بوسیله ٔ مجرای کبدی از جگر خارج می گردد و بواسطه ٔ مجرای سیستیک بدرون کیسه ٔ صفرا رفته انبار می شود و ضمناً در آنجا مقداری از آب خود را از دست می دهد و غلیظ میگرددو در موقع هضم غذا به تناوب از کیسه ٔ صفرا خارج میشود و از راه مجرای «کولدوک » در محل «آمپول واتر» به اثنی عشر می ریزد. ترکیب صفرا در حدود 25 در هزار مواد جامد و بقیه آب است. مهمترین مواد معدنی زهره «کلرورها» و فسفاتهای سدیم و پتاسیم و کلسیم و منیزیم وفسفات آهن می باشد. (فرهنگ فارسی معین). زهره کیسه ای است از عصب یک تو و از لیفهای درازنائی و پهنائی و وتر بافته شده است و از جگر آویخته و از جانب مقعر جگر منفذی اندر وی گشاده و صفرا بدین منفذ اندر وی شودو منفذی دیگر از زهره به روده ٔ اثناعشری اندر گشاده است و لختی صفراء و فزونی بدین منفذ به روده ها فرودآید از بهر کاری را که اندر باب چهارم از گفتار سیوم یاد کرده آمده است و اندر بیشتر مردمان، اندر زهره این دو منفذ بیش نیست و اندر بعضی منفذی کوچک از زهره اندر قعر معده گشاده است و لختی صفراء افزونی بدین منفذ به معده اندر آید و بسیار باشد که این منفذ که اندر قعر معده گشاده است بزرگتر از آن باشد که اندرروده ٔ اثناعشری گشاده است و صفرا به معده بیشتر از آن درآید که در روده. و این معده پیوسته از صفرا به رنج باشد و مزه ٔ تلخی بدان بازدهد و هضم آن نیک نباشد... و هرگاه که زهره، صفرا جذب نکند یا اگر از آنچه جذب کند فزونی از وی دفع نشود آفت ها پدید آید، چه اگر جذب نکند جگر آماس گیرد و اگر عفن شود تب ها تولد کند و اگر در همه ٔ تن به آهستگی پراکنده شود یرقان تولید کند و اگر بیشتر از اندازه به اعضاء بول دفع کند ریش و سوزش مثانه تولید کند... و اگر بیشتر از اندازه به روده آید سحج و اسهال صفرا تولید کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
وزین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ
غدود و زهره و سرگین و خون بوکان کن.
کسائی.
از دل گردان برآر زهره به پیکان
در سر مردم بکوب مغز به کوپال.
منوچهری.
گفتم ز عضوهای رئیسه دل است و مغز
گفتا سپرز و گرده و زهره است و پس جگر.
ناصرخسرو.
صبر می کن که جز به مردی و صبر
زهره را بر جگرندوخته اند.
خاقانی.
هرکه در این بادیه ٔ طبع ساخت
چون جگر افسرد و چو زهره گداخت.
نظامی.
آب نه و زین نمک آبگون
زهره ٔ دل آب و دل زهره خون.
نظامی.
مر این درد را دوایی نیست مگر زهره ٔ آدمی. (گلستان).
- زهره آب کردن، زهره ترک کردن:
آتش تیغ صرصرانگیزش
زهره ٔ بوقبیس آب کند.
خاقانی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زهره آب گشتن، زهره ترک شدن. زهره آب گردیدن. سخت ترسیدن:
کوه را زهره آب گشت و بس است
کامتحانش اژدها فرستادی.
خاقانی.
گر درافتد در زمین و آسمان
زهره هاشان آب گردد درزمان.
مولوی.
- زهره برافکندن، زهره پاره کردن:
دهره برانداخت صبح، زهره برافکند شب
پیکر آفاق گشت غرقه ٔ صفرای ناب.
خاقانی.
- زهره تراک، زهره ترک. دلشکسته. (ناظم الاطباء). سخت ترسیده. رجوع به ترکیب بعد شود.
- زهره تَرَک شدن، به سبب ترس شدید بیحال و بیهوش شدن و نیروی خود را از دست دادن. (فرهنگ فارسی معین). مردن بعلت ترسی عظیم و فجائی. عظیم ترسیدن. تابه حد مرگ ترسیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). به شدت مضطرب شدن و هول کردن. گویند: وقتی فلان حادثه اتفاق افتاد ما زهره ترک شدیم. ظاهراً استعمال «ترکیدن زهره » بمعنی ترس شدید از آن جهت بوده است که وقتی کسی بر اثر ترس و بیم شدید می مرد، پیش از مرگ صفرا و زرداب استفراغ می کرده است و قدما این نشانه را به عنوان ترکیدن کیسه ٔ زهره و صفرا از شدت ترس تلقی می کردند. هنوز عوام الناس می گویند فلان کس از ترس زهره اش ترکیده. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زهره ترک کردن، سخت ترسانیدن. از ترس بی هوش و بی حال کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- زهره تو، در تداول عامه از: «زهره » بمعنی مراره و «تو» صورتی از تب. خون میز. اسبل تو. سپرزی. و آن قسمی مرگامرگی گوسفند و دیگر مواشی است. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره چکیدن، در دو بیت زیر بظاهر، بمعنی مردن از ترسی عظیم یا سخت ترسیدن وزهره ترک شدن آمده است:
درگه او قبله ٔ بزرگان گردد
تا بچکد زهره ٔ مخالف ملعون.
فرخی.
گر به تو نیستی قوی دل من
چکدی زهره ٔ من مسکین.
مسعودسعد.
- زهره ٔ خود را باختن، مردن از ترسی صعب و ناگهانی. مردن به ترس فجائی که او را رسد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره دان، کیسه ٔ صفرا. محفظه ای است کوچک چسبیده به کبد که صفرا از آنجا برای هضم غذا به روده می ریزد. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده):
- زهره دراندن، زهره ترک کردن. پاره کردن زهره از ترس یا جز آن. کشتن از ترس یا جز آن:
زهره ٔ دشمنان به روز نبرد
بردرانی چو شیر سینه ٔ رنگ.
فرخی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زهره دریدن، زهره دراندن:
کف و در فرمایمت چون تیغ احسان برکشی
سینه ٔ بدره دری و زهره ٔ زفتی دری.
سوزنی.
جوش دریا دریده زهره ٔ کوه
گوش ماهی بنشنود که کر است.
خاقانی.
تیغ شه زهره ٔ زحل بدرید
جگر آفتاب هم بشکافت.
خاقانی.
ترنگ تیر و چاکاچاک شمشیر
دریده مغز پیل و زهره ٔ شیر.
نظامی.
چون زهره ٔ شیران بدرد نعره ٔ کوس
بر باد مده جان گرامی به فسوس.
سعدی.
- || زهره دریده شدن از غم و جز آن. مردن از رنج و وحشتی عظیم و ناگهانی:
آن یکی طوطی ز دردت بوی برد
زهره اش بدرید و لرزید و بمرد.
مولوی.
- زهره شکاف، پاره کننده ٔ زهره. سخت ترساننده. که زهره ٔ دیگری را از ترس و هیبت شکافد:
بخل کش، دادده و شیرکش و زهره شکاف
تیغکش، باره فکن نیزه زن و تیرانداز.
منوچهری.
شه از هول آن بانگ زهره شکاف
بغرید چون کوس خود در مصاف.
نظامی.
ز بس بانگ شیپور زهره شکاف
بدرید زهره بپیچید ناف.
نظامی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- || زهره شکافته شده از بیم و یا جز آن:
صبح آمده زرین سلب نوروز نوراهان طلب
زهره شکاف افتاده شب از زهره صفرا ریخته.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 377).
چندان برآمد از جگر آب ناله ها
کآفاق گشت زهره شکاف از فغان آب.
خاقانی.
نعره ای زد چو طفل زهره شکاف
یا زنی طفلش اوفتاده ز ناف.
نظامی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زهره شکافتن، زهره شکافته شدن از ترس. زهره ترک شدن:
هر آنکس که آواز اویافتی
به تنش اندرون زهره بشکافتی.
فردوسی.
- || زهره دریدن از بیم و جز آن. پاره کردن زهره از ترس و جز آن:
عدل او زهره ٔ ستم بشکافت
بذل او نافه ٔ کرم بشکافت.
خاقانی.
چون خنجر زهرگون کشد شاه
بس زهره که آن زمان شکافد.
خاقانی.
زهره ٔ اعدا شکافت چون جگر صبحدم
تاجگر آب را سده ببست از تراب.
خاقانی.
- زهره شکاف کردن، زهره شکافته کردن. پاره کردن زهره با شمشیر یا بیم:
کند، ار پای درنهد به مصاف
سنگ را چون عقیق زهره شکاف.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 25).
رجوع به ترکیب قبل شود.
- زهره کردن، زهره ترک شدن و ترکیدن زهره از ترس. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زهره ٔ کسی آب شدن، سخت ترسیدن او. مردن از ترس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بسیار ترسیدن. (از فرهنگ فارسی معین): زهره اش آب شد؛ سخت ترسید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره ٔ کسی ترکیدن، بواسطه ٔ ترس و هراس فجائی مردن. سخت ترسیدن. مردن از سختی ترس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره ٔ کسی را آب کردن، او را سخت ترسانیدن.عظیم هراسانیدن وی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره ٔ کسی را بردن، او را سخت ترسانیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره کفتن، زهره ترک شدن. رجوع به همین ترکیب شود.
- زهره کفته، زهره ترک شده. بیهوش شده از ترس:
ز دیوان بسی شد به پیکان هلاک
بسی زهره کفته، فتاده به خاک.
فردوسی.
- زهره ٔ گاو، گاودارو. (فرهنگ فارسی معین):
گر بود زان می چو زهره ٔگاو
خاطر گاوزهره شیرشکار.
خاقانی.
- زهره گم کردن، زهره ترک کردن از بیم و ترسی عظیم:
ناله ٔ کرنای و روئین خم
در جگر کرده زهره ها را گم.
نظامی.
- زهره و زنبغ کسی را آب کردن، او را سخت ترسانیدن. با آوازی مهیب او را ترسانیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره و زنبغ کسی را ترکاندن، با آوازی سخت مهیب، کسی را ترسانیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| کنایه از دلیری و شجاعت بود. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). و کم زهره و بی زهره به خلاف آن. (انجمن آرا) (آنندراج). دلیری و شجاعت و قوت و قدرت. (غیاث). دلیری و شجاعت و مردانگی و دلاوری. (ناظم الاطباء). جرأت.دل. شجاعت. جسارت. جگر. یارا. دلیری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): عبدالرحمن برفت عمش ابن اشعث سوی حجاج آمد... حجاج گفت او را آن دل و زهره نباشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
تن پیل با زهره و چنگ شیر
زمانی نباشی ز پیکار سیر.
فردوسی.
به نیروی پیل و به بالا هیون
به زهره چو شیرکه بیستون.
فردوسی.
به چهر توماند همی چهره ام
مگر چون تو باشد همی زهره ام.
فردوسی.
همش زهره باشد همش مغز و یال
به بزم و به رزمش نباشد همال.
فردوسی.
همه دل است و همه زهره و همه مردی
همه هش است و همه دانش و همه فرهنگ.
فرخی.
چون بفرمود که امسال بجنگ آی و برو
تا بداند که تو بازهره تر از شیر نری.
فرخی.
هیچ شه را در جهان آن زهره نیست
کو سخن راند ز ایران بر زبان.
فرخی.
با چهره ٔ ماه و طلعت زهره
با زهره ٔ شیر و عفت زهری.
منوچهری.
گورساق و شیرزهره، یوزتاز و غرم تک
پیل گام و کرگ سینه، رنگ تاز وگرگ پوی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 2 ص 137).
شجاعت و دل و زهره اش این بود که یاد کرده آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 122). خوارزمشاه مردی بس بخرد و محتشم و خویشتن دار است. کس را زهره نباشد که پیش وی غوغا کند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 324). سپاهسالار گفت او را چه زهره ٔ عصیان. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 411). حشمتی بزرگ افتاد چنانکه در همه ٔ روزگار امارت او ندیدم و نشنیدم که کسی رازهره بودی که در هیچ جای سیبی و پشیزی از کسی به غصب ستدی. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 459).
جوان کش بود زهره و زور تن
نبیند کسی برتر از خویشتن.
اسدی.
گر من اسیر مال شدم همچو این و آن
اندرجگر چه باید زهره و جگر مرا.
ناصرخسرو.
کسی را زهره و قدرت نباشد که جواب گوید. (قصص الانبیاء ص 16). و هرگز کسی را زهره ٔ آن نبودی که معصیت کند. (قصص الانبیاء ص 130). پادشاهی چیزی باشد که به دل و زهره و قوت توان کردن. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دختر گفت مرا آن زهره نباشد. (اسکندرنامه ایضاً). و کس را زهره نیست که فساد کند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 135).
چون بر محمد علیم تکیه اوفتاد
زهره است چرخ را که نماید مرا جفا.
مسعودسعد.
آن زهره بود چرخ را در غم
زینگونه مرا بی قرار دارد.
مسعودسعد.
هان و هان ! خویشتن را می شناسی... ترا زهره ٔ آن باشد که یک ساعت از پیش من غایب شوی. (نوروزنامه، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
مرا چه زهره و یارای این سخن باشد
گزاف لافی گفتم بدین گشاده دری.
سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
نه دارا راست این یارا، نه در اسکندر این زهره
که شاه خسروان دارد زهی زهره زهی یارا.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
دشمن جاه ورا زهره و یارا نبود
کآنچه او گوید در ساعت و در حین نکند.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
از سگان کئی به زهره ٔ شیر
که شکار آهوی ختن کردی.
خاقانی.
به چه زهره، زبان حدیث تو کرد
کآبرویم زبان همی ریزد.
خاقانی.
زهره ٔ آن نیستم که پای تو بوسم
پس به چه دل دست سوی زلف تو یازم.
خاقانی.
آن دل و آن زهره کرا در مصاف
کز دل و از زهره زند با تو لاف.
نظامی.
ندارم زهره ٔ بوس لبانت
چه بوسم ؟ آستین یا آستانت.
نظامی.
نی دل که به شوی برستیزم
نی زهره که از پدر گریزم.
نظامی.
شه شیرزهره بر آن پیل زور
بجوشید چون شیر بر صید گور.
نظامی.
بجز خموشی راه دگر نمی بینم
که نیست زهره ٔ یک با دو کردنم یارا.
کمال اسماعیل.
و نه جگر و زهره ٔ آن که گردنکشی کنند. (جهانگشای جوینی).
زهره نی کس را که لقمه نان خورد
زآنکه آن لقمه ربا چابک بود.
مولوی.
این دعا تو امر کردی ز ابتدی
ورنه خاکی را چه زهره ٔ آن بدی.
مولوی.
گامهای تند بر بام سرا
گفت با خود این چنین زهره کرا.
مولوی.
جمعی پسران پاکیزه و دختران دوشیزه بدست جفای تو گرفتار، نه زهره ٔ خنده و نه یارای گفتار. (گلستان).
به آن زهره دستت زدم در رکاب
که خود را نیاوردم اندر حساب.
سعدی (بوستان).
چه نیکبخت کسانی که با تو در سخنند
مرا نه زهره ٔ گفت ونه صبر خاموشی.
سعدی.
بدخواه را چه زهره که گردد معارضت
با شیر خود چه پنجه تواند زدن شغال.
سلمان ساوجی.
- زهره باختن، بسیار ترسیدن. نامردی کردن. (فرهنگ فارسی معین). نامردی کردن. (آنندراج) (غیاث).
- زهره داشتن، دل و جرأت داشتن. شهامت داشتن. (فرهنگ فارسی معین):
ندیدم کسی کاینچنین زهره داشت
بدین جایگه از هنر بهره داشت.
فردوسی.
همه کهتری را بسازندکار
ندارد کسی زهره ٔ کارزار.
فردوسی.
کس اندر جهان زهره ٔ آن نداشت
ز مردی همان بهره ٔ آن نداشت.
فردوسی.
زلف بت من داشته ای دوش در آغوش
نی نی تو هنوز این دل و این زهره نداری.
فرخی.
اگر من زهره ٔ صد شیر دارم
پیامت پیش او گفتن نیارم.
(ویس و رامین).
ایشان زهره نداشتند که جواب جزم دادندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 215). بیفکند و زهره نداشت که بپرسیدی. (تاریخ بیهقی ایضاًص 365). با من پوشیده می گفتند که این چیست و کس زهره نداشتی که سخن گوید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 674).
تن پیل دارد توان پلنگ
دل و زهره ٔ شیر و سهم نهنگ.
اسدی (گرشاسبنامه).
و هیچکس زهره نداشتی که بی گوشوار و کمر بندگی در نزدیک شاه رفتی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 43). چون دانست که کسری زهره ندارد پیشتر رود بهرام پیش خرامید. (فارسنامه ایضاً ص 77).
زهره داری تو ز بیم دل خویش
که بهر دم جگر ما بخوری.
خاقانی.
جان خود چه زهره دارد ای نور روشنائی
کو خود برون نیاید آنجا که تو درآئی.
خاقانی.
غصه ها هست در دلم که زبان
زهره ٔ بازگو نمیدارد.
خاقانی.
وز آن غافل که زور و زهره دارند
به میدان از سواری بهره دارند.
نظامی.
و آنراکه بخواندی او به دیدن
کس زهره نداشتی دریدن.
نظامی.
گفته بودی آنکه دل برد از تو کیست
می ندارم زهره، تا گویم تویی.
عطار.
ای برق اگر به گوشه ٔ آن بام بگذری
جایی که باد زهره ندارد خبر بری.
سعدی.
اگر نه بنده نوازی از آن طرف بودی
که زهره داشت که دیبا برد به قسطنطین.
سعدی.
بلبلان نیک زهره میدارند
با گل از دست باغبان گفتن.
سعدی.
|| بمعنی شکوفه عربی است. (برهان). رجوع به ماده ٔ بعد و زهره شود.
- زهره ٔ شب، کنایه از روشنی شب باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا).
- زهره ٔ میغ، کنایه از قطرات باران است. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
زهره ٔ میغ از دل دریا گشاد
چشمه ٔ خضر از لب خضرا گشاد.
نظامی.

زهره. [زَ رَ / رِ] (اِ) قرنفل شامی و در مغرب قرنفلیه نامند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). نوعی است از نبات. (ترجمه ٔ صیدنه). || به جزایر چین باشد، برگش به برگ عدس ماند. (نزهه القلوب). گیاهی است که برگ نوعی از آن مانند عدس است. شاخ آن راست برآید بمقدار بدستی و برگ آن نرم بود و بن آن باریک باشد و در زمین شور آفتاب خورده روید و در طعم آن شوری بود. و نوع دیگر آن همانندکماقیطوس است و بهترین رنگ آن ارجوانی آن بود. (از کتاب ادویه ٔ مفرده ٔ قانون ابوعلی سینا، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و شاید این رستنی همان زهرهالملح لغویون باشد. (یادداشت ایضاً). رجوع به زهرهالملح شود.

زهره. [زُ رَ / رِ] (اِ) به لغت اکسیریان نحاس است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). در اصطلاح کیمیاگران کنایه از مس است. (مفاتیح، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).

زهره. [زُ رَ / رِ] (اِخ) ستاره ای است معروف که آن را ناهید خوانند. (برهان). در عربی نام ناهید است. (انجمن آرا) (آنندراج). سیاره ای است که مطربه ٔ فلک است. فارسیان به سکون ها استعمال کرده اند... (شرفنامه ٔ منیری). بمعنی ستاره ٔ معروف اگرچه در عربی به این معنی بضم اول و فتح ثانی و ثالث [زُ هََ رَ] صحیح است لیکن فارسیان به سکون ثانی استعمال کنند... زهره دو خانه دارد یکی ثور، دوم میزان و جای او به فلک سوم است و رنگ او سپید و اقلیم ماوراءالنهر حواله به اوست و نیز نام زنی که هاروت و ماروت شیفته ٔ او بودند. (غیاث). زُهَره یا زُهْره؛ نام ستاره ٔ آسمان سوم. (منتهی الارب) (آنندراج). ناهید و زهره. (ناظم الاطباء). زُهَره؛ از ستارگان سیار. یقال: ما احسن هذه الزَهره کأنها الزُهَره. (اقرب الموارد). به ضم اول و فتح هاء؛ ستاره ٔ ناهید. (غیاث). سیاره ای که زمین در مابین آن و مریخ حرکت می کند و ناهید و بیدخت و بیلغت... نیز گویند. (ناظم الاطباء). ناهید. بیدخت. یکی از سیارات سبع و آن در فلک سیم است و خانه ٔ او ثور و میزان و شرف آن در بیست و هفتمین درجه ٔ حوت است. و بدان منسوب است بلاد ماوراءالنهر. و آن سعد اصغر است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). جمیله ای که هاروت و ماروت به وی آزموده شدند. (از حبیب السیر). کتاب اشعیا 14:12، بهتر آن بود که این لفظ را ستاره ٔ درخشان ترجمه نمایند و مضمون آیه چنین شود که ای ستاره ٔ صبحگاه... (قاموس کتاب مقدس). دومین سیاره (از لحاظ فاصله از خورشید) در منظومه ٔ شمسی، مدارش میان مدارهای عطارد و زمین است. ازخورشید و از ماه گذشته معمولاً درخشنده ترین جرم آسمانی است. هیچیک از سیارات دیگر به اندازه ٔ زهره به زمین نزدیک نمیشود. فاصله ٔ آن از زمین هنگام مقارنه ٔ سفلی در حدود 41800000 کیلومتر است. زهره صورتهایی شبیه به اهله ٔ ماه پیدا میکند. از لحاظ بزرگی و وزن و جرم مخصوص بسیار به زمین شباهت دارد. جرم آن را در حدود 4/5 جرم زمین تخمین کرده اند. منتهای فاصله ٔ آن از خط واصل بین زمین و خورشید چهل و نه درجه است و لهذا غروبش چندان بیش از 3 ساعت پیش از طلوع خورشید نتواند بود. زهره ٔ شامگاهی را کوکب مسائی و زهره ٔ صبحگاهی را کوکب صباحی میگفتند. به نزد احکامیان زهره سعد اصغر و مشتری سعد اکبر است. زهره را قشرهای ابری در میان گرفته است که مانع رؤیت سطح آن از زمین و هم از فضا است. این ابرها را بعضی از منجمین متشکل از قطرات کوچک آب و برخی متشکل از قطرات کوچک ئیدروکربورها میدانند. دوره ٔ حرکت وضعی زهره (اگر چنین حرکتی داشته باشد) معلوم نیست ولی اطلاعات حاصل از تلسکوپ رادیوئی و تحقیقات فضایی حاکی از آن است که دوره ٔ حرکت وضعی آن حدود 230 شبانه روز زمین است با تقریب 50 شبانه روز کمتر یا بیشتر. سطح زهره محتملاً مانند سطح زمین قسمتهای هموار و قسمتهای کوهستانی دارد. زهره قمر ندارد. نخستین ارتباط رادیویی با زهره در سال 1958 م. برقرار شد. در 1961 بوسیله ٔ تحقیق در پیامهای راداری منعکس از زهره مقداردقیقتری برای واحد نجومی فاصله حاصل شد. در همین سال دولت شوروی فضاپیمایی به زهره روانه کرد و در سال 1962 کشورهای متحده ٔ امریکا یک فضاپیمای پویشی بطرف زهره پرتاب نمود. گزارشهای واصل از اسبابهای اندازه گیری... حاکی است که سطح زهره چه در قسمت مقابل خورشید و چه در قسمت تاریک آن دمای یکنواختی، در حدود 426درجه ٔ سانتی گراد دارد. (از دایره المعارف فارسی). سیاره ای است سخت درخشان که گاهی بامداد طلوع کند و گاه شامگاه برآید و بعضی از عربان حوالی شام و عراق آنرا پرستش می کردند. و گروهی از پیشینیان آنرا الهه ٔ جمال میدانستند. (از المنجد). ناهید. دومین سیاره ٔ منظومه ٔ شمسی و آن پس از عطارد و پیش از زمین قرار دارد. این سیاره را می توان با زمین خواهر توأمان نامید، زیرا که از لحاظ اندازه به زمین نزدیک است و همچنین نزدیکترین سیاره به کره ٔ زمین است. وقتی که زمین و زهره در یک سمت خورشید باشند فاصله ٔ این دو فقط 30000000 میل است، در صورتی که وقتی مقابل هم باشند مسافت بین آنها 169000000 میل است. فقط هنگامی که این سیاره از ما دور است می توان تمام قرص آن را مشاهده کرد، زیرا در این موقع همه ٔقرص آن بوسیله ٔ خورشید نورانی میشود. در غیر این هنگام، ما فقط قسمتی از جرم تاریک آنرا می بینیم و عیناً مانند ماه اهله ٔ مختلف آن را مشاهده می کنیم زیرا که قسمت تاریک آن بطرف ماست، ولی قبل و بعد از این حالت هلال آنرا مانند هلال ماه می بینیم (البته بسیار کوچکتر). مدت حرکت انتقالی زهره 225 روز است. پس سال در این سیاره هفت ماه و نیم است. طول مدت شب و روز آن هنوز معلوم نیست. (فرهنگ فارسی معین):
یک رخ تو ماه و آن دگر رخ زهره
زهره به عقرب نهفته ماه به خرچنگ.
ابوطاهر (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
چشمه ٔ آفتاب و زهره و ماه
تیر برجیس و کوکب و بهرام.
خسروی (یادداشت ایضاً).
مه وخورشید با برجیس و بهرام
زحل با تیر و زهره با گرزمان.
دقیقی (از گنج بازیافته ص 85).
نرم نرمک ز پس پرده به چاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه.
کسائی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 232).
دهانی پر از در لبی چون عقیق
تو گفتی ورا زهره آمد رفیق.
فردوسی.
بدو گفت برزین که ای شهریار
بتو شاد بادا می و می گسار
که یارست گفتن خود اندر جهان
که دارد چنین زهره اندر نهان.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2164).
به یزدان که او برتر از برتری است
نگارنده ٔ زهره و مشتری است.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2642).
من آن کسم که فغانم بچرخ و زهره رسید
زجود آن ملکی کم ز مال داد ملال.
غضائری رازی (از نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز سال اول شماره ٔ 5).
زهره شاگردی آن شانه ٔ زلف تو کند
مشتری بندگی بند قبای تو کند.
منوچهری.
با چهره ٔ ماه و طینت زهره
با زهره ٔ شیر و عفت زهری.
منوچهری.
تا لاله و نسرین بود تا زهره و پروین بود
تا جشن فروردین بود تا عیدهای اضحیه.
منوچهری.
یکی چون چشمه ٔ زمزم دوم چون زهره ٔ ازهر
سیم چون چنگ بوالحارث چهارم دست بویحیی.
منوچهری.
چون است زهره چون رخ ترسیده
مریخ همچو دیده ٔ شیر نر.
ناصرخسرو.
برجیس گفت مادر ارزیز است
مس را همیشه زهره بود مادر.
ناصرخسرو.
چو در تاریک چه یوسف منور مشتری در شب
درو زهره بماند زرد و حیران چو زلیخایی.
ناصرخسرو.
من چون ملوک سر به فلک برفراشته
زی زهره برده دست و به مه بر نهاده پای.
مسعودسعد (از نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز).
زهره به دو زخمه از سر نعش
در رقص کند سه خواهران را.
خاقانی.
دختر آفتاب ده در تتق سپهرگون
گشته به زهره ٔ فلک حامله هم به دختری.
خاقانی.
به گه صبوح زهره ز فلک همی سراید
ز هرای صوت زارش ز نوای زیر چنگش.
خاقانی.
بر لب باریک جام عاشق لب دوخته
بر سر گیسوی چنگ زهره سر انداخته.
خاقانی.
سعادت برگشاد اقبال را دست
قران مشتری درزهره پیوست.
نظامی.
چو زهره برگشاده دست و بازو
بهای خویش دیده در ترازو.
نظامی.
شکر و بادام بهم نکته ساز
زهره و مریخ بهم عشقباز.
نظامی.
تا شب او را چقدر قدر هست
زهره ٔ شب سنج ترازو بدست.
نظامی.
طالعش گر زهره باشد در طرب
میل کلی دارد و عشق و طلب.
مولوی.
چون زنی از کار بد شد روی زرد
مسخ کرد او را خداو زهره کرد
عورتی را زهره کردن مسخ بود
خاک و گل گشتن چه باشد ای عنود.
مولوی.
زهره و مشتری چنان نگرند
پایه ٔ قدرت ای بزرگ محل.
سعدی.
رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 149 شود.
- زهره بناگوش، آنکه بناگوشش مانند زهره درخشان است (معشوق). (فرهنگ فارسی معین). خوبرویی که دارای گوشهای ظریف و زیبا باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج):
هرگز کسی نداشت چنان خلوتی که من
با آن نگار زهره بناگوش داشتم.
عبدالواسع جبلی (از آنندراج).
- زهره جبین، زهره رخ. (فرهنگ فارسی معین). از اسمای محبوب است. (آنندراج):
یارب آن شاه وش ماهرخ زهره جبین
دُرّ یکتای که و گوهر یکدانه ٔ کیست.
حافظ.
بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری
شادی زهره جبینان خور و شیرین دهنان.
حافظ.
کدام زهره جبین بی نقاب گردیده ست
که آتش از عرق شرم آب گردیده ست.
صائب (از آنندراج).
- زهره ٔ چنگی، ناهید چنگی. خنیاگر فلک. مطربه ٔ فلک:
بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن
به لعب زهره ٔ چنگی و مریخ سلحشورش.
حافظ.
رجوع به هاروت شود.
- زهره در تسدیس، تسدیس در کواکب سبعه نظر دوستی و محبت است. (حاشیه ٔ هفت پیکر چ وحید ص 188):
گفت وقتی چو زهره در تسدیس
باسلیمان نشسته بد بلقیس.
نظامی (هفت پیکر ایضاً).
- زهره در میزان، وقت سعادت، زیرا که میزان بیت سعادت زهره است. (آنندراج):
طبع موزون تو چون فرمود میل جام می
زهره ٔ فضل و هنر را زهره در میزان شده.
خواجه سلمان (از آنندراج).
- زهره دیدار، چون زهره به دیدار زیبا و درخشان. زهره رخ. زهره جبین: مشتری عذاری، زهره دیداری که آتش عشق او آب حیات جانها بود. (سندبادنامه ص 259).
- زهره رخ، از اسمای محبوب است. (آنندراج). دارای چهره ای مانند زهره. ناهیدرخسار. زهره جبین. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ترکیب بعد شود.
- زهره رخان، صاحبان حسن که رویشان مانند زهره درخشنده است. (ناظم الاطباء). شاهدان. (شرفنامه ٔ منیری).
- زهره روی، درخشان روی مانند زهره. (ناظم الاطباء).
- زهره ٔ زهرا، ناهید درخشنده. (فرهنگ فارسی معین). ستاره ٔ زهره و ناهید. (ناظم الاطباء). رجوع به زهرا و زهراء شود.
- زهره ساز، خوش خوان و خوش الحان. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء).
- زهره طبع، مرادف خوش منش. (آنندراج). خوشخوی و شادمان و مسرور. (ناظم الاطباء). آنکه طبیعت زهره دارد. کسی که به عیش و عشرت و مجالس بزم و موسیقی علاقه مند است. خوش منش. (فرهنگ فارسی معین).
- زهره لقا، زهره رخ:
او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخن است
مشتری عارض وخورشیدرخ و زهره لقاست.
فرخی.
- زهره نوا، خوش خوان وخوش الحان را گویند. (برهان). خوش الحان. (فرهنگ رشیدی) (شرفنامه ٔ منیری). خوش خوان و خوش نوا را گویند. (آنندراج). خوش خوان. خوش الحان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
یارب این کوس چه هاروت فن و زهره نواست
که ز یک پرده صد الحانش به عمدا شنوند.
خاقانی.
- زهره وار، زیبا و درخشان مانند زهره. (ناظم الاطباء). همانند زهره:
خوانچه کرده چون مه و مرغان چو جوزا جفت جفت
زهره وار از لب ثریا بی کران افشانده اند.
خاقانی.

زهره. [] (اِخ) (رود...) آبش شیرین مایل به شوری است. در زمستان و بهار عبور کاروان از آن جز به تدبیر ممکن نشود. رودخانه ٔ فهلیان و رودخانه ٔ نورآباد ممسنی و رودخانه ٔ سرآب سیاه ممسنی و رودخانه ٔ چال موره ٔ کهکیلویه در قریه ٔ پشت کوه، ناحیه ٔ باوی کهکیلویه بهم پیوسته این رود را تشکیل دهند. (از فارسنامه ٔ ناصری). طاب که از کهکیلویه سرچشمه می گیرد... شامل سه شعبه است، یکی آب شیرین (خیرآباد)، دیگری آب شور (شولستان)، سومی زهره (فهلیان) که هر سه پس از الحاق به اسم رود طاب به خلیج فارس وارد میشوند. (از جغرافی غرب ایران ص 44).

فرهنگ معین

(زُ رِ) [ع. زهره] (اِ.) ناهید؛ دومین سیاره منظومه شمسی به نسبت فاصله از خورشید.

کیسه صفراء، مایع زرد رنگ و تلخ موجود در کیسه صفرا، ترک شدن (عا.) به شدت ترسیدن. [خوانش: (زَ رِ یا رَ) (اِ.)]

(~.) [ع. زهره] (اِ.) واحد زهر؛ یک شکوفه.

فرهنگ عمید

(زیست‌شناسی) عضوی کیسه‌مانند که به کبد چسبیده و صفرا در آن‌ جا دارد، کیسۀ زرداب، کیسۀ صفرا،
[مجاز] دلیری، یارا، جرئت. δ قدما معتقد بودند که ترس شدید سبب ترکیدن زهره می‌شود: یکی زهرۀ خرج کردن نداشت / زرش بود و یارای خوردن نداشت (سعدی۱: ۹۵)،

دومین سیارۀ منظومۀ شمسی، ناهید، ونوس، خنیاگر فلک، مطربۀ فلک، بیدخت، بغدخت، بیلفت. δ قدما زهره را سعد می‌دانستند و به خنیاگری نسبت می‌دادند،

حل جدول

یار منوچهر

ونوس

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

ناهید

گویش مازندرانی

گیاهی سمی و کشنده

فرهنگ فارسی هوشیار

پوشش باشد بر آب که بر جگر آدمی و حیوانات چسبیده است کیسه زرداب، کیسه صفرا

فرهنگ فارسی آزاد

زُهْرَه، خیلی سفید- خیلی خوشرنگ و مُطَفّی

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری