معنی مهر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

مهر. [م ِ] (اِخ) نام مردی که بر زنی ماه نام عاشق بوده و قصه ٔ ایشان مشهور است. (برهان).

مهر. [م ِ] (اِخ) نام آتشکده ای است:
چو آذرگشسب و چو خراد و مهر
فروزان به کردار گردان سپهر.
فردوسی.
رجوع به فهرست ولف بر شاهنامه شود.

مهر. [م ِ] (اِخ) دهی است از بخش داورزن شهرستان سبزوار. با 1109 تن سکنه. محصول آن پنبه و زیره است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).

مهر. [م َ] (ع مص) کابین کردن و کابین دادن زن را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کاوین کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || زیرک و رسا گردیدن و استادی کردن در آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

مهر. [م َ] (ع اِ) کابین. (دهار). کابین و آن نقد و جنسی باشد که در وقت نکاح بر ذمه ٔ مرد مقرر کنند. (از برهان) (از غیاث) (از آنندراج). صداق، و آن مال یا نفقه ای است که انتفاع از آن شرعاً جایز باشد و آن را برای زن قراردهند معجلاً یا مؤجلاً. ج، مُهور، مهوره. (از اقرب الموارد). مالی که به واسطه ٔ وطی غیرزنائی به عقد نکاح بر عهده ٔ مرد قرار می گیرد. دست پیمان. بضع صداق. شیربها. روی گشایان، ج، مهور. (از یادداشتهای مؤلف): مهر زن چند کرده ای ؟ (ترجمه ٔ بلعمی). چهارهزار درم او را ده تا به مهر زن دهد. (ترجمه ٔ بلعمی).
مهره ندیدی که هست مهر عروس ظفر
مهر فلک را مدام نور از او مستعار.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 184).
یا بسازی به رنج و راحت دهر
یا به زندان شوی به علت مهر.
سعدی.
پسر را نشاندند پیران ده
که مهرت بر او نیست مهرش بده.
سعدی (بوستان).
- مهرالسنه، مهری که پیغمبر (ص) برای زوجات خود معین فرموده بود (500 درهم).
- مهرالمثل، مهر زنی است که مانند زنی دیگر از همان طایفه باشد از هر جهت و مخصوصاً از طایفه ٔ پدری که در حسن و جمال و مال و عقل و دیانت و صلاح و از حیث شهرت بلدی و عصر و بکارت یا ثیابت با زن دیگر در یک طراز باشد. پس اگر چنین زنی در آن طایفه یافت نشد ممکن است از طایفه ٔ دیگر به همان خصوصیات زنی در نظر گیرند و مخصوصاً از طایفه ٔ نادری نباید باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- مهرالمسمی، مهری که مقدار آن در ضمن عقد نکاح معین شده است.
- مهر دادن، تأدیه و پرداخت مهر. دادن مهریه شوهر زن را.
- امثال:
مهر را که داد که گرفت ؟
مهرش چیست که هشت یکش باشد. (امثال و حکم).
مهرم حلال جانم آزاد.

مهر. [م ِ] (اِ) رحم و شفقت و محبت. (برهان قاطع). محبت. (فرهنگ جهانگیری) (غیاث اللغات) (انجمن آرا). دوستی و مودت و محبت و رحم و نرم دلی و شفقت و مروت. (ناظم الاطباء). عشق. محبت. حب. دوستی. وداد. ود. رأفت. عطوفت. (از یادداشتهای مؤلف):
ای خریدارمن تو را به دو چیز
به تن و جان و مهر داده ربون.
رودکی.
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و بر ناورد پده.
رودکی.
گرچه نامردم است مهر و وفاش
بشود هیچ از این دلم پرگس.
رودکی.
ز فرزند بر جان و تنت آذرنگ
تو از مهر او روز و شب چون نهنگ.
بوشکور.
ندانم یک تن از جمع خلایق
که در دل تخم مهر تونکشته.
بوالمثل (از صحاح الفرس).
خوی تو با خوی من بنیز نسازد
سنگدلی خوی تست و مهر مرا خوی.
خسروی.
بریدی سرساوه شاه، آنکه مهر
بر او داشت تا بود گردان سپهر.
فردوسی.
چنین است کردار گردان سپهر
نه نامهربانیش پیدا نه مهر.
فردوسی.
بدو گفت گستهم ایدون کنم
مگر کز دلش مهر بیرون کنم.
فردوسی.
مهر ایشان پی وفا دارم
غمشان من به هر دو بگسارم.
عنصری.
عاشق ز مهر یار بدین وقت می خورد
چون می گرفت عاشق، در باغ بگذرد.
منوچهری.
رزبان گفت که مهر دلم افزودی
وآنهمه دعوی را معنی بنمودی.
منوچهری.
همه مهری ز نادیدن بکاهد
اگر دیده نبیند دل نخواهد.
(ویس و رامین).
چو مهرم را بریدی بر جفا سر
بریده سر نروید بار دیگر.
(ویس و رامین).
چه چیز است این مهر فرزند و درد
که در نیک و بد هست تا جان نبرد.
اسدی.
بگرد از جهان راه مهرش مجوی
از آن پیشتر کز تو برگردد اوی.
اسدی.
دل ز مهر او چنانچون جنت مأوی کنی
چشم خویش از نوراو پر زهره ٔ زهرا کنی.
ناصرخسرو.
جانت شش ماه پر زمهر خزان است
شش مه از این پس پر از نشاط و بهار است.
ناصرخسرو.
پسری بدیدند چون ماه شب چهارده و مهر وی در دل فرعون بجنبید. (قصص الانبیاء ص 91).
گوهر و زر یافت از مهرش بسی
تا به مدحش گوهر اندر زر کشید.
مسعودسعد.
بر ملک تو ز مهر سپهر آن کند همی
کز مهر با پسر پدر مهربان کند.
مسعودسعد.
مردم از زیرکان دژم نشود
مهر کز عقل بود کم نشود.
سنائی.
بغض کز حکمتی بود دین است
مهر کز علتی بود کین است.
سنائی.
کین و مهر تو به زنبور همی ماند راست
که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش.
سوزنی.
در ناف عالمی دل ما جای مهر تست
جای ملک میان معسکر نکوتر است.
خاقانی.
پای دلم برون نشد از خط مهر او
نه مهره ٔ امید من از شش در سخاش.
خاقانی.
بادت سعادت ابد و با تو بخت را
مهری که جان سعد به اسما برافکند.
خاقانی.
تا من نشوم به خاک از پستی پست
کوته نکنم ز دامن مهر تو دست.
؟ (از ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
دلها بر مهر او قرار گرفت. (از ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 397).
پدر از مهر زندگانی او
دور شد زو ز مهربانی او.
نظامی (هفت پیکر ص 58).
گرم شو از مهر و ز کین سرد باش
چون مه و خورشید جوانمرد باش.
نظامی.
مرا با شیر شد مهر تو در دل
عجب نبود اگر با جان برآید.
عطار.
دل که با مهر تو آمیخته شد چون می و شیر
آید از حادثه ها بیرون چون موی از ماست.
کمال اسماعیل.
هرکسی رابهر کاری ساختند
مهر آن را در دلش انداختند.
مولوی.
مهر تلخان را به شیرین می کشد
زآنکه اصل مهرها باشد رشد
قهر شیرین را به تلخی میبرد
تلخ با شیرین کجا اندرخورد.
مولوی.
خواهرش را دل آورید به دست
مهر از این برگرفت و در وی بست.
سعدی (هزلیات).
برود جان مستمند از تن
نرود مهر مهر احبابش.
سعدی (بدایع).
ندارد با تو بازاری مگر شوریده احوالی
که مهرش در میان جان و مهرش بر دهان باشد.
سعدی (بدایع).
مهری که به شیر شد فراهم
تا جان نرود کجا شود کم.
امیرخسرو دهلوی.
چندانکه رخت حسن فزاید بر چهر
بیچاره دلم مهر فزاید برمهر.
؟ (از صحاح الفرس).
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم.
حافظ.
میل مو و رو و لعلش می کنی ای دل ولی
میل مهر و مهرعشق و عشق خونخور می شود.
کاتبی.
دل را به دل ره است در این گنبد سپهر
از سوی کینه کینه و از سوی مهر مهر.
؟ (از امثال و حکم).
- بدمهر، بی مهر. نامهربان:
بس شگفتم کز چه باشد در جهان
با چنین بدمهر مهر مادرم.
ناصرخسرو.
پرستار بدمهر شیرین زبان
به از بدخوئی کو بود مهربان.
نظامی.
که دنیا صاحبی بدمهر و خونخوار
زمانه مادری بی مهر و دون است.
سعدی.
- بدمهری، نامهربانی:
هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
هنوز با همه بدمهریت طلبکارم.
سعدی.
زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری
سپهر با تو چه پهلو زند به غداری.
سعدی.
- بدمهری کردن، نامهربانی کردن:
با عروسی بدین پریچهری
نکند هیچ مرد بدمهری.
نظامی.
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم
گرچه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی.
سعدی.
- بیش مهر، که مهر و محبت بیش دارد. مهربان:
چرا بیش کین خواند او را سپهر
که هست از دگر خسروان بیش مهر.
نظامی.
- بی مهر، بی محبت. نامهربان:
مهر جوئی ز من و بی مهری
هده جویی ز من و بیهده ای.
رودکی.
من ندانستم از اول که تو بی مهرووفائی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی.
سعدی.
- سردمهر، نامهربان. کم محبت:
نمودند کآن رومی خوب چهر
چه بد دید از آن زنگی سردمهر.
نظامی.
- سردمهری، کم مهری. نامهربانی:
بسی گردنان را ز گردن کشان
زد از سردمهری به یخ بر نشان.
نظامی.
- سست مهر، کم مهر. بی وفا. که رشته ٔ مهر زود گسلد:
هرکه با غمزه ٔ خوبان سروکاری دارد
سست مهر است که بر داغ جفا صابر نیست.
سعدی.
سعدی وفا نمی کند ایام سست مهر
این پنج روزه عمر بیا تا وفا کنیم.
سعدی.
عروس ملک نکوروی دختری است ولیک
وفا نمی کند این سست مهر با داماد.
سعدی.
دلبر سست مهر سخت جفا
صاحب دوست روی دشمن خوی.
سعدی.
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد.
سعدی (بوستان).
نگاری سخت مطبوعی و محبوب
ولیکن سست مهر و بیوفایی.
سعدی (بدایع).
- کم مهر، سست مهر. کم محبت:
بداندیش کم مهر و او بیش کین.
نظامی.
- ماه مهرپرست، کنایه از زن زیباروی پرستش کننده ٔ مرد با فر و شکوه:
چون دعا کرد ماه مهرپرست
شاه را داد بوسه ای بر دست.
نظامی.
- مهرآئین، که دوستی و محبت روش اوست.
- آئینه ٔ مهرآئین، دل صافی و پاک:
بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند
که مکدر شود آئینه ٔ مهرآئینم.
حافظ.
- مهرآزمای، مهربان. محب. دوست:
سنجر به سعی دولت او بود دولتی
باد از سیاستش شده مهرآزمای خاک.
خاقانی.
- || مهرآزموده:
مهرآزمای مهره ٔ بازوش جان و عقل
حلقه به گوش حلقه ٔ گیسوش انس و جان.
خاقانی.
- مهر آزمودن، امتحان دوستی و محبت کردن. عاشقی کردن. مهر ورزیدن. و رجوع به مهرآزمای شود.
- مهر آفریدن، دوستی و محبت خلق کردن. خلق محبت و وداد کردن:
بدان یزدان که اومهر آفریده ست
بساط کین میانش گستریده ست.
نظامی.
- مهر آوردن، محبت داشتن. مهر ورزیدن:
روانم همی بر تو مهر آورد
همی آب شرمم به چهر آورد.
فردوسی.
دل تو بر او بر نیاورد مهر
چو چهر تو او را بدیدی به چهر.
فردوسی.
درجنه؛ مهر آوردن ناقه بر بچه ٔ خود بعد از رمیدگی. (منتهی الارب).
- مهرآیین، که آیین وی مهرورزی است. دوستدار. محب. رجوع به ترکیب مهرآئین شود.
- مهرافروز، مهرپرور. مهربان.
- || افروزنده ٔ مهر. روشن و نورانی کننده ٔ خورشید (از باب مبالغه):
بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز را
دامی به راهی می نهم مرغی به دامی میزنم.
حافظ.
- مهرافزای، مهرافزاینده. افزاینده ٔ محبت. زیبارویان و خوبان که مهر می افزایند. چهره ای که دیدارش مهر می افزاید:
هزار سال زیاد و هزار سال خوراد
میی چو مهر ز دست بتان مهرافزای.
فرخی.
صلاحی شامل و عفافی کامل، مجالستی دلربای و محاورتی مهرافزای. (کلیله و دمنه).
ماه منظور آن بت زیبای من
سرو روزافزون مهرافزای من.
سعدی (هزلیات).
راستی گویم به سروی ماند این بالای تو
در عبارت می نیاید چهر مهرافزای تو.
سعدی (خواتیم).
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را.
سعدی.
همچو مستسقی بر چشمه ٔ نوشین و زلال
سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت.
سعدی (بدایع).
- مهرافکن، دوراندازنده ٔ محبت. که قدر محبت نداند. بی مهر:
مهر بر او مفکن و بفکنش دور
زآنکه بد و سرکش و مهرافکن است.
ناصرخسرو.
- مهر باختن، عشق ورزیدن:
ماهی دو سه مهر باخت با او
زآنگونه که بود ساخت با او.
نظامی.
- مهربخت، که بخت و اقبال با او بر سر مهر است.
- || که بخت او چون خورشید است:
از آن ماه پرورده ٔ مهربخت
که از ماه تن دارد از مهر جان.
؟ (از تاج المآثر).
- مهر برادری، علقه و محبت برادری.
- مهر برداشتن، مهر برکندن. دل برکندن:
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم ؟
کمال اسماعیل.
- مهر برکندن، محبت برگرفتن. بی علاقه شدن. مهر برداشتن. به ترک دوستی و علاقه و محبت گفتن:
ماه است رویت یا ملک قند است لعلت یا نمک
بنمای پیکر تا فلک مهر از دوپیکر برکند.
سعدی (بدایع).
چه باز در دلت آمد که مهر برکندی
چه شد که یار عزیز از نظر بیفکندی.
سعدی.
به دوستی که وفا گر کنی و گر نکنی
من از تو برنکنم مهر و نگسلم پیمان.
سعدی.
- مهر برگرفتن، محبت برکندن. بی علاقه شدن:
مهر از همه خلق برگرفتم
جز یاد تو در تصورم نیست.
سعدی (ترجیعات).
- مهر بریدن، مهر برگرفتن. بی علاقه شدن:
چنین است کردار گردان سپهر
ببرّد ز پرورده ٔ خویش مهر.
فردوسی.
به حق مهر و وفائی که میان من و تست
که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم.
سعدی.
شکست عهد محبت نگار دلبندم
برید مهر و وفا یار سست پیوندم.
سعدی (بدایع).
اگرچه مهر بریدی و عهد بشکستی
هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندم.
سعدی (بدایع).
- مهر بستن، عشق ورزیدن. عاشق شدن:
ای که گفتی به هوا دل منه و مهر مبند
من چنینم تو برو مصلحت خویش اندیش.
سعدی.
طایر مسکین که مهر بست به جائی
گر بکشندش نمیرود به دگر جا.
سعدی.
کس نیست که مهر تو در او شاید بست
ناچار به خدمتت کمر باید بست.
سعدی (مفردات).
- مهرپرور، پرورده ٔ خورشید.
- || زیبا. جمیل:
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک
گر ماه مهرپرور من در قبا رود.
حافظ.
- مهر جنبیدن،محبت پیدا کردن:
مهر دانائیش جنبید و بگفت
خوش سلامیشان و چون گلبن شکفت.
مولوی.
- مهر خواهری، محبت خواهری.
- مهر خون، مهر و محبتی که از راه نسب و خویشاوندی نسبی و از راه هم خونی باشد:
بر این داستان زد یکی رهنمون
که مهری فزون نیست از مهر خون
چو فرزند شایسته آید پدید
ز مهر زنان دل بباید برید.
فردوسی.
- مهر داشتن، محبت داشتن. علاقه مند بودن. عطوفت داشتن. عاشق بودن:
بر او مهر داری چو بر جان خویش
چو باداد بینی نگهبان خویش.
فردوسی.
که ایرج بر او مهر بسیار داشت
قضا را کنیزک از او بار داشت.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که آن کس که مهر
ندارد بدین گردگردان سپهر.
فردوسی.
مهر چنین خیره چه داری بر آنک
بر تو همی دارد همواره کین.
ناصرخسرو.
بر بنده مهر داشت چهل سال و هرگز او
بر هیچ آدمی دل نامهربان نداشت.
مسعودسعد.
گفت چون ندهی بدان سگ نان و زاد
گفت تااین حد ندارم مهر و داد.
مولوی.
من از مهری که دارم برنگردم
تو را گر خاطر مهر است و گر کین.
سعدی.
بود مرد داننده بخت آفرین
نه با کس جهان مهر دارد نه کین.
بدیعالزمان فروزانفر.
- مهرساز، مهرورز. مهرپرداز. مهرخواه. آن که ایجاد محبت می کند:
هم از بهر مهراب و سیندخت باز
هم از بهر رودابه ٔ مهرساز.
فردوسی.
هریک از چهره عالم افروزی
مهرسازی و مهربان سوزی.
نظامی.
- مهرفروز، افروخته از مهر و محبت:
بود دل مهرفروزش بدو
پاس شب و روزی روزش بدو.
نظامی.
- مهرفزا، مهرافزا. که بر مهر و محبت خود بیفزاید: بهاء او [خدا] دل ربا و سناء او مهرفزا و ملک او بی فنا. (کشف الاسرار میبدی ج 1 ص 27).
- مهر فکندن، دل بستن. محبت پیدا کردن:
مهر مفکن بر این سرای سپنج
کاین جهان پاک بازی و نیرنج.
رودکی.
- مهر گرم کردن، کنایه از افزونی محبت. (آنندراج).
- مهر گستردن، محبت نمودن. مهر پروردن:
به پیش خداوند گردان سپهر
برفت آفرین را بگسترد مهر.
فردوسی.
- مهرنهادن، محبت کردن. مهر افکندن:
بس کم آزرمی نپندارم که تو
مهر بر چون من کم آزاری نهی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 674).
- مهرور، مهربان. بامحبت:
نه طفلی کز آتش ندارد خبر
نگه داردش مادر مهرور؟
سعدی.
- مهر و قهر،از قبیل تقابل است. (یادداشت مؤلف).
- مهر ووفا، از اتباع است.
|| یکی از نامهای آفتاب عالمتاب. (برهان قاطع). نامی است از نامهای نیر اعظم. (جهانگیری). آفتاب. شمس. خورشید. (ناظم الاطباء). خور. ذکاء. شارق. بیضاء. هور. یوح. جاریه. بوح. غزاله. ارنه.لوح. (از یادداشتهای مؤلف):
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت.
رودکی.
بر او [فرش خسروپرویز] کرده پیدا نشان سپهر
ز کیوان و بهرام و ناهید و مهر.
فردوسی.
چو از چرخ گردنده بفروخت مهر
بیاراست روی زمین را به چهر.
فردوسی.
خود نماید همیشه مهر فروغ
خود فزاید همیشه گوهر رخش.
عنصری.
بدیشان نبد ز آتش مهر تیو
به یک ره برآمد ز هر دو غریو.
عنصری.
جهان افروز مهر از چرخ رابع
به هر کاری بدی او را متابع.
(ویس و رامین).
مهر او بودی ز مهر از مشتری انگشترش
گرنه مهر و مشتری مهر آمد و انگشتری.
لامعی.
مهر پیوسته یک سواره بود
ماه باشد که با ستاره بود.
سنائی.
مرغ کآن ایزد کند چون مهر پرّد بر سپهر
مرغ کآن عیسی کند بس خوار باشد پیش خور.
سنائی.
مهر به زوبین زرد دیلم درگاه تست
ماه به لون سیاه هندوی بام تو باد.
خاقانی.
وز دو قرص گرم و سرد مهر و ماه
راتب آن صدر والائی فرست.
خاقانی.
ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه
نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام.
خاقانی.
شبی سخت بی مهر و تاریک چهر
به تاریکی اندر که دیده ست مهر.
نظامی.
به سختی همی گشت بر ما سپهر
شد از مهر گردنده یک باره مهر.
نظامی.
مهر گوساله کش بود به بهار
ماه گوساله کش که دیده ؟ بیار.
نظامی (هفت پیکر ص 112).
ماهروئی و از این رو ای پسر
مهر و مه را پشت پائی میزنی.
عطار.
شب از بهر آسایش تست و روز
مه روشن و مهر گیتی فروز.
سعدی (بوستان).
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خنده ای خوش بر غرور کامکاران زد.
حافظ.
تا بود مهر ز مه نور گرفتن ستم است.
صائب.
- مهرچهر، خورشیدچهر. بسیار زیبا:
بدو گفت جم کای بت مهرچهر
ز چهر تو بر هر دلی مهر مهر.
اسدی (گرشاسب نامه ص 19).
به گیتی نمایم یکی مهرچهر
کز اندازه ٔ او کم آید سپهر.
؟ (از سندبادنامه ص 344).
- مهرخاوران، خورشید که از سوی خاور سر برکند.
- مهرروی، خورشیدچهر. بسیار زیبا:
گشاد و جهان کرد از او پرشکر
مه مهرروی و بت سیم بر.
اسدی (گرشاسب نامه ص 18).
- مهرطلعت، با طلعتی چون مهر.
- مهر فرورفتن، کنایه از آخر شدن عمر. (آنندراج).
- مهرفروغ، که فروغ و روشنی او چون خورشید است:
حافظ از شوق رخ مهرفروغ تو بسوخت
کامکارا نظری کن سوی ناکامی چند.
حافظ.
- مهر گوساله کش، کنایه از آفتاب و برج ثور است. (از انجمن آرا):
مهر گوساله کش بود به بهار
ماه گوساله کش که دید؟ بیار.
نظامی (هفت پیکر ص 112).
|| نام ماه هفتم از سال که آن بودن آفتاب است در برج میزان. (برهان قاطع). ماه هفتم باشد از سال شمسی و آن مدت ماندن مهر است در برج ترازو که آن را به تازی میزان خوانند. (جهانگیری) (از آنندراج). نام ماه شمسی که آن را به هندی کاتک گویند. (غیاث اللغات):
ببخشید آن خواسته بر سپاه
چو ده روز بد مانده از مهرماه.
فردوسی.
به روز خجسته سر مهرماه
به سر بر نهاد آن کیانی کلاه.
فردوسی.
منقش جامه هاشان را کشان پوشید فروردین
فروشست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش.
ناصرخسرو.
گرچه چو تیر است کنون پشت شاخ
باز کند مهر ضعیف و دوتاش.
ناصرخسرو.
|| مهرگان. جشن مهرگان. جشن روز شانزدهم مهر:
و دیگر سه یک پیش آتشکده
همان مهر و نوروز و جشن سده.
فردوسی.
رجوع به مهرگان شود. || فصل پائیز. فصل خزان: تولد سودا بیشترین اندر فصل خریف باشد که به پارسی مهرماه گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || نام روز شانزدهم از هرماه شمسی و بنابر قاعده ٔ کلی که میان مغان متعارف است که چون نام ماه با نام روز موافق آید، آن روز را عید کنند، این روز را از این ماه به غایت بزرگ و مبارک دانند و به مهرگان موسوم دارند. (برهان قاطع) (از جهانگیری) (از آنندراج). گویند نیک است در این روز نام بر کودک نهادن و کودک از شیر باز کردن. (جهانگیری). و رجوع به مهرگان شود:
همان اورمزد و همان روز مهر
بشوید به آب خرد جان و چهر.
فردوسی.
روز مهر و ماه مهر و جشن فرخ مهرگان
مهر بفزای ای نگار مهرجوی مهربان.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 470).

مهر. [م ِ] (اِ) نام گیاهی باشد که آن را به فارسی مردم گیا و به عربی یبروح الصنم خوانند. (برهان). || سنگ سرخ. (برهان) (آنندراج). || قبه ٔ زرینی که بر سر چتر و علم نصب کنند. (برهان).

مهر. [م ُ] (اِ) آلتی از فلز، سنگ، عقیق و در عصر ما لاستیک و جز آنها که بر آن نام و عنوان کسی یا بنگاهی یا مؤسسه ای را وارون کنده باشندو چون بر آن مرکب مالند و آنگاه بر کاغذ و جز آن فشار دهند نام و نقش مذکور بر آن ثبت شود:
که کشتی کسی را مده تا نخست
جوازی به مهرم نیابی درست.
فردوسی.
- سجع مهر، کلمات موزون و مسجع و گاه مصراعی یا بیتی معمولاً متضمن نام و نشان دارنده ٔ مهر: «... ژولیده ای [بابافغانی]... می آید و قصیده ای در مدح ما [حضرت رضا (ع)] گفته که مطلع آن به جهت سجعمهر مبارک مناسب است... و مطلع قصیده ٔ او را سجع مهر مبارک کردند، و آن مطلع این است:
خطی که یک رقمش آبروی نه چمن است
نشان خاتم سلطان دین ابوالحسن است.
(از ریاض العارفین از مقدمه ٔ دیوان اشعار بابافغانی شیرازی چ احمد سهیلی خوانساری چ 1362 ص 23).
|| گاهی مراد از مهر همان مهر سلطنت است و مهر افرادی که حکمرانی می کرده اند و یا شاهزادگان و به هرحال داشتن چنین مهری حاکی از سلطنت و بزرگی و اقتدار بوده است:
به توران نباشد چو تو کس به جاه
به تخت و به مهر و به تیغ و کلاه.
فردوسی.
بفرمود کآن تاج و آن گوشوار
همان مهرو آن جامه ٔ شاهوار.
فردوسی.
به پیری سوی گنج یازانتر است
به مهر و به دیهیم نازانتر است.
فردوسی.
مگر با تو ای پهلوان زمین
سزاوار مهر و کلاه و نگین.
فردوسی.
وز آن پس ز من هرچه خواهی بخواه
پرستنده و مهر و تخت و کلاه.
فردوسی.
- مهر سلطنت، مهری که ازآن ِ سلاطین بوده است. رسم بوده است که پادشاهان نامه ها را اگرچه به خط خودشان نیز بوده مهر می کرده اند چنانکه در تاریخ بیهقی آمده است: امیر [محمود] به خط خویش گشادنامه نبشت، چون نبشته آمد خیلتاش راپیش بخواند و آن گشادنامه را مهر کرد و به وی داد. (ص 123). درباره ٔ مهرهای پادشاهان رجوع به مجله ٔ یغماسال پنجم ص 162 به بعد و مجله ٔ بررسیهای تاریخی شماره ٔ مسلسل 20 و 21 و الوزراء و الکتاب ص 29 و مجله ٔ وحید سال دوم شماره ٔ هشتم و کتاب اصطلاحات دیوانی دوره ٔغزنوی و سلجوقی ص 43 و سازمان حکومت صفویه شود.
- مهر شرف نفاذ، یکی از انواع مهرهای سلطنتی دوره ٔ صفویه که خاص ممهور ساختن ارقام و احکام امرا ووزرا بوده است: شغل مشارالیه [شغل مهردار مهر شرف نفاذ] آن است که ارقام و احکام امرا و وزرا و... گوشه ٔ ضمن ارقام را در برابر مهر «همایون » به مهر کوچک «شرف نفاذ» مهر نماید. (تذکرهالملوک ص 25). و رجوع به سازمان حکومت صفویه شود. || مهریا نگینی که به کسی دهند به نشانه ٔ مجاز بودن وی دراجرای امری:
بدو داد مهری به پیش سپاه
که سالار اوی است و جوینده راه.
فردوسی.
شب در آن شهر است غوغا ز اختران
مهر شحنه سوی غوغائی فرست.
خاقانی.
|| نشان و اثر آلت مذکور بر کاغذ. نشان اثر خاتم بر کاغذ و جز آن که حاکی از تأیید و تأکید نوشته های کاغذ مذکور باشد. اثر خاتم. نشان خاتم بر چیزی. نقش نگین. (از یادداشتهای مؤلف). نقش حروف که بر نگین باشد. (آنندراج). اثر و نقش مهر با نام یا علائم خاص صاحب آن:
یکی نامه خواهم بر او مهر شاه
همان خط او چون درخشنده ماه.
فردوسی.
بدین مهر و منشور یزدان گواست
که ما بندگانیم و اوپادشاست.
فردوسی.
یکی مهر و منشور باید همی
بدین مژده بر سور باید همی.
فردوسی.
به نامه مهر موبد هم نباید
گوا گر کس نباشد نیز شاید.
(ویس و رامین).
این ملطفه ها را به مهر جایی نهاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 538).
چنین بد مهی شاد شاه بلند
نه بر گنج مهرو نه بر بدره بند.
اسدی (گرشاسب نامه ص 475).
از جهت آن که سلیمان علیه السلام انگشتری ضایع کرد ملک از وی برفت. شرف آن مهر را بود که بر وی بود نه انگشتری را. (نوروزنامه). نامه ٔ بزرگان بی مهر از ضعیفی رای و سست عزمی بود وخزانه ٔ بی مهر از خوارکاری و غافلی بود. (نوروزنامه).
بر نگین جان خاقانی مقیم
مهر مهر و مهربانی میکنم.
خاقانی.
بر دل مومین و جان مؤمنش
مهر و مهر دین مهیا دیده ام.
خاقانی.
چو دارالملک جانت را به مهر مهر او بینی
مترس از زحمت غوغا به میدان آی شاه آنک.
خاقانی.
تا سلیمان ز نقش خاتم خویش
مهر من بر چه صورت آرد بیش.
نظامی (هفت پیکر ص 20).
سر دشمنان بر زمین آوری
جهان زیر مهر نگین آوری.
نظامی.
- به مهر اندرآوردن، به مهر کردن. مهر کردن:
چونامه به مهر اندرآورد شاه
فرستاد نزدیک ایران سپاه.
فردوسی.
- به مهر رسانیدن، مهر کردن. (از آنندراج):
ز داغ بندگی مرتضی علی اشرف
به مهر شاه رسانیده محضر خود را.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
- به مهر رسیدن، مهر کرده شدن. (از آنندراج):
گواه گرمی خون داغ های پیکر ما
به مهر لاله عذاران رسیده محضر ما.
ظهوری (از آنندراج).
- جهان به زیر مهر داشتن، جهان را در اطاعت داشتن:
ماهی به پیش روی و جهانی به زیر مهر
نوباوه ای به دست و می لعل بر دهان.
فرخی.
- سربه مهر، مهرکرده شده. مهردار. سخن سربه مهر؛ کلام پنهان و مکتوم و رازگونه:
سخن سربه مهر دوست به دوست
حیف باشد به ترجمان گفتن.
سعدی.
ای باد سلام سربه مهر از سر مهر
ازقطره به دریا بر و از ذره به مهر.
؟
- لب به مهر بودن، مجاز نبودن به نوشیدن:
تو می خور بهانه ز در دور دار
مرا لب به مهر است معذور دار.
نظامی.
- مهر انگشت، در انگشت نگاری هرگاه انگشت آلوده به مرکب و سیاهی را بر روی کاغذ نهند اثری از آن باقی می ماند که فرهنگستان برای آن اثر با توجه به معادل فرانسوی آن این ترکیب را انتخاب کرده است. و کسانی که خط ندارند به جای امضا مهر انگشت زیر نامه ها می نهند. اثر انگشت.
- مهر برداشتن از در، باز کردن و گشودن در:
یک روز سبک خیزد شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مهر از در زندان.
منوچهری.
- مهر برگرفتن، مهر برداشتن.
- مهر از سر نامه برگرفتن، نامه را گشودن:
مهر از سر نامه برگرفتم
گوئی که سر گلابدان است.
سعدی.
- مهر بر لب زدن، خاموشی گزیدن:
من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون میخورم و خاموشم.
حافظ.
- مهر پذیرفتن، نقش پذیرفتن. اثر و نشان مهر پذیرفتن: نقش پذیرفتن یعنی مهر پذیرفتن. (کشف المحجوب سجستانی جستار پنجم از مقالت سوم).
- مهر خرمن، مهری از چوب و جز آن، بزرگ، تقریباً به اندازه ٔ دو برابر دست آدمی برای مهر کردن گندم در خرمن. رَوْسَم. رَوْغَم. دَج. مهر انبار. رجوع به مدخل مهر انبار شود.
- مهر دادن، تصدیق دادن. گواهینامه دادن. گواهی با مهر و امضا دادن:
تو را خوبی به خوبی مهر داده
بتان پیش تو سر بر خط نهاده.
(ویس و رامین).
- مهر داشتن، به مهر بودن.
- || بسته بودن.
- مهر از آفتاب داشتن، بسته بودن:
تادهان روزه داران داشت مهر از آفتاب
سایه پروردان خضرا مهر بر در ساختند.
خاقانی.
- مهر دهان، روزه. صوم: به این مهر دهانم سوگند؛ یعنی به این روزه ام. (یادداشت مؤلف).
- || خاموشی. سکوت. (آنندراج). و رجوع به مدخل مهردهان شود.
- مهردهانان، روزه داران.
- مهر دهان روزه داران، کنایه از آفتاب است که تا غروب نکند روزه نتوان گشود. (برهان):
ای مهر دهان روزه داران
جان داروی علت بهاران.
خاقانی.
- مهر زبان، کنایه از سکوت و خاموشی:
هم نفسش راحت جانها شود
هم سخنش مهر زبانها شود.
نظامی.
- مهر زدن، مهر کردن. مهر نهادن. نشان کردن بر چیزی. تمغا زدن:
هرکه را چون خال حسن عنبرین خط روی داد
مهر بر بالای خورشید قیامت میزند.
صائب.
- مهر شریعت، اشاره به حضرت رسالت پناه محمدی است صلوات اﷲ علیه و آله. (آنندراج) (از برهان).
- مهر شفا،آنچه عزایم خوانان بر ریسمان دمیده گره زده در گلوی مریضان اندازند. (غیاث) (آنندراج).
- مهر کتف مصطفی، مهر نبوت:
مصطفی کعبه است و مهر کتف او سنگ سیاه
هرکس از بهر کف او زمزم افشان آمده.
خاقانی.
رجوع به ترکیب مهر نبوت شود.
- مهر کردن، مهر را بر کاغذ و جز آن فشاردن تا نقش مهر بر آن منقوش گردد. مهر زدن. نشاندار کردن. ممهور کردن. طبع. ختم. رقم. سحی. تسحیه:
شه آن نامه ها را همه مهر کرد
بپیچید و بنهاد در یک نورد.
نظامی.
- || کنایه از بستن. موقوف کردن:
در گنج دینار را مهر کرد
به توران نماندش کسی هم نبرد.
فردوسی.
هم اندر زمان حقه را مهر کرد
بیامد خروشان و رخساره زرد.
فردوسی.
راضی شدم و مهر بکرد آنگه دارو
هر روز به تدریج همی داد مزور.
ناصرخسرو.
پس دهان دل ببند و مهر کن
پر کنش از باد کبر من لدن.
مولوی.
هرکه را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند.
مولوی.
گرچه سنگ و تیغ را مژگان اوکرده ست مهر
بوی خون می آید از چاه زنخدانش هنوز.
صائب (از آنندراج).
- مهر کردن خرمن، ارتشام. رسم. رشم.
- مهرگیرنده، اثر و نقش پذیرنده:
به روزی که طالعپذیرنده بود
نگین سخن مهرگیرنده بود.
نظامی.
- مهر نبوت، نشانی که در کتف حضرت رسول بوده و آن را حاکی از نبوت وی دانسته اند:
خدای مهر نبوت نمود باز به خلق
از آن رسول نکومخبر نکومنظر.
ناصرخسرو.
مر تو را هست کنون نقش فتوت بر دل
همچو همنام تو را مهر نبوت بر دوش.
سوزنی.
کتف محمد ازدر مهر نبوت است
بر کتف بیوراسب بود جای اژدها.
خاقانی.
- مهر وصل، مهری را گویند که برای اعتبار طوامیر طویل الذیل بر پیوندهای آن زنند. (آنندراج):
مانند مهر وصل سند بهر اعتبار
با مهر خامشی به لب خویشتن زدیم.
محسن تأثیر.
- مهر و موم، موم با نشان و نقش مهر بر آن.
- مهر و موم زدن، قرار دادن قطعه ٔ موم گداخته و نقش و نشان مهر بر آن نهادن.
- مهر و موم کردن، مهر و موم زدن.
- مهر و موم نهادن، مهر و موم زدن.
- || بستن. تعطیل کردن:
به سلطانی چین نهم مهر و موم
زنم پنج نوبت به تاراج روم.
نظامی (از آنندراج).
- مهر و نشان، مهر و نشانه. مهر با علامت و نشان:
گوهر مخزن اسرار همان است که بود
قصه ٔ مهر بدان مهر و نشان است که بود.
حافظ.
من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه ٔ تست.
حافظ.
- مهریخ بر زر نهادن، نابود و تلف کردن:
توانی مهر یخ بر زر نهادن
فقاعی را توانی سر گشادن.
نظامی.
|| فرمان (به ذکر لوازم و اراده ٔ ملزوم). فرمان ممهور خاص به نشانه ٔ اجازه ٔ اجرای امری:
و گر خان را به ترکستان فرستد مهر گنجوری
پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش.
منوچهری.
|| مجازاً، نشان. اثر. علامت:
خردورزی و خرسندی نمایی
که خرسندی است مهر پارسایی.
(ویس و رامین).
اگر به رنگ عقیقی شد اشک من چه عجب
که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقیق.
حافظ.
- مهر آبله، اثر کم آن. (یادداشت مؤلف).
|| پرده ٔ بکارت. نشان بکارت و دوشیزگی:
به پور جوان گفت از این هفت جام
بخور تا شوی ایمن و شادکام
مگر بشکنی امشب آن مهر تنگ
کلنگ از نمد کی کند کان سنگ.
فردوسی.
هنوز آن مهر بردرج رحم داشت
که جان افروز گوهر گشت پیدا.
خاقانی.
رعاف بر او مستولی شد... و از دنیا برفت. سیده را همچنان با مهر به بغداد بردند. (راحهالصدور راوندی). سیاه را در آن حالت نفس طالب بود و شهوت غالب، مِهرش بجنبید و مُهرش برداشت. (گلستان سعدی).
- بامهر، دست نخورده. سربه مهر: ختامه مسک، یعنی اهل بهشت... شراب بامهر خورند و دست وپابزده و نیم خورده نخورند. (کتاب المعارف).
- به مهر بودن، بکر بودن. باکره بودن. دست نخورده بودن. (یادداشت مؤلف):
از شمار تو کس طرفه به مهر است هنوز
وز شمار دگران چون در تیم دودر است.
لبیبی.
سالی است که شد عروس و بیش است
با موجب شو به مهر خویش است.
نظامی.
- به مهر خدای، باکره. (یادداشت مؤلف):
که هست این عروس به مهر خدای
پریچهره ٔ سعتری منظری.
منوچهری.
سفالین عروسی به مهر خدای
بر او بر نه زری و نه زیوری.
منوچهری.
- مهر برگرفتن، مجازاً، ازاله ٔ بکارت کردن. (یادداشت مؤلف): دختر را از سر راه ببرد ومهر دختری از وی برگرفت... و در این سی سال هزار دختر مردمان را به زور مهر دختری برگرفته بود. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی).
- مهر بودن، مختوم و منحصر بودن به:
فرستاده را داد مهری درم
که مهر است برنام حاتم کرم.
سعدی.
- || کنایه از بسته شدن و مختوم بودن امری:
سالها شد کز دیار عشق مردی برنخاست
سنگ و تیغ بیستون مهر است تا فرهاد رفت.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- مهر دختری، مهر دوشیزگی. بکارت. پرده ٔ بکارت:
همان دو شوی کرده ویس بت روی
به مهر دختری مانده چو بی شوی.
(ویس و رامین).
- مهر دوشیزگی، بکارت. مهر دختری:
ببردم از او مهر دوشیزگی
وز آن سلسبیلش زدم ساغری.
منوچهری.
|| کنایه از پایان امری، به جهت اینکه مهر را در پایان نامه نقش می بستند.
- مهر پیغامبران (پیمبران)، مهر رسولان. خاتم پیامبران. واپسین رسولان: ماکان محمدٌ أبا احد من رجالکم ولکن رسول اﷲ و خاتم النبیین (قرآن 40/33)، گفت نیست محمد پدر هیچ کسی از مردمان شما ولکن پیغامبر خدای است ومهر پیغامبران است. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
هم زین قیاس بر همه مردم سوی خدا
مهر پیمبران به شرف مصطفی شده ست.
ناصرخسرو.
- مهر رسولان خدا، خاتم پیامبران. ختم رسل. حضرت محمد (ص):
بلکه به زندانی چونانکه گفت
مهر رسولان خدا اجمعین.
ناصرخسرو.
|| قطعه ای کوچک از گِل، معمولاً به شکل مکعب مستطیل یا استوانه که نمازگزاران برزمین نهند و به جای خاک، پیشانی به هنگام سجده بر آن گذارند. و آن بیشتر از خاک کربلا یا مشهد باشد.
- مهر خاک، مهر نماز که از خاک باشد:
خاکساران را در این درگاه قرب دیگر است
اعتبار از مهر زر بیش است مهر خاک را.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- مهر خاک کربلا،مهر نماز که از خاک کربلا باشد به خاطر قدسیت آن.
- مهر خاکی، مهر خاک. مهر نماز که از خاک باشد:
از این مهر خاکی برات نماز
شود خاکه ٔ دفتر بی نیاز.
ملاطغرا (از آنندراج).
- مهر سجده، مهر نماز. چیزی است که از گِل سازند مدور و آن اکثر کربلائی باشد که سجده گاه امامیه است و آن را مهر خاک کربلا و مهر کربلا نیز گویند. (آنندراج):
وجود خاکی ما مهر سجده ٔ ملک است
به حیرتم که در این مشت گِل چه دیده خدا.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- مهر کربلا، مهری که از خاک کربلا باشد:
نیست زاهد را غرض تحصیل مهر کربلا
بهر اثبات صلاح خویش محضر میکند.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- مهر نماز، مهری از خاک که در سجده پیشانی بر آن نهند:
سرم گرفته به دل الفت از خمیدن قامت
به سجده گاه صراحی پیاله مهر نماز است.
محمدقلی سلیم.
چنان از ننگ شرکت عرصه بر خودتنگ میخواهم
که چون مهر نماز آن آستان یک گل زمین باشد.
شفیع اثر (از آنندراج).
رجوع به مهره شود.
|| تبخال:
گرچه شبها از سموم آه تب ها برده ام
از نسیم وصل مهر تب نشان آورده ام.
خاقانی.
|| خال.
- مهر عنبر، خال مشکین:
زآن لب چون آتش تر هدیه کن یک بوس خشک
گرچه بر آتش تو را مهری ز عنبر ساختند.
خاقانی.
|| انگشتری. (انجمن آرا).
- مهر بادام، انگشتر که نگین آن به شکل بادام باشد. (آنندراج).
- || چشم به مناسبت شباهت به بادام:
حسن در چشم آن نکونام است
گنج حسنش به مهربادام است.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
- مهر بادامی، مهر بادام. انگشتر که نگین آن به صورت بادام سازند. (آنندراج).
- || چشم به مناسبت شباهت به بادام:
مهر چشمش داده شهرت در نکونامی مرا
کرده صاحب اعتبار این مهر بادامی مرا.
ملامفید بلخی.
- مهر جم، مراد از آن همان مهر یا انگشتری سلیمان است:
ای لب و زلفین تو مهره و افعی به هم
افعی تو دام دیو مهره ٔ تو مهر جم.
خاقانی.
چون آب پشت دست نماید نگین نگین
پس مهر جم به خاتم گویا برافکند.
خاقانی.
و رجوع به مهر سلیمان و انگشتر سلیمان شود.
- مهر سلیمان (سلیمان جم)، انگشتری سلیمان:
خسرو ما پیش دیو جم سلیمان شده ست
وآن سر شمشیر او مهر سلیمان جم.
منوچهری.
ویحک آن موم جدامانده ز شهدم که کنون
محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند.
خاقانی.
منم آن موم که دل سوختم از فرقت شهد
وصلت مهر سلیمان به خراسان یابم.
خاقانی (دیوان ص 299).
|| نشان و نقش سکه از درم و دینار و جز آن:
بخرند تا آن درم نزد شاه
برند و کند مهر او را نگاه.
فردوسی.
گوش به فرمان وی دارید و خطبه اورا کنید و مهر درم و دینار به نام وی کنید. (تاریخ سیستان). اینک منشور میرطغرل فرستادم چنان باید که خطبه به نام من کنید و مهر بگردانید. (تاریخ سیستان).به زر نگاه کردند که از آن راهب بستده بودند همه سفال گشته بود و به جای مهر بر آن پدید گشته. (تاریخ سیستان).
پذیردآفرینشها ز دادار
چو از سکه پذیرد مهر دینار.
(ویس و رامین).
حسن را همچون نقش بر دیبا
زیب را همچومهر بر دینار.
مسعودسعد.
خجسته نامش در شعرهای نادر من
چو مهر بر درم است و چو نقش بر دیباست.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 57).
درم نانبا را داد به مهر دقیانوس، نانبا گفت مگر این مرد گنج یافته است. (مجمل التواریخ و القصص).
پنج دینار بد در او موزون
مهر او کرده نام افریدون.
سنائی.
از پی هر درم که برد از وقف
یا ستد از کسان به بیع سلم
بر سر کل خورد یکی خایسک
چون به هنگام مهرمیخ درم.
سنائی.
تا ابد نام او بر افسر عقل
مهر بر سیم و نقش بر حجر است.
خاقانی.
رخت دل بر در هوس مبرید
مهر شه بر زر دغل منهید.
خاقانی.
دینار أحرش، دینار درشت مهر به جهت نوی و تازگی. سِنّه؛مهر درم. (منتهی الارب).
- زر مهرناکرده، نامسکوک. (یادداشت مؤلف).
- مهر کردن، سکه زدن:
بسازند و آرایش نو کنند
درم مهر بر نام خسرو کنند.
فردوسی.
|| دستگاه و قالب سکه ریزی و ضرب سکه:
زین رخ زرد چین گرفته ز درد
همچو زر زیر مهر ضرابم.
مختاری.
|| کیسه ای سربسته و مختوم محتوی مبلغی معین از زر و سیم. کیسه ٔ سربه مهر. و رجوع به مهری شود:
رودکیا برنورد مدح همه خلق
مدحت او گوی و مهر دولت بستان.
رودکی.
و مهر دیگر به نام فرزند سی هزار هریوه. (تاریخ بیهقی ص 212). حالی صد دینار فرمود تا برگ رمضان سازم و بر فور مهری بیاوردند صد دینار نیشابوری و پیش من نهادند. (چهارمقاله). پس ساعتی بود غلامان درآمدند و پیش هریک یک تاه اطلس و مهر زر بنهادند. (لباب الالباب عوفی). مهر زر پیش نهاد و از بعد از چند روز تشریفی خوب و استری نیکو و مهری زر فرستاد. (المعجم). پس هر سه هزار دینار برگرفت و پیش مار برد، مار را آواز داد، بیرون آمد، بر یکدیگر سلام دادند. پس مهر زر پیش نهاد. از گذشته عذرها خواست. (مرزبان نامه).
فرستاده را داد مهری درم
که مهر است بر نام حاتم کرم.
سعدی (بوستان).

مهر. [م ُ] (اِ) هرچیز گرد کروی شکل. مخفف مهره:
دو مهر است با من که چون آفتاب
بتابد شب تیره چون بیند آب.
فردوسی.

مهر. [م ُ] (ع اِ) اسب کره. (دهار). کره ٔاسب و یا بچه ٔ نخستین از اسب یا ستوران دیگر. ج، مِهار، مِهاره، اَمْهار. (از اقرب الموارد). بچه ٔ اسب چون از مادر بزاید و بر زمین آید نر را مهر گویند و ماده را مهره و خروف نیز گویند. (تاریخ قم ص 178). || استخوان در سر سینه و یا در میان سینه. (منتهی الارب). استخوانی است در قسمت «زور» از سینه. || ثمر و میوه ٔ حنظل. (از اقرب الموارد).

مهر. [م ُ هََ] (ع اِ) ج ِ مُهْره. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مُهْره شود.

مهر. [م ِ] (اِخ) یکی از بغان یا خداوندگاران آریایی یا هندوایرانی پیش از روزگار زرتشت است. پس از ظهور زرتشت یکی از ایزدان یا فرشتگان آیین مزدیسنا گردید. آریائیان هنگام ورود به ایران قوای طبیعت مثل خورشید و ماه و ستارگان و آتش و خاک و باد و آب را می پرستیده اند. خدایانی را هم که مظهر قوای طبیعت بوده اند «دئوه » می خوانده اند. در بین این خدایان برتر از همه ایندرا بوده است که اژدهاکش و پروردگار رعد و برق و جنگ به شمار می آمده است. این خدا بااین نام در بین آریاهای ایران آن رواج را که میان هندوان می داشت نیافت. نزد ایرانیان ظاهراً پرستش میترا (مهر) جای آن را گرفت و ایندرا رفته رفته و به خصوص بعد از زردشت در ردیف دیوان مردود درآمد. در فرهنگهای فارسی مهر را فرشته ای دانسته اند که موکل است بر مهر و محبت و تدبیر امور مالی و مصالحی که در ماه مهر (ماه هفتم از سال شمسی) و روز مهر (روز شانزدهم هر ماه) بدو متعلق است و حساب و شمار خلق از ثواب و عقاب به دست اوست. (از یشتها ج 1) (برهان قاطع) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
آنکه گردون را به دیوان برنهاد و کار بست
وآن کجا بودش خجسته مهر اهریمن گراه.
دقیقی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 133).

مهر. [م ِ] (اِخ) رئیس و پیشوای مانویان در عهد خلافت ولیدبن عبدالملک و ولایت خالدبن عبداﷲ القسری به عراق و فرقه ٔ مهریه ٔ مانویه بدو منسوب است. (از ابن الندیم).

فرهنگ معین

(مَ) [ع.] (اِ.) کابین، مهریه.

آلتی از جنس فلز یا لاستیک که روی آن اسم شخص یا بنگاهی را نقش می کنند و از آن به جای امضاء در پای نامه ها و قراردادها استفاده می کنند، و موم کردن الف - بستن چیزی از طریق موم چسباندن به در آن و بعد مهر زدن به موم به طوری که به جز فرد مور [خوانش: (مُ) (اِ.)]

آفتاب، خورشید، دوستی، مهربانی، نام ماه هفتم از سال شمسی، نام روز شانزدهم از ماه مهر که ایرانیان جشن مهرگان را در این روز بر پا می دارند. [خوانش: (مِ) (اِ.)]

فرهنگ عمید

پول یا چیز دیگر که هنگام عقد نکاح بر ذمۀ مرد مقرر می‌شود، کابین، صداق،

دوستی، محبت،
(اسم) در آیین زردشتی، رب‌النوع آفتاب،
(اسم) [قدیمی] خورشید،
(اسم) [قدیمی] ماه هفتم سال شمسی، پس از شهریور و پیش از آبان،
(اسم) [قدیمی] روز شانزدهم از هر ماه شمسی: (روز «مهر» و ماه مهر و جشن فرخ‌مهرگان / مهر بفزای ای نگار ماه‌چهر مهربان (مسعودسعد: ۵۴۸)،

آلت فلزی یا لاستیکی که روی آن اسم شخص یا بنگاهی را نقش ‌کرده و روی کاغذ و پاکت یا زیر نامه‌ها و قراردادها به‌ جای امضا می‌زنند،
[قدیمی] کیسۀ سربسته: (فرستاده را داد مُهری درم / که ختم است بر نام حاتم کرم (سعدی۱: ۹۲)،

حل جدول

ماه شروع مدارس

ماه شروع مدارس، خورشید، محبت، کابین و صداق

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

نشان

گویش مازندرانی

مار

فرهنگ فارسی هوشیار

کابین و آن نقد و جنسی باشد که در وقت نکاح بر ذمه مرد مقرر کنند رحم و شفقت و محبت، دوستی و مودت آلتی لاستیکی که روی آن اسم اشخاص یا بنگاهی را نقش کنند و روی کاغذ یا زیر نامه ها بجای امضاء میزنند

فرهنگ فارسی آزاد

مَهر، صِداق عقد، کابین زن، (جمع: مُهُور)،

مُهر، کُرّه اسب (جمع: اَمهار، مِهار، مِهارَه)، ایضاً: میوه حَنظَل، در فارسی به معنای مُهر و خاتَم است و این معنی در عربی نیز وارد شده و از مُهر به همین معنی فعل هم ساخته اند: مَهَرَ،

مَهر، (مَهَرَ، یَمهُرُ) مَهر و صِداق دادن به زن، مهریه تعیین کردند، مُهر زدن (به هر نوشته)،

پیشنهادات کاربران

استامپ

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری