معنی تل در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

تل. [ت َ] (اِ) کوه پست و پشته ٔ بلند را گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). کوه پست و پشته ٔ بلند مقابل هامون که زمین صاف است. (انجمن آرا). زمین بلند. (شرفنامه ٔ منیری) (غیاث اللغات). پشته. (غیاث اللغات). پشته ٔ ریگ و جز آن. (آنندراج). پشته که سرش بس فراخ نبود. (مهذب الاسماء). در عربی به تشدید لام تل ّ بهمین معنی آمده است: گردیز شهری است... بر سر تلی نهاده. (حدود العالم). و در حوالی برقوه تلهاست بزرگ از خاکستر. (حدود العالم). رامیان [به هندوستان] شهری است بر سر تلی عظیم. (حدود العالم).
یکی تل بدانجای پیدا ز دور
از آنسو کجا بد گذرگاه تور.
فردوسی.
تلی بود پر سبزه و جای سور
سپه را همی دید خسرو ز دور.
فردوسی.
تلی بود خرم یکی جایگاه
پس پشت آن رنج دیده سپاه
یکی تخت زرین نهاده بر اوی
نشسته بر او ساوه ٔ جنگجوی.
فردوسی.
بهر تلی بر از کشته گروهی
بهر غفجی بر از فر خسته پنجاه.
عنصری.
من از پس پیلان قلب جدا افتادم و کسانی از کهتران که با من بودند از غلام و چاکر از ما دور ماندند و نیک بترسیدیم که نگاه کردیم خویشتن را بر تلی دیگر دیدیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 586).
دگر روز چون چرخ شد لاجورد
برآمد ز تل کان یاقوت زرد
به نزد پدر شد بت دلربای
نشستند و کردند هرگونه رای.
اسدی.
روان بسوی من از هر سویی حلال و حرام
چو سیل تیره و پرخس به پستی از سر تل.
ناصرخسرو (دیوان ص 248).
نگاه کردم از دور من تلی دیدم
که چاه ژرف نمایداز آن بلند عقاب.
مسعودسعد.
بر محیط فلک از هاله سپر سازد ماه
بر بسیط کره از خوید زره پوشد تل.
انوری (از انجمن آرا).
آباد و خرم است به تو عالم هنر
وز جود تست عالم زفتی خراب و تل.
سوزنی.
بر تلی بلند قواعد آن استوار کرده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 412).
در راه تلی بدین بلندی
گستاخ مشو به زورمندی.
نظامی.
زدم تیشه یکروز بر تل خاک
بگوش آمدم ناله ای دردناک
که زنهار اگر مردی آهسته تر
که چشم و بناگوش و روی است و سر.
سعدی (بوستان).
الفت فضل و دلت الفت شیرو شکر است
قصه ٔ جودو کفت قصه ٔ تل و دمن است.
قاآنی.
جای بلند بهر تماشائیان خوش است
بر تل سبز چرخ برانی فرس چرا.
وحید (از آنندراج).
آمد شب ای جمال هان اندر زمام آور جمل
تا برنشینم یکزمان بنوردم این هامون و تل.
(از مؤلف انجمن آرا).
|| هر چیز که بر رویهم ریخته خرمن کرده باشند. (برهان) (از ناظم الاطباء). انباشتگی. (فهرست ولف ص 245):
به دست اندرون گرز، چون سام یل
به پیش اندرون کشته، چون کوه تل.
دقیقی.
میان تل خستگان اندرون
برو ریخته خاک بسیار و خون.
فردوسی.
بهر سو ز رومی تلی کشته بود
و گر خسته از جنگ برگشته بود.
فردوسی.
همه کشتگان را بهم برفکند
تلی گشت برسان کوه بلند.
فردوسی.
چو بنشست چنانست که از نسرین تلی
چو برخاست چنانست که از سرو نهالی.
فرخی.
چو بنهاد آن تل سوسن ز پیش من چنان بودم
که پیش گرسنه بنهی ترید چرب بهنانه.
حکاک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 497).
به تل زر و درریخته زیر گام
به خرمن برافروخته عود خام.
اسدی.
به کمتر زمان خاست صدجا فزون
ز گردان کشته تل و جوی خون.
(گرشاسبنامه).
ای شده عاجز ز تل کیش تو
صدهزاران کوهها در پیش تو.
مولوی.
- تل ریگ، توده ٔ ریگ. (ناظم الاطباء): و در تل ریگ چاهی کنی، آبی پدید آید. (سندبادنامه ص 54).
- تل کاه، توده ٔ قصب و ساق گندم و جو و مانند آنها:
گل نماند، خارها ماند سیاه
زرد و بی مغز آمده چون تل کاه.
مولوی.
|| در فهرست ولف ص 245 بمعنی گروه، دسته آمده ولی شاهد آن را که ولف بدان استناد کرده و با شماره و علامتی که بدان اشاره کرده است در شاهنامه ٔ بروخیم نیافتیم. || کنایه از پسر امرد مزلف. باشد گویند عربی است. (برهان).پسر امرد مزلف. (ناظم الاطباء).

تل. [ت ِ] (ترکی، اِ) زبان را گویند. (آنندراج). در آذربایجان دِل گویند.

تل. [؟] (اِ) اسم هندی سم است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). رجوع به سم شود.

تل. [ت ُ] (اِ) نام درختی است که در پل سفید به کُرکُو دهند و این درخت در جنگلهای آلاداغ و بجنورد و جنگلهای کرانه ٔ دریای مازندران و همچنین در ارسباران یافت شود. رجوع به جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 208 شود.

تل. [ت ُ] (اِ) کیسه ای که خیاط سوزن و انگشتانه و نخ در آن نهد. (ناظم الاطباء).

تل. [ت َل ل] (ع اِ) توده ٔ خاک و توده ٔ ریگ و پشته. ج، تِلال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قطعه زمینی که از اطراف خود کمی بلندتر باشد جمع آن تلال و تُلول و واحد آن تَلﱡه. (از اقرب الموارد). بهمین معنی در فارسی به تخفیف لام تَل آمده. رجوع به تل شود. || بالش. ج، اتلال. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). و این نادر است یا اتلال از اقسام جامه است. (منتهی الارب) (آنندراج). || در شاهدهای ذیل معنی پنبه ریزه، خرده پنبه که از دم کمان ریزد، میدهد: و هنوز از تلهای حلاجی پاک نشده از برم میکشیدند. (نظام قاری).
قماشی که از تل بود روی آن
گرش روی دیگر کنی پرنیان.
نظام قاری.

تل. [ت َل ل] (ع مص) بر روی افکندن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). بر زمین زدن کسی را یا برگردن و روی افکندن او را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || فروخوابانیدن ناقه را. || متهم کردن کسی را به امر زشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || انداختن چیزی را در دست کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تضرع. (از اقرب الموارد). || ریختن و افتادن و ساقط شدن. || خوی برآوردن پیشانی کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || فروهشتن رسن در چاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

تل. [ت َ] (اِخ) تال. رجوع به تال شود.

تل. [ت ِ] (اِخ) دهی است از دهستان ویسیان که در بخش ویسیان شهرستان خرم آباد واقع است و 350 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

تل. [] (اِخ) در دوم تواریخ ایام 27:3 عوفل نامیده شده است و در میان وادی پنیرفروشان و وادی قدرون واقع است و بواسطه ٔ محل طبیعی آن و برجی که در آنجا میباشدبغایت محکم و دیواری در میان آن و کوه صهیون برپاست. دوم تواریخ 33:14. وارن انگلیسی دیوارهای بزرگ و بنای برجی در این تل یافته است. (قاموس کتاب مقدس).

فرهنگ معین

(تَ) (اِ.) پسر امرد مزلف و مضخم، تگل.

(تَ لّ) [ع.] (اِ.) پشته، تپه بلند. ج. تلال.

فرهنگ عمید

تودۀ بزرگ خاک یا شن، تپه، پشته،

حل جدول

تپه

پشته خاکی

پشته خاکی، تپه

مترادف و متضاد زبان فارسی

پشته، تپه، رش، نجد،
(متضاد) هامون، انبار، خرمن، توده، انباشتگی، امرد، مزلف

گویش مازندرانی

درختی است که در پل سفید به کرکو معروف استاین درخت در جنگل...

تلخ، گیاهی سمی، چوب های بلند و صاف جهت پرچین کردن و ایجاد...

پارچه ای هم تراز اطلس، تلاطم موج، جذر و مد، آویخته، آویزان...

نوعی درخت از تیره افرا که در ارتفاعات روید، شکم برآمده...

شاخه ی جوان که با رشد سریع از شاخه ی اصلی جدا شود

فرهنگ فارسی هوشیار

توده خاک و ریگ پشته

فرهنگ فارسی آزاد

تَلّ، تپه، پُشته، توده بزرگ خاک (جمع: تِلال، تُلُول، اَتْلال)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری