عمل به فارسی | دیکشنری عربی

عمل
  • کنش , اقدام , مصدرحال فعل بمعنی (کارداشتن) پرمشغله بودن , گرفتاری , سوداگری , حرفه , دادوستد , کاسبی , بنگاه , موضوع , تجارت , کردار , کار , قباله , سند , باقباله واگذار کردن , ثقل , اعمال زور , تقلا , رنج , زحمت , کوشش , درد زایمان , کارگر , عمله , حزب کارگر , زحمت کشیدن , تقلا کردن , کوشش کردن , شغل , وظیفه , زیست , عمل , عملکرد , نوشتجات , اثار ادبی یا هنری , کارخانه , استحکامات , کار کردن , موثر واقع شدن , عملی شدن , عمل کردن , کار کننده , مشغول کار , طرزکار

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر