معاینه در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی
لغت نامه دهخدا
معاینه. [م ُ ی َ ن َ / ی ِ ن ِ](از ع، اِمص) به چشم دیدن. رویاروی دیدن چیزی را.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و از آن شرح کردن نباید که به معاینه حالت و حشمت... دیده آمده است.(تاریخ بیهقی). به نظاره ایستاده بودم و آنچه گویم از معاینه گویم.(تاریخ بیهقی). حازم... پیش از حدوث خطر و معاینه ٔ شر چگونگی آن را شناخته باشد.(کلیله و دمنه). مرا تو راحت جانی معاینه نه خبر که را معاینه باشد خبر چه سود کند. (از اسرارالتوحید). کیفیت آن جز به معاینه در ادراک نیاید.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 412). حقیقت خبر و استکمال و صف آن جز به معاینه و مشاهده امکان نپذیرد.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 423). - به معاینه دیدن، معاینه دیدن: امیر برنشست پوشیده متنکر به جایی بیرون رفت وبه معاینه بدید آنچه سالاران گفته بودند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 591). و رجوع به ترکیب معاینه دیدن شود. - معاینه دیدن، به رأی العین دیدن. شاهد عینی بودن: و او سیرت خاندان قضاء پارس دانسته بود و معاینه دیده.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 118). این زال سرسپید سیه دل طلاق ده اینک ببین معاینه فرزند شوهرش. خاقانی. آثار انصار دین معاینه بدیدند.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 411). معاینه بدیدم که پاره پاره به هم می دوخت.(گلستان). ز دیدنت نتوانم که دیده بردوزم اگر معاینه بینم که تیر می آید. سعدی(گلستان). - معاینه رفتن، دیده شدن. مشهود شدن. مشاهده شدن: و بعضی احوال معاینه رفت و از معتبران و مقبول قولان وقایع گذشته را استماع افتاد.(جهانگشای جوینی ج 1 ص 7). - معاینه ٔ محل، بازدید مراجع قضایی یااداری از محل وقوع جرم یا مورد دعوی و اختلاف یا موضوع حق.(ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). || تفحص و دیدن طبیب مریض را.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بررسی و دقت طبیب در وضع بیمار. دقت در چگونگی بیماری بوسیله ٔ پزشک. - حق المعاینه، وجهی که بیمار به طبیب دهد. دستمزد پزشک.(ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا). ||(اصطلاح عرفانی) معاینه یعنی دیدن و مشاهده کردن و معاینات بر سه گونه اند: یکی معاینه ٔ ابصار و دیگری معاینه ٔ عین القلوب که علم یقینی باشد و معاینه به شواهد دانش باشد و سه دیگر معاینه ٔ روح که معاینه ٔ عین حق باشد.(فرهنگ لغات و اصطلاحات عرفانی دکتر سید جعفر سجادی). ||(ص، ق) آشکار. آشکارا. روشن و واضح. عیان: وان نسترن چو مشک فروشی معاینه ست در کاسه ٔ بلور کند عنبرین خمیر. منوچهری(دیوان چ دبیرسیاقی ص 33). اگر او را چیزی شنوانند یا شنوانیده اند یا معاینه بدو نمایند... شخص امیر ماضی... را در پیش دل و چشم او نهد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333). اکنون مرا مقرر گشت و معاینه شد که بکتغدی و سباشی را با اینها جنگ کردن چنین صواب نبود.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 593). دل صادق بسان آینه است رازها پیش او معاینه است. سنائی(از امثال و حکم ج 2 ص 821). چو حق معاینه دانی که می بباید داد به لطف به که به جنگ آوری و دلتنگی. سعدی(گلستان). دل مؤمن بسان آینه است همه نقشی در او معاینه است. اوحدی(از امثال و حکم ج 1 ص 83). ||(اِ) بیناب و هر چیز که در حین مکاشفه دیده می شود.(ناظم الاطباء).
فرهنگ معین
(مص م.) با چشم دیدن، بررسی و دقت کردن در وضع مریض. [خوانش: (مُ یَ نَ یا یِ نِ) [ع. معاینه]]
فرهنگ عمید
(پزشکی) بررسی بدن برای تشخیص بیماری، (قید) [عامیانه] دقیقاً، کاملاً، (تصوف) کشف و شهود، [قدیمی] دیدن، مشاهده،
حل جدول
بیناب
مترادف و متضاد زبان فارسی
امتحان، بازبینی، بازدید، بررسی، مشاهده، بررسی (وضعبیمار)
فرهنگ فارسی هوشیار
دیدن به چشم، رویاروی چیزی را دیدن
پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.