معنی عریان در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

عریان. [ع ُرْ] (ع ص) برهنه. (منتهی الارب) (دهار). آنکه لباسهای خود را کنده باشد. (از اقرب الموارد). عاری. عار. عور. لخت. لوت. روت. رود. روده. روخ. تهمک. ورت. ج، عریانون. (منتهی الارب):
ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریانست
بعلم کوش و بپوش این ضعیف عریان را.
ناصرخسرو.
زنهار چنانک آمده ای اول از آنجا
خیره نروی گُرْسنه و تشنه و عریان.
ناصرخسرو.
نیست پوشیده که شاه حیوانی تو
که نه عریانی و ایشان همگان عریان.
ناصرخسرو.
وقت پیکار نقش خانه ٔ فتح
نفس آن حله پوش عریان باد.
مسعودسعد.
چون صفر و الف تهی و تنها
چون تیر و قلم نحیف و عریان.
خاقانی.
عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شد
همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر.
خاقانی.
تو زین احرام و زین کعبه چه دانی کز برون چشمت
ز کعبه پوشش دیده ست و از احرام عریانی.
خاقانی.
از برونم پرده ٔ اطلس چه سود
چون برون پرده عریان میزیَم.
عطار.
قفاخورد و گریان و عریان نشست
جهاندیده ای گفتش ای خودپرست.
سعدی.
سفر کرد بامدادان، دیدند عرب را گریان و عریان. (گلستان سعدی).
کشته از بس که فزون است کفن نتوان کرد
فکر خورشید قیامت کن و عریانی چند.
نظیری.
از نور مهر و ماه چه میکاهد
گر کسوتی ببخشد عریان را.
قاآنی.
از لعاب سنگ تابد شعله ٔ عریان عشق
پرده چون پوشد کسی بر سوزش پنهان عشق.
صائب (از آنندراج).
- عریان النَّجی ّ، زن و نیز مردی که راز را نتواند پوشید. (منتهی الارب). آنکه سرّ و راز را کتمان نکند. (از اقرب الموارد).
|| بمجاز، بری. دور. محروم:
بسان آدم دور اوفتاده ایم از خلد
از آن ز لهو و نشاط و سرور عریانیم.
مسعودسعد.
|| ریگستانی که هیچ نرویاند. (منتهی الارب): رمل عریان، قطعه ای از ریگ است که بصورت محدب حرکت کند، و یا توده ای از ریگ که درختی بر آن نباشد. (از اقرب الموارد). || اسب دراز. (منتهی الارب). اسب خرامان و درازدست وپا. (از اقرب الموارد).

عریان. [ع ُرْ] (اِخ) لقب باباطاهر، عارف و شاعر معروف همدان در قرن پنجم است. رجوع به باباطاهر شود.

عریان. [ع ُرْ] (اِخ) النذیر العریان. مردی از خثعم معروف به دیانت. (ناظم الاطباء). مردی از خثعم که در واقعه ٔ ذی الخلصه، عوف بن عامر بر او حمله برد و دست او و همسرش راقطع کرد. (از اقرب الموارد). و رجوع به نذیر شود.

عریان. [ع ُرْ] (اِخ) (بنوالَ...) نام بطنی از حمیر است. (از ناظم الاطباء).

عریان. [ع ُرْ] (اِخ) قلعه ای است به مدینه و ریگ توده ای. (منتهی الارب). نام ریگ توده ای و قلعه ای در مدینه. (ناظم الاطباء). قلعه و کوشکی است در مدینه ازآن ِ بنی النجار از خزرج، در صقعالقبله از آل النضر، از قوم انس بن مالک. (از معجم البلدان).

عریان. [ع ُرْ] (اِخ) دهی از دهستان خورشید بخش ششتمد شهرستان سبزوار. سکنه ٔ آن 635 تن. آب آن از قنات. محصول آن غلات، پنبه، گردو و بادام است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

فرهنگ معین

(عُ) [ع.] (ص.) لخت، برهنه.

فرهنگ عمید

برهنه، لخت،

حل جدول

رت، روت

برهنه، رت، عور، لخت

رت، برهنه، عور، لخت

رت

مترادف و متضاد زبان فارسی

برهنه، پتی، عور، لخت،
(متضاد) پوشیده، مستور

فرهنگ فارسی هوشیار

برهنه، عاری، لخت، بدون لباس

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری