خلاصه داستان قسمت ۲ سریال ترکی تازه عروس yeni gelin + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۲ سریال ترکی تازه عروس می باشید. برای خواندن این مطلب ما را همراهی کنید. سریال ترکی تازه عروس، سریال کمدی و محبوب است که پخش خود را در سال ۲۰۱۷ از شبکه Show Tv ترکیه آغاز کرد و در طول ۳ فصل در سال ۲۰۱۸ به اتمام رسید. این سریال پرطرفدار اکنون با دوبله فارسی پخش خود را در شبکه جم تی وی آغاز کرده است. این سریال از تاریخ ۱۹ شهریور ماه ۱۴۰۱ هرشب راس ساعت ۲۲:۰۰ شروع می شود. این سریال دربرگیرنده ی صحنه های خنده دار و بعضا احساسی هست. این قصه ی یک دختر شهرنشین وجوان است که عاشق پسری قبیله نشین از منطقه ی آنادولی ترکیه میشود و عروس آنها میشود…

خلاصه داستان قسمت ۲ سریال ترکی تازه عروس
بلا وقتی پیش خانم ها میره میخواد غذا بخوره که مادر افه، آسیه بهش میگه چیکار میکنی؟ به سینی ما دست نزن برو پیش عروس ها. بلا میگه فکر کنم قاشق و چنگال یادتون رفته بیارین من میرم بیارم. بهش میگن نکنه میخوای آداب و رسوم جدید بیاری واسمون؟ مامان آسیه میگه نکنه از ما چندشت میشه؟ بلا میگه نه بابا من خیلی هم دوست دارم اصلا یکی از آرزوهام همین بود و میخواد با دست غذا بخوره اما دستشو به هر طرف که میبره عروس ها همونو برمیدارن و میخورن و نمیزارن اصلا چیزی بخوره. همگی وقتی میرن کنار شیرین میبینه چیزی نیست واسه خوردن به بلا میگه میخوای یه نیمرو بندازم بخوریم؟ بلا میگه انقدر گرسنمه که اصلا به نه فکر نمیکنم شیرین تا میخواد بره نیمرو درست کنه مادرش آسیه میگه چیکار داری میکنی؟ تو همین الان صبحانه خوردی! شیرین میگه خوب هوس کردم اما او میگه نمیخواد بخوری و از اونجا میبرتش. بلا با هر لقمه نون خالی که میخوره عمه هازار از خودش صدا درمیاره و بلا میترسه. خان قلندر به هازار میگه فکر کردی کاری که کردی بدون مجازات میمونه؟ باید عواقبشو به جون بخری! تو با این کارت رسم و رسوم مارو کلا ندید گرفتی و همه چیزو زیر پات گذاشتی! منم مجازاتی که واست تعیین کردم تبعیده! تورو با زنت تبعید میکنم! برادر هازار میگه کجا؟ خان قلندر میگه جایی که ما شروع کردیم بابد بره ییلاق تا ریم و رسوم یادش بیاد که باید چیکار کنه! هازار مخالفت میکنه و سعی میکنه تا نظرشو برگردونه و میگه آخه من اونجا چیکار کنم؟ برادرش میگه هازار با زنش اونجا مشکل درست میکنن، در ضمن من بهش تو شرکت احتیاج دارم! خان قلندر میگه همینی که گفتم و میره. بلا که فالگوش ایستاده بود حرف های آنها را میشنوه. برادر هازار میخواد بره که او را اونجا میبینه و میگه تو فالگوش ایستاده بودی؟ بلا میگه نه اومده بودم ظرف های صبحانه را جمع کنم و ببرم سپس بهش میگه تو روز عروسی نشد باهاتون اشنا بشم سپس دستشو به طرفش میگیره و میگه من بلام، اما برادر هازار حتی دست نمیده و میگه خوب آشنا بشو و میره .
بلا پیش هازار میره و بهش میگه شنیدم که تبعید شدیم. بلا وقتی به آشپزخانه میره شیرین بهش میگه بیا ببین چه صبحانه ای واست درست کردم! بلا تشکر میکنه ولی تا میخواد اولین لقمه را بخوره عمه هازار میاد و میگه عروس نوعه چرا نشستی؟ پاشو ببینم ظرف شستن بلدی! بلا میگه میشورم اول صبحانه ام را بخورم بعد اما او میگه همین الان پاشو. بلا بلند میشه و شروع میکنه به شستن ظرفا که شیرین میخواد کمکش کنه که مادرش صداش میزنه و ازش میخواد تا پیشش بره. آسیه به شیرین میگه من بهت میگم چیکار کن تو چیکار میکنی! شیرین از بلا طرفداری میکنه که مادرش بهش میگه ما تصمیم گرفتیم که هرکاری میخواد بکنه هیچ کدوممون کمکش نکنیم. هازار وقتی از خانه میخواد بیرون بره با دیلان روبرو میشه. هازار میگه فکر نمیکردم اینجا ببینمت! دیلان میگه اومدم بهت تبریک بگم فقط هازار تشکر میکنه و میره. عروس ها اونو میبینن و میگن بیا پیش ما بشین سپس از قصد بلا را صدا میزنن. وقتی بلا میاد اون دوتارو باهم آشنا میکنن و از قصد بهش میگن که نامزد قبلی هازار هستش، بلا جا میخوره که بهش میگن برو قهوه شیرین بیار واسمون، بلا قبول میکنه و میره. هازار به چای خانه محله میره و با دوستاش خوش میگذرونه که فردی نابینا به نام حسن که بهش حسن کور میگن به اونجا میاد. او از وجود هازار باخبر چه که ازش میپرسن تو چجوری فهمیدی؟ حسن کور میگه هنوز باور ندارین که من از همه چیز باخبرم! سپس میگه شوخی کردم از بوی عطرش فهمیدم شیشه را خالی کرده! و همه میخندن.
برادر دیلان پیش هازار میره و بهش مدام تیکه میندازه هازار بهش میگه مثل مرد حرفتو بزن ببینم دردت چیه! او بهش میگه مرد؟ من مردی نمیبینم که باهاش مردونه حرف بزنم! هازار میگه پس بهت نشون میدم و مشتی تو صورتش میزنه که رو زمین می افتد سپس به طرفش اسلحه میکشه که تمام اون اهالی به طرف برادر دیلان و افرادش اسلحه میگیرن. سپس هازار را تهدید به مرگ میکنه و میگه کی میخواد الان پشتت باشه؟ برادر هازار میاد و میگه من! شنیدم میخوای شلیک کنی خوب شلیک کن! ببینم میتونی یا نه! او بعد از کمی بحث کردن با هازار بهش میگه الان باهات کاری ندارم بزار یخورده خوش بگذرونی بزرگ بشی اونوقت انتقام خواهرمو ازت میگیرم و میره. بلا واسه عروس ها و دیلان قهوه تلخ میبره که اونا با خوردنش حالشون بد میشه و میگه این چی بود دیگه مگه نگفتیم شیرین! بلا که واسه تلافی اینکارو کرده بود میگه ما هم اینجوری رسم داریم خوب! و میخواد بره که دیلان میگه میخواستم ازت تشکر کنم چون هازار مثل برادرم بود نه نامزد واسم بلا خوشحال میشه و به عروسها میگه فنجون ها را هم شما جمع کنین و میره. آنها به دیلان میگن این چی بود که گفتی؟ دیلان میگه از قدیم گفتن دوستتو نزدیکت نگه دار دشمنتو نزدیکتر. سپس پیش خواهرش میره و گلگی میکنه که او بهش میگه به زودی از اینجا بیرونش میکنیم و تو عروس اینجا میشی. یکی از عروس ها به بلا میگه که پسرشو به حمام ببره سپس تمام زنها به اونجا میرن و برای اذیت کردنش میگن که ما را هم بشور. آنها استراحت میکنن و خوش میگذرونن اما بلا حسابی از کار کردن خسته میشه و وقتی به اتاقش میره رو مبل خوابش میگیره. یکدفعه صدای انفجار میاد که هازار با بلا به و بقیه به حیاط میرن که میبینن عموی هازار در حال آزمایش بود که دوباره نمونه اش ترکیده….