معنی شمع در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

شمع. [ش َ] (ع مص) بازی و مزاح کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بازی کردن. (از تاج المصادر بیهقی) (دهار). || پریشان و متفرق شدن چیزی. || ترک دادن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

شمع. [ش َم ْ / ش َ م َ] (ع اِ) موم شمع (و آن مولد است). (منتهی الارب). موم عسل که از آن برای روشنایی استفاده کنند. (از اقرب الموارد). موم. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از غیاث) (دهار) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). ابومونس. (از منتهی الارب) (دهار). بومونس. (یادداشت مؤلف). شما. عسو. (از منتهی الارب). به فارسی موم نامند، زرد و سرخ او را به تکرار گداختن و در آب سرد ریختن و آویختن در ماهتاب سفید میکنند و استعمال طبی دارد. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن). او را به رومی فاروس، فیرین و فیرونا هم گویند و به هندی بکن و به فارسی موم گویند و بهترین نوع موم آن است که رنگ او به سرخی مایل باشد و نیک چرب بود و بوی عسل از او به مشام آید. (از صیدنه ٔ ابوریحان بیرونی). || آنچه برای روشنی سوزند. (منتهی الارب). آنچه برای روشنایی سوزند و گفته اند شمع (به تحریک) کلام عرب است و شمع (به سکون) از لغات مولده می باشد. (آنندراج) (از غیاث) (ناظم الاطباء).
|| شماله. آن چیز که از موم و یا پیه ساخته برای روشنایی می سوزانند. (ناظم الاطباء). در فارسی به سکون میم مستعمل است بمعنی چیزی که از موم یا از پیه ساخته روشن می کنند و این مجاز است از قبیل تسمیهالشی ٔ باسم مادته و آن را به فارسی شماله گویند. (غیاث) (آنندراج) (بهار عجم). آتشین جولان، مهر فروغ، شب افروز، گدازیافته، جان سوز، نیم سوز، ماتم زده از صفات، و انگشت، دست، قلم، کلک، علم، الف، مصرع، خوشه، شاخسار، عروس، از تشبیهات اوست. (آنندراج). وسیله ٔ روشنایی از پیه گداخته به قطر انگشتی و بیشتر و کم و بیش به درازی دو انگشت و فتیله ای در میان. چیزی از پیه گداخته به قطر انگشتی کرده که روشنایی را سوزند. قسم عادی آن را شمع پیهی و قسم اعلای آنرا شمع کافوری نامند و امروزه برای سوزاندن در مساجد و تکایا از مواد کم بها سازندش. با افروختن و روشن کردن، کشتن، مردن، خاموش کردن، خاموش شدن و زدن مستعمل است. (یادداشت مؤلف):
گر چراغی ز پیش ما برداشت
باز شمعی بجای او بنهاد.
ابوالعباس ربنجنی.
ای مه آزادگان و تاج بزرگان
شمع جهان و چراغ دوده و نوده.
دقیقی.
طلایه ندارند شمع و چراغ
یکی سوی دشت و یکی سوی راغ.
فردوسی.
تو گفتی که شمع است سیصدهزار
بیاویخته ز آسمان حصار.
فردوسی.
چو هنگام شمع آمد از تیرگی
سر مهتران تیره از خیرگی.
فردوسی.
چو هشتاد در پیش و هشتاد پس
پس شمع یاران فریادرس.
فردوسی.
نبشته شد و شمع برداشتند
شب تیره به اندیشه بگذاشتند.
فردوسی.
شمع داریم شمع پیش نهیم
گر بکشت آن چراغ ما را باد.
فرخی.
به نور شمع کی خرسند باشد
کسی کآگه شد از خورشید ازهر.
عنصری.
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان
گل بیند چندان و سمن بیند چندان.
منوچهری.
آن شب نشابور چون روز شده بود از شمعها و مشعلها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 401) 0
چو شمعی بود کو کم و بیش را
دهد نور و سوزد تن خویش را.
اسدی.
دل من شمع خدایست چه چیزی تو
جز بر شمع فروزنده یکی تاری.
ناصرخسرو.
خصم تو چون شمع باد بر گذر تندباد
بر کف توچون چراغ باده ٔ انگور تند.
سوزنی.
که درآن روضه چو پروانه ٔ شمع
مست جولان شوم ان شأاﷲ.
خاقانی.
آه تو شمع است و اشکت شکر است
شمع و شکر رسم هرجایی فرست.
خاقانی.
شمعی ولی هرشب مرا از لرز زلفت تب مرا
عمری به میگون لب مرا سرمست و شیدا داشته.
خاقانی.
چون شمع و قلم به صورت او را
جز زرد و سیه زبان مبینام.
خاقانی.
رشته ٔ جان سیه کنی چون شمع
عاشقی را که شمعوار کشی.
خاقانی.
در ظلمت معرکه به مشاعل سلاح و شمعهای سنان استضائت نمودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 267).
بر صفت شمع سرافکنده باش
روزفرومرده و شب زنده باش.
نظامی.
هر شکر پاره شمعی اندر دست
شکر و شمع خوش بود پیوست.
نظامی.
ای صبح مدم که عمر شب خوش دارم
زیراکه چو شمع زنده تا روز منم.
عطار.
محفل بی شمع را هیچ نباشد فروغ
مجلس بی دوست را هیچ نباشد نظام.
عطار.
تو بکنجی بنشان خود را چون شمع بسوز
زآنکه با سیمبران کار تو بی سیم هباست.
اثیر اومانی.
شمع تاجر آنگه ست افروخته
که بود رهزن چو هیزم سوخته.
مولوی.
شمع شد جمله زبانه پای و سر
سایه را نبود بگرد اوگذر.
مولوی.
شمعی که بود ز روشنی دور
ندهد به چراغ دیگری نور.
امیرخسرو.
گرچه از سرما ز سر تا پای شمع افسرده شد
شب از آن زنده ست کاندر تنش آب از آتش است.
ابن یمین.
چو شمع هرکه به افشای راز شد مشغول
بسش زمانه چو مقراض در زبان گیرد.
حافظ.
شمعی و نور از تو رسد جمع را
پشتی و رویی نبود شمع را.
جامی.
خوشه ٔ شمع است بار کشته ٔ امید ما
آب و رنگی دارد اما خوشه ٔ بیدانه است.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
ظلمت برون نرفت دمی از دیار ما
زخمی ز تیغ شمع فتد شام تار ما.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
عشق تا نیست خرد تیغ زبانی دارد
صبح چون شد علم شمع نگونسار شود.
صائب (از آنندراج).
خودستایی نیست کار شمع ورنه دست شمع
بهر دامن گیری پروانه ٔ ما شد بلند.
صائب (از آنندراج).
دردیار عشق کس را دل نمی سوزد به کس
از تب گرم است اینجا شمع بالین خسته را.
صائب (از آنندراج).
شود از پرده پوشی درد و داغ عشق رسواتر
ز شمع زیر دامن از گریبان دود می خیزد.
صائب (از آنندراج).
آسمان صائب عبث خم در خم من کرده است
من همان شمعم که پنهان زیر سرپوشم کنند.
صائب (از آنندراج).
از شاخسار شمع شرروار می پرد
پروانه ای که گرد تو یک بار می پرد.
صائب (از آنندراج).
شمع را بهره چیست از صرصر
بجز این کز سرش برد افسر.
کاشف شیرازی.
ثبت است بر سفینه ٔ پروانه راز من
یک مصرع است شمعز سوز و گداز من.
ملا مفید بلخی (از آنندراج).
ز لب مکیدن شمع این دقیقه روشن شد
که حسن تشنه لبی لعل آبدار خود است.
بیدل (از آنندراج).
بهوش باش که چندین هزار شمع اینجا
مکیده اند لب خامشی و مدهوشند.
بیدل (از آنندراج).
ز گرمی کلک شمع راست رشته
برات شعله را بر یخ نوشته.
حکیم زلالی (از آنندراج).
پر پروانه در دشت طرب ریگ روان گردد
عروس شمع گر در هودج فانوس بنشیند.
میرزا معز فطرت (از آنندراج).
ای شوق رخت سوخته مغزقلم شمع
نزدیک به مردن ز غمت دمبدم شمع.
سلیم (از آنندراج).
گر چراغ حسن او روشن شود در انجمن
در دهان انگشت شمع از شرم می گیرد لبن.
ملا طاهر غنی (از آنندراج).
- امثال:
پای شمع تاریک است. (یادداشت مؤلف).
حال دل شمع ز پروانه پرس.
خواجوی کرمانی.
شمع از سوزش پروانه چه پروا دارد.
کمالی.
شمع در پیش شمس نفروزد.
سنایی.
شمع در هنگام مردن خانه روشن می کند.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
شمع را از دو طرف نسوزانند. (از امثال و حکم دهخدا).
شمع را پشت در گذاشت. (از امثال و حکم دهخدا).
شمع را پشت و رو نمی باشد. (از امثال و حکم دهخدا).
شمع را که سر گیرند روشن تر شود. (از امثال و حکم دهخدا).
هر جا باد باشد شمع را پنهان برند.
کاتبی.
- رخشنده شمع، شمع رخشنده. شمع فروزان. شمع رخشان. رجوع به رخشنده و شمع رخشان شود.
- زبانه ٔ شمع، فتیله ٔ درون شمع که سوزد:
فقر فخری را فنا پیرایه شد
چون زبانه ی شمع او بی سایه شد.
مولوی.
- شمع آسمان، کنایه از آفتاب است. (دیوان حافظ چ محمد قزوینی ص قکح):
چه پرتو است که نور چراغ صبح دهد
چه شعله ست که در شمع آسمان گیرد.
حافظ.
- شمع آسیا، شمع ضعیف و کورسویی که در آسیابها فروزند:
هزار بار فزون شمع آسیا کرده ست
غبار خاطر من آفتاب تابان را.
صائب تبریزی (از آنندراج).
- شمع آفتاب، پرتو و نور آفتاب. روشنایی آفتاب:
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا.
حافظ.
- شمع الهی، قرآن مجید. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- || شریعت مطهر اسلام. (ناظم الاطباء).
- || آفتاب. (ناظم الاطباء) (از کشاف اصطلاحات الفنون) (آنندراج).
- || ماه. (ناظم الاطباء) (از کشاف اصطلاحات الفنون). مهتاب. (آنندراج).
- شمع انگوری، شراب. (آنندراج):
شمع کافوری به عالم شهرتی دارد ولی
گر ز من کس راست پرسد شمع انگوری به است.
مسیح کاشی (از آنندراج).
- شمع اَیْمَن، آنچه موسی علیه السلام در وادی ایمن بر درختی تجلی نور حق تعالی دیده بودند. (غیاث) (آنندراج).
- شمع برپای کردن، قرار دادن شمع در لگن برای روشن کردن. شمع افروختن:
چو می خورده شد خواب را جای کرد
به بالین او شمع برپای کرد.
فردوسی.
- شمع بر سر زدن، از عالم (از قبیل) گل بر سر زدن. (آنندراج):
از فرنگی نرگسی تیر نگاهی خورده ایم
شمع سبزی بر سر لوح مزار ما زنند.
میرزا جلال اسیر (از آنندراج).
- شمع پیهی، شمع که از پیه سازند. (یادداشت مؤلف).
- شمع جمع و شمع اصحاب، شمع که در میان جمعو محفل بسوزد.
- || آنکه رونق بخش محفل انس است. (فرهنگ فارسی معین). که چون شمع در جمع بدرخشد. که شمعوار جمع دوستان را روشن سازد:
آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند.
خیام.
سخن به اوج ثریا رسد اگر برسد
به سمع صاحب دیوان و شمع جمع کبار.
سعدی.
- || معشوق. (یادداشت مؤلف):
چشم بدت دور ای بدیعشمایل
یار من و شمع جمع و میر قبایل.
سعدی.
به خنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی
مرا از آنچه که پروانه خویشتن بکشد.
سعدی.
- شمع چگل، معشوق. شمع جمع. (یادداشت مؤلف). زیباروی اهل شهر چگل:
عاشق برت ای شمع چگل بازآمد
مسکین چه کند ز دست دل بازآمد.
بدایعالازمان.
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما، کو رستمی.
حافظ.
- شمع حق، شمع خدا:
شمع حق را پف کنی تو ای عجوز
هم تو سوزی هم سرت ای گنده پوز.
مولوی.
- || عارف ربانی. مرشد کامل. (یادداشت مؤلف).
- || کنایه از خورشید. (یادداشت مؤلف).
- شمع خاموش، شمع کشته. شمع مرده. مثل آتش خاموش که شعله نداشته باشد. (از آنندراج). رجوع به مترادفات کلمه در ذیل همین ماده شود.
- شمع خدا؛ شمع الهی. شمع افروخته به فرمان خدای:
هرکه بر شمع خدا آرد پفو
شمع کی میرد بسوزد پوز او.
مولوی.
- || کنایه از خورشید. (یادداشت مؤلف).
- || مرشد کامل. عارف ربانی. (یادداشت مؤلف).
- شمع دامن کشته، شمع خاموش. شمع کشته. (آنندراج):
صحبت افسرده را نادیدن از دیدن به است
شکوه از دامن نباشد شمع دامن کشته را.
صائب (از آنندراج).
رجوع به مترادفات کلمه شود.
- شمع درخشان، شمع رخشان. شمع فروزان:
ستون سپاهی به هنگام رزم
چو شمعدرخشان گه بار و بزم.
فردوسی.
رجوع به ترکیب های شمع رخشان شود.
- شمع راه، شمعی که برای روشن ساختن راه روندگان برافروزند:
وگر مهره باشد مرا شمع راه
به تاریکی اندرشوم با سپاه.
فردوسی.
- شمع رخشان، شمع فروزان و درخشان. شمع افروخته.
- || کنایه از چشم:
نهادند پس داغ بر چشم شاه
شد آن شمع رخشان هم آنگه سیاه.
فردوسی.
- شمع زرکاری لگن، کنایه از خورشید است. شمع زرین لگن:
باد رایت در مقامی کز چراغ مجلست
هر صباحی برفروزد شمع زرکاری لگن.
خواجه سلمان (از آنندراج).
رجوع به ترکیب شمع زرین لگن شود.
- شمع زرین لگن، آفتاب. (ناظم الاطباء). کنایه از خورشید است. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از برهان). رجوع به ترکیب شمع زرکاری لگن شود.
- شمع ساختن، آماده کردن شمع:
چو سازندگان شمع و می ساختند
ز بیگانه ایوان بپرداختند.
فردوسی.
- || درست کردن شمع:
زآنکه امروز آب و آتش عاجز از اعجازاوست
گر بخواهد ز آب سازد شمعو ز آتش آسیا.
خاقانی.
- شمع سپهر (گردان سپهر)، کنایه از خورشید:
همی بود تا شمع گردان سپهر
دگرگونه تر شد به آیین و چهر.
فردوسی.
- شمع سحر، کنایه از عمود صبح. (ناظم الاطباء) (برهان).
- || صبح کاذب. (ناظم الاطباء). کنایه از صبح کاذب است. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان).
- || آفتاب. (ناظم الاطباء). کنایه از آفتاب است. (آنندراج) (از برهان):
شمع سحر ز خیرگی لاف ز عارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو.
حافظ.
- شمع سربریده، شمعی که موم اطراف سر فتیله ٔ آن را ببرند و فتیله را برای سوختن از موم بیرون کنند:
در دستت اوفتادم چون مرغ پربریده
در پیشت ایستادم چون شمع سربریده.
خاقانی.
- شمع شب افروز، چراغ روشن. (ناظم الاطباء).
- || زیباروی. آنکه چهره ٔ روشن و تابان دارد:
یارب این شمع شب افروز ز کاشانه ٔ کیست
جان ما سوخت بگویید که جانانه ٔ کیست ؟
حافظ.
- شمع شب افروز چرخ، کنایه از ماه است. (یادداشت مؤلف).
- شمع صباح، آفتاب. (ناظم الاطباء). کنایه از خورشید عالم آراست. (آنندراج) (برهان).
- شمع صبحی، آفتاب. (ناظم الاطباء). بمعنی شمع صباح است که کنایه از آفتاب باشد. (برهان) (از آنندراج).
- شمع ضیاء، کنایه از خورشید است. (از انجمن آرا).
- شمع عالمتاب، شمع صباح. شمع صبحی. کنایه از خورشید. (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). رجوع به مترادفات شود.
- شمع عنبر، شمعی که برای خوشبویی بدان عنبر درمی آمیختند:
هر آنگه که رفتی همی سوی باغ
نبردی جز از شمع عنبر چراغ.
فردوسی.
- شمع غیبی، شمع که از عالم غیب باشد:
شمعغیبی به پیش کور مسوز
تیغ عقلی به دست مست مده.
خاقانی.
- شمع فلک، آفتاب. (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء). کنایه از آفتاب است. (آنندراج) (انجمن آرا):
اگرنه شمع فلک نور یافتی ز کفت
چو جان گبر شدی تیره بر مسیح وثاق.
خاقانی.
رجوع به ترکیب شمع آسمان شود.
- || ماه. (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). کنایه از ماه باشد. (برهان) (آنندراج).
- || ستاره ها. (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء). کنایه از جمیع کواکب. (آنندراج) (برهان).
- شمع قدی، شمع بلند به قامت آدمی که به منبرها نذر می کردند و به شب عاشورا بر منبر می افروختند. (یادداشت مؤلف).
- شمع کافوری، شمعی که برای زیبایی و عطر کافور بدان درمی آمیختند و مخصوص بزرگان بود:
ابلهی کو روز روشن شمعکافوری نهد
زود باشد کش به شب روغن نماند در چراغ.
سعدی (گلستان).
شمع کافوری به عالم شهرتی دارد ولی
گر ز من کس راست پرسد شمع انگوری به است.
مسیح کاشی (از آنندراج).
- امثال:
بجای شمع کافوری چراغ نفت می سوزد. (از امثال و حکم دهخدا).
- شمع کشتن، خاموش کردن آن. نشاندن آن. (یادداشت مؤلف):
شمع را باید ازین خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه ٔ مایی.
سعدی.
به صحن کعبه مرا کشت عشق در عهدی
که بی گنه نتوان شمع در شبستان کشت.
طالب آملی (از آنندراج).
گمان مبر که تو چون بگذری جهان بگذشت
هزار شمع بکشتند و انجمن باقی است.
محمد عرفی (از آنندراج).
- شمع کشته، شمع خاموش. (آنندراج). شمعی که آنرا خاموش ساخته باشند:
تعجب نیست گر پروانه در بیرون در سوزد
که شمع کشته روشن در شبستان تومی گردد.
صائب (از آنندراج).
رجوع به ترکیب شمع خاموش شود.
- شمع کیان، شمع پادشاهان. شمع سلسله ٔ کیان. آنکه در جمع پادشاهان چون شمع می درخشد:
از لفظ من گاه بیان در مدحت ای شمع کیان
گنجی است از سمعالکیان در سمع دانا ریخته.
خاقانی.
- شمع گچی، نوعی شمع کم بها است که از پیه سازند.
- شمع گردون، کنایه از خورشید است:
شمع گردون ضعیف و اندک نور
بر مثال چراغ دزدان است.
کمال اسماعیل.
رجوع به ترکیب شمع فلک شود.
- شمع گشتن، به صفت شمع در آمدن. چون شمع سوزان و فروزان و رخشان بودن:
اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی
آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی.
سعدی.
- شمع گیتی فروز (افروز)، کنایه از خورشید است. (یادداشت مؤلف):
چو پیراهن شب بدرید روز
پدید آمدآن شمع گیتی فروز.
فردوسی.
- || کنایه از چشم است. (یادداشت مؤلف):
حکایت به شهر اندرافتاد و جوش
که بی دیده ای دیده برکرد دوش...
که برکردت این شمع گیتی فروز
بگفت ای ستمکار آشفته روز.
(بوستان).
- شمع ماتم، شمعی که در عزا افروزند. (آنندراج).
- شمع محراب، آن شمع که در محراب برافروزند:
از فروغ معرفت پاک از تو وحدت خانه ام
زردی رخساره ٔ من شمع محراب من است.
صائب (از آنندراج).
- شمع محفل (انجمن یا بزم)، شمعی که در محفل برمی افروزند. شمعی که بزم دوستی و صفا را روشن سازد.
- || کنایه از کسی که صفابخش و روشنگر بزم و محفل است. معشوق. (یادداشت مؤلف):
بودیم شمع محفل روشندلان رهی
رفتیم و داغ خویش به دلها گذاشتیم.
رهی معیری.
رجوع به ترکیب شمع جمع شود.
- شمع مرده، شمع خاموش. (از آنندراج):
به نور عشق دل را زنده کن مپسند از غفلت
که شمع مرده در بالین خواب زندگی باشد.
صائب (از آنندراج).
ای مرغ سحر چو این شب تار
بگذاشت ز سر سیاهکاری
وز نفخه ٔ روح بخش اسحار
رفت از سر خفتگان خماری...
یاد آر ز شمع مرده یاد آر.
علی اکبر دهخدا.
رجوع به ترکیب شمع خاموش شود.
- شمع مزار، شمعی که بر سر قبر کسی افروزند:
سالها بیهوده چون شمع مزار بیکسان
سوختیم و پرتو ما محفلی روشن نکرد.
عبدالرزاق فیاض (از آنندراج).
چنان کز شعله ٔ حسن تو عشق افروخت جانم را
همان شمع مزار خویش سازد استخوانم را.
ملا قاسم مشهدی (از آنندراج).
- شمع مزعفر، آفتاب. (ناظم الاطباء). کنایه از آفتاب است. (انجمن آرا) (از آنندراج) (از برهان).
- شمع نیم سوز، شمعی که نیمی از آن سوخته باشد:
اشک چون شمع نیم سوز فشاند
خفته تا وقت نیم روز بماند.
نظامی.
- شمع نیم مرده، شمع کورسو. شمع کم نور اندک سوز. (یادداشت مؤلف).
- شمع هدی، پیغامبر اسلام (ص). (فرهنگ فارسی معین).
- شمع هفت چرخ، کنایه از آفتاب است. (یادداشت مؤلف) (از ناظم الاطباء).
- شمع هفتگانه یا هفتگانه شمع، هفت کوکب. رجوع به ترکیب های هفت شمع و هفتگانه شمع شود.
- شمع یهودی وش، شراب لعلی. می سرخ. (ناظم الاطباء). کنایه از شراب است. (از مهذب الاسماء) (انجمن آرا) (از برهان) (از آنندراج).
- کشتن شمع،خاموش ساختن آن:
کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان
جلوه ٔ روی تو گوید که تو در خانه ٔ مایی.
سعدی.
- کشته شدن شمع، خاموش گردیدن آن:
کشته شدت شمع دین به باد جهالت
گمره از آن مانده ای و خیره چو شمعون.
ناصرخسرو.
- گل شدن شمع، خاموش گشتن آن. مردن آن. (از آنندراج):
بال رنگم واضحا بر شعله ٔ دل دامن است
از پر پروانه شمع آرزو گل می شود.
ارادت خان واضح (از آنندراج).
- گل کردن شمع، خاموش کردن و کشتن و نشاندن آن. (از آنندراج).
- مردن شمع، خاموش شدن آن. گل شدن آن. (از آنندراج):
شب از روزرخشنده چون گوی برد
چراغی بیفروخت شمعی بمرد.
نظامی.
هرکه بر شمع خدا آرد پفو
شمع کی میرد بسوزد پوز او.
مولوی.
رجوع به ترکیب های شمع کشتن، شمع مرده و گل شدن شمع شود.
- نشستن شمع، نشانده شدن آن. لازم نشاندن. (از آنندراج). قرار گرفتن آن. رجوع به ماده ٔ شمع نشاندن شود.
- || خاموش شدن آن. مردن آن. (از آنندراج).
- هفت شمع، شمع هفتگانه. کنایه از هفت کوکب:
وز پی افروزش بزم جلالش دان و بس
نورها کاین هفت شمع بی دخان افشانده اند.
خاقانی.
- هفتگانه شمع، هفت کوکب. هفت شمع:
این هفتگانه شمع بر این منظر ای پسر
از کردگار ما بسوی ما پیمبرند.
ناصرخسرو.
رجوع به ترکیب هفت شمع شود.
|| قندیل. چراغ. || هر چیز که برای روشنایی می سوزانند. (ناظم الاطباء). || کنایه از ستارگان است:
تا چند بنگرند و بگردند گرد ما
این شهره شمعها که بر این سبزمنظرند.
ناصرخسرو.
|| در اتومبیل آلتی است برای انتقال جرقه های متناوب برق داخل سیلندرها که در انتهای سیلندر و روی سرسیلندر در موتور اتومبیل نصب می شود و برق موتور که با حرکت متناوب دلکو به سر شمعها می رسد؛ طوری تنظیم شده که به هنگام فشردگی بخار بنزین در انتهای سیلندر جرقه ای از انتهای شمع ساطع شده، باعث انفجار بنزین و حرکت موتور می گردد. (فرهنگ فارسی معین). || در تداول عامه، ستونهای چوبین که در بنا بکار برند. تیر که به زیر سقف یا دیواری شکست خورده زنند تا نیفتد و یک سر آن بر دیوار استوار شده و سر دیگر بر زمین محکم است. پادیر. دیرک. پازیر. فانه. (یادداشت مؤلف). || در تداول گناباد خراسان، مواد پیرامون تخم خربزه. (یادداشت پروین گنابادی). || (اصطلاح تصوف) عبارت است از نور الهی. || (اصطلاح عرفان) اشارت از پرتو نور الهی است که می سوزاند دل سالک را و به اطوار می نماید ونیز اشارت از نور عرفان است که در دل عارف صاحب شهود افروخته می گردد و آن دل را منور کند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- شمع خزائن ملکوت، کنایه از نور معرفت و تابش حقایق عرفانی:
دل تابخانه ای است که هر ساعتی در او
شمع خزائن ملکوت افکند ضیا.
خاقانی.

فرهنگ معین

موم، آلتی که از موم یا پیه سازند و در میان آن فتیله ای قرار دهند و آن را برفروزند تا روشنایی دهد، آلتی در انتهای سیلندر و روی سرسیلندر که روی موتور اتومبیل نصب می شود. [خوانش: (شَ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

موم، ماده‌ای که از مخلوط پیه، آهک و اسید‌سولفوریک می‌سازند و میان آن برای روشن کردن فتیله قرار می‌دهند،
وسیله‌ای است در موتور اتومبیل که در سرسیلندر قرار دارد و به‌وسیلۀ آن جرقه به ‌داخل سیلندر زده می‌شود و گاز منفجر می‌گردد،

حل جدول

روشنگر محفل شاعران

محبوب پروانه

همنشینی برای گل

محبوب پروانه، روشنگر محفل شاعران، همنشینی برای گل

مترادف و متضاد زبان فارسی

چراغ، شماره، شماله، قندیل، موم، جرقه‌زا

فرهنگ فارسی هوشیار

جسمی که از مخلوط پیه و آهک و اسید سولفوریک میسازد و میان آن فتیله قرار میدهند که برای روشن کردن، و نیزآلتی است در موتور اتومبیل که در سر سیلندرها قرار دارد و بوسیله آن جرقه بداخل سیلندر زده میشود، موم

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری