معنی کنیز در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

کنیز. [ک َ] (اِ) پرستار و خدمتکار زنان باشد و به عربی جاریه خوانند. (برهان). زن مملوکه و پرستار زنان. (غیاث). خادمه و آن را برای تصغیر کنیزک گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). اَمه. مولاه. مقابل غلام. عبد. مولی. بنده. زن که بخرند خدمت را. صیغه. جاریه. داه. دده. برده ٔ مادینه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ترنی. (منتهی الارب). برده ای که دختر یا زن باشد و داه و لاچین و خدمتکار و پرستار زنانه و جاریه. (ناظم الاطباء). اوستا، «کنیا، کینین، کینیکا» (دختر جوان). پهلوی، کنیک. هندی باستان، «کنیه، کنیه ». و این کلمه مرکب است از: کن (زن) + ییز (پسوند تصغیر) = یزه (دوشیزه). با پهلوی، پازند «کنیچک » قیاس شود. امروزه به معنی زن است و مجازاً به معنی پرستار استعمال می شود. (از حاشیه برهان چ معین):
از آن سوی رودان کنیزان بدند
ز دستان همه داستانها زدند.
فردوسی.
کنیزان مانند تابنده ماه
غلامان چینی همه با کلاه.
فردوسی.
وزان قندهاری دلارا کنیز
سخن راند کو درخور تست نیز.
فردوسی.
بسیار جامه ٔ پوشیدنی و هم کنیزان را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 236). مهد را آنجا فرودآوردند با بسیار زنان چون... و ددگان و خدمت کاران زنان و خادمان و کنیزان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 401).
شکرلب با کنیزان نیزمی ساخت
کنیزانه بدیشان نرد می باخت.
نظامی.
بدان مشکوی مشک آگین فرودآی
کنیزان را نگین شاه بنمای.
نظامی.
وزان خوبان چو درره پای بفشرد
کنیزی چند را با خویشتن برد.
نظامی.
- امثال:
مگر ما از کنیزیم شمااز خانم.
مثل کنیز حاج باقر. مثل کنیز ملاباقر؛ در مورد کسی گفته می شود که مدام ناله و شکایت می کند و از بدی اوضاع گله می کند.
دستت چو نمی رسد به بی بی
دریاب کنیز مطبخی را
در موردی به کار برند که به حداقل ممکن باید ساخت.
|| دختر بکر. دوشیزه. (برهان) (از غیاث) (از ناظم الاطباء). دختر بکر را خوانند. (جهانگیری). صاحب جهانگیری گفته به معنی دختر بکر است، فردوسی راست... از این شاهد جهانگیری بکارت ثابت نمی شود. شاید از دختر به معنی بکر قیاس کرده. (انجمن آرا) (آنندراج).

کنیز. [ک َ / ک ُ] (اِ) بن و بیخ خوشه ٔ خرما و رطب. (برهان) (ناظم الاطباء). کاناز. کناز. کنز. بن و بیخ خوشه ٔ خرما. (فرهنگ فارسی معین).

کنیز. [ک َ] (ع اِ) خرما که جهت زمستان در زنبیل و جز آن ذخیره سازند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

فرهنگ معین

(کَ) (اِ.) برده زن، خدمتکار زن.

فرهنگ عمید

خدمتکار زن،
[مقابلِ غلام] خدمتکار زنی که او را خریده باشند،

حل جدول

امه

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

برده

مترادف و متضاد زبان فارسی

برده، زرخرید، پرستار، خادمه، خدمتکار، کلفت، دختر، دوشیزه، زن

فرهنگ فارسی هوشیار

پرستار و خدمتکار زنان باشد، خادمه

پیشنهادات کاربران

داه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری