معنی نیل در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

نیل. [ن َ] (ع اِ) عطیه. دهش. (منتهی الارب) (آنندراج). بخشش. انعام. (فرهنگ فارسی معین):
نال زرین تن سیمین دل مشکین سر توست
آنکه هست از کف او سائل و زائر را نیل.
سوزنی (از فرهنگ فارسی معین).
|| جایزه. (فرهنگ فارسی معین). آنچه بدان نایل شوند. ماینال. (از اقرب الموارد). || آن بود که ابتهاج نماید به ملازمت افعال پسندیده و مداومت سیرت ستوده. (اخلاق ناصری از فرهنگ فارسی معین). || (اِمص) دریافت مراد و مقصود. (فرهنگ فارسی معین). وصول. حصول. رجوع به معنی بعدی شود:
نیل مراد بر حسب فکر و همت است
از شاه نذر خیر و ز توفیق یاوری.
حافظ.
|| (مص) یافتن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 102) (زوزنی) (غیاث اللغات) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رسیدن. (زوزنی) (دستورالاخوان) (آنندراج). نائل شدن. رسیدن به کاری و مطلوبی. نال. ناله. رسیدن به مقصود و مراد و مطلوب و یافتن و به دست آوردن مطلوب. || جوانمرد و بسیارعطا گردیدن. نائل. (از منتهی الارب). || دادن. (از ناظم الاطباء). || دشنام دادن. (از ناظم الاطباء). سب. (از اقرب الموارد).

نیل. (اِ) گیاهی است که عصاره ٔ آن را نیله و نیلج گویند و بدان رنگ کنند. برگ نیل را با آب گرم می شویند و کبودگی و کدورت آن دور کنند و آب را نگاه دارند تا همچو گل به تک نشیند پس آب را می ریزند و نیله را خشک کنند، و آن مبرد است و مانع جمیع اورام در ابتدا... (از منتهی الارب). حشیشی است عصاره ٔ وی را نیلج خوانند و شجره ٔ وی را عظم خوانند و نیکوترین ورق وی سبز بود که به سرخی زند. (از ابن بیطار). نیل مأخوذ از سنسکریت و آن یک نوع گیاهی است که آن را وسمه و رنگ گویند و به تازی کتم گویند و سدوس نیز گویند. ماده ٔ ملونه ای که از برگ این گیاه به دست می آورند و در رنگ رزی استعمال می نمایند. (ناظم الاطباء). ماده ای است آبی رنگ که از برگ انواع مختلفه درختچه ٔ نیل به دست می آید. درختچه ٔ نیل از تیره ٔ پروانه واران است و دارای برگهای مرکب شانه ای و پوشیده از کرک، گلهایش قرمز یا صورتی رنگند که دارای آرایش خوشه یا سنبله می باشند، میوه اش غلاف مانند است شبیه میوه ٔ لوبیا. در حدود 250 نوع از این گیاه شناخته شده که همگی متعلق به نواحی گرم کره ٔ زمینند و بیشتر به منظور استفاده ماده ٔ آبی رنگ از برگ آنها کشت می شوند. ماده ٔ رنگی نیل را در نقاشی و جهت خوشرنگ کردن لباسهای سفید پس از شستشو به کار می برند. دانه های این گیاه به نام تخم رنگ موسومند. نیلنج. درخت رنگ. (از فرهنگ فرهنگ معین): از کرمان زیره وخرما و نیل و نیشکر و پانیذ خیزد. (حدود العالم).
چون به لشکرگه او آینه بر پیل زنند
شاه افریقیه را جامه فرو نیل زنند.
منوچهری.
امیر گفت خواجه را چه باید فرستاد گفت سی هزار من نیل رسم رفته بوده است. (تاریخ بیهقی ص 295).
تا نرفتی به حج نه ای حاجی
گرچه کردی سلب کبود به نیل.
ناصرخسرو.
عیسی از معجزه برسازد رنگ
او چه محتاج به نیل و بقم است.
خاقانی.
عیسیم رنگ به معجز سازم
بقم و نیل به دکان چه کنم.
خاقانی.
دلهابه نیل رنگ رزان درکشید ازآنک
غم داغ گازرانه بر اهل جهان کشید.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 766).
مدتی از نیل خم آسمان
نیلگری کرد به هندوستان.
نظامی.
چون کفش از نیل گنه شسته شد
نیل گیا در قدمش رسته شد.
نظامی.
درستش شد که این دوران بدعهد
بقم با نیل دارد سرکه با شهد.
نظامی.
کاری نکند زهره که ننگی باشد
بر دامن او ز نیل رنگی باشد.
عبید.
|| رنگ آبی. از رنگهای رومی یا شفاف که نقاشان قدیمی ایران استعمال می کرده اند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی قبلی شود. || سپند سوخته را گویند که بر پیشانی و بناگوش طفلان مالند برای دفع چشم زخم. (انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان) (از رشیدی):
نیل خواهد رخ خورشید مگر وقت زوال
قصر میمون ترا ناقص از آن ساز دفی.
انوری (از انجمن آرا).
|| کنایه از آب نیلگون. آب حوض یا استخر یادریاچه:
حصارش نیل شد یعنی شبانگاه
ز چرخ نیلگون سر برزد آن ماه.
انوری.
|| کنایه از متاع و کالا:
چو نیل خویش را یابی خریدار
اگر در نیل باشی باز کن بار.
نظامی.
- به رنگ نیل، کبود:
به پیش اندرون ساخته هفت پیل
برو تخت پیروزه هم رنگ نیل.
فردوسی.
- جامه به نیل زدن (فروبردن)، یأس پیدا کردن. گذشته و مرده شمردن. نیست و نابود گرفتن. (یادداشت مؤلف):
یا مکش بر چهره نیل عاشقی
یا فرو بر جامه ٔ تقوی به نیل.
سعدی.
- جامه در نیل افتادن، مصیبت زده و سوگوار شدن:
اگر بر فرش موری بگذرد پیل
فتد افتاده ای را جامه در نیل.
نظامی.
- چون (چو) نیل، سخت کبود. (یادداشت مؤلف):
یکی تخت پیروزه بر پشت پیل
نهادند و شد روی گیتی چو نیل.
فردوسی.
که پیروز کیخسرو از پشت پیل
بزد مهره و گشت گیتی چو نیل.
فردوسی.
بماندستم چون خنگ در این خانه و دلتنگ
ز سرما شده چون نیل سر و روی پر آژنگ.
حکاک.
- || سخت نرم گشته. سخت سوده. مثل سرمه. (یادداشت مؤلف):
هماورد او بر زمین پیل نیست
چو گرد پی اسب او نیل نیست.
فردوسی.
- در نیل زدن و فروبردن و کشیدن جامه را، به علامت عزا جامه کبود کردن:
در نیل کشند ار نبود دسترس خون
عشاق تو بی رنگ نپوشند کفن را.
کلیم (از آنندراج).
یوسف از غیرت آن نرگس نیلوفررنگ
رفت تا مصر که در نیل زند پیراهن.
صائب (از آنندراج).
- سرچشمه ٔ نیل، کنایه از شرم زن:
به سرچشمه ٔ نیل رغبت نمود
که آن پایه را دیده نادیده بود.
نظامی.
- نیل بر چهره مالیدن، کنایه از روسیاه گردانیدن و از رحمت محروم داشتن. (آنندراج):
قرب تو به چهره ٔ عزازیل
مالید به ترک سجده ای نیل.
واله (از آنندراج).
- نیل به زیان رفتن، کنایه از شهرت امر غیر ممکن. (از غیاث اللغات). هر وقت آب نیل خم رنگ رزی فاسد شود، رنگرز به بازار رود و دروغی مشهور کند، پندارند که بدین وسیله آب نیل دوباره به رنگ اصلی باز می گردد و آن را فاسد شدن و ضایع شدن نیل هم گویند. نظام دست غیب راست:
حرف وصل من و تو می گویند
به زیان رفته مگر نیل فلک.
(از فرهنگ فارسی معین) (از فرهنگ نظام) (از آنندراج) (از غیاث اللغات).
- نیل پراکندن، کنایه است از سیاه رنگ کردن:
تبیره سیه کرده و روی پیل
پراکنده بر تازی اسبانش نیل.
فردوسی.
- نیل چشم زخم، داغ سیاه که برای دفع چشم زخم بر چهره گذارند. (آنندراج):
گفتی که نیل کرده ام از بهر چشم زخم
آن نیل چشم زخم کند مر ترا مکن.
میر حسن دهلوی (از آنندراج).
- نیل خم آسمان، کنایه از نحوست آسمانی. (فرهنگ فارسی معین) (برهان قاطع) (آنندراج).
- نیل درکشیدن، داغ نهادن. کبود کردن:
زبس کز گاز نیلش درکشیدی
ز برگ گل بنفشه بردمیدی.
نظامی.
- || نیست و نابود انگاشتن:
طبایع را یکایک میل درکش
بدین خوبی خرد را نیل درکش.
نظامی.
- || نشان دار کردن. علامت بر چهره نهادن:
چو عشق آمد خرد را میل درکش
به داغ عشق خود را نیل درکش.
عطار.
- نیل زدن، نیل کشیدن. خال نیلی بر رخ نهادن:
در جبهه ٔ کعبه کعبه آرا
نیلی زده دفع چشم بد را.
واله (از آنندراج).
- نیل عاشقی بر صورت کشیدن، خود را به عاشقی نشان و انگشت نما کردن:
یا مکش بر چهره نیل عاشقی
یا فرو بر جامه ٔ تقوی به نیل.
سعدی.
- نیل عزا، خال و لکه ٔ سیاهی که در عزا بر پیشانی نهند.
- نیل فلک، کنایه از نحوست فلک است و سیاهی آسمان رانیز گویند. (از برهان) (از رشیدی) (از آنندراج).
- نیل کردن، نیل کشیدن. خال نیلگون بر چهره نهادن. نیل چشم زخم نهادن:
گفتی که نیل کرده ام از بهر چشم زخم
آن نیل چشم زخم کند مر ترا مکن.
میرحسن (آنندراج).
- نیل کشیدن، داغ سیاه گذاشتن. (غیاث اللغات) (آنندراج). داغی بر صورت نهادن برای دفع چشم:
هر نیل که بر رخش کشیدند
افسون دلی بر او دمیدند.
نظامی.
- || داغ برنهادن. با داغ مشخص و نشان دار کردن:
پیش از من و تو بر رخ جانها کشیده اند
طغرای نیک بختی و نیل بداختری.
سعدی.
- نیل کشیدن بر چیزی، آن را نیست و نابود گرفتن:
یا مرو با یار ازرق پیرهن
یا بکش بر خانمان انگشت نیل.
سعدی.
- نیل گنه، رنگ گناه:
چون کفش از نیل گنه شسته شد
نیل گیا در قدمش رسته شد.
نظامی.
- نیل گیا، کنایه از گیاه و سبزه است. (از فرهنگ خطی). رجوع به شاهد ترکیب قبل شود.

نیل. (اِخ) رود نیل مصر را گویند و معرب نیلوس می باشد. در دنیا نهری غیر از این یافت نشود که از جنوب به شمال جاری شود و همچنین نهری اطول از این هم نیست چه که طول این رود در بلاد اسلام مسافت یک ماه در بلاد نوبه دو ماه و در بیابانها چهار ماه راه است که بعد از آن هم در بلاد استوا به بلادالقمر سر درمی آورد. آغاز مد این رود در ایام گرما است و نقصان وی در ماه توت قبطی است. زیادت آب به حد معلومی می رسد و تمام اراضی مصر را فرامی گیرد و هفت خلیج دارد: خلیج الاسکندریه و خلیج دمیاط و خلیج منف و خلیج النهی و خلیج الفیوم و خلیج عرسی و خلیج سروندوس.
وقتی که ارتفاع آب به 16 ذراع بالغ شد خلیج ها را باز کنند و آب به تمام اراضی مصر می رسد و شکل دریای آبادی به خود گیرد چنانکه مابین دو کوه هم بی آب نمی ماند. در آب نیل یک نوع ماهی موسوم به رغاده یافت شود و آن ماهی لطیفی است که هرکس دست به او بزند یا به تور بیندازد رعشه و لرزی در دست وی پیدا شود و تا دست نکشد این حالت برطرف نشود و نیز تمساح های مخصوصی در این رودخانه هست که نظیر آن در جاهای دیگر نیست. (از معجم البلدان).
رودی است بزرگ و مشهور آن چنان که در همه ٔ عالم وجود همانندی ندارد. ابن سینا در توصیف آن گفته است که نیل به سه صفت از دیگر رودهای عالم ممتاز است، نخست آنکه درازترین رودهای روی زمین است و راه درازی را که می پیماید سبب لطافت آن می شود. و دیگر آنکه از میان ریگها و صخره ها می گذرد نه از زمین های بد و فاسد و گلناک که موجب آلودگی آب رودها می شوند. سه دیگر آنکه بر خلاف رودهای دیگر سنگ در آن سبز نگردد. چون رودهای دیگر کاهش گیرد آب نیل افزون شود و افزونی آب به سبب بارانهائی است که در آن بلاد می بارد. سرآغاز آن را که در جنوب خط استواء است هیچ آبادانی نیست و بدان جهت آگاهی از آن دشوار است و جز آنچه یونانیان روایت کرده اند خبری از آن به ما نرسیده است. بطلمیوس گوید: نیل از کوه قُمر از ده موضع جاری است و میان هر نهر و نهر دیگر یک درجه فاصله است، مثلاً از جانب مغرب شعبه ٔ نخست در طول 48 درجه است و شعبه ٔ دوم در طول 49 درجه الخ... چنانکه شعبه ٔ دهم در طول 57 درجه باشد. این ده شعبه در دو دریاچه می ریزند یعنی هر پنج رود در یک دریاچه، آنگاه از هر یک چهار رود خارج می شود دو تای آنها به هم می پیوندند و جمعاً تشکیل 6 رود می دهند و به طرف شمال جریان یافته نزدیک خط استوا به دریاچه مدور کورا می ریزند... از آن نیل مصر به طرف شمال جریان می یابد و بر بلاد سیاهان می گذرد، نخست بر زغاوه، سپس بر دنقله و از شهرهای نوبه و بعداً بر اسوان می گذرد و از آنجا با اندک انحرافی به جانب شمال غربی پیش می رود سپس به مشرق می گرایدو بالاخره در طول 54 درجه و عرض 30 درجه به مصر داخل می شود. در مصر در قریه ٔ شطنوف دو شعبه می شود، شاخه ٔغربی از بلده رشید گذشته به دریا می ریزد و قسمت شرقی دو شاخه شده از طرفین دمیاط به دریا می ریزد. (اختصار از ترجمه ٔ تقویم البلدان ص 61 و 62):
نیل دهنده توئی به گاه عطیت
پیل دمنده به گاه کینه گزاری.
رودکی.
بر سخاوت او نیل را بخیل شمار
بر شجاعت او پیل را ذلیل انگار.
منطقی.
ز جوش سواران و از گرد پیل
زمین شد به کردار دریای نیل.
فردوسی.
مرا بیم دادی که در پای پیل
تنت را بسایم چو دریای نیل.
فردوسی.
چون کشتی پر آتش و گردان در آب نیل
بیرون زد آفتاب سر از گوشه ٔ جهن.
عسجدی.
بر کشتی عمر تکیه کم کن
کاین نیل نشیمن نهنگ است.
انوری.
به آب و رنگ تیغش برده تفضیل
چو نیلوفر هم از دجله هم از نیل.
نظامی.
از آن ره که در پای پیل آمدش
گذرگه سوی رود نیل آمدش.
نظامی.
ناف هرچشمه رود نیلی شد
هر سبیلی به سلسبیلی شد.
نظامی.
نیل کم از زنده رود و مصر کم از جی
قاهره مقهور پادشای صفاهان.
خاقانی.
آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد
و آن نیل مکرمت که شنیدی سراب شد.
خاقانی.
تیغ او دست موسوی است ازآنک
نیل را چون سر قلم بشکافت.
خاقانی.
رود نیل است این حدیث جانفزا
یاربش بر چشم قبطی خون نما.
مولوی (از آنندراج).
چنین یاد دارم که سقای نیل
نکرد آب بر مصر سالی سبیل.
سعدی.
نگویم که بر آب قادر نیند
که بر شاطی نیل مستسقی اند.
سعدی.
همچنان در فکر آن بیتم که گفت
پیلبانی بر لب دریای نیل.
سعدی.

نیل. (اِخ) بلده ای است بر فرات بین بغداد و کوفه،... اصل آن نهری بود که حجاج در آن مکان حفر کرد و مخرج آن از فرات بود و آن را نیل مصر نامید و بر آن قرای بسیار است. (از ابن خلکان ج 1). شهرکی است در سواد کوفه در نزدیکی حله که یزید آن را بنا کرده نهری که از فرات عظمی منشعب می شود از بین این شهر می گذرد واین را حجاج بن یوسف احداث کرده و نام نیل مصر را به وی داده و آن عمودی است که دو قوس دارد، فاضل آب در زیر نعمانیه به دجله داخل شود. (از معجم البلدان).

فرهنگ معین

(نَ یا نِ) [ع.] (مص ل.) رسیدن به مطلوب.

ماده ای است آبی رنگ که از برگ انواع درختچه نیل به دست می آید، درختچه ای است از تیره پروانه واران، دارای برگ های مرکب و گل های قرمز یا صورتی، بیشتر به منظوراستفاده ماده آبی رنگ از برگ آن ها کشت می شود. [خوانش: (اِ.)]

فرهنگ عمید

رسیدن به مطلوب، به دست آوردن مطلوب، رسیدن به مراد و مقصود خود،

گیاهی با برگ‌های شبیه برگ اقاقیا، شاخ و برگ به‌هم پیچیده، و گل‌های سرخ خوشه‌ای که از مادۀ به دست آمده از شاخه‌های آن در رنگرزی و نقاشی استفاده می‌شود،

حل جدول

رودمصر، رودفراعنه، رسیدن به مقصود، طولانی ترین رود آفریقا

طولانی ترین رود آفریقا

رود مصر، رود فراعنه، رسیدن به مقصود، طولانی ترین رود آفریقا

مترادف و متضاد زبان فارسی

تحصیل، حصول، دستیابی، رسیدن، کسب، بخشش، دهش، عطیه

گویش مازندرانی

رنگ سیاه و سفید، رنگ کبود گیاهی، رنگ خال خالی در حیوان

فرهنگ فارسی هوشیار

مطلوب را بدست آوردن

فرهنگ فارسی آزاد

نِیل، گیاهی که از آن رنگ آبی نیل یا لاجورد تهیه می کنند و برای رنگرزی به کار می برند، ایضاً: اَبر،

نِیل، Nile طویل ترین رودخانه عالم به طوت 6690 کیلومتر از کشور رواندا تا ورودش به دریای مدیترانه است، قسمت اصلی آن از خرطوم از التقای نیل آبی و نیل سفید به وجود می آید و از جنوب تا شمال مصر اراضی بسیاری را مشروب می سازد،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری