معنی مانا در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

مانا. (اِ) به زبان زند و پازند خدای عزوجل است. (برهان). نام خدای عزوجل است (از ژند نوشته شد). (فرهنگ جهانگیری). به زبان ژند و پاژند نام ایزد تعالی است و صاحب دساتیر «مونا» تصحیح کرده. (آنندراج) (انجمن آرا). در فرهنگ دساتیر (ص 265) پس از نقل قول برهان گوید: «باید دانست که مونا بالوا و خدا را گویند». هزوارش مئونا، مونا. (حاشیه ٔ برهان چ معین).

مانا. (نف) به معنی شبیه و نظیر و مثل و مانند آمده است. (برهان) (از آنندراج). مانند را گویند. (فرهنگ جهانگیری). صفت مشبه از «ماندن » و «مانستن ». ماننده. شبیه. (فرهنگ فارسی معین): دروغ به راست مانا به که راست به دروغ مانا. (قابوسنامه از امثال و حکم ج 2 ص 798).
فرو سنبی دل دشمن بدان کلک شهاب آیین
بدرانی صف لشکر بدان تیغ فلک مانا.
ازرقی (از فرهنگ جهانگیری).
ضُبّار؛ درختی است مانا به درخت بلوط. (منتهی الارب). قَسقاس، گیاهی است مانا به کرفس. (منتهی الارب). هُرار؛ بیماریی است مانا به وَرَم. (منتهی الارب). || (ق) همانا. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). همانا و البته. (ناظم الاطباء). به معنی تحقیق. (غیاث). گاه به معنی یقین و جزم و ثبات آید و گاه به معنی شک و تردید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
مانا عقیق نارد هرگز کس از یمن
همرنگ این سرشک من ودولبان تو.
منطقی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
سپهبد سوی ترکش آورد چنگ
کمان را به زه کرد تیر خدنگ...
بلرزید برخود چو برگ درخت
به خود گفت مانا که برگشت بخت.
فردوسی.
مرا گفت مانا غلط کرده ای ره
به یک ره فتادی ز ره بر کرانی.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 385).
گرنه ردیف شعر مرا آمدی به کار
مانا که خود نساختی اسکندر آینه.
خاقانی.
مرا دلی است پر از ماجرای گوناگون
که نیست مخفی بر رای مولوی مانا.
کمال الدین اسماعیل (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پنداری بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 11). به معنی گویی و پنداری نیز گفته اند. (برهان). گویا و پنداری. (ناظم الاطباء). گویی. گوئیا. گویا. ظاهراً. علی الظاهر. پنداری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
چندین حریر و حله که گسترد بر درخت
مانا که برزدند به قرقوب و شوشتر.
کسائی (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 11).
همی گفت مانا که دیو پلید
بر پهلوان بود کان خواب دید.
فردوسی.
چرا گل چدند از گلستان ما
نترسند مانا زفرمان ما.
فردوسی.
جز برتری ندانی گویی که آتشی
جز راستی نجویی مانا ترازوی.
فرخی.
بیابد هرکه اندیشد زگنجش برترین قسمت
خلایق را همه قسمت شد اندر گنج او مانا.
فرخی.
به راه ترکی مانا که خوبتر گویی
تو شعر ترکی بر خوان مرا و شعر غزی.
منوچهری.
دیگر روز بنالید و شب گذشته شد و آنجا دفن کردند و مانا که وی هزاران هزار فرسنگ رفته بود با رکاب سلطان ماضی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 461).
ای زنده شده به تو، تن مردم
مانا که چو پوردخت عمرانی.
ناصرخسرو.
جز با پریان نبوده ای گویی
وز آدمیان نزاده ای مانا.
مسعودسعد.
مانا جناب بستی با منعمان دهر
زین روی باشد از همگان اجتناب تو.
مسعودسعد (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ز روح نامیه مانا که نسبتی دارد
ثنای او که فزاید همی به عمر ثناش.
سنائی.
موی بینی نکنی هیچ ولیکن مژه را
از برون می بکنی تا زدرون بنشانی
پوستین سازی مردیده ٔ خود را مانا
تا به دی نفسرد ار هیچ به صحرا مانی.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
سپید کارا کردی دلم به عشوه سیاه
به گازری در مانا نکونبردی راه.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
مانا که خلد پرده ز رخسار برگرفت
یا ساده گشت ریش وَر دهر را عذار.
اثیر اخسیکتی.
مانا که باد نیسان داند طبیبی ایرا
سازدمفرح از زر مرجان و مشک اذفر.
خاقانی.
پیل آمد از هندوستان آورده طوطی بی کران
اینک به صحرا بی نشان طوطی است مانا ریخته.
خاقانی.
لب یار من شد دم صبح مانا
که سرد آتش عنبر افشان نماید.
خاقانی.
مانا که بهر تاختن مرکبان عقل
مهدی به عالم آمد و میدان تازه کرد.
خاقانی.
مانا که نبودیم به وصلش خرسند
کایزد چو بنات نعش مان بپراگند.
(از سندبادنامه ص 162).
مانا که ترا خاک ودیعت پذرفت
ای خاک ندانی که چه پذرفتستی.
(از سندبادنامه ص 145).
می بگذری و نپرسی از کارم
مانام به راه آسیا دیدی.
عطار.
بانگ زد بر روزن قصر او که کیست
این نباشد آدمی مانا پری است.
مولوی.
آن کس که مرا بکشت باز آمد پیش
مانا که دلش بسوخت برکشته ٔ خویش.
سعدی (گلستان).
مر ترا در این مثل مانا شک است
که همه مردی به خانه کودک است.
دهخدا.
|| فوراً. فی الحال. || به شتاب و زودی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).

مانا. (اِ) نیروی مستقل مادی وروحانی که همه جا پراکنده است و در همه ٔ شعارها و موجودات و اشیاء مقدس شرکت دارد. «دورکیم » مانا را خدایی می داند که مردم بدوی پرستش می کنند. خدایی است بی شخصیت و بی نام و بی تاریخ که در همه جا و همه ٔ اشیا پراکنده است. شکل مادی آن همان «توتم » است. ریشه ٔ علم و معرفت انسان به خدا و خدایان را در ادیان قدیم و جدید در مانا باید جستجو کرد. (فرهنگ فارسی معین).

فرهنگ معین

[فر.] (اِ.) نیروی مستقل مادی و روحانی که در همه جا پراکنده است و در همه شعارها و موجودات و اشیاء مقدس شرکت دارد.

(ص.) شبیه، مانند، نظیر، (ق.) ادات تشبیه و تردید: گویی، پنداری. [خوانش: (اِ.)]

فرهنگ عمید

مثل، مانند، نظیر،
(قید) همانا،
(قید) گویی، پنداری، شاید: آن‌کس که مرا بکشت باز آمد پیش / مانا که دلش بسوخت بر کشتهٴ خویش (سعدی: ۱۳۵)،

حل جدول

مثل، مانند، نظر

مثل و شبیه

مترادف و متضاد زبان فارسی

باقی، پایا، پایدار، جاوید، ماندنی،
(متضاد) زوال‌پذیر، فانی، شبیه، مثل،

فرهنگ فارسی هوشیار

نظیر، مانند، مثل

فرهنگ پهلوی

پندار، همانند، شبیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری