معنی تخته در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

تخته. [ت َ ت َ / ت ِ] (اِ) پارچه ٔ چوب. (آنندراج). قطعه ٔ چوب پهن و صاف و مسطح که چندان ستبر نباشد. (ناظم الاطباء). تختج معرب آن. (از منتهی الارب). چوب به پهنابریده ٔ مسطح وعریض، ساختن کشتی، صندوق، کرسی، تخت، در، تابوت، پوشش سقف گور، جعبه و جز اینها را. چوب پاره ٔ بریده ای که قطر آن کم و طول و عرض آن بسیار باشد:
در این ورطه کشتی فروشد هزار
که پیدا نشد تخته ای بر کنار.
سعدی (بوستان).
ز روی عداوت به بازوی زور
یکی تخته برکندش از روی گور.
سعدی (بوستان).
بگفتم تخته ای برکن ز گوری
ببین تا پادشه یا پاسبانند
بگفتا تخته برکندن چه حاجت
که میدانم که مشتی استخوانند.
سعدی.
- تخته ٔ حمام، تخته ٔ سنگی که در حمام برای نماز گذارند، از اهل زبان به تحقیق پیوسته است. (آنندراج):
هر چناری را که عادت کرده با سوز جگر
تخته اش جز تخته ٔ حمام نتواند شدن.
تأثیر (از آنندراج).
- || تخته ایست که با آن کثافت های روی آب خزانه را از اطراف فراهم کنند و در یک جا جمع سازند، سپس با ظرفی بیرون ریزند. این تخته همیشه در گوشه ٔ حمام های خزانه ای موجود است.
- تخته ٔ در، قطعه ٔچوب پهن و مسطح که در میان لنگه ٔ در قرار دهند. (ناظم الاطباء).
- تخته ٔ قیمه، تخته ٔ چوبی که گوشت را بر آن ببرند و قیمه کنند. (آنندراج):
دلم دایم از وی سراسیمه است
از او سینه ام تخته ٔ قیمه است.
وحید (از آنندراج).
- تخته ٔ کشتی، سطح کشتی. (ناظم الاطباء).
- تخته ٔ گور، پاره چوبهایی که بدان سقف گور را پوشندو سپس با خاک و سنگ محکم سازند:
نبیند مگر تخته ٔ گور تخت
گر آویخته سر ز شاخ درخت.
فردوسی.
خروشی برآید که بربند رخت
نیابی جز از تخته ٔ گور تخت.
فردوسی.
- تخته نرد، اسباب بازی نرد. (ناظم الاطباء). رجوع به تخت و تخته نرد شود.
- امثال:
یک تخته اش کم است، کنایه از سبکی عقل کسی آید.
|| صفحه ای که در روی آن بدن مرده راغسل داده کفن می کنند. (ناظم الاطباء). چوب که مرده بر آن شویند. لوحی از چوب و جز آن که مرده را بر آن نهاده شویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تختی که مرده را بر آن خوابانند غسل دادن را:
رفتم خانه ٔ برارم
چنگی روغن بیارم
زنکه زن برارم
کردش به زهر مارم
زنکه به تخته بفتی
به شوی اخته بفتی.
(یادداشت ایضاً).
- تخته شور کردن، مرده شور کردن. نفرین کردن کسی را که بمیرد. یا گفتن به تخته بیفتی و مرده شورت ببرد.
- تخته شوی کردن، مرده شوی کردن. رجوع به تخته شور کردن شود.
- تخته ٔ غسال، تخته ٔ مرده شورخانه:
نتراشند جز به یک منوال
تخت مردان و تخته ٔ غسال.
اوحدی.
- تخته ٔ مرده شورخانه، تخته ٔ غسال.
|| جنازه و تابوت و عماری. (ناظم الاطباء). تابوت. تخته پوش. تخته ٔ تابوت. تخته ٔ مردگان. تخته ٔ مرده کشان:
بدو گفت کای ترک برگشته بخت
همین دم ببندمْت بر تخته رخت.
فردوسی.
ز زابل شه اختر، بپردخت بخت
بدو تخته داد و به شیدوش تخت.
اسدی.
یکی جفت تخته یکی جفت تخت
یکی تیره روز و یکی نیک بخت.
اسدی.
- از تخت به تخته افتادن، کنایه از مردن پس از پادشاهی است. مردن صاحب اورنگی.
- تخته ٔ تابوت، تخته ٔ مردگان. تخته ٔ مرده کشان:
ترا به تخته ٔ تابوت هم کشد روزی
اگر خزانه و لشکر هزار خواهد بود.
سعدی (از آنندراج).
- تخته ٔ مردگان، تابوت.
- تخته ٔ مرده کشان، تابوت:
تخته ٔ مرده کشان بفراشتند
بر کتف بوبکر را برداشتند.
مولوی.
|| قطعه چوب. کنده ٔ خرد. پاره چوب.
- تخته ٔ آسیا، چوب پهنی که گاوآهن را جهت شیار کردن زمین بدان نصب کنند. (ناظم الاطباء).
- تخته ٔ اُسْتُرَش، تخته ٔ چوبی که گاوآهن را بدان محکم کنند. (ناظم الاطباء). آلتی است چوبی برزیگری که هندش هل نامند و استرش، پهال را گویند. (آنندراج).
- تخته ٔ کفشگر، کنده ای که کفشگر بر روی آن چرم را می بُرَد. تخته ٔ کفشگران. کنده ٔ موزه دوزان. کالبد کفشگران که بر آن کفش اندازه نمایند. قُرْزوم. فُرْزوم. جَبْاءه. (از منتهی الارب).
- تخته ٔ گازر، مِقْصَره. (منتهی الارب). پاره چوبی که گازران با آن بر پارچه کوبند تا رنگ بر جسم پارچه نشیند.
- تخته ٔ گوی، تخته ٔ گوی بازی. طبطاب. (منتهی الارب). چوگانی که سرش مانند چمچه باشد و بدان گوی بازی کنند و به تازی طبطاب گویند. (ناظم الاطباء).
|| لوح. (آنندراج) (زمخشری) (دهار). لوح و صفحه. (ناظم الاطباء):
جنگجویی که چو در جنگ شود، لشکرها
خشک بر جای بمانند چو بر تخته صُوَر.
فرخی.
بر تخته ٔ عمر او نوشته
چندانکه ورا هوا بودعام.
فرخی.
وآن خال بر آن عارض چون ماهی شیم
همچون نقطی ز مشک بر تخته ٔ سیم.
مسعود رازی.
از سر مکرمت و جود همی نام نیاز
خامه ٔ او کند از تخته ٔ تقدیر تباه.
سنایی.
نقش کژ محو کن ز تخته ٔ دل
تا شود برتو کشف هر مشکل.
سنایی.
همچو مردان درآی در تک وپوی
تخته ٔ گفت را ز آب بشوی.
سنایی.
که خوانْد تخته ٔ عصیان تو که درنفتاد
ز تخت پنجه پایه به چاه پنجه باز.
سوزنی.
به عشق طره ٔ برهم گسسته ٔ خط تست
که ماه تخته ٔ سیمین کند ز پیشانی.
اخسیکتی.
ای نیزه ٔ شاه ای قلم تخته ٔ نصرت
از نقطه ٔ دولت الف عز و جلالی.
خاقانی.
بر تخته ٔ صدق بودی آحاد
زآن اول ِ اولیات جویم.
خاقانی.
و ملوک آفاق تخته ٔ مکارم اخلاق در جناب منیع... او میخوانند:
خوانده عدل تو در همه آفاق
تخته های مکارم اخلاق.
؟ (از سندبادنامه).
و بدان که همه چیزها بر تخته ٔ جهان حساب می کنند. (کتاب المعارف).
شناسایی که انجم را رصد راند
از آن تخت آسمان را تخته برخواند.
نظامی.
فکند از هیئت نه حرف افلاک
رقوم هندسی بر تخته ٔ خاک.
نظامی.
- تخته ٔ اول، کنایه از لوح محفوظ است. (برهان) (آنندراج). لوح محفوظ. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء):
تخته ٔ اول که الف نقش بست
بر در محجوبه ٔ احمد نشست.
نظامی.
- || تخته ٔ اطفال را نیز گویند که در آن الف، با، تا نویسند. (برهان). تخته ای که در آن الف، با، تا نویسند و به اطفال دهند برای آموختن ایشان. (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). لوحی که اطفال بر روی آن الف با نویسند. (ناظم الاطباء).
|| یک ورق از کاغذ. (ناظم الاطباء). || لوح کودکان دبستان. تخته ٔ تعلیم مشق: خواجه بوطاهر مهین پسر شیخ ما کودک بود به دبیرستان میرفت. یک روزکودکان تخته ٔ او را به خانه ٔ شیخ بازآوردند. (اسرارالتوحید).
طفلان چرخ تخته ٔ مینا بزیر کش
ماه دوتا چو پیر معلم در آن میان.
اخسیکتی.
از یکی تخته حرف خواندندی
در یکی بزم دُر فشاندندی.
نظامی.
اگرچه تخته را بشویند بار دیگر استاد تواند نبشتن. (کتاب المعارف). مریدی شیخ را دید که می لرزید. گفت یا شیخ این حرکت تو از چیست ؟ شیخ گفت سی سال در راه صدق قدم باید زد و خاک مزابل به محاسن باید رُفت و سر به زانوی اندوه باید نهاد تا تحرک مردان بدانی. به یک دو روز که از پس تخته برخاستی میخواهی که به اسرار مردان واقف شوی. (تذکرهالاولیاء عطار).
- تخته ٔ آداب، لوح دبستان. تخته ٔ تعلیم:
به مهر مام و دو پستان و زقّه ٔ خرما
به جان باب و دبستان و تخته ٔ آداب.
خاقانی.
- تخته ٔ آموختن،تخته ٔ تعلیم. تخته ٔ مشق و تخته ٔ تعلیم گرفتن است، چه کودکان قدیم بر تخته مشق و درس میخواندند.
- تخته ٔ ابجد، لوحی کودکان را درتعلیم الفبا:
ضمیر خرده شناست به خشم گفت خرد را
هنوز حفظنکردی حروف تخته ٔ ابجد.
شمس طبسی.
- تخته از سر گرفتن، آغاز کاری کردن. ترک کردن خطاهای گذشته را و شروع به کار درستی کردن:
نقل ارواح گشته نقل از تو
تخته از سر گرفته عقل از تو.
سنایی.
خورشید گرفته تخته از سر
بر سر چوقلم دونده ٔ تو.
عطار.
- تخته بر سر استاد زدن، تخته بر سر شکستن. (آنندراج):
لوح قبرم که می کند فرهاد
میزند تخته بر سر استاد.
آصف (از آنندراج).
رجوع به تخته بر سر شکستن شود.
- تخته ٔ تعلیم، تخته ٔ مشق. لوحی که اطفال بر آن مشق کنند، و پسین به اضافت و بی اضافت نیز آید. (از آنندراج). تخته ٔ آموختن:
زاستاد ازل عشق بتان یاد گرفتم
انگشت چو برتخته ٔ تعلیم نهادم.
امیر شاهی سبزواری (از آنندراج).
- تخته ٔ حساب، تخته ٔ حساب شناسان، ای آن تخته ٔ حساب که آنرا تخته ٔ خاک میخوانند. (آنندراج).
- تخته ٔ خاک، سطح زمین. (ناظم الاطباء). زمین. (آنندراج):
تا تخته ٔ خاک است حصارش فضلا را
سر تخته ٔ خاک آمد و دل خانه ٔ دشمن.
خاقانی.
- || تخته ٔ محاسبان. (آنندراج). در نسخه ٔ شرفنامه در متن معنی نشده ولی در حاشیه بخطی غیر از خط متن می نویسد: یعنی تخته ٔ محاسبان که در آن قدری خاک اندازند و بنویسند، باز هموار کنند و رقم دیگر بنویسند:
همه جاسوس نجم و افلاکند
همه با میل و تخته ٔ خاکند.
سنایی.
بدخواه تو بر سکنه ٔ این تخته ٔ خاکی
صفریست که بیشی ندهد هیچ رقم را.
انوری (از شرفنامه ٔ منیری).
خاک بر سر می کند گردون ز دستش گو چرا
تخته ٔ خاک از سر کیوان نسازد هر زمان.
خاقانی.
- تخته ٔ رقوم، لوح رمال و منجم. (ناظم الاطباء).
- تخته ٔ سالخورد، کنایه از حکایات گذشته باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). حکایات گذشته. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء):
گزارنده ٔ تخته ٔ سالخورد
چنان درکشد نقش بر لاجورد.
نظامی (از انجمن آرا).
- تخته ٔ قسمت تقدیر، همان لوح تقدیر و سرنوشت:
خاطری داری و فهمی که به یک لحظه کند
تخته ٔ قسمت تقدیر خداوند از بر.
سنایی.
- تخته ٔ محاسبان، زمین. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء).
- || در اصل بمعنی تخته ای است که محاسبان خاک بر آن گذارند و به میل آهنین حساب بر آن نویسند و آنرا تخت حاسبان و تخت میل نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). تخته ٔ حساب:
ای رفته آفتاب شما در کسوف خاک
چون تخته ٔ محاسب از آن خاک برسرند.
خاقانی.
- تخته ٔ محاسبان شدن، خاک برسر و گردآلود شدن. (از ناظم الاطباء).
- صد تخته به پهلوی کسی یا استاد زده بودن، از استاد یا کسی بمراتب درگذشته بودن. بسی از او برتر بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| هر چیز مسطح و صاف و پهن. (ناظم الاطباء). هر قطعه ٔ پهن از چیزی:
دگر چارصد تخته از عود تر
که مهر اندرو گیرد اورنگ زر.
فردوسی.
هر تخته ای از او [باغ] چو سپهر است بیکران
هر رسته ای از او چو بهشت است بی کنار.
فرخی.
چون آب خواهند داد [نیش را. مبضع را] تخته ای بگیرنداز آهن و روی آنرا نرم بغایت کنند... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- تخته ٔ پشت، کنایه از اندام پشت آدمی است که از عضلات و استخوانهای نسبتاً پهن تشکیل یافته است: تمام این تخته ٔ پشتم درد می کند.
- تخته ٔ پِهِن، پِهِن یعنی سرگین اسب که بستر در زیر او گسترند تاجایگاه او بگاه نشستن نرم باشد. پِهِن که در زمین پاگاه گسترند نرم بودن جایگاه اسب را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تخته ٔ زر، قطعه ٔ زر: دوستی فاضل ازآن ِ وی، تخته ٔزر داشت. (کلیله و دمنه).
تختی از تخته ٔ زر آوردند
تخت پوشی ز گوهر آوردند.
نظامی.
- تخته ٔ زرنیخ، کنایه از انگِشت و زغال افروخته باشد. (برهان) (ازناظم الاطباء).
- تخته سنگ، پاره های بزرگ هموار از سنگ:
بکار بردند ازهر سویی تقرب را
چو تخته سنگ بر آن خانه، تخته تخته ٔ زر.
فرخی.
و سر چاه را حظیره کرده اند از تخته های رخام سپید. (تاریخ سیستان).
- تخته ٔشطرنج، صفحه ای که در روی آن شطرنج بازی کنند. (ناظم الاطباء).
- تخته ٔ عاج، تختی که از دندان فیل سازند.
- || کنایه از روز.
- || کنایه از سرین بلورین. (ناظم الاطباء):
غلط گفتم نمودش تخته ٔ عاج
که شه را نیزباید تخت با تاج.
نظامی.
- تخته ٔ مینا، کنایه از آسمان است. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء):
مملکتش رخت به صحرا نهاد
تخت بر این تخته ٔ مینا نهاد.
نظامی.
- تخته ٔ یخ، پارچه ٔ یخ که از کمال برودت هوا در حوض ها و رودها می بندد و بغایت شفاف می باشد مانند آینه ٔ قدی. (آنندراج):
وه چه رخ است این که چو در تاب شد
آینه چون تخته ٔ یخ آب شد.
یحیی شیرازی (از آنندراج).
|| هر یک از قطعات جامه یا پرده و امثال آن از سوی پهنا: این پرده را چهار تخته بریده اند.
- تخته ٔ جامه، هر یک از تاهای نابریده ٔ جامه. یکی تا، یا یکی لا از جامه ٔ نابریده.
|| تخت. توپ پارچه. قواره ٔ پارچه:
ز دیبا و خز چارصد تخته نیز
همه تخته ها کرده از چوب شیز.
فردوسی.
بیاورد صد تخته دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زَرْش بوم.
فردوسی.
ز لعل و زفیروزه چندین نگین
یکی اسپ و ده تخته دیبای چین.
فردوسی.
رجوع به تخت شود. || عدد. تا: یک تخته قالی. دو تخته زیلو. || تخته ٔ جامه، اتو و قید بزرگ و قیدی که بدان پارچه را فشار داده و هموار نمایند. (ناظم الاطباء). || پیشخان. سکویی که سوداگران اجناس خود بر آن گذارند تا خریداران مشاهده کنند.
- تخته ٔ جوهری، پیشخان گوهرفروش. تخته ٔ گوهری. سکو یا پیشخانی که جوهرفروش جواهر خود بر آن گذارد.
- || رنگ سرخ و کبود. هر چیز رنگارنگ. (ناظم الاطباء).
- تخته ٔ قناد، تخته ای که قناد و حلوایی، شیرینی ها را بر آن چیند. (آنندراج):
گلرخ غنچه دهان من به گل شد خنده زن
از شکرریزی چمن را تخته ٔ قناد کرد.
نصیرای بدخشانی (از آنندراج).
|| آلتی بوده است از آلات شکنجه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آلت شکنجه که بسان اسب ساخته باشند. (ناظم الاطباء):
برند کیفر از چاه و بند و تخته ٔ او
مخالفان خداوند تاج و تخت و نگین.
سوزنی.
به همه ٔ معانی رجوع به تخت شود.

تخته. [ت ُ ت َ / ت ِ] (ن مف) مخفف توخته است که بمعنی ادا کرده و گزارده باشد، اعم از قرض و دین و امانت و نماز. (برهان).

تخته. [ت َ ت ِ] (اِخ) دهی از دهستان خنج دربخش مرکزی شهرستان لار است که در 126 هزارگزی شمال باختری لار و در دامنه ٔ شمالی ارتفاعات لیتو قرار دارد. گرمسیر است و 76 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصولش غلات و خرما و پیاز و شغل اهالی آنجا زراعت است و راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).

تخته. [ت َ ت ِ] (اِخ) دهی از دهستان شاهرود در بخش حومه ٔ شهرستان سنندج است که در بیست ویک هزارگزی جنوب باختری سنندج و پنج هزارگزی جنوب باختری زندان قرار دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است.راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

تخته. [ت َ ت َ] (اِخ) دهی جزء دهستان بشاریات در بخش آب یک شهرستان قزوین است که در بیست وچهارهزارگزی باختر آب یک و نه هزارگزی راه عمومی قرار دارد. جلگه ای معتدل است. آب آن از قنات و چاه و محصولش غلات و هندوانه است و شغل اهالی زراعت و گلیم و جاجیم و جوال بافی است. راه مالرو دارد و از مقبره می توان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).

تخته. [ت َ ت َ] (اِخ) قریه ای است هفت فرسنگ میانه ٔ شمال و مغرب خنج. (فارسنامه ٔ ناصری).

فرهنگ معین

چوب پهن و مسطح، صفحه، تابوت، واحد شمارش برای قالی و پارچه، هر چیز مسطح و صاف. [خوانش: (تَ تِ) (اِ.)]

فرهنگ عمید

تکۀ چوب بریده‌شدۀ پهن،
هر چیز مسطح و پهن مانند تکۀ فرش،
قطعۀ زمین هموار،
ورق بزرگ مقوا یا آهن و امثال آن‌ها،
واحد شمارش قالی، قالیچه، و مانندِ آن: یک تخته قالی، دو تخته قالیچه،
تابوت و تخته که مرده را در روی آن حمل کنند،
جایی که مرده را روی آن غسل بدهند،
* تختهٴ سه‌لایی: نوعی تختۀ نازک که از سه ورقۀ نازک چوبی به‌هم‌چسبیده تشکیل می‌شود و در ساختن بعضی اشیای چوبی به ‌کار می‌رود،

حل جدول

واحد شمارش پتو

واحد شمارش قالی

مترادف و متضاد زبان فارسی

چوب، لوح، صفحه، ورق، طاقه، عدد، قطعه، تابوت

گویش مازندرانی

درپوش، پارچه های بریده، کشت زار نسبتا صاف، تخته

فرهنگ فارسی هوشیار

قطعه چوب پهن و صاف و مسطح که چندان ستبر نباشد

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری