معنی بیگانه در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

بیگانه. [ن َ / ن ِ] (ص مرکب) غیر. ناآشنا. (غیاث). مقابل یگانه. (آنندراج). مقابل آشنا. (از ناظم الاطباء). مقابل خودی. (یادداشت مؤلف). اجنبی. غریبه. خارجی. غریب و اجنبی و کسی که از مردم آنجا نباشد. (از ناظم الاطباء). اجنبی. غیر. بیرونی. خارجی. غریب. جز اهل وطن. غریبه. پراکنده. (یادداشت مؤلف). ناشناس. نامعلوم. غریبه:
به ایران نخواهند بیگانه ای
نه قیصرنژادی نه فرزانه ای.
فردوسی.
گر او بفکند فر و نام پدر
تو بیگانه خوانش مخوانش پسر.
فردوسی.
بزرگان و بیگانه و خویش اوی
نهادند سر برزمین پیش اوی.
فردوسی.
برفتند گردن کشان پیش اوی
ز بیگانه وآنکس که بد خویش اوی.
فردوسی.
مرغزاری که بیک چند تهی بود ز شیر
شیر بیگانه در او خواست همی کرد گذر.
فرخی.
بود یک هفته بنزدیکی بیگانه و خویش.
منوچهری.
آخر چیره نبود جز که خداوند حق
آخر بیگانه را دست نبد بر عجم.
منوچهری.
نباشد هیچ بیگانه ستمگر
نباشد هیچ آزاده ستمبر.
(ویس و رامین).
دست لشکریان از رعایا چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن کوتاه دارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347). و رأی عالی چنین اقتضا میکند که چند تن را از اعیان دیلمان... با تو فرستاده آید تا از درگاه دورتر باشند که مردمانی بیگانه اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271).
همان خواه بیگانه و خویش را
که خواهی روان وتن خویش را.
اسدی.
با نبی بود آشنا بیگانه چون شد بولهب
وز حبش بیگانه آمد آشنا چون شد بلال.
معزی.
روز نوروز نخست کس از مردمان بیگانه، موبد موبدان پیش ملک آمدی. (نوروزنامه). شراب، بیگانه دوست گرداند. (نوروزنامه).
از قبول خدمت تو سرفرازم چون سپهر
خویش گردم با طرب، بیگانه گردم با سخن.
سوزنی.
چو بیگانه وامانم از سایه ٔ خود
ولی در دل آشنا میگریزم.
خاقانی.
آشنای دل بیگانه شدی
آب و نان از در بیگانه مخور.
خاقانی.
قلم بیگانه بود از دست گوهربار او لیکن
قدم پیمانه ٔ نطق جهان پیمای او آمد.
خاقانی.
ای آنانکه در صحبت من یگانه و از الفت دیگری بری و بیگانه می باشید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 445).
گر این بیگانه ای کردی نه فرزند
ببردی خان و مانش را خداوند.
نظامی.
همه جا دزد از بیگانه خیزد
مرا بنگر که دزد از خانه خیزد.
نظامی.
بگرد چشمه دل را دانه میکاشت
نظر جای دگر بیگانه میداشت.
نظامی.
جان بیگانه ستاند ملک الموت بزجر
زجر حاجت نبود عاشق جان افشان را.
سعدی.
دل خویش و بیگانه خرسند کرد
نه همچون پدر سیم و زر بند کرد.
سعدی.
ز بیگانه پرهیز کردن نکوست
که دشمن توان بود در روی دوست.
سعدی.
بنده ٔ حلقه بگوش ار ننوازی برود
لطف کن، لطف که بیگانه شود حلقه بگوش.
سعدی.
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گربشکایت سوی بیگانه روم.
حافظ.
صائب ز آشنایی عالم کناره کرد
هر کس که شد بمعنی بیگانه آشنا.
صائب.
|| کسی که در جایی غریب و ناشناس و اجنبی باشد. (ناظم الاطباء). که از سرزمین بیگانه است.
- بیگانه بوم، سرزمین غیرخودی. خارجه. سرزمین غریب. سرزمین بیگانه.
- بیگانه شهر، شهر که جزو کشور نیست. ولایت غربت. شهر غریب. شهر ناآشنا:
به بیگانه شهر اندرون ساخت جای
بر آن سان که پرمایه تر کدخدای.
فردوسی.
- بیگانه کشور، مملکت غریب. مملکت غیر. خارجه:
به بیگانه کشور فراوان بماند
کسی نامه ٔ تو بر او برنخواند.
فردوسی.
- زمین بیگانه، که بیرون از مملکت است. خارجه. خارج از کشور: حسنک بوصادق را گفت این پادشاه روی بکاری بزرگ دارد و بزمینی بیگانه می رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207).
- شهر بیگانه، ولایت غربت و ناآشنا. خارج از مملکت و کشور:
خدایگانا بامس بشهر بیگانه
فزون ازین نتوانم نشست دستوری.
دقیقی (دیوان ص 134).
بداروها علاج پذیرد که از راه دور و شهرهای بیگانه آرند. (کلیله و دمنه). || کسی که قوم و خویشی با کسی نداشته باشد. (ناظم الاطباء). آنکه از اهل بیت نباشد. (یادداشت مؤلف). آنکه به نسب پیوسته نباشد. مقابل خویش. (یادداشت مؤلف). که قرابت و بستگی و نسبت خانوادگی ندارد. مقابل خویش و خویشاوند. غیروابسته. غیرمرتبط:
ترا پوزش اکنون نیاید بکار
نه بیگانه را خواستی شهریار.
فردوسی.
تو نوذرنژادی نه بیگانه ای
پدر تند بود و تو دیوانه ای.
فردوسی.
آنچه گشاده آمده است ببرادر یله کنیم که نه بیگانه را بود تا خلیفت ما باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 73).
- بیگانه خویش کسی شدن، علقه ٔ خویشی یافتن:
هرآنگه که بیگانه شد خویش او
بدانست راز کم و بیش او.
فردوسی.
- بیگانه شدن، ناآشنا شدن:
مغبچه ای میگذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد.
حافظ.
- || به غربت افتادن:
که سگ را بخانه دلیری بود
چو بیگانه شد بانگ وی کم شود.
فردوسی.
- بیگانه گردیدن، بیگانه شدن. علقه ٔ خویشی گسسته شدن:
خویش بیگانه گردد از پی سود
خواهی آن روز مزد کمتر دیش.
رودکی.
- || ناآشنا شدن. منقطع العلاقه گشتن:
بشمشیر از تو بیگانه نگردم
که هست از دیرگه باز آشنایی.
سعدی.
- بیگانه و خویش، نا آشنا و آشنا. غریب و آشنا. جمع مردم اعم از آشنا و ناآشنا. (ناظم الاطباء):
بود یک هفته بنزدیکی بیگانه و خویش.
منوچهری.
|| نامحرم. غیرخویش:
نشستنگه و رود و می ساختند
ز بیگانه خرگه بپرداختند.
فردوسی.
نگوئی ترا جفت در خانه کیست
پس پرده این مرد بیگانه کیست.
فردوسی.
چو در روی بیگانه خندید زن
دگر مرد گو لاف مردی مزن.
سعدی.
حارس بوستان در خانه
سر خر به که پای بیگانه.
اوحدی.
- امثال:
زن تا نزاید بیگانه است. (جامع التمثیل).
|| دور. بری. غیروابسته و غیرمرتبط:
بی روزه و بی نماز و بی نور
بیگانه ز عقل و از ادب دور.
نظامی.
ترسم که ز بیخودی و خامی
بیگانه شوم ز نیکنامی.
نظامی.
که پندارم از عقل بیگانه ای
نه مستی همانا که دیوانه ای.
سعدی.
ساقیا می ده که ما دردی کش میخانه ایم
با خرابات آشناییم از خرد بیگانه ایم.
سعدی.
|| نادر. (غیاث). || نامأنوس. غیرواقف. غیروارد:
نه بیگانه از تخت و افسر بدند
سزای بزرگی بگوهر بدند.
فردوسی.
|| دشمن:
همی گفت ناساخته خانه را
چرا ساختم رزم بیگانه را.
فردوسی.
- بیگانه ٔ آشنانام، از اسمای معشوق است. (آنندراج).
- بیگانه وش، از اسمای معشوق است. (آنندراج).

فرهنگ معین

غریب، ناآشنا، خارجی، اجنبی. [خوانش: (نِ) [په.] (ص مر. اِمر.)]

فرهنگ عمید

ناشناس، ناآشنا، غریب،
کسی که از کشور دیگر باشد، اجنبی،

حل جدول

اجنبی

نا آشنا

فیلمی از بهرام توکلی

نامحرم

مترادف و متضاد زبان فارسی

اجنبی، خارجی، غریب، غریبه، غیر، متنکر، ناآشنا، ناشناس، نامحرم،
(متضاد) آشنا، خودی، محرم

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر