معنی بربر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

بربر. [ب ُ ب ُ] (اِ) در تداول عامه، بوربور: یک ایل بربر، عده ٔ کثیر. مثل ایل بربر؛ جماعتی بسیار بی ادب و بسیارخوار. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به بور بور شود.

بربر. [] (اِخ) دهی است جزو بخش شهریار شهرستان تهران، در جلگه واقع شده و معتدل است. سکنه ٔ آن 216 تن. آب آن از قنات و سیاه آب ابراهیم آباد و محصول آن غلات، صیفی، چغندرقند، انگور، بنشن، کرچک، و شغل اهالی زراعت و گله داری و گلیم و جوال بافی است. راه فرعی ودبستان شش کلاسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).

بربر. [ب َ ب َ] (اِ) حجام و جراح و سرتراش. (ناظم الاطباء).
- بربرخانه، بربر دکان. دکان سرتراشی. (ناظم الاطباء). سلمانی. آرایشگاه.

بربر. [ب َ ب َ] (اِخ) از کلمه ٔ یونانی باربار بمعنی غیریونانی مانند عجم بمعنی غیر عرب. (یادداشت بخط مؤلف). آتنی ها غیر یونانی را بربر میگفتند چنانکه درداستانهای ما غیر ایرانی را تور گفته اند و عرب غیر عرب را عجم، غالباً تصور میکنند که بربر یونانی بمعنی وحشی است ولی تصور نمیرود که چنین باشد زیرا در جائی از کتاب هرودوت گوید: لاسدمونی ها (اهالی شبه جزیره ٔپلوپونس) پارس ها را بجای بربر خارجی گویند. رجوع به بربری شود. از اینجا منطقی است استنباط کنیم که آتنی ها بجای خارجی بربر می گفتند. (ایران باستان ص 78).

بربر. [ب َ ب َ] (اِخ) گروهی است به مغرب. (منتهی الارب). ج، برابره. (منتهی الارب) (آنندراج). مردمی هستند که بین حبشه و زنگ سکنی دارند. یکی آن بربری است. (از اقرب الموارد). ملکی است بجانب حبشه که مردم آنجا سبزرنگ باشند. (غیاث اللغات). || گروهی است میان حبش و زنگ. (از اقرب الموارد). که چون احدی از ایشان بر زن غیر کفو عاشق شود نره آن کس بعوض کابینش بریده با وی ازدواج دهند و این قوم از اولاد قیس غیلان است یا در بطن صنهاجه و کتامه از حمیر که چون ملک افرنقس افریقیه را فتح کرده به بربر رفته ساکن گردیدند. (منتهی الارب) (آنندراج). واحد آن بربری است. (از اقرب الموارد). ممالک شمالی افریقیه بمغرب مصر طرابلس، تونس، الجزایر، مراکش. (یادداشت بخط مؤلف). نامی است که شامل قبایل بسیاری میشود که در جبال مغرب از برقه تا انتهای مغرب اقیانوس کبیر و در جنوب تا بلاد سودان سکونت دارند. بربرها ملتها و قبیله های بیشماری هستند و هر موضع به قبیله ای که در آن سکونت دارد نامیده میشود. در اصل نسب و نژاد بربرها اختلاف است. برای تفصیل بیشتر رجوع به معجم البلدان شود. در مغرب بقسمتی از اقلیم دویم و بعضی از اقلیم سیم و بعضی از اقلیم چهارم منزل دارند. (یادداشت بخط مؤلف). نامی که خارجیان به ممالک آفریقای طرابلس غرب و تونس و الجزایر (و نیز معمولاً مراکش) که از قرن 16 میلادی. ببعد تحت حکومت عثمانی نیمه استقلالی داشتند داده بودند. (دایره المعارف فارسی). در حدود العالم آمده: اندر بیابان ایشان [یعنی مردم مغرب و مراد اهالی بلاد شمال افریقا جز مصر است] بربریان اند بسیار، بی عدد و اندر حوالی و ناحیت زوبله بربریان اند بسیار و این بربریان مردمانی اند اندر بیابانهای مغرب همچون عرب اندر بادیه خداوندان چهارپای اند و با زر بسیارند ولکن عرب به چهارپای توانگرترند و بربریان بزر توانگرترند و بحوالی رعنی بربریان اند بسیار و بیشتر از ناحیت بربریان پلنگ خیزد که بربریان شکار ایشان کنند و پوست ایشان بشهرهای مسلمانان آرند. (حدود العالم):
بدان تا فرستد هم اندر زمان
بمصر و به بربر چو باد دمان.
فردوسی.
اگرنه دریا پیش آمدی براه ترا
کنون گذشته بدی از قمار و از بربر.
فرخی.
گاه چون زرین درخت اندر هوایی سرکشد
گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود.
فرخی.
ور او بجنگ ز خردی دو پیل کشت به تیغ
هزار پیل دمان کشته ای تو در بربر.
فرخی.
شه روم را دختری دلبراست
که از روی رشک بت بربر است.
اسدی (گرشاسب نامه).
چورنج دشمنانش بود بی بر
جهان او را شد از چین تا به بربر.
(ویس و رامین).

بربر. [ب َ ب َ] (اِخ) ایلات ساکن سرحد ایران و افغانستان را بدین نام خوانند. (فرهنگ فارسی معین).
- بربر زمین، سرزمین بربر:
ز بربر زمین تا بخاور درون
ز یک ماهه ره داشت کشور فزون.
اسدی (گرشاسب نامه).

بربر. [ب ِ ب ِ] (صوت) کلمه ای است که بدان گوسپندان را خوانند. (منتهی الارب) (آنندراج).

بربر. [ب ِ ب ِ] (ص مرکب) خیره و زل زل و مات مات. بر و بر.
- بربر بروی کسی نگاه کردن، در تداول، خیره و بی حرکتی در چشم، در چیزی نگریستن. به خشم در کسی یا چیزی نگاه کردن. بی ظهور و بروز اثری از غم و یا سرور یا رضا و رد یا قبول در چشم نظاره کردن. مات مات بروی او دیدن. زل زل نگاه کردن. (یادداشت بخط مؤلف): مثل خر بربر نگاه کردن. (یادداشت بخط مؤلف).
- بربر دیدن، بی حرکتی در چشم ثابت بجایی یا کسی نگریستن. زل زل نگریستن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به بر و بر شود.

بربر. [ب ُ ب ُ] (ع ص) مرد بسیارآواز. (منتهی الارب) (آنندراج).

بربر. [ب َ ب َ] (اِ) هرزه گویی و پرگویی و لجاجت. (برهان). || (ص) نزاع کننده ٔ احمق پرگو. (ناظم الاطباء).

بربر. [ب ُ ب ُ] (اِخ) تیره ای از شعبه ٔ جباره ٔ ایل عرب (از ایلات خمسه ٔ فارس). (جغرافیای سیاسی کیهان). رجوع به طایفه ٔ جباره شود.

بربر. [ب ُ ب ُ] (اِخ) طایفه ای از طوایف قشقائی. این طایفه مرکب از 150 خانوار است که درحوالی سمیرم سکنی دارند. (جغرافیای سیاسی کیهان).

فرهنگ معین

(بِ بِ) (ق.) حالتی است برای نگاه کردن و آن مستقیم و معنی دار به کسی یا چیزی نگاه کردن است.

فرهنگ عمید

وحشی،

حل جدول

قوم وحشی تاریخ

مترادف و متضاد زبان فارسی

بی‌فرهنگ، نافرهیخته، نامتمدن، وحشی،
(متضاد) متمدن، فرهیخته

گویش مازندرانی

از دهکده های فخر عمادالدین واقع در استرآباد رستاق

فرهنگ فارسی هوشیار

(اسم) بربرنگاه کردن بکسی مستقیما بچشم او نگاه کردن.

پیشنهادات کاربران

آمازیغ

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری