معنی مسکین در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

مسکین. [م ِ](ص نسبی) مسکی. مشکی. به رنگ مشک.(از ناظم الاطباء).

مسکین. [م ِ](ع ص) درویش و آن که هیچ ندارد یا آنچه در آن کفایت او شود نداشته باشد یا آن که او را فقر از حرکت و قوت بازداشته باشد.(منتهی الارب)(از اقرب الموارد). گدا. گدای بینوا. مسکین را معمولاً بر کسی اطلاق می کنند که وضع او از فقیر بدتر باشد.(از اقرب الموارد). بسیار بی حرکت و بی قوت، وکسی که تنگدستی و فقر او را از حرکت و قوت باز داشته باشد، و اهل شرع مسکین کسی را گویند که هیچ ندارد و فقیر کسی را نامند که آن قدر مال نداشته باشد که زکات بر آن واجب شود.(غیاث). از ماده ٔ سکون مشتق، و گویی چون درویش بی نوا از کار سعی و کوشش در امر زندگانی بازمانده و غیرمتحرک است او را مسکین نامیده اند.و در شرع با لفظ فقیر مرادف باشد، و فقیر کسی را گویند که او را از مال دنیا کمتر چیزی موجود باشد، امامسکین آن کسی است که او را از مایحتاج زندگانی و مابه الحیاه هیچ نباشد.(از کشاف اصطلاحات الفنون). بیچاره. مفلس.(از مهذب الاسماء). بی چیز. ج، مساکین: أن لایدخلنها الیوم علیکم مسکین.(قرآن 24/68). و لایحض علی طعام المسکین.(قرآن 34/69). و لم نک نطعم المسکین.(قرآن 44/74). از ملک من بیرون است و تصدق است بر مسکینان.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
شهر علوم آن که درِ او علی است
مسکن مسکین و مآب و متاب.
ناصرخسرو.
چون گردنت افراخته وآن عاجز مسکین
بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش.
ناصرخسرو.
ای یافته از فضل خدا تمکینی
گاهی که شود دچار با مسکینی
باید که نوازشی بیابد از تو
از جود رسانی به دلش تسکینی.
خاقانی(دیوان ص 925).
سگ هماره حمله بر مسکین کند
تا تواند زخم بر مسکین زند.
مولوی.
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و خرقه به خرقه همی دوخت وتسکین خاطر مسکین را همی گفت...(گلستان سعدی).
پای مسکین پیاده چند رود
کز تحمل ستوه شد بختی.
سعدی(گلستان).
الفقیر لایملک هرچه درویشان راست وقف مسکینان است.(گلستان سعدی).
- مسکین شدن، بیچاره شدن.فقیر گشتن. اسکان. سکون. سکونه.(از منتهی الارب).
|| فقیره. مسکینه. || خوار و حقیر و ضعیف.(منتهی الارب). ذلیل و مقهور و در مؤنث هم مسکین به کار می رود و هم مسکینه.(از اقرب الموارد) ج، مساکین، مسکینون.(منتهی الارب)(اقرب الموارد). بدبخت. بیچاره:
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید
وز بد زاغ بوم را چه رسید؟
رودکی.
مبادا کز این کار غمگین شویم
ز شاه ستمکاره مسکین شویم.
فردوسی(ملحقات).
صدعیب دارد این دل مسکین و یک هنر
کو را به کدخدای جهان از جهان هواست.
فرخی.
هر روز کلنگ را نفیر دگر است
مسکین ورشان با بم و زیر دگر است.
منوچهری.
هیچ شک نیست که او را چون روز شود بگیرند [بودلف] و مسکین خبر ندارد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). مسکین این فال بزد و راست آمد و دیگر روز بنالید و شب گذشته شد و آنجا دفن کردند.(تاریخ بیهقی ص 461). کسان فراکردند چنانکه کسی به جای نیاورد تا از روی نصیحت وی را [زن حسن مهران را] بفریفتند مسکین غازی راسلطان فرو خواهد گرفت.(تاریخ بیهقی ص 231). مسکین او که او را [خدای را] به صنایع شناخت.(کشف الاسرار ج 2 ص 508).
خوکی ز در درآمد در پوست میش پنهان
بگریخته ز شیران مانده ذلیل و مسکین.
ناصرخسرو.
چون پاره شد از تیر بلا این دل مسکین
هر تیر که آمد پس از آن بر جگر آمد.
مسعودسعد.
سار مسکین که نیست چون بلبل
رومی ارغنون زن گلزار.
خاقانی.
چرخ را جمشید و افریدون نماند
کز من مسکین کشد کین ای دریغ.
خاقانی.
مسکین دلم از خلق وفائی می جست
گمره شده بود و رهنمائی می جست.
خاقانی.
مسکین عدو که فال همی زد به روز نیک
روزش به آخر آمد و از فال درگذشت.
خاقانی.
تا دل به کفر دعوت زلفش قبول کرد
کفرش خوش آمد از من مسکین به کین گریخت.
خاقانی.
جو جوم از عشق آنک خالش مشکین جو است
این دل مسکین چودید خر شد و بارم ببرد.
خاقانی.
کای من مسکین به تو در شرمسار
از خجلان درگذر و درگذار.
نظامی.
مسکین من بی کسم که یکدم
با کس نزنم دمی در این غم.
نظامی.
همه شب بی تو چون شمعی میان آتش و آبم
نگه کن در من مسکین که بس مضطر فروماندم.
عطار.
طفل را گر نان دهی برجای شیر
طفل مسکین را از آن نان مرده گیر.
مولوی.
هرکه با پولادبازو پنجه کرد
ساعد مسکین خود را رنجه کرد.
سعدی(گلستان).
مسکین خر اگرچه بی تمیز است
چون بار همی برد عزیز است.
سعدی(گلستان).
بیچاره که در میان دریا افتاد
مسکین چه کند که دست و پائی نزند.
سعدی.
زآنگه که ترا بر من مسکین نظر است
آثارم از آفتاب مشهورتر است.
سعدی(گلستان).
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست.
حافظ.
ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمعبپرسید که او محرم راز است.
حافظ.
مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا
واندر چمن فکنده ز آواز غلغلی.
حافظ.
مسکین خرک آرزوی دم کرد
نایافته دم دو گوش گم کرد.
(از امثال و حکم دهخدا).
- نرگس مسکین، قسمی نرگس که در گل آن زردی نباشد و تمام سپید است و عطر نیز ندارد.(یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مدخل نرگس مسکین شود.

مسکین. [م ِ](اِخ)تخلص دیگر فروغی شاعر. رجوع به فروغی بسطامی شود.

مسکین. [م ِ](اِخ) ابن بکیر الحذاء. رجوع به ابوعبدالرحمان شود.

مسکین. [م ِ](اِخ) ابن دینار التیمی. رجوع به ابوهریره شود.

مسکین. [م ِ](اِخ) ابن عبداﷲ الراسبی. رجوع به ابوفاطمه شود.

مسکین. [م ِ](اِخ) ابن یزید. تابعی است و از عبداﷲبن عبیدبن عمیر روایت کند. و رجوع به ابوقبیصه شود.

فرهنگ معین

(مِ) [ع.] (ص.) فقیر، تنگدست.

فرهنگ عمید

فقیر، بینوا، درویش، بی‌چیز،
بیچاره، درمانده،

حل جدول

بیچاره و بینوا

بیچاره، بینوا

مترادف و متضاد زبان فارسی

بی‌بضاعت، بیچاره، بینوا، خاکسار، تنگدست، درویش، راجل، فقیر، محتاج، مفلس، تهی‌دست، بی‌چیز،
(متضاد) توانگر، درمانده، عاجز، ناتوان

فرهنگ فارسی هوشیار

درویش و آنکه هیچ ندارد

فرهنگ فارسی آزاد

مِسکِین، فقیر، محتاج، بینوا، ضعیف، حقیر، خاکسارو ذلیل (جمع: مَساکِین، مِسکِینُون)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری