معنی راد در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

راد. (ص) صاحب همت و سخاوت. (برهان). سخی و جوانمرد. (آنندراج). کریم و جوانمرد. (برهان). بخشنده.جواد. مقابل سفله. (آنندراج). گشاده دل:
حاتم طائی تویی اندر سخا
رستم دستان تویی اندر نبرد
نی که حاتم نیست با جود تو راد
نی که رستم نیست در جنگ تو مرد.
رودکی.
برادیش راد ماند بزفت
بمردیش مرد ماند بزن.
شاکر بخاری.
تشتر راد خوانمت هرگز (پرگست)
او چو تو کی بود بگاه عطا.
دقیقی.
یکی پهلوان بود دهقان نژاد
دلیر و بزرگ و خردمند و راد.
فردوسی.
بپرسیدش از راد و خردک منش
ز نیکی کنش مردم و بدکنش.
فردوسی.
همتی دارد عالی و دلی دارد راد
عادتی خوب و خوئی نیکو و رایی محکم.
فرخی.
هر کجا دست راد او باشد
نبود هیچکس ز خواسته تنگ.
فرخی.
خوی او خوب و روی او چون خویش
دل او راد و دست چون دل راد.
فرخی.
ای بدل ذویزن، بوالحسن بن الحسن
فاعل فعل حسن، صاحب دو کف ّ راد.
منوچهری.
باران چون پیاپی بارد بروز باد
چون دست راداحمد عبدالصمد بود.
منوچهری.
نجهد از بر تیغت نه غضنفر نه پلنگ
نرهد از کف رادت نه بضاعت نه جهاز.
منوچهری.
اگر نسبتم نیست یا هست حرّم
اگر نعمتم نیست یا هست رادم.
عسجدی.
کجا نه زفت خواهد بود و نه راد
همان بهتر که باشی راد و دلشاد.
(ویس و رامین).
مردی بود که از وی رادتر و فراخ کندوری تر و حوصله دارتر و جوانمردتر از او کم دیدند. (تاریخ بیهقی).
چو خواهی که شادی کنی راد باش
بهر کار با دانش و داد باش.
اسدی.
ز رادان همی شاه مانده است و بس
خریدار از او بهترم نیست کس.
اسدی.
ایزد همه ساله هست با مردم راد
بر مرد دری نبست تا دَه نگشاد.
قطران.
از آن داماد کایزد هدیه دادش
دل دانا و صمصام و کف راد.
ناصرخسرو.
زمین پیراسته است از تیغ تیزت
جهان آراسته است از دست رادت.
مسعودسعد.
این دیده گر بلؤلؤ رادست در جهان
با او چرا به خوابی باشد فلک بخیل.
مسعودسعد.
نه بجز سوسن ایچ آزادست
نه بجز ابر هست یکتن راد.
مسعودسعد.
گفت کانبار خانه بگشادیم
ابر اگر زفت گشت ما رادیم.
سنائی.
مرد خمّار و مطرب ورادی
مایه ٔ شادمانی و شادی.
سنائی.
سعد ملک ای وزیر دریادل
کف رادتو ابر پر ژاله.
سوزنی.
راد با شاعر تواند بود در یک پیرهن
زفت نگذارد به پیرامن که تا گوید سلام.
سوزنی.
همی گفت ای بگاه کودکی راد
همی گفت ای بگاه خواجگی زفت.
انوری.
جان فشان و راد زی و راه کوب و مرد باش
تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن.
خاقانی.
صدر براهیم نام راد سلیمان جلال
خواجه ٔ موسی سخن مهتر احمدسخا.
خاقانی.
کف رادش به هر کس داد بهری
گهی شهری و گاهی حمل شهری.
نظامی.
آنچه او داد ای ملک هم از تو داد
که دل و دست ورا کردی تو راد.
مولوی.
پس بگفتندش که آن دستور راد
رفت از دنیا خدامزدش دهاد.
مولوی.
|| دانا. (آنندراج) (شرفنامه ٔ منیری). خردمند. حکیم. (شرفنامه ٔ منیری). حکیم. دانشمند. (برهان). رد. (برهان):
گزین کرد پیری خردمند و راد
کجا نام او بود مهران ستاد.
فردوسی.
ز اسکندر راد پیروزگر
خداوند شمشیر و تاج و کمر.
فردوسی.
چو جان رهی پند او کرد یاد
دلم گشت از پند او راد و شاد.
فردوسی.
ز مانوئیان هر که بیدار بود
خردمند و راد و جهاندار بود.
فردوسی.
ز شاهان کسی چون سیاوش نبود
چو او رادو آزاد و خامش نبود.
فردوسی.
در همه بابی سخن را داد داد
حجه الاسلام غزالی راد.
مولوی.
از سفر بیدق شود فرزین راد
وز سفر یابید یوسف صد مراد.
مولوی.
او ادب ناموخت از جبریل راد
که بپرسید از خلیل حق مراد.
مولوی.
گر بگویند آنچه میخواهی تو راد
کار کارتست بر حسب مراد.
مولوی.
چو راد رفت ز دنیا چه جهل و چه دانش
چو مرد رفت ز میدان چه خود و چه معجر.
قاآنی.
|| شجاع. (آنندراج). شجاع و دلاور. (برهان). قوی:
تو بر تخت زر با سیاوخش راد
بایران بباشید خندان وشاد.
فردوسی.
که رادا دلیرا شها نوذرا
گوا تاجدارا مها داورا.
فردوسی.
مده جان ایرانیان را بباد
نگه کن بدین نامداران راد.
فردوسی.
|| سخنگوی و سخن گزار. (برهان). فصیح. خوش بیان. (فرهنگ رازی ص 68).

راد. (ع ص) آب و علف جوینده: رجل راد؛ مرد آب و علف جوینده. (منتهی الارب). و رجوع به رود شود.

راد. [رادد] (ع ص) ردکننده. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (غیاث اللغات): فلا راد لفضله (قرآن 107/10)، پس نباشد منعکننده مر فضل او را. لا راد لقضائه. (مفاتیح حاج شیخ عباس قمی ص 95- دعای جوشن کبیر بند 67). و الراد علینا الراد علی اﷲ و هو علی حد الشرک باللّه. (جواهر، کتاب قضا باب تعادل و تراجیح مقبوله عمربن حنظله).

فرهنگ معین

جوانمرد، بخشنده، دانشمند، دانا. [خوانش: [په.] (ص.)]

فرهنگ عمید

جوانمرد، نجیب، آزاده،
سخی، بخشنده، کریم: چو خواهی که شاهی کنی راد باش / به هر کار با دانش و داد باش (اسدی: ۲۳۹)،
خردمند، دانا،

حل جدول

سخی

جوانمرد

جوانمرد، سخی

مترادف و متضاد زبان فارسی

جوانمرد، حر، فتا، باهمت، بخشنده، سخی، دلاور، دلیر، شجاع، حکیم، خردمند، دانشمند، فاضل،
(متضاد) ناجوانمرد

گویش مازندرانی

رعد تندر

فرهنگ فارسی هوشیار

صاحب همت و سخاوت، جوانمرد، بخشنده رد کننده

فرهنگ فارسی آزاد

رادّ، مانع- جلوگیری کننده

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری