معنی آشفته در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

آشفته. [ش ُ ت َ / ت ِ] (ن مف / نف) خشمگین. بخشم آمده. مقابل آهسته:
گهی آرمده و گه آرغده
گهی آشفته و گه آهسته.
رودکی.
میغ چون ترکی آشفته که تیر اندازد
برق تیر است مر اورا مگر و رخش کمان.
فرالاوی.
بگفت آنچه خاقان بدو گفته بود
که از کین آن کشته آشفته بود.
فردوسی.
بگفتش بدو آن کجا رفته بود
چو خاقان ورا دید کآشفته بود.
فردوسی.
پراندیشه شد شاه یزدان پرست
ز خون ریختن دست گردان ببست
چو مهر جهانجوی پیوسته شد
دل مرد آشفته آهسته شد.
فردوسی.
سیاوش بگفت آن کجا رفته بود
وز آن کو ز سودابه آشفته بود.
فردوسی.
سپهبد شد آشفته از گفت اوی
نشد پند بهرام یل جفت اوی.
فردوسی.
بگفت آنچه با پیلتن گفته بود
ز طوس و ز کاووس کآشفته بود.
فردوسی.
|| ارغنده. آرغده:
که هرگز ندیدم بدینسان دلیر
نه ببر بیان و نه آشفته شیر.
فردوسی.
نگه کرد برزو بدان ده سوار
چو شیران آشفته در کارزار.
فردوسی.
سپهدار قارن چه آشفته پیل
زمین کرد از خون چو دریای نیل.
فردوسی.
چو آشفته شد شیر و تندی نمود
سر نیزه را سوی او کرد زود.
فردوسی.
شیر ارغنده اگر پیش تو آید بنبرد
پیل آشفته اگر گرد تو آید بجدال...
فرخی.
همی آمد آشفته چون پیل مست
ببازو کمانی ّ و نیزه بدست.
اسدی.
تاج در میان دو شیر آشفته نهادند بر تخت و بهرام با گرز برفت و شیر را بکشت و بر تخت نشست. (مجمل التواریخ). || کراشیده. ریخته و پاشیده. درهم وبرهم. زَبَرزیر. شلوغ پلوغ. شوریده و گوریده. کالفته. مختلط. آشوفته:
برآنگونه سودابه را خفته دید [کاوس]
سراسر شبستان برآشفته دید.
فردوسی.
|| متفرق. پراکنده. پریشان:
سپهبدان بر، آشفته لشکری گشتند
چنانکه خواهند از هر سوئی همی رانند.
مسعودسعد.
- آشفته شدن موی سر، شعث. شعثان. ناخوار شدن آن:
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی دردست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش ببالین من آمد بنشست.
حافظ.
- دریائی آشفته، منقلب.
- موئی آشفته، ژولیده. پریشان. گوریده. وژگال. شوریده. کالیده.
|| شیدا. (فرهنگ اسدی). کالیوه. کالُفته. توسعاً، عاشق:
دل برد و چون بدانست کم کرد ناشکیبا
بگریخت تا چنینم آشفته کرد و شیدا.
دقیقی.
عاشق آشفته فرمان چون برد
درد درمانسوز درمان چون برد؟
عطار.
کسانی که آشفته ٔ دلبرند
بری از غم خویش و از دیگرند.
سعدی.
|| مضطرب. مشوش. بهم برآمده:
پدر گفتش ای نازنین چهر من
چه داری دل آشفته در مهر من ؟
سعدی.
|| شوریده. شورانیده: محمدبن الحصین القوسی شهر بر او آشفته همی داشت. (تاریخ سیستان). || مختل. باختلال. بفسادگرائیده. ازصحت بگشته:
بیمار بد این ملکت زو دور طبیب او
آشفته شده طبعش هم مائی و هم ناری.
منوچهری.
|| کاسد. بی رونق:
جهانا چه بدمهر و بدخو جهانی
چو آشفته بازار بازارگانی.
منوچهری.
|| شلوغ. پر از قطاع الطریق. نامأمون. غیرایمن (راه): راهها ناایمن شده است... و راه از نشابور تا اینجا سخت آشفته است. (تاریخ بیهقی). || بطپش. باضَربان.مشوش:
همه دشت از ایشان پر از خفته دید
یکایک دل لشکر آشفته دید.
فردوسی.
|| مضطرب. مشوَّش، چنانکه عبارتی یا تاریخی: و حمزه الاصفهانی روایت کند که هیچ تواریخ آشفته تر از حمیریان نبوده است از بسیاری سالهای ایشان. (مجمل التواریخ). || بی نظم و نسق.بی انضباط. با هرج و مرج. بَلبشو:
جهانم بی تو آشفته ست یک سر
چنان چون بی امیر آشفته لشکر.
(ویس و رامین).
- امثال:
دزد بازار آشفته میخواهد.
|| ژولیده موی. ژولیده یال. گردآلوده. اشعث.اغبر:
ببودند بر در زمانی بپای
بپرسید از او آن دو پاکیزه رای
که بیگه چنین از کجا رفته اید
که با گرد راهید و آشفته اید.
فردوسی.
بیامد جهانجوی را خفته دید
برِ او یکی اسب آشفته دید.
فردوسی.
|| شوریده. گوریده، چنانکه دستار و عمامه:
ساقی مگر وظیفه ٔ حافظ زیاده داد
کآشفته گشت طره ٔ دستار مولوی ؟
حافظ.
- آشفته شدن اختر بر کسی، بنحوست گراییدن آن:
بپیروز بر اختر آشفته شد
نه بر کام ما شاه تو کشته شد.
فردوسی.
- آشفته کردن سخن، تلجلج.
- آشفته کردن کار، شوریدن کار. ارتثاء. تلبیس.
- آشفته گفتن، آمیخته گفتن. تبکل.
- خواب آشفته، خواب شوریده.
- خوابهای آشفته، اضغاث احلام. خوابهای شوریده. خوابهای پریشان:
ندانند تعبیر خوابم همی
باحلام گویند جوابم همی
به آشفته خوانند خواب مرا
خطا گفته اند آن صواب مرا.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- امثال:
دور از شتر بخواب، خواب آشفته مبین.

آشفته. [ش ُ ت َ] (اِخ) تخلص شاعری از مردم ایروان بزمان ناصرالدین شاه، نامش حسین.

فرهنگ معین

پریشان، شوریده، نابسامان، بی نظم، پراکنده، خشمگین، به هیجان آمده، رنجیده. [خوانش: (شُ تِ) (ص مف.)]

فرهنگ عمید

نامرتب،
به‌هم‌برآمده، خشمگین،
شوریده، عاشق، پریشان‌حال،
سرگردان، حیران، نگران، ناراحت، پریشان،
(قید) حالت آشفته بودن، با تعجب و حیرانی،

حل جدول

شوریده سر

درهم

ژولیده

متشتت

شیبا

نامنظم

پریش

مترادف و متضاد زبان فارسی

بی‌سامان، بی‌نظم، پراکنده، درهم، درهم‌برهم، ژولیده، متفرق، متلاطم، مختل، مغشوش، نابسامان، ناجور، نامرتب، نامنظم، آتشی، پریشان، پریشان‌حال، پریشان‌خاطر، خشمگین، رنجیده، سراسیمه، شوریده، مشوش، مضطرب، ناراحت، نگران،
(متضاد) آرام، بسامان، مرتب

فرهنگ فارسی هوشیار

خشمگین، به خشم آمده

پیشنهادات کاربران

نا به سامان

مُشوش

مختل

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری