معنی سرو در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

سرو. [س َرْوْ] (اِ) پهلوی «سرو» (فرهنگ وندیداد ص 206) و «سرب » (بندهشن ص 116)، طبری «سور» (سرو) (واژه نامه ص 448)، عربی «سرو»، سریانی «شربینا» (بضم اول)، اکدی «شورمنو». اصل کلمه اکدی است. (معجمیات عربیه - سامیه ص 221). فرانسوی «سیپره ». «کوپرسوس » (ثابتی ص 187). (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). نام درختی است معروف و مشهور و آن سه قسم میباشد: یکی سرو آزاد و دیگری سرو سهی و سیم سرو ناز و عربان سرو را شجرهالحیه خوانند، چه گویند هرجا که سرو هست البته مار هم هست. اگر برگ آن را بکوبند و با سرکه بیامیزند موی را سیاه کند. (برهان). درخت معروف و آن سه قسم است: سرو ناز که شاخهایش متمایل است، سرو آزاد که شاخهایش راست رسته باشد و سرو سهی که دو شاخش راست رسته باشد. (رشیدی):
آنکه نشک آفرید و سرو سهی
آنکه بید آفرید و نار و بهی.
رودکی.
یکی سرو بد سبز و برگش گشن
برو شاخ چون رزمگاه پشن.
فردوسی.
گر سرو را ز گوهر بر سر شعار باشد
ور کوه را ز عنبر در سر خمار باشد.
منوچهری.
حمام وفاخته بر شاخ سرو و قمری اندر گل
همی خوانند اشعار و همی گویند یالهفی.
منوچهری.
ما را بدل خاربنی سروی داد
برداشت چراغکی و شمعی بنهاد.
قطران.
بگویشان که جهان سرو من چو چنبر کرد
به مکر خویش خود این است کار کیهان را.
ناصرخسرو.
گه مرا داد شکّرش بوسه
گاه سروش مرا گرفت کنار.
مسعودسعد.
دست قضا گر شکست شاخ نو از سرو
سرو سعادت به جویبار بماناد.
خاقانی.
بی سرو قد تو جعد شمشاد
بر جبهت بوستان مبینام.
خاقانی.
در ره دین چو نی کمر بربند
تا سرآمد شوی چو سرو بلند.
نظامی.
سرو شو از بند خود آزاد باش
شمع شو از خوردن خود شاد باش.
نظامی.
گرت ز دست برآید چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد.
سعدی.
از صفات سرو است: راستین. بلند. سرفراز. سرکش. تازه. جوان. جوانه.نوخاسته. سایه دست. پابرجای. پادرگل. پایدار. چمن زاد. بستانی. بوستان آرای. اگر کنایه از معشوق باشد به این کلمات تعریف کنند: موزون. سیمین. سیم اندام. گل اندام. بهاراندام. لاله رنگ. سمن بار. سهی بالا. صنوبرخرام. طوبی خرام. خوشخرام. پریشان خرام. قیامت خرام. بی پرواخرام. قیامت قیام. خرامنده. خرامان. چمان. یازان. نوان.سبک جولان. هوادار. خوشرفتار. روان. دلجوی. قباپوش. سبزپوش. یکتاپوش. (آنندراج).
- سرو آزاد، سروی که شاخهایش راست باشد. (آنندراج). سروی که راست رود و آن را به این اعتبار آزاد گفته اند که از قید کجی و ناراستی و پیوستن به شاخ دیگر فارغ است و بعضی گویند هر درختی که میوه ندهد آن را آزاد خوانند، چون سرو میوه ندهد آن را آزاد خوانند و جمعی گفته اند هر درختی را کمالی و زوالی هست چنانکه گاهی پربرگ و تازه است و گاهی پژمرده و بی برگ و سرو را هیچ یک از آنها نیست و همه وقت سبز و تازه است و از این علتها فارغ و این صفت آزادگان است، بدین جهت آزادباشد. (برهان) (آنندراج):
چو رستم بپیمود بالای هشت
بسان یکی سرو آزاد گشت.
فردوسی.
چو هولک بر دو چشم دلبر افتاد
درون آمد ز پا آن سرو آزاد.
اسدی.
سرو آزاد را جهان دورنگ
رنگ مدهامتان نخواهد داد.
خاقانی.
غمش بر غم فزود آن سرو آزاد
دل خود را بدست سیل غم داد.
نظامی.
- سرو خرامان.
- سرو روان:
یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی
دلت بگرفت در خانه برون آ تا جهان بینی.
خاقانی.
فرودآمد رقیبان را نشان داد
درون شد باغ را سرو روان داد.
نظامی.
- سرو سهی، سروی باشد دوشاخ و شاخهای آن راست می باشد، چه سهی به معنی راست آمده است. (برهان) (غیاث). سروی که دو شاخش راست رسته باشد. (آنندراج). سرو راست رسته:
ولیت سرو سهی باد سرکشیده به ابر
عدوت سرو مسطح که برنیارد شیر.
مسعودسعد.
در سهی سرو چون شکست آید
مومیایی کجا بدست آید.
نظامی.
تا بو که یابم آگهی از سایه ٔسرو سهی
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوشخرامی میزنم.
حافظ.
و رجوع به سرو سهی شود.
- سرو کوهی، درختی است که گونه ٔ آن را کوکلان، ناژون، ورس، اورس، سندروس، ابهل، عرعر، ارچه، ارچاه، ارسا، ارورج و مای مرز نامند. سه گونه ٔ این درخت در ایران هست و آنها عبارتند از: پیرو، مای مرز و اورس. (یادداشت مؤلف).

سرو. [س ُ] (اِ) اوستا «سرو» (شاخ جانور). هرن گوید: در اوستا «سروا» (چنگال، شاخ)، پهلوی «سروب »، «سروو»، بلوچی «سرونب، سوروم » (سم)، «سرون » که «سروبن » نوشته میشود در پهلوی بمعنی شاخی (سرویین) است. و رجوع کنید به سرون. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). مطلق شاخ را گویند خواه شاخ گاو باشد خواه شاخ گاومیش و شاخ گوسفند و امثال آن. (برهان). مطلق شاخ حیوان و پاره ٔ شاخ حیوان و غیره که برای دفع نظر به گلوی اطفال آویزند. (غیاث): و اندر وی ددگان و گوزنان بسیارند و از این کوه سرو گوزن افتد بسیار. (حدود العالم).
که خر شد که خواهد ز گاوان سرو
بیکبار گم کرد گوش از دو سو.
فردوسی.
سروهاش چون آبنوسی فرسپ
چو خشم آورد بگذراند ز اسپ.
فردوسی.
آن گردن مخروط هر آنگه که بیازند
وز گوش و سرو تیر و کمانی بطرازند.
منوچهری.
به یک دست سرو این گاو گرفت و به یک دست سروی دیگر و هر دو را دور بداشت از یکدیگر. (تاریخ سیستان).
بگریز از آنکه فخرش جز اسب و سیم و زر نیست
ورچه سرو ندارد آن دان که جز بقر نیست.
ناصرخسرو.
زاهدی... دو نخجیر دید که... به سرو یکدیگر را مجروح گردانیده. (کلیله و دمنه).
چون یکی گاو سروزن شده ای
جسته از یوغ و ز آماج و سپنج.
سوزنی.
آنکه از عدل او بریده شود
به سروی حمل گلوی ذئاب.
سوزنی.
خر رفت که آورد سرویی
ناورد سرو دو گوش بنهاد.
کمال الدین اسماعیل.
|| پیاله ٔ شراب. (برهان) (غیاث). || دروغ و بهتان. (برهان).

سرو. [س َرْوْ] (ع مص) جوانمرد گردیدن. || سخی شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مهتر گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). مهتر شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || از خود افکندن چیزی را. یقال: سروت الثوب عنی، ای القیته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (اِمص) جوانمردی. || مردمی. (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِ) جای بلندتر از آب راهه و فروتر از کوه. || کرمک نبات. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || تیر خورد [خُرد] کوتاه. || تیر پهن پیکان دار. || ملخ بیضه دار. سرو ککتب، جمع آن است. (منتهی الارب).

سرو. [س َرْوْ] (اِخ) نام یکی از پادشاهان یمن است که دختر به یکی از فرزندان فریدون داده بود. (برهان). نام پادشاه یمن که پدرزن پسران فریدون بود. (رشیدی):
خردمند روشندل و پاک تن
بیامد بر سرو شاه یمن.
فردوسی.

سرو. [س ِ رُو] (اِخ) دهی از دهستان برادوست بخش صومای شهرستان ارومیه. دارای مرکز مرزبانی سه کیلومتری مرز ایران و روسیه. دارای 184 تن سکنه.آب آن از رود باژرکه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).

فرهنگ معین

(سَ رْ) [په.] (اِ.) درختی است مخروطی شکل که در نواحی کوهستانی شمالی ایران می روید. سرو آزاد، سرو سهی، سرو ناز و زادسرو هم گفته اند.

شاخ جانوران، شاخک حشرات، پیاله شراب. [خوانش: (سُ) [په.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

درختی مخروطی‌شکل، همیشه سبز، دارای شاخه‌های کوتاه پوشیده از برگ‌های ریز که بلندیش تا ۲۰ متر می‌رسد و چوب آن محکم و بادوام است،
* سرو آزاد: = (زیست‌شناسی) سَروْ
* سرو چمان: [قدیمی، مجاز] = * سرو روان
* سرو خوش‌رفتار: [قدیمی، مجاز] معشوق زیبا و خوش‌قدوبالا و خوش‌رفتار،
* سرو روان: [مجاز] معشوقی که قامتی چون سرو دارد و به‌زیبایی راه می‌رود، سرو خرامان، معشوق: ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمد / راست‌ گویی به تن مرده روان بازآمد (سعدی۲: ۴۱۴)،
* سرو سهی: [قدیمی]
سرو راست‌رسته، درخت سرو که دارای شاخ و بال راست باشد،
[مجاز] معشوق خوش‌قد‌وبالا،
(موسیقی) [قدیمی] از الحان سی‌گانۀ باربد: وگر سرو سهی را ساز دادی / سهی‌سَروَش به خون خط بازدادی (نظامی۱۴: ۱۸۰)،
* سرو کوهی: (زیست‌شناسی) = عرعر۲
* سرو ناز: (زیست‌شناسی) نوعی از سرو که مخروطی‌شکل و زیبا است و برای زینت در باغ‌ها و خانه‌ها کاشته می‌شود، درخت سرو، سرو نورسته و خوش‌نما، سرو شیرازی، سرو کاشی،

شاخ گاو و گوسفند و امثال آن‌ها،

حل جدول

فرهنگسرایی واقع در شمال پارک ساعی

درخت مخروطی

درخت آزاد

گویش مازندرانی

حرف سخن

فرهنگ فارسی هوشیار

نوعی درخت است که برگهایش باریک و دراز و به شکل سوزن و همیشه سبز است و بلندی آن تا 02 متر میرسد

فرهنگ فارسی آزاد

سَرْو، درخت سَرْو- فضل- سخاوت- مروّت- مردانگی (ضمناً مصدر سَرا و سَرُوَ و سَرِیَ نیز می باشد)

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری