معنی زنده در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

زنده. [زَ دَ / دِ] (اِ) آهن چخماق و آتش زنه را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زند. (فرهنگ جهانگیری). || (ص) هولناک. مخوف. مهیب. || بی کران. بی پایان. بی اندازه. (از ناظم الاطباء).

زنده. [زِ دَ / دِ] (ص) زندگی. حیات. (برهان) (ناظم الاطباء). || معروف است و آنرا به تازی حی خوانند. (فرهنگ جهانگیری). جاندار. (آنندراج). صاحب جان که آنرا به عربی حی گویند و مشتق از آن است زندگی و زندگانی. (انجمن آرا). حی و کسی که حیات داشته باشد. (ناظم الاطباء). آنکه حیات دارد و زندگی می کند. جاندار. حی. مقابل مرده. ج، زندگان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از فرهنگ فارسی معین). مقابل میت. (فرهنگ فارسی ایضاً):
پس بیوبارید ایشان را همه
نه شبان را هِشت زنده نه رمه.
رودکی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
آیین جهان چونین، تا گردون گردان شد
مرده نشود زنده، زنده بستودان شد.
رودکی (یادداشت ایضاً).
تا زنده ام مرا نیست از مدح تودگر کار
کشت و درودم اینست خرمن همین شد و کار.
رودکی (یادداشت ایضاً).
ندارد از این هیچ نامرد باک
چه آن مردزنده چه در زیر خاک.
فردوسی.
بگفتند کای شاه ما بنده ایم
بفرمان تو در جهان زنده ایم.
فردوسی.
وگرنه هم اکنون ببرم سرت
نمانم کسی زنده از گوهرت.
فردوسی.
ببازارگان گفت تا زنده ای
چنان دان که شاگرد را بنده ای.
فردوسی.
چنین خواندم امروز دردفتری
که زنده ست جمشید را دختری.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 2 ص 143).
شود زنده ٔ این جهان مرده زود
بدان سر توان جاودان زنده بود.
اسدی.
مردم بی قدررا زنده مشمار. (قابوسنامه).
مرگ جهل است و زندگی دانش
مرده نادان و زنده دانایان.
ناصرخسرو.
جز که تو زنده بمرده به جهان کس نفروخت
مار و افعی بخریدی بدل ماهی شیم.
ناصرخسرو.
بدین زنده بسی شد مرده زیرا
که دانا زنده و مرده ست نادان.
ناصرخسرو.
و زنده را ازدانش و کردار نیک چاره نیست. (کلیله و دمنه).
دوش دیدار منوچهر ملک
زنده در خواب آشکارا دیده ام.
خاقانی.
از آنم به ماتم که زنده ست شخصم
چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم.
خاقانی.
با چنین غم محال باشد اگر
خویشتن را ز زندگان شمرم.
خاقانی.
جان نه و چون سایه بتو زنده ام
با تو و صد ساله ره اندر میان.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 341).
زآنکه زآن بستان جهانها زنده ست
زآن جواهر بحر دل آکنده ست.
مولوی.
با که گویم در همه ده زنده کو
سوی آب زندگی پوینده کو.
مولوی.
دل زنده هرگز نگردد هلاک
تن زنده دل گر بمیرد چه باک.
سعدی (بوستان).
بهار حیات مرا اوست باغ
از او زنده ام چون ز روغن چراغ.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
- آتش زنده، که خاموش نشده باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- آهک زنده، آهکی که آب بران نرسیده باشد. مقابل آهک کشته.
- زنده باد، جمله ٔ دعائیه و درباره ٔ بزرگان و نیکان بکار رود و معنی مجازی آن یعنی باقی و سرمدی وشاداب و فرخنده باشد. مقابل مرده باد که نفرین است:
که این تاج بر شاه فرخنده باد
همیشه دل و بخت او زنده باد.
فردوسی.
به شاهی نشست تو فرخنده باد
همان جاودان نام تو زنده باد.
فردوسی.
- زنده بگور، شخصی که زنده او را در قبر جای دهند. (فرهنگ فارسی معین). بمجاز، زنده ای که از او کاری و حرکتی برنیاید. (فرهنگ فارسی معین). کسی که از مواهب زندگی بهره مند نباشد. (فرهنگ فارسی ایضاً). و با کردن و شدن صرف شود.
- زنده بودن، زندگی و حیات داشتن. امرار معاش کردن. گذران زندگی کردن:
نیای تو زین خاندان زنده بود
پدر پیش بهرام چون بنده بود.
فردوسی.
بدان رسید که بر ما به زنده بودن ما
خدای وار همی منتی نهد هر خس.
عسجدی.
همه کبر و لافی بدست تهی
به نان کسان زنده ای سال و ماه.
معروفی.
- زنده بودن دل به چیزی یا به کسی، شاد بودن و آرامش خاطر داشتن از او:
سیامک بدش نام و فرخنده بود
کیومرث را دل بدو زنده بود.
فردوسی.
- زنده بیوه، زن که شوی او راترک گفته یا به سفری دور شده است بی طلاق گفتن او. آنکه شویش زنده است و بی طلاقی او را ترک گفته است. (ازیادداشتهای بخط مرحوم دهخدا).
- زنده ساختن، زنده گردانیدن. حیات بخشیدن. (ناظم الاطباء).
- || شفا دادن. (ناظم الاطباء).
- زنده ساز، زنده کن. آنکه زنده می کند. (ناظم الاطباء).
- زنده فروختن، در تداول زرگران، ظرفی زرین یا سیمین را فروختن به قیمت فلز آن به اضافه ٔ قیمت ساخت و صنعت آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- سیماب زنده، زیبق الحی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به سیماب و زیبق شود.
- گچ زنده، مقابل گچ کُشته. رجوع به گچ شود.
- گیاه زنده، که خشک شده باشد و قابل غرس و نشا باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- امثال:
زنده بلا مرده بلا، در موردی گویندکه شخص هم در زندگی و هم پس از مرگ رنج و اذیت مردمان را سبب است. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| منکر و عظیم را گویند. آنکه به شخص عظیم باشد: زنده پیل، یعنی پیل عظیم. (لغت فرس اسدی چ اقبال 488) (از اوبهی). منکر و عظیم باشد از هر چیزی چون زنده پیل و زنده رود. (صحاح الفرس). منکر. عظیم. ژنده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کلان. بزرگ. (غیاث). بمعنی بزرگ و عظیم هم هست همچو زنده پیل و زنده رود. (برهان). بزرگ. عظیم. کلان. (ناظم الاطباء). بمعنی بزرگ از هر چیزی چون زنده پیل و زنده رود، اما صحیح بدین معنی به فتح زاء زَنده است. (فرهنگ رشیدی). بزرگ از هر چیزی چون زنده پیل و زنده رود و بدین معنی به فتح نیز گفته اند و الاول هو الصحیح. (آنندراج).
- زنده پیل، فیل بزرگ، چه زند بمعنی بزرگ و عظیم باشد. (برهان) (آنندراج). فیل نر و فیل بزرگ. (ناظم الاطباء). فیل بزرگ جثه. زند بمعنی بزرگ و عظیم است. (غیاث). پیل عظیم. (لغت فرس اسدی). بزرگ و قوی. (اوبهی). ژنده پیل. پیل منکر. به گمان من با زاء مفتوحه باشد. رجوع به زند شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پهلوی «زندک پیل ». (حاشیه ٔ برهان چ معین):
یکی زنده پیلی چو کوهی روان
به زیر اندر آورده بد پهلوان.
شهید (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 488).
ز لشکرگه پهلوان تا دو میل
کشیده دو رویه زده زنده پیل.
فردوسی.
به تن زنده پیل و به جان جبرئیل
به کف ابر بهمن به دل رود نیل.
فردوسی.
بیاورد بر زنده پیل و چو کوه
بیفکند در پیش خیمه چو خوار.
فرخی.
بادیه بر پشت زنده پیلان بگذار
رایت بر کوه بوقبیس فروزن.
فرخی.
صف زنده پیلان بیکجا گروه
چو گرد گریوه کمرهای کوه.
نظامی.
- || مردم قوی را نیز به استعاره گویند. (اوبهی):
تن زنده پیل اندر آمد بخاک
جهان گشت از این درد ما راخباک.
فردوسی.
رجوع به زند و زنده شود.
- زنده رود، رود منکر. رود عظیم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). هر رود بزرگ. (ناظم الاطباء). بمعنی لفظی رود بزرگ است، زیرا زنده بمعنی کلان آمده. (از غیاث).
|| متکبر. (برهان). متکبر. مغرور. (ناظم الاطباء). || هولناک. مهیب. (ناظم الاطباء). || فتیله و هر چیز مشابه آن که قابل درگرفتن آتش باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ بعد شود. || بمعنی درویش و فقیر هم آمده است. (برهان) (آنندراج). مردم درویش و فقیر را خوانند. (فرهنگ جهانگیری). فقیر. درویش. محتاج. (ناظم الاطباء).
- زنده پوش، آنکه پوشاک درویشانه دارد. (ناظم الاطباء).
|| (اصطلاح تصوف) کسی که پرتو معرفت و عشق بر دل وی می تابد. (فرهنگ فارسی معین). صوفی صافی را نیز نامند. (آنندراج):
دید روزی یکی پراکنده
زنده ای زیر جامه ٔ ژنده.
سنائی (از آنندراج).
|| دانا. (فرهنگ فارسی معین).

زنده. [زِ دَ / دِ] (اِخ) نام پهلوانی بوده تورانی، وزیر سهراب بن رستم که رستم زال او را به یک مشت کشت و او را زنده رزم هم می گفته اند. (برهان) (ناظم الاطباء) (از شرفنامه ٔ منیری).

زنده. [زِ دَ / دِ] (اِخ) لقب شیخ احمد جامی قدس سره السامی که او را زنده پیل می نامیده اند. (انجمن آرا). رجوع به زنده پیل شود.

زنده. [زِ دَ / دِ] (اِخ) نام رودخانه ای است درصفاهان که به زنده رود اشتهار دارد. (برهان). نام رودخانه ٔ اسپاهان است و آن را به زنده رود اشتهار نموده اند. (فرهنگ جهانگیری). رود سپاهان است. (انجمن آرا).یکی از نامهای زندرود اصفهان است. (ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

(زَ دِ) (ص.) ژنده، بزرگ، عظیم.

(~.) (اِ.) آتش زنه.

روشن دل، شاد، خوش مشرب. [خوانش: دل (~. دِ) (ص مر.)]

فرهنگ عمید

[مقابلِ مرده] جاندار، انسان یا حیوانی که جان در بدن دارد،
عظیم و بزرگ،

حل جدول

حی

مترادف و متضاد زبان فارسی

جاندار، حی، موجود، هست،
(متضاد) مرده، میت

فرهنگ فارسی هوشیار

زندگی و حیات، امرار معاش کردن، گذران زندگی

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری