معنی اندرون در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

اندرون. [اَ دَ] (حرف اضافه) به معنی اندر که ترجمه ٔ «فی » است. (آنندراج). در. دراین حال. بعد از مدخول «به » می آید و آنرا تفسیر میکند مانند بخاک اندرون [= اندر (در) خاک]:
به آتش درون بر مثال سمندر
به آب اندرون برمثال نهنگان.
رودکی.
شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجی است بیرون شو بدوی.
رودکی.
بچشمت اندر بالار ننگری تو بروز
بشب بچشم کسان اندرون ببینی خار.
رودکی.
دیدی توریژو کام بدو اندرون بسی
بارید کان مطرب بودی بفر و زیب.
رودکی.
چه بیند بدین اندرون ژرف بین
چه گویی تو ای فیلسوف اندرین.
ابوشکور.
بدو گفت مردی سوی رودبار
برود اندرون شد همی بی شنار.
ابوشکور.
بسا خان کاشانه و خان غرد
بدو اندرون شادی و نوشخورد.
ابوشکور.
سوی رود با کاروانی گشن
زهابی بدو اندرون سهمگن.
ابوشکور.
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی بآرام اندرون مجلس ببانگ و ولوله.
شاکر بخاری.
گفتی ای یوسف چه نیکو چشمها داری ! گفت این کرمان راست که بگور اندرون بخورند. (تاریخ بلعمی).
چون ژاله بسردی اندرون موصوف
چون غوره بخامی اندرون محکم.
منجیک.
دی بدریغ اندرون ماه بمیغ اندرون
رنگ به تیغ اندرون شاخ زد وآرمید.
کسایی.
نشسته بصد خشم در کازه ای
گرفته بچنگ اندرون بازه ای.
خجسته.
گه به بستان اندرون بستان شیرین برکشد
گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند.
رشیدی.
محمد بدو اندرون با علی
همان اهل بیت نبی و وصی.
فردوسی.
ندانم کزین کارگردان سپهر
چه دارد براز اندرون جنگ و مهر.
فردوسی.
ز پیش اندرآمد گو اسفندیار
بدست اندرون گرزه ٔ گاوسار.
فردوسی.
به رأی و خرد سام سنگی بود
بخشم اندرون شیر جنگی بود.
فردوسی.
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زآنکه در کشوربود لشکر تن و سالار سر.
میزبانی بخاری.
شاها هزار سال بعز اندرون بزی
وانگه هزارسال بملک اندرون ببال.
عنصری.
بزرینه جام اندرون لعل مل
فروزنده چون لاله بر زردگل.
عنصری.
هزاران بدو اندرون طاق و خم
هزاران نگار اندرو بیش و کم.
عنصری.
بمردن بآب اندرون چنگلوک
به از رستگاری به نیروی غوک.
عنصری.
بزرگیش ناید بوهم اندرون
نه اندیشه بشناسد او را که چون.
اسدی.
مرا بود حاصل زیاران خویش
بشخص جوان اندرون عقل پیر.
ناصرخسرو.
چرا برنج تن ای بیخرد طلب کردن
فزونیی که بعمر تو اندرون نفزود.
ناصرخسرو.
بخواب اندرونست میخواره لیکن
سرانجام آگه کند روزگارش.
ناصرخسرو.
بچاه اندرون بودم آن روز من
برآوردم ایزد بچرخ اثیر.
ناصرخسرو.
ماندم بدست کون و فساد اندرون اسیر
با این دوپای بند چگونه سرآورم.
خاقانی.
کمر بست خاقان بفرمان بری
بگوش اندرون حلقه ٔ چاکری.
نظامی.
|| (اِ، ق) درون، ضد بیرون. داخل و میان. درون خانه. (ناظم الاطباء). داخل. درون، مقابل بیرون، برون. (از فرهنگ فارسی معین). داخل هم به معنی لغوی و هم اصطلاحی، همچون زاویه ٔ اندرونی یعنی زاویه ٔ داخله در مقابل زاویه ٔ بیرونی زاویه ٔ خارجه. (مقدمه ٔ التفهیم ص قلج):
سرو بن چون سرو بن پنگان
اندرون چون برون با تنگان.
ابوشکور.
برآنچه واقف گشتندی در اندرون و بیرون باز نمودندی. (تاریخ بیهقی).
وز مشرفان دهند بگرد سرایشان
زان پنج اندرون وزان پنج بردرند.
ناصرخسرو.
نی بدم کاتش زمن درمن فتاد
کاندرون دل شراری داشتم.
خاقانی.
آن جماعت در اندرون حصار گریختند و به سور و قصور آن اعتصام و اعتضاد جستند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
آن وزیر از اندرون آواز داد
کای مریدان از من این معلوم باد.
مولوی.
|| باطن. ضمیر. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). دل و روده و باطن. (آنندراج). دل و روده. (ناظم الاطباء). احشاء و امعاء. (مقدمه ٔ التفهیم ص قلج). دل. قلب. فؤاد.درون آدمی چه دل و جگر و معده و روده و چه مغز و مرکز شعور و وجدان. (از یادداشت مؤلف):
خردمند گوید که مرد خرد
بهنگام خویش اندرون بنگرد.
ابوشکور.
از سر تکدری که با بکتوزون در اندرون داشت... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). اندیشه ای که در باب مطاوعت مجدالدوله در اندرون داشت با اتباع خویش درمیان نهاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
ای هست نه بر طریق چونی
دانای برون و اندرونی.
نظامی.
از اول کار در اندرون او حزنی غالب بود و پیوسته از خلق رمیده بود. (تذکرهالاولیاء عطار).
نغمه های اندرون اولیا
اولا گوید که ای اجزای لا.
مولوی.
توانم آنکه نیازارم اندرون کسی
حسود را چه کنم کو ز خود برنج در است.
سعدی.
اندرون ازطعام خالی دار
تا در او نور معرفت بینی.
سعدی.
بگفت اندرونم بشورید سخت
بر احوال این پیر شوریده بخت.
(بوستان).
ای راحت اندرون مجروحم
جمعیت خاطر پریشانم.
سعدی.
چگونه شاد شود اندرون غمگینم.
حافظ.
چون شکم او (گاو) را شکافتند همه ٔ آن مردم تعجب کردند بواسطه ٔ آنکه در اندرون فراخ شاخ چند علامت زخمی پیدا شده بود. (انیس الطالبین ص 144).
- پاک اندرون، پاکدل:
نترسی که پاک اندرونی شبی
برآرد ز سوز جگر یاربی.
سعدی.
- خراب اندرون، بدباطن. آنکه. باطنش خراب و غیر از ظاهرش است:
نکوسیرت بی تکلف برون
به از پارسای خراب اندرون.
(بوستان).
- سبزاندرون، آنکه یاآنچه داخلش سبز باشد. آنچه متنش سبزرنگ باشد. (در مورد پارچه و جز آن):
رویش میان حله ٔ سبز اندرون پدید
چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید.
عماره.
- سیاه اندرون، آنکه اندرونش سیاه است. سیاه دل. سیه دل:
سیاه اندرون باشد و سنگ دل
که خواهد که موری شود تنگدل.
(بوستان).
- عارف اندرون، دانادل:
خانه آبادان درون باید نه بیرون پرنگار
مرد عارف اندرون راگو برون ویرانه باش.
سعدی.
|| خانه ای که پشت خانه ٔ دیگر واقعباشد و مخصوص زن و فرزندان و خدمتگزاران بود. حرمسرا. اندرونی، مقابل بیرونی. (فرهنگ فارسی معین). خانه ٔ زنان. سرای زنان. سرای پسین. شبستان. حرمسرا. (یادداشت مؤلف): هر که را پیش می آمد از پاسبان و پرده دار و خادمان می زدند و می کشتند تا در اندرون رفتند و خاقان مست خفته بود. (فارسنامه ابن البلخی ص 81). بعد از طائع، خلفا همه روی درکشیدند و اندر پرده شدند از اندرون بفرمانی قانع شدند. (مجمل التواریخ). || حرم. (یادداشت مؤلف):
اندرونها همه را گرچه ز طهران طلبیدم،
از یکی کام ندیدم
آه از خانم شهزاده ٔ چون بدر منیرم،
زن بی مثل و نظیرم.
شوریده ٔ شیرازی.

اندرون. [اَ دَ] (ع ص) ج ِ اندری. رجوع به اندری شود. || (اِ) جوانان که از هرنوع برای شراب فراهم آیند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جوانان پراکنده که برای شراب جمع شوند. (از اقرب الموارد). و رجوع به اندری شود.

فرهنگ معین

داخل، درون، باطن، ضمیر، حرمسرا. [خوانش: (اَ دَ) [په.] (اِ. ق.)]

فرهنگ عمید

درون، میان و داخل چیزی،
باطن، ضمیر،
خانه و حیاطی که عقب حیاط بیرونی ساخته شده و مخصوص زن و فرزند و سایر افراد خانوادۀ صاحبخانه بود، اندرونی،
(حرف اضافه) در،

حل جدول

حرمسرا، باطن، ضمیر

مترادف و متضاد زبان فارسی

حرمسرا، باطن، درون، ضمیر، تو، داخل، در، لا، مابین،
(متضاد) بیرونی، برون، ظاهر، 3، بیرون، خارج

فرهنگ فارسی هوشیار

باطن، درون، داخل چیزی

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر