معنی سرخاب در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

سرخاب. [س ُ] (اِخ) نام دهی است از سمنان و هم از سبزوار. (آنندراج).

سرخاب. [س ُ] (اِخ) ابن مهرمردان. از ملوک کیوسیه که مدت بیست سال حکومت کرد. (ترجمه ٔ سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 180).از ششمین اسپهبدان طبرستان. (حبیب السیر چ تهران).

سرخاب. [س ُ] (اِخ) نام یکی از نجبای ایران معاصر پیروز یزدگرد. (ولف):
یکی پارسی بود بس نامدار
که سرخابش خواندی همی شهریار.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 2270).

سرخاب. [س ُ] (اِخ) نام پسر افراسیاب که او را سرخه گفتندی. (آنندراج).

سرخاب. [س ُ] (اِخ) سهراب پسر رستم را نیز سرخاب میگفته اند. (برهان). نام پسر رستم که به سهراب مشهور شده است. (آنندراج).نام پسر رستم که او را سهراب هم نام است. (غیاث).

سرخاب. [س ُ] (اِخ) نام رودخانه ای است کوچک در نواحی کابل که آب آن به سرخی مایل است بسبب سرخی خاک رودخانه. (برهان). نام رودی است از نواحی کابل. (آنندراج). نام رودی در نواحی کابل. (غیاث).

سرخاب. [س ُ] (اِخ) نام کوهی است بر جنوب شهر تبریز و متصل است به شهر. (برهان). کوهی است در تبریز و سرخ رنگ و گیاه نروید و آب ندارد. (آنندراج):
تا بریزاند تب غم را ز دل سرخاب نوش
بر سر سرخاب رو تا بنگری تبریز را.
سیدجلال عضد (از جهانگیری).

سرخاب. [] (اِخ) ده افشاریه ٔ ساوجبلاغ بخش کرج شهرستان تهران. دارای 499 تن سکنه است. آب آن از قنات. محصول آن غلات، صیفی، بنشن، لبنیات و انگور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).

سرخاب. [س ُ] (اِخ) ده دهستان نیر بخش مرکزی شهرستان تبریز. دارای 450 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).

سرخاب. [س ُ] (اِخ) نام محلی کنار راه لاهیجان به رشت، میان حاج آباد و بازگوراب. در 556900گزی تهران واقع شده است. (یادداشت مؤلف).

سرخاب. [س ُ] (اِ مرکب) نوعی از مرغابی باشد سرخ رنگ. گویند ماده ٔ آن را مانند زنان حیض برآید، و بعضی گویند پرنده ای است که تمام شب از جفت خود جدا باشد و یکدیگر را نبینند لیکن آواز دهند و بسمت آواز بقصد ملاقات هم آیند، اما ملاقی نشوند و تمام شب بیقرار باشند و چون از جفت جدا شوندجفتی دیگر نکنند و اگر یکی از آنها جفت خود را در آتش بیند او نیز خود را در آتش اندازد و او را خرچال هم میگویند. (برهان). نام بطی است از جنس مرغابی. (آنندراج). طائر معروف که بر کناره ٔ آب نشیند. وجه تسمیه اش آنکه ماده اش بخلاف طیور دیگر بوقت معهود حیض کند. (غیاث اللغات). نام پرنده ای است آبی تیزپر که آن را جود، جغوک، چکاک، چکاو، خرچال، کیوک، مانورک نیز گویند. تازیش ابوالملیح و آن را شواز و قبره نیز نامند و هند جکور خوانند. (شرفنامه ٔ منیری):
پیش اوکی شوند باز سپید
چون تذروان سرخ و چون سرخاب.
عسجدی (دیوان چ شهاب ص 15).
کبک رقاصی کند سرخاب غواصی کند
این بدین معروف گردد آن بدان شاهر شود.
منوچهری.
آن نباشد ولی که چون سرخاب
رود از بهر آبروی بر آب.
سنایی.
|| سرخی و غازه ای باشد که زنان با سفیدآب بر روی خود مالند. (برهان). گلگونه که زنان بر روی مالند. (آنندراج). گلگونه و غازه. (غیاث):
از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سپیدابرو وین مام سیه پستان.
خاقانی.
بسکه سرخاب روی عمر بشست
این سپید آب پشت شهوت جوی.
خاقانی.
چون ز سرخاب روی شاهد شنگ
داده سرخاب را جمال تو رنگ.
اوحدی (از جهانگیری).
هر شام و سحر عکس گل و نسترن از باغ
سرخاب و سفیداب زدی روی هوا را.
سلمان ساوجی (از آنندراج).
|| نام فنی از فنون کشتی. (آنندراج). نام فنی از فنون کشتی و آن دست در کمر حریف انداخته بر زمین زدن است. (غیاث اللغات):
ور مخالف که ترا گفت که سرخاب بزن
گرچه موی کمرت پیچ خورد تاب بزن.
میرنجات (از آنندراج).
|| خون که بعربی دم خوانند. (برهان).کنایه از خون. (انجمن آرا):
تبریز مرا راحت جان خواهد بود
پیوسته مرا ورد زبان خواهد بود
تا درنکشم آب چرنداب و کجیل
سرخاب ز چشم من روان خواهد بود.
کمال خجندی (از انجمن آرا).
|| شراب لعلی. (برهان). شراب که بکنایه او را سرخاب گویند. (آنندراج). شراب. (شرفنامه) (غیاث):
تابریزاند تب غم را ز دل سرخاب نوش
بر سر سرخاب رو تا بنگری تبریز را.
سیدجلال عضد (از شرفنامه).
رسید موسم سرخاب ساقیا برخیز
می چو خون سیاوش در پیاله فکن.
منصور شیرازی (ازآنندراج).
|| خم شراب. (آنندراج):
شداز میخانه ام هر کس تب غم کرد پامالش
از این دارالشفا بگذر چو لبریز است سرخابش.
مخلص کاشی (از بهار عجم).
|| نام مقامی از موسیقی. (آنندراج).

سرخاب. [س ُ] (اِخ) ابن قارون. از ملوک کیوسیه فرزند سرخاب بوده، در سنه ٔ 466 هَ. ق. وفات یافت. (ترجمه ٔ سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 181).

فرهنگ معین

(سُ) (اِمر.) ماده ای سرخ رنگ که زنان به گونه خود مالند، گلگونه.

فرهنگ عمید

گرد یا مادۀ سرخ‌رنگی که زنان به گونه‌های خود می‌مالند، غازه، گلگونه، آلگونه،
(زیست‌شناسی) نوعی مرغابی، خرچال،

حل جدول

‌غازه

گلگونه

مترادف و متضاد زبان فارسی

آلغونه، بزک، سرخی، غازه، گلغونه، گلگونه

گویش مازندرانی

از دهات بار فروش بابل

سرخاب، گیاهی با میوه ای شبیه خوشه ی انگور، میوه ی پلم

فرهنگ فارسی هوشیار

‎ ماده ای سرخ رنگ که زنان بگونه خود مالند گلگونه غازه، نوعی مرغابی سرخ رنگ خرچال شوار شوال، شراب لعلی، خون.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری