معنی رای در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

رای. (اِ) رأی. (ناظم الاطباء). فکر. (آنندراج) (غیاث اللغات) (بهار عجم) (ارمغان آصفی) (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2ورق 16) (مجموعه ٔ مترادفات).اندیشه. (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (ارمغان آصفی) (بهار عجم) (مجموعه ٔ مترادفات). در عربی بمعنای تدبیر و مقتضای عقل. (برهان). پنداشتی. تأمل. (ناظم الاطباء). نقشه. طرح. (ولف). تدبیر. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی متعلق بکتابخانه ٔ مؤلف) (از شعوری ج 2ورق 16) (از برهان).آنچه پیش دل آید. (از شرفنامه ٔ منیری):
مرا گفت خوب آمد این رای تو
به نیکی گراید همه پای تو.
فردوسی.
به آواز گفتند ما کهتریم
ز رای و ز فرمان تو نگذریم.
فردوسی.
کنون شهر ایران سرای تو است
مرا ره نماینده رای تو است.
فردوسی.
که جز کشتن و خواری و درد و رنج
ز کهتر نهان کردن رای و گنج.
فردوسی.
رزبان گفت چه رای است و چه تدبیر همی
مادر این بچگکان را ندهد شیر همی.
منوچهری.
در خواست [خواجه احمد حسن] تا ایشان [اریارق و غازی] را بتازگی دلگرمی بوده باشد آنگاه رای، رای خداوند است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 223). امیر گفت:من همه ٔ شغلها بدو خواهم داد، و بر رای و دیدار وی هیچ اعتراض نخواهد بود. (تاریخ بیهقی). چه رای امام مرحوم القادرباﷲ... ستاره ای بود درخشنده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). نامه ٔ توقیعی رفته است تا... احمدبن الحسن... ببلخ آید... تا تمامی دست محنت از وی کوتاه آید و دولت ما با رای و تدبیر وی آراسته گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). پدر ما هرچند ما را ولیعهدکرده بود... در این آخرها... سستی بر اصالت رای بدان بزرگی... دست یافت... ما را به ری ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 73).
چنان کرد مهراج کو رای دید
که رایش سپهر دلارای دید.
اسدی.
رای سلطان معظم خسرو خسرونشان
معجزات فتح را بنمود در مشرق عیان.
امیرمعزی.
قضا ز وهمش پیوسته پیشرو گردد
قدر ز رایش پیوسته راهبر دارد.
مسعودسعد.
کلیله گفت چیست این رای که اندیشیده ای ؟ (کلیله و دمنه).رای هر یک برین مقرر که من مصیبم. (کلیله و دمنه ص 174). آنچه به رای و حیلت توان کرد بزور و قوت دست ندهد. (کلیله و دمنه).
ملک را رای تو چون شب را طلوع مشتری
خصم را عزم تو چون مه را بنان مصطفی.
عبدالواسع جبلی.
شهاب رای ترا آسمان فخر مسیر
سحاب جود ترابوستان فضل مسیل.
عبدالواسع جبلی.
از رای تو صیقلی فلک را
هفت آینه در دکان ببینم.
خاقانی.
رای تو به آسمان ندا کرد
کای طفل معاملت تعلم
حقی که نه از وفاست بگذار
رایی که نه از وفاست مگزین.
خاقانی.
رای آن زد که از کفایت و رای
خصم را چون بسر درآرد پای.
نظامی.
دختر رای را به عقل و به رای
خواست و آورد کام خویش بجای.
نظامی.
تا مگر از روشنی رای تو
سر نهم آنجا که بود پای تو.
نظامی.
و گر من با توام چون سایه با تاج
بدین اندرز رایت نیست محتاج.
نظامی.
گفت جوان رای تو زین غافلست
بی خبری زآنچه مرا در دل است.
نظامی.
روی تو بدید عقل را رای برفت
قدت بچمید و سرو از جای برفت.
کمال الدین اسماعیل.
درآرند بنیاد روئین ز پای
جوانان بنیروی و پیران به رای.
سعدی.
اگر جز تو داند که رای تو چیست
بر آن رای و دانش بباید گریست.
سعدی.
طریقی بیندیش و رایی بزن
که رای تو روشن تر از رای من.
سعدی.
فکر خود و رای خود، در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی.
حافظ.
چو پیش رایت رایت بدید و سایه نمود
ز چه ز پیروی آفتاب بیزاری.
رفیعالدین لنبانی (از شعوری).
وآنکس که شد متابع رای تو قد نجی
وآنکو خلاف امر تو ورزید قد هلک.
؟ (از مجموعه ٔ مترادفات).
عقد؛ رای و فکر. نجیح، مرد رای درست. (منتهی الارب).
- بدرای، بداندیشه. ناصواب اندیش. مقابل نیک رای و نکورای:
بگفت این و رخ سوی جاماسب کرد
که ای شوم بدکیش و بدرای مرد.
فردوسی.
نیک بدرایی با خلق جهان
که بدی نیک سوی جانت رساد.
خاقانی.
مرد بدرای گفت او نشنید
گوهر زشت خویش کرد پدید.
نظامی.
و وزیر او [دارا] بدسیرت و بدرای و همه لشکر و رعیت از وی نفور. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 57).
- پاک رای، پاکیزه رای. پاک اندیش. نیک اندیش. که اندیشه ٔ پاک و خوب داشته باشد:
بفرمان پیغمبر پاک رای
گشادند زنجیرش از دست و پای.
سعدی.
و رجوع به پاکیزه رای شود.
- پاکیزه رای، پاک اندیش. نیک اندیش. که اندیشه ٔ نیکو دارد:
بپرهیزگاران پاکیزه رای
بباریک بینان مشکل گشای.
نظامی.
چنین شد در آن داوری رهنمای
که مردی هنرمند و پاکیزه رای.
نظامی.
و رجوع به ترکیب پاک رای شود.
- پخته رای، خردمند و مجرب. باتجربه. باتدبیر. مدبر. عاقل:
شنید این سخن مرد کارآزمای
کهنسال پرورده و پخته رای.
سعدی.
- پریشان رای، پریشان فکر. که فکر و اندیشه پریشان و در هم دارد. پریشان خاطر. ناصواب اندیش. که اندیشه مشوش دارد. و رجوع به ماده ٔ شوریده رای شود.
- پسندیده رای، که اندیشه ٔ ستوده دارد. که فکر درست و نیکو دارد. که تدبیرخوب و پسندیده دارد. ستوده نظر. دارای عقیده و نظر پسندیده: پیری گربز و پسندیده رای با چند سوار نامزد کردند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 189).
شهنشاه گفت ای پسندیده رای
سخنها که پرسیدی آرم بجای.
سعدی.
پسندیده رایی که بخشید و خورد
جهان از پی خویشتن گرد کرد.
سعدی.
- تاریک رای، تیره رای. ناصواب اندیش. بداندیش. که اندیشه ٔ تیره و تاریک دارد. مقابل روشن رای: تا روز روشن شد آن تاریک رای مبلغی راه رفته بود. (گلستان). و رجوع به تیره رای در ذیل همین ماده و تاریک رای در حرف «ت » شود.
- تبه رای، تباه رای. تباه اندیش. که فکر و اندیشه فاسد دارد. که تدبیر نابجا و تباه دارد:
مغان تبه رای ناشسته روی
بدیر آمدنداز در و دشت و کوی.
(بوستان).
- تدبیر و رای، تدبیر و اندیشه. فکر و تدبیر. فکر و رای:
سعید آورد قول سعدی بجای
که تدبیر ملک است و تدبیر و رای.
سعدی.
- تیره رای، تاریک رای. که اندیشه نادرست و تاریک دارد. که فکر نابجا و تیره دارد:
چو خدمت پسندیده آرم بجای
نیندیشم از دشمن تیره رای.
سعدی.
بخندید و بگریست مرد خدای
عجب داشت سنگین دل تیره رای.
(بوستان).
دلا همیشه مزن رای زلف دلبندان
چو تیره رای شدی کی گشایدت کاری.
حافظ.
- تیزرای، تیزهوش. دارای اندیشه و رای سریع.
- جافی رای، که فکر جفا و جور دارد. که در اندیشه ٔ ظلم و ستم باشد. که در جفا و جور اندیشد. که قصد جفا و جور دارد. که درشت خوست:
خاص کردش وزیر جافی رای
با جفا هیچکس ندارد پای.
نظامی.
- خام رای، که فکر ناپخته دارد. که اندیشه ٔ غلط و ناپخته دارد. مقابل پخته رای:
تو ای طفل ناپخته ٔ خام رای
مزن پنجه با شیر جنگ آزمای.
نظامی.
و رجوع به پخته رای شود.
- خجسته رای، فرخنده رای. رجوع به فرخنده رای در ذیل همین ماده شود.
- || صفت و موصوف مقلوب:رای خجسته:
وگر چو تاج فریدون شد از شکوفه درخت
خجسته رای تو چون رایت فریدون باد.
امیرمعزی.
- خوب رای، که فکر خوب دارد. که اندیشه ٔ نیکو دارد. که تدبیر نیک دارد. صائب نظر. نیک اندیش. به اندیش:
چنان کرد گنجور کارآزمای
که فرمود شاهنشه خوب رای.
نظامی.
هزار آفرین بر زن خوب رای.
نظامی.
- خودرای، مستبدالرأی. که بفکر و اندیشه ٔ خود کار کند. که بخواست خودکار کند. که از روی رای و اراده ٔ شخصی در کارها گام بردارد. که بفکر و عقیده ٔ دیگران وقعی ننهد و بکار نبندد. خودکامه. مستبد: کار ری و جبال چنین شد و لشکری... زیر و زبر گشت... و خداوند جهان [مسعود] شادی دوست و خودرای، و وزیر [خواجه احمد عبدالصمد] متهم و ترسان. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 538).
گنهکار و خودرای و شهوت پرست
به غفلت شب و روز، مخمور و مست.
سعدی.
ابلهی خودرای و ناجنس خیره درای. (گلستان). و خودرای سبکسر سروری را نشاید. (مجالس سعدی ص 26).
- خیره رای، که فکر نابجا دارد. که اندیشه ٔ خیره و کج دارد. که تدبیر ناصواب دارد:
گرت برکند خشم روزی زجای
سراسیمه خوانندت و خیره رای.
سعدی.
جوانی معجب خیره رای سرکش و سبک پای. (گلستان).
نشاید چنین خیره رای و تباه
که بدنامی آرد در ایوان شاه.
سعدی.
رجوع به خیره شود.
- دیورای، که فکر و اندیشه ٔ دیو دارد. که دارای اندیشه ٔ اهریمنی است:
گفتم از طبع دیورای بترس
عجز من بین و از خدای بترس.
نظامی.
رجوع به دیو شود.
- رای آمدن، اراده کردن. مصمم شدن بر کاری. نظر پیدا کردن به امری. بر سر آن شدن. اعتقاد یافتن. تصمیم به کاری گرفتن. اراده ٔ کاری کردن:
بجنبیدمر سام را دل ز جای
بدیدار آن کودک آمدش رای.
فردوسی.
که گر شاه را دل نجنبد ز جای
سوی شهر ایران نیایدش رای.
فردوسی.
که تا او نگردد ببالای من
نیاید بدیگر کسی رای من.
فردوسی.
کنون سلم را رای جنگ آمده ست
که یارش ز دژهوخت گنگ آمده ست.
فردوسی.
وزآن پس همان کن که رای آمدت
روان و خرد رهنمای آمدت.
فردوسی.
آنچه دزدان را رای آمد بردند و شدند
بد کسی نیز که با دزد همی یکسره شد.
لیثی (از تاریخ بیهقی).
بباغ اندرون مرغ پران زجای
نشیند بر آن شاخ کآیدش رای.
اسدی.
هر که با اوت همی صحبت رای آید
بررس ای پور نخست از ره و رفتارش.
ناصرخسرو.
- رای برگشتگی، ناصواب بودن اندیشه و نظر:
در آنشب که از رای برگشتگی
درآمد به اندیشه سرگشتگی.
نظامی.
- رای پیر، فکر پیر. اندیشه ٔ پخته. فکر مجرب:
باشد جهان پیر جوان تا او
با رای پیر و بخت جوان باشد.
مسعودسعد.
تا جهان پیر جوان سیماست باد اندر جهان
رای پیرش را مدد بخت جوان انگیخته.
خاقانی.
جوانا سرمتاب از پند پیران
که رای پیر از بخت جوان به.
حافظ.
- رای پیش آوردن، رأی نیکو زدن. تدبیر نیکو عرضه داشتن. اظهار رأی صائب و درست. نظر درست دادن:
چنان دان که شاهی مر او را سزاست
که دور فلک را ببخشید راست
همیشه غم پادشاهی خورد
خود و موبدش رای پیش آورد.
فردوسی.
- رای تاریک، فکر تاریک. اندیشه ٔ تیره. اندیشه ای که روشن نباشد. فکر پریشان و درآمیخته به اضطراب و نگرانی:
بدین کس فرستم بنزدیک اوی
درخشان کنم رای تاریک اوی.
فردوسی.
ببودند یکسر بنزدیک او
درخشان شد آن رای تاریک او.
فردوسی.
سواری فرستم بنزدیک تو
درخشان کنم رای تاریک تو.
فردوسی.
چو جفت من آید بنزدیک تو
درخشان کندرای تاریک تو.
فردوسی.
- رای جهان آرا، رای روشن کننده ٔ جهان. اندیشه ٔ روشن و تابناک کننده ٔ عالم:
سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت
تا چه اندیشه کند رای جهان آرایت.
سعدی.
- رای خردمند، اندیشه ٔ خردمند. فکر آدم عاقل. تدبیر بخرد:
عاجز شده ست رای خردمند از دو چیز
تدبیر کار کردن زن، حکم کودکان
زن پای نگسلد ز رکاب هوای نفس
کودک همی رود شده از دست او عنان.
ابن یمین.
- رای خوب، فکر خوب. اندیشه ٔ نیکو. تدبیر نیک:
دارد از رای خوب خویش وزیر
دارد از خوی نیک خویش ندیم.
بوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی).
- رای درست (درست و راست)، رای صواب. رای راست. فکر درست. اندیشه ٔ صحیح: گفت ای خواجه رای درست وراست این است که تو دیده ای و بگفتی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 616). امیر گفت رای درست این است که خواجه گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). احمد عبدالصمد او را و شاه ملک را مدد میداد هم به رای درست و هم بر شغل و نامهای سلطانی تا کار بدانجا رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 703). و رجوع به ترکیب رای راست در ذیل همین ماده شود.
- رای راست، رای درست. رای صواب: هر که درگاه ملوک لازم گیرد... و بنای کار بر کوتاه دستی و رای راست نهد... هر آینه مراد خویش... اورا استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه). و رجوع به ترکیب رای درست در ذیل همین ماده شود.
- رای روشن، اندیشه ٔ روشن. فکر روشن. نظر و عقیده ٔ روشن. اندیشه ٔ درخشان. مقابل رای تاریک: میخواستیم وی را با خویشتن ببلخ بریم... در مهمات ملکی که در پیش داریم با رای روشن وی رجوع کنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 671). و مهمات سخت بسیار است و آن را کفایت نتوان کرد جزبدیدار و رای روشن خواجه. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 151).
قضا متابعت رای روشن تو کند
که واجبست تتابع طریق اولی را.
سلمان ساوجی.
- رای شاهی، اندیشه ٔ پادشاهی. عقیده و نظر و تدبیر سلطنت:
کنون بشنو ای نامور کیقباد
سخن گویم از رای شاهی و داد.
فردوسی.
- رای صواب، اندیشه ٔ درست. فکر صحیح. تدبیر صواب. اندیشه ٔ صائب. رای راست:
دادگری دید به رای صواب
صورت بیدادگری را به خواب.
نظامی.
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت.
حافظ.
- رای نادرست، اندیشه ٔ ناصواب. فکر نادرست. تدبیر ناصواب. مقابل رای درست: و مرا گفت مقصود آن بود که از خویشتن بیگناهی من از این خلوت و رایهای نادرست بازنمایی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 659).
- رای نکو، تدبیر نیک. فکر خوب. اندیشه ٔ نیکو. رأی صواب:
نه تدبیر محمود و رای نکوست
که دشمن نداند شهنشه ز دوست.
(بوستان).
- رای یک شدن، متفق شدن. بیک خیال بودن. (ناظم الاطباء). همفکر گشتن. هم عقیده گردیدن.
- روشن رای، که فکر روشن دارد. که دارای اندیشه ٔ روشن و تابناک است. روشن فکر. مقابل تیره رای. مقابل تاریک رای: چندبار مرا [ابوالفضل بیهقی را] گفت سبحان اﷲ العظیم ! چه روشن رای مردی بود بونصر مشکان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 591).
ندهد هوشمند روشن رای
به فرومایه کارهای خطیر.
(گلستان).
گه بود کز حکیم روشن رای
برنیاید درست تدبیری.
(گلستان).
رجوع به روشن شود.
- روی و رای چیزی یا کاری، صورت و تدبیر آن:
اغیار حیله ساز و دغل باز ناگهان
در ما فروشدند و دگر گشت روی و رای.
ملک الشعراء بهار.
- شوریده رای، پریشان فکر. ناصواب اندیش. پریشان خاطر. آشفته خاطر. که فکر پریشان و شوریده دارد. که اندیشه و فکر صائب و درست ندارد:
کشنده دو سرهنگ شوریده رای
بنزدسکندر گرفتند جای.
نظامی.
چه جایست اینکه بس دلگیر جایست ؟
که زد رایت ؟ که بس شوریده رای است.
نظامی.
رجوع به ترکیب پریشان رای در ذیل همین ماده و کلمه ٔ شوریده شود.
- فرخنده رای، مبارک رای. فرخ اندیش. نیک اندیش. نیکورای. نیک رای. که دارای عقیده و نظر نیکو باشد:
چو پرسیدی از ما به فرخنده رای
بگوییم چون بخت شد رهنمای.
نظامی.
عجب ماندی ای یار فرخنده رای
ترا کشتی آورد و ما را خدای.
سعدی.
درویش نیک سیرت فرخنده رای را
نان رباط و لقمه ٔ دریوزه گو مباش.
(گلستان).
که ای پیر دانای فرخنده رای.
(بوستان).
رجوع به نیک رای و نیکورای و فرخنده رای شود.
- کندرای، سست رای. ضعیف رای. که دارای فکرتیز نباشد. که تیزاندیش و باهوش نباشد:
اگر کندرای است در بندگی
ز جانداری افتد به خربندگی.
(بوستان).
و رجوع به کند شود.
- کینه رای، کینه توز. که کینه ورزی اندیشد. که در اندیشه ٔ بکار بردن کینه و دشمنی است. رجوع به کینه شود.
- متانت رای، استواری تدبیر. متانت اندیشه: و ما را فتنه ٔ ایشان [سلجوقیان] منقطع شودبتدبیر صائب و متانت رای. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 587). که ما را بر رایهای تو هیچ اعتراض نیست تا بدل قوی این خلل را بکفایت و کاردانی و متانت رای دریابی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 587). رجوع به متانت شود.
- نکورای، نیک اندیش. نکوتدبیر. نیک تدبیر. که اندیشه ٔ خوب و نیکو دارد.خوب اندیشه. نیک رای. که عقیده ٔ نکو دارد. رجوع بترکیب رای در ذیل همین ماده و نیز نکو و نیکو شود.
- نکوهیده رای، ناصواب اندیش. زشت رای. که نظر و عقیده ٔ ناپسند دارد. مقابل پسندیده رای:
ملک را دل رفته آمد بجای
بخندید و گفت ای نکوهیده رای.
(بوستان).
رجوع به نکوهیده شود.
- نیک رای، نکورای. که اندیشه و فکر نیک دارد. نیک اندیش:
چنان داد فرمان شه نیک رای
که رسم مغان کس نیارد بجای.
نظامی.
نگفتم جز این با کس ای نیک رای
وگر گفته ام باد خصمم خدای.
نظامی.
که این را بکار آور ای نیک رای
که من حق آن با تو آرم بجای.
نظامی.
پسر پیش بین بود و کارآزمای
پدر را ثنا گفت کای نیک رای.
(بوستان).
که دستم به رگ برنه ای نیک رای
که پایم همی برنیاید ز جای.
سعدی.
الا ای نیک رای نیک تدبیر
جوانمرد جهان طبع و جهانگیر.
سعدی.
نکوکاری از مردم نیک رای
یکی را بده مینویسد خدای.
سعدی.
رجوع به نکورای در ذیل همین ماده شود.
- هارون رای، دارای تدبیر و نظری چون هارون وزیر و برادر موسی. که فکر و اندیشه ٔ بلند دارد. که تدبیر و اندیشه ای چون هارون دارد:
فلک به پیش رکاب وزیر هارون رای
نطاق بسته به هارونیست اینت عجب.
خاقانی.
رجوع به هارون شود.
- همرای، همفکر. هم عقیده. متفق الرای. هم پیمان. همداستان:
ز قومی پراکنده جمعی بکشت
دگر جمع گشتند و همرای و پشت.
(بوستان).
رجوع بهمین ترکیب در حرف «هَ» شود.
- یکرای شدن، متفق شدن. همداستان شدن. بیک خیال بودن. (ناظم الاطباء). همرای شدن. همرای گشتن. همفکر شدن. رجوع به یک شود.
- امثال:
رای العلیل علیل، نظیر:
اندیشه صحیح نباشد سقیم را.
صائب (از مثال و حکم دهخدا ج 2 ص 862).
|| صلاح. صواب. تدبیر. تدبیر نیکو. عقیده ٔ خوب و راست. مصلحت. اقتضا. فرمان. نظر:
به آیین گشسب آن زمان شاه گفت
که از رای دوریم و با درد جفت.
فردوسی.
ازین مایه گر لشکر افزون بود
ز مردی و از رای بیرون بود.
فردوسی.
امیر مسعود نیک از جای بشد و در ساعت کس فرستاد به نزدیک... که هشیار باشید و اسبان زین کنید و سلاح با خویش دارید که رای چنین مینماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 133). امیر بازگشت و... روز سیم بار داد و گفت کارها آنچه مانده است بباید ساخت که سوی کابل خواهیم رفت تا آنجا بر جایی که رای واجب کند حرکت کرده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282).
چون رایها زنند بتدبیر مملکت
رای تو همرهان قضا و قدر شود.
مسعودسعد.
رای آنکه ز عشق تو روی برتابم
جای آنکه بجوی تو بگذرد آبم.
خاقانی.
تن اگر جان زیان کند لب تو کار جان کند
دل خاقانی آن کند که بود حکم و رای تو.
خاقانی.
جهان بیرون مباد از حکم و رایت
زمین خالی مباد از خاک پایت.
خاقانی.
سر تسلیم نهادیم بحکم و رایت
تا چه اندیشه کند رای جهان آرایت.
سعدی.
- جوینده رای، که رای جوید. که صلاح و مصلحت و صواب خواهد:
دل زن همان دیو را هست جای
ز گفتار باشند جوینده رای.
فردوسی.
|| بمجاز، علاج. چاره. راه:
جز از بازگشتن ترا رای نیست
که با جنگ خسرو ترا پای نیست.
فردوسی.
اگر بر درخت برومند جای
نیابم که از بر شدن نیست رای
توانم مگر پایگه ساختن
بر شاخ آن سرو سایه فکن.
فردوسی.
که آنرا که خواهد کند شوربخت
یکی بی خبر برنشاند بتخت
برین، پرسش و جنبش و رای نیست
که با داد او بنده را پای نیست.
فردوسی.
|| قصد. (از شرفنامه منیری). عزم. عزیمت. صریمت. (یادداشت مرحوم دهخدا). میل. تمایل. (فرهنگ غفاری). اراده. آهنگ:
زمانه اسب و تو رایض به رای خویشت تاز
زمانه گوی و تو چوگان به رای خویشت باز.
رودکی.
چنین گفت پس طوس با شهریار
که از رای تو نگذرد روزگار.
فردوسی.
به رای خداوند خورشید و ماه
توان یافت پیروزی و دستگاه.
فردوسی.
ابا رای او بنده را پای نیست
جز او جان ده و چهره آرای نیست.
فردوسی.
زمین سم اسب ورا بنده بود
به رایش فلک نیز پوینده بود.
فردوسی.
نبید تلخ و سماع حزین و روی نکوی
بدین سه چیز بود مردم جوان را رای.
فرخی.
بستان ملک هر اقلیم که رای است ترا
که خداوند جهان راهنمایست ترا.
منوچهری.
خواجه گفت خداوند را رای چیست و چه اندیشیده است ؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 284). اکنون خداوند مینگرد و بر آن کس که رای دل قرار گیرد میفرماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359). همگان این رای را بپسندیدند و بر این برخاستند که آنچه واجبست از هر خللی بجای آرند تا زایل شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 632). و چون این قواعد استوار گشت و کارها قرار گرفت اگر رای غزو... افتد توان کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). خواجه گفت: پس فریضه گشت سالاری محتشم را مامور کردن و همگان پیش رای و دل خداوندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 265).
مگر میزبانت دلارای نیست
بنزدیک ما امشبت رای نیست.
اسدی.
فخر بخوبی و زرو سیم زنان راست
فخر من و تو به علم و رای و وقار است.
ناصرخسرو.
بدانچه حکم تو باشد سپهر گشته مطیع
بدانچه رای تو بیند زمانه داده رضا.
مسعودسعد.
این رای سفر که پیش داری
بر تو به خوشی چو بوستان باد.
مسعودسعد.
رای خردمندان را خلاف نتوان کرد. (کلیله و دمنه ص 94). آخر رای من بر عبادت قرار گرفت. (کلیله و دمنه). اگر رای تو برین کار مقرر است... نیک برحذر باید بود. (کلیله و دمنه).
رای ملک صبح خیز، بخت عدو روزخسب
شبروی از رستم است، خواب ز افراسیاب.
خاقانی.
هر بیخ ستم که دهر بنشاند
رای تو بدست عقل برکند.
خاقانی.
رای به ری چیست ؟ خیز جای به جی جوی
کانکه ری او داشت داشت رای صفاهان.
خاقانی.
کار من بد شده ست و بدتر از آن
هم شود تا فلک بدین رای است.
خاقانی.
خلاف رای سلطان رای جستن
بخون خویش باشد دست شستن.
سعدی.
رای، رای تست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را.
سعدی.
قبضه ٔ شمشیر کینت دستگاه آفتست
سایه ٔ شمشیر رایت چشمه ٔ شاپور باد.
عرفی شیرازی.
سلطان عقل، تابع فرمان رای اوست
زان سان که رای تابع قول برهمن است.
سلمان ساوجی (از شرفنامه).
- از رای کسی گذشتن، از میل و اراده ٔ کسی چشم پوشیدن. خلاف خواست کسی رفتار کردن. مخالف میل و اراده ٔکسی کار کردن:
مده بخود رضای آن، که بد کنی بجای آن
که با تو داشت رای آن، که نگذرد ز رای تو.
خاقانی.
- استطلاع رای، آگاهی خواستن از قصد و اراده و میل: بونصر پیغام داد که من دستوری یافتم برفتن سوی خوارزم و استطلاع رای دیگر تا بروم نخواهم کرد. (تاریخ بیهقی). تا تو [حصیری] بدانی که سخن به چه نمط باید گفت و حاجت نیاید استطلاع رای ما کردن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 213). منکیتراک و فقیه بوبکر استطلاع رای کرده بودند تا بر مثالهایی که از آن ما باشد کار کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 421). و اگر مسألتی افتد مشکل تر که ترا در آن تسمیر افزاید... استطلاع رای ما کنی. (تاریخ بیهقی).
- پیروزرای، دارای رای پیروز. دارای اراده و عزمی قرین با ظفر. فیروزرای:
جوانبخت بادی و پیروزرای.
نظامی.
رجوع به فیروزرای در ذیل همین ماده و پیروز شود.
- ثبات رای، پایداری اراده. استواری عزم. استحکام فکر و اراده: با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... و ثبات رای... حاصل است می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه). رجوع به ثبات شود.
- رای آن کردن، عزیمت آن کردن. صریمه ٔ آن کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- رای جهان آفرین، اراده ٔ خداوند. خواست ایزدی. خواست خداوندی. مشیت الهی:
چنین بود رای جهان آفرین
که او جان سپارد بتوران زمین.
فردوسی.
- رای رفیع، نظر و عقیده ٔ بلند و عالی: کس را زهره نباشد که به رای رفیع خداوند اعتراض کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372).
- رای عالی، رای رفیع. اراده ٔ پادشاهانه. میل مبارک. خواست خاطر خطیر. اندیشه ٔ بلند.فکر عالی. و بیشتر در خطاب مر پادشاهان را بکار برند:
چو رای عالی چونان صواب دیدکه باز
ز بلخ آید و مر ملک را زند پرگار.
بوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
خواجه گفت خداوند این سخن نیکو دیده است و جز این نشاید و صواب آن باشد که رای عالی بیند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 83). اگر رای عالی بیند وی را عفو کرده آید تا به رباطی بنشیند. (تاریخ بیهقی). اگر رای عالی بیند هیچکس را زهره نباشد... که یک قاعده را از آن بگرداند. (تاریخ بیهقی). گفت [خواجه احمد حسن] فرمانبردارم تا نگرم و مواضعه ای نویسم تا فردا بر رای عالی... عرضه کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 147). غرض که بنده را بود آن بود که خاص و عام را مقرر گردد که رای عالی با بنده به نیکویی تا کدام جایگاه است. (تاریخ بیهقی).
- رای قوی، اراده ٔ قوی. تصمیم قاطع. اراده راسخ. عزم استوار.
- امثال:
رای قوی از شمشیر برنده کاری تر است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 862).
- رای نیکو، تدبیر نیک. رای خوب. عزم درست. قصد نیکو. عقیده ٔ درست: و حیلتها ساختند تا رای نیکوی او را در باب ما بگردانیدند و وی نیز آن را که ساختند خریداری کرد. (تاریخ بیهقی). رای نیکو را در باب حاجب که مر ما را بمنزله ٔ پدر است و عم، تباه گردانید. (تاریخ بیهقی).
- رای و پیمان، نظر و پیمان. فکر و سنجش و میل پیمان:
بدو گفت خاقان که فرمان تراست
بدین آرزو رای و پیمان تراست.
فردوسی.
همه کهترانیم و فرمان تراست
بدین آرزو رای و پیمان تراست.
فردوسی.
- رای یزدان،اراده ٔ یزدان. خواست خدای. مشیت خداوند. خواست ایزد:
بگویش مکن رای یزدان تبا
مده دیو را بر دل خویش جا.
فردوسی.
بدین کرده ٔ خویش بایدگریست
ببینیم تا رای یزدان به چیست.
فردوسی.
اگر خون آن کشتگان را ز خاک
به ژرفی برد رای یزدان پاک
همانا که دریای قلزم شود
دو لشکر به خون اندرون گم شود.
فردوسی.
رجوع به رای جهان آفرین شود.
- سست رای، سست اراده. سست عقیده. که نظر و عقیده ٔ ثابت و پابرجا ندارد. که عزم و اراده ٔ ضعیف دارد:
نه بس داوری باشد آن سست رای
که سختی رساند به خلق خدای.
نظامی.
چو بر هستی تو من سست رای
بسی حجت انگیختم دلگشای.
نظامی.
تو کوته نظر بودی و سست رای
که مشغول گشتی به جغد از همای.
سعدی.
رجوع به ضعیف رای و سستی رای در ذیل همین ماده و سست و ضعیف شود.
- سستی رای، ضعف اراده. سستی عزم. ضعف رأی: و کار دل برداشتن [مسعود] از ولایت و سستی رای بدان منزلت رسید که یکروز خلوتی کرد با بوسهل... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 658). رجوع به ضعف رای و سست رای شود.
- ضعف رای، سستی اراده. ضعف عزم: گفت [دمنه] ای برادر ضعف رای و عجز من بنگر. (کلیله و دمنه). و رجوع به سستی رای درذیل همین ماده شود.
- ضعیف رای، سست رای. که اراده ٔ سست و ضعیف دارد. که دارای اراده و نظر ثابت و پابرجا نیست:
در کارخانه ای که ره علم و عقل نیست
فهم ضعیف رای، فضولی چرا کند؟
حافظ.
رجوع به سست رای ذیل همین ماده شود.
- فیروزرای، پیروزرای:
چه فرمایدم شاه فیروزرای
که فرمان فرمانده آرم بجای.
نظامی.
رجوع به ترکیب پیروزرای در ذیل همین ماده و پیروز و فیروز شود.
- قوی رای، که اراده ٔ قوی دارد. که دارای عزم و اراده ٔ استوار است:
قوی رای و روشندل و نغزگوی.
نظامی.
قوی رای و روشندل و سرفراز.
نظامی.
رجوع به قوی شود.
- مترددرای، که رایی نااستوار دارد. غیر جازم در اراده و نظر. دودل در اخذ تصمیم. که تصمیم قاطع نمیتواند بگیرد. مرددرای: و شاهزاده غازان در این حال از کثرت سواد اعدا و قلت اتباع و انصار مترددرای بود. (تاریخ غازانی ص 61). و رجوع به مردّدرای و متردد و مردّد شود.
- مردّدرای، که فکر ثابت و برجا ندارد.غیرمصمم. دودل. مترددرای. رجوع به مترددرای شود.
|| عقیده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (فرهنگ غفاری). عقیده ٔ درونی. (فرهنگ غفاری). نظر (عامیانه). (یادداشت مرحوم دهخدا). اظهارنظر. نظر و عقیده. (از لغات شاهنامه ص 143):
که ماهوی گوید که آمد سپاه
ز ترکان کنون بر چه رای است شاه.
فردوسی.
هر آنکس که پیش من آید بجنگ
نبیند بجز دوزخ وگور تنگ
بهشت است اگر بگرود جای او
نگر تا چه آید کنون رای او.
فردوسی.
رای ترا راه نیست در سخن من
گر تو به راه قیاس و مذهب رایی.
ناصرخسرو.
گفت اگر قربتی یابم... همت بر متابعت رای و هوای او مقصور گردانم. (کلیله و دمنه).
رای تو پاینده چون خورشید باد
ملک تو پاینده چون کهسار باد.
مسعودسعد.
رای اقضی القضاه اگر خواهد
زله پیش از نکاح بفرستد.
خاقانی.
زآمدن این سفرت رای چیست ؟
باز شدن حکمت ازین جای چیست ؟
نظامی.
چو دارا در آن داوری رای جست
دل رایزن بود در رای سست.
نظامی.
روان براه شغل خویش هریکی
نجسته شغل دیگری و رای او.
ملک الشعراء بهار.
- آهسته رای، آنکه با تأمل نظر دهد. که در اظهار نظر شتاب زده نیست:
که این کاردان مرد آهسته رای
چرا رسم خدمت نیاورد جای.
نظامی.
بپاسخ کشاورز آهسته رای
سخن راند از اندیشه ٔ رهنمای.
نظامی.
بدو گفت کای مرد آهسته رای
سخنهای سربسته را سر گشای.
نظامی.
و رجوع به آهسته شود.
- اخذ رای، رای گیری (برای انتخابات). (فرهنگ غفاری). اظهارنظر خواستن. عقیده و نظر طلبیدن.
- تندرای، آنکه با سرعت و شتاب اظهار نظر کند. و رجوع به تند شود.
- حسن رای، نیکورایی. حسن عقیدت: و بدانستند [سلجوقیان]که آنچه رفت از... بود و از حسن رای ما [مسعود] خلعت یافتند و بیارامیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 493). وی که مسلمانی است بازآید بدین کار و با وی خلعتی باشد از حسن رای امیرالمؤمنین که مانند آن بهیچ روزگار کس را نبوده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294). کسری گفت ای بوذرجمهر چه ماند از کرامات و مراتب که آن را نه از حسن رای ما یافتی. (تاریخ بیهقی). گفت حسن رای و صدق رعایت پادشاه مرا از مال مستغنی کرده است. (کلیله و دمنه). رجوع به حسن شود.
- رای افتادن، نظر افکندن بکسی یا جایی. نظر و عقیده پیدا کردن در باره ٔ امری. عقیده یافتن. معتقد شدن: ما را رای افتاده است تا از جانب خان دو وصلت باشد یکی بنام ما و یکی بنام فرزند ما... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314).
پیر بدو گفت چه افتاد رای
کان همه رفتند و تو ماندی بجای.
نظامی.
به گلگشت گلستان رایش افتاد
بخدمت آسمان بر پایش افتاد.
کوثر همدانی.
و رجوع به رای فتادن شود.
- رای بد زدن، اندیشه بد کردن. نظر بد دادن:
دل من در حق من رای بد زد
بدست خود تبر بر پای خود زد.
نظامی.
- رای را بد کردن، گردانیدن اعتقاد نیکو به اعتقاد بد. به بدی تغییر عقیده دادن. بد کردن عقیده و نظر. ببدی اراده کردن. آهنگ بدی کردن:
نکورای چون رای را بد کند
چنان دان که بد در حق خود کند.
نظامی.
نکورای چو رای را بد کند
خرابی در آبادی خود کند.
نظامی.
- رای راد؛ فرزانه. عاقل. (ولف):
بدانست بینادل رای راد
که دورند خاقان و خاتون ز داد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2436).
- رای قطعی، عقیده ٔ قطعی. نظر قاطع. نظر قطعی.
- رای نو، عقیده ٔ تازه. نظر جدید. عقیده ٔ نو:
ز فرزانه بشنید شاه این سخن
دگرباره رای نو افکند بن.
فردوسی.
- صواب رای، نیکواندیش. صائب نظر. درست اندیش.که عقیده ٔ صائب و درست دارد. که نظر صحیح و نیکو دارد. که بصلاح و صواب نظر دهد:
گویند مرا صواب رایان بهوش
چون دست نمیرسد به خرسندی کوش.
سعدی.
رجوع به صواب شود.
- مشتری رای، آنکه نظر و رای بلند دارد. بلندنظر: مشتری رای عطاردضمیر. (حبیب السیر چ سنگی تهران ج 3 جزو 4 ص 322).
- امثال:
دو رای بیشتر از یک رای ارزش دارد، منظور از این ضرب المثل فرانسوی این است که همیشه در کارها با دیگران مشورت کنید. (فرهنگ غفاری).
|| بمجاز، مصلحت. (ناظم الاطباء). تبادل نظر. مشورت. (فرهنگ غفاری). کنکاش کردن با کسی. (منتهی الارب). رجوع به ماده ٔ رای زن و رای زنی شود. || عقل. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). مقتضای عقل. (از برهان) (از لغت محلی شوشتر). تدبیر. از رأی عربی به معنی بصیرت. (لغات شاهنامه ص 143):
همی بود شاپور با داد و رای
بلند اختر و تخت شاهی بجای.
فردوسی.
دروغ آزمایی نباشدز رای
که از رای باشد بزرگی بپای.
فردوسی.
بدو گفت زو خود میندیش هیچ
هشیواری و رای و دانش بسیچ.
فردوسی.
بدین آلت و رای و جان و روان
ستود آفریننده را کی توان.
فردوسی.
سپاه اندک و رای و دانش فزون
به از لشکر گشن بی رهنمون.
ابوشکور بلخی.
تا بمدتی اندک، اندازه ٔ رای و رویت... او معلوم گردانید. (کلیله و دمنه). منتظر میباشم که اگر مهمی باشد من آنرا به خرد و رای خویش کفایت کنم. (کلیله و دمنه).
ترا در دوستی رایی نمی بینم نمی بینم
چو راز اندر دلت جایی نمی بینم نمی بینم.
خاقانی.
مرا گله بانی به عقل است و رای
تو هم گله ٔ خویش باری بپای.
سعدی.
امیر عدو بند کشورگشای
جوابش بگفت از سر علم و رای.
سعدی.
و رجوع به رأی در همین لغت نامه شود.
- اصحاب رای، خردمندان. صاحبنظران. بخردان.عاقلان. افراد باتدبیر: اصحاب رای بمدارا... گرد خصم درآیند. (کلیله و دمنه).
برند از جهان با خود اصحاب رای
فرومایه ماندبه حسرت به جای.
(بوستان).
- اهل رای، خردمند. بخرد. اهل خرد. عقل. باتدبیر: حرمان آن است که... اهل رای و تجربت خوار بگذارد. (کلیله و دمنه).
دو تن، پرور ای شاه کشورگشای
یکی اهل رزم و دگر اهل رای.
(بوستان).
یکی گفت از آن حلقه ٔ اهل رای
عجب دارم ای مرد راه خدای.
(بوستان).
- بارای، عاقل. خردمند. بخرد. با تدبیر و خرد:
ز گیلان هرآنکس که جنگی بدند
هشیوار و بارای و سنگی بدند.
فردوسی.
پی گستهم اشکش تیزهش
که با رای و دل بود و با مغز خوش.
فردوسی.
رای عالی را بر آن واقف بایدگشت و تقرب این مرد را... قبول کرد که مردی است مردو با رای. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 548). گفت: [بونصرمشکان] خداوند [مسعود] داند که بوسهل مردی خردمند و بارای است و سوری مردی متهور و شهم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 545).
- بی رای، بی خرد. بی عقل. نابخرد. بی فکر. بی تدبیر:
برد تا حق تربت بی رای را
تا بمکتب آن گریزان پای را.
مولوی.
فسون و قوت بی رای جهل است و جنون.
(گلستان).
- خداوند رای، صاحب عقل. صاحبنظر. عاقل. خردمند. باتدبیر. مدبر:
خداوند رای و خداوند شرم
سخن گفتن خوب و آواز نرم.
فردوسی.
چو بازآمد از عیش و بازی بجای
مرا دید و گفت ای خداوند رای.
سعدی.
|| قول. (یادداشت مرحوم دهخدا). باجتهاد چیزی گفتن. (از تاج المصادر بیهقی). || راه. (ناظم الاطباء) (ازشعوری ج 2 ورق 16). راه یا طریق. (لغت محلی شوشتر). راه که عربان صراط خوانند. (برهان). طریق. صراط. (ناظم الاطباء). || طریقه ای نزد ابوحنیفه و پیروان او. مذهب ابوحنیفه. رأی و قیاس. قیاس:
خواجه گر تو تابع رایی روایت چیست پس
نیک بنگر کاین سخن را در نهایت چیست پس.
ناصرخسرو.
- اصحاب رای، صاحبان رای. در تداول فقه صاحبان قیاسند زیرا به رای خود گفتگو میکنند در باره ٔ چیزی که برای آن حدیث و اثری نیست. (منتهی الارب): میل یعقوب بیشتر بر اصحاب رای بود و آن ِ طاهر بر اصحاب حدیث. (تاریخ سیستان). و رجوع به ماده ٔ اصحاب رای ذیل حرف همزه شود.
- اهل رای، اصحاب رای. صاحب رای. رجوع به ماده ٔ اصحاب رای در ذیل حرف همزه و ترکیب صاحب رای در ذیل همین ماده شود.
- صاحِب ِ رای، پیرو طریقه ٔ قیاس. اهل رای. پیرو مذهب ابوحنیفه:
می جوشیده حلال است سوی صاحب رای
شافعی گوید شطرنج مباح است بباز.
ناصرخسرو.
- مذهب اهل رای، مذهب حنفی. مذهب عراقیان. طریقه ٔ عراقیه. طریقه ٔ ابوحنیفه. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به اصحاب رای و مذهب رای ذیل همین ماده شود.
- مذهب رای، طریقه ٔ اهل رای. مذهب حنفی. مذهب اهل رای:
رای ترا راه نیست در سخن من
گر تو به راه قیاس و مذهب رایی.
ناصرخسرو.
و رجوع به ترکیب اصحاب رای در ذیل همین ماده و ماده ٔ اصحاب رای در حرف همزه شود. || مصلحت. مقتضی. مناسب. درست:
بکاوس کی گفت کاین رای نیست
بمهمانی او ترا جای نیست.
فردوسی.
بدان تا چو بنده به پیشش بپای
بباشیم جاوید این است رای.
فردوسی.
بدو گفت مادر که این رای نیست
ترا با جهان سربسر پای نیست.
فردوسی.
و رجوع به رای دیدن شود.

رای. (اِ) نوعی ماهی است. (از تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 170).

رای. (هندی، اِ) نامی که بدان حکمرانان نواحی هند را بازخوانند. راجه ٔ هند. (غیاث اللغات). راجه و پادشاه هند. ج، رایان. (ناظم الاطباء). پادشاه هند. (شرفنامه ٔ منیری). نام پادشاه هندوان. (از فرهنگ سروری). لقب شاهان هند. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 16). پادشاه هندرا رای گویند. (مجمل التواریخ و القصص). لقب امیر قنوج. (از حدود العالم). در سنسکریت رای بمعنی راجه و پادشاه است از ریشه ٔ رج، رنج، رینج بمعنی سلطنت کردن، حکومت کردن. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). لقب ملوک هند. (رشیدی). پادشاهان غرشستان را در اصطلاح اهل آن بقعه شار خوانند چنانکه خان، ترکان را و رای، هندوان را و قیصر، رومیان را. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 337). لقب ملوک قنوج است چنانکه خان لقب ملوک ترکستان و شاه لقب ملوک ایران و شار لقب ملوک غرجستان و تبع لقب ملوک حمیر و یمن، و قیصر لقب ملوک روم و آخشید لقب ملوک فرغانه و نجاشی لقب ملوک حبشه و حرقل لقب ملوک شام و اسپهبد لقب ملوک تبرستان و مازندران، و افشین لقب ملوک اسروشنه و مهراج لقب ملوک جزایر بحر شرقی و بطلمیوس لقب سلاطین اسکندریه و نمرود لقب پادشاهان کلدانی و سریانی و فرعون لقب پادشاهان مصر و قبط، و خوارزمشاه و شیروانشاه لقب ملوک خوارزم و شیروان، و مصمعان لقب ملوک دیماوند و ماهویه لقب ملوک مرو و ترخان لقب ملوک سمرقند و رازویه لقب ملوک سرخس و گوزکانان خدا لقب ملوک گوزکانان، و بر این قیاس قنوج معرب کنوج است، و کنوج ملک سند است. (آنندراج) (انجمن آرا). پادشاه هندوان باشد. (فرهنگ اوبهی):
پیام شهنشاه با وی بگفت
رخ رای هندی چو گل برشکفت.
فردوسی.
چو آن نامه ٔ رای هندی بخواند
برخ آب دیده همی برفشاند.
فردوسی.
نگار رخم را ز قنوج رای
فرستد همی سوی خاورخدای.
فردوسی.
نگر تا پسند آید اندر خرد
کجا رای را شاه فرمان برد.
فردوسی.
چو من بگذرم زین سپنجی سرای
به قنوج بهرامشاه است رای.
فردوسی.
گاهی بدریا در شوی، گاهی به جیحون بگذری
گه رای بگریزد ز تو، گه رام و گه خان، گه تگین.
فرخی.
ز جنگ شار سپه را به جنگ رای کشید
ز خواب خواست همی کرد رای را بیدار.
فرخی.
همی نگون شود از بأس و از مخافت تو
به تُرک، خانه ٔ خان و به هند، رایت رای.
عنصری.
ای خداوندی که فرمان ترا ماند همی
تخت خان و طوق فور و تیغ قیصر، تاج رای.
منوچهری.
و هنوز به جیلم بود که خبر رای بزرگ و احوال رای کشمیر رسید و اینجا بودیم که خبر رسید که رای کشمیر گذشته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543).
عزیز و قیصر و فغفور را بمان که درست
نه شام ماند و نه شیرو نه رای ماند و نه رام.
نجیبی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
رایان ترا مسخر و شاهان ترا مطیع
گردون ترا مساعد واقبال دستیار.
مسعودسعد.
داده رایان به بندگیش رضا
کرده شاهان به چاکریش اقرار.
مسعودسعد.
بعد از آن نریمان را بهندوستان فرستاد [جمشید] تا پسر رای هندو را بگرفت که عاصی شده بود. (مجمل التواریخ و القصص ص 42). و از حال بزرگان رای و مشاهیر شهر و فلاسفه میپرسید. (کلیله ص 480). رای هند فرمود برهمن را که بیان کن از جهت من مَثَل دو تن که به یکدیگر دوستی دارند. (کلیله ص 318).
رای سدید و بأس شدید ورا شدند
قیصر به روم رام و مسخر به هند رای.
سوزنی.
ری بدین طوطی ز هند و رای به
خدمت ری هندی و رایی فرست.
خاقانی.
و از راههای دور رایان و براهمه بیایند و خود را در آن آب شورانند و آنرا سبب نجات و رفع درجات خویش شناسند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 414). و از خزاین چند رای از زر و سیم و جواهر نفیس و یواقیت ثمین سه هزار بار هزار دینار حاصل شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 419).
دختر رای را به عقل و به رای
خواست و آورد کام خویش بجای.
نظامی.
بعون ایزدار فرمان دهی کمتر غلامی را
بیک ساعت نشاند رای و خان را رایی و خانی.
ابوعلی مروزی.
طمع کرده رایان چین و چگل
چو سعدی وفا زآن بت سنگدل.
سعدی.
و در یک جشن برو فغفور چین و خاقان ترک و رای هند و قیصر روم او را دستبوس کردند. (نزههالقلوب ج 3 ص 108).
سلطان عقل، تابع فرمان رای اوست
زآن سان که رای تابع قول برهمن است.
سلمان ساوجی (از شرفنامه).
صف آرای شد کشورآرای هند
روان شد به میعادگه رای هند.
هاتفی (از شعوری).
- رای برین، مهاراجه. (یادداشت مؤلف). راجه ٔ بزرگ. بزرگ راجگان:
بهو شاه قنوج و رای برین
درودت فرستاد و چندآفرین.
اسدی.
- رای بهیم، حاکم و فرمانروا و راجه ٔ بهیم که نام شهری است در هند، و آنرا «بهیم نغز» و «بهیم نگر» نیز گویند:
همیشه رای بهیم اندر آن مقیم بدی
نشسته ایمن و دل بر نشاط و ناز و بطر.
فرخی.

رای. (ع اِ) ج ِ رایت. (اقرب الموارد) (المنجد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به رایت شود.

رای. (اِخ) دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند، واقع در شش هزارگزی شمال باختری شوسف و 4هزارگزی باختر شوسه ٔ عمومی مشهد - زاهدان. این ده در دامنه ٔ کوه قرار گرفته است و هوای آن معتدل و سکنه ٔ آن 117 تن میباشد. آب ده از قنات تأمین میشودو محصول عمده ٔ آن غلات و لبنیات و پیشه ٔ مردم کشاورزی و دامپروری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

فرهنگ معین

(اِ.) راه، طریق.

[هند.] (اِ.) نک راجه.

اندیشه، فکر، تدبیر، عقیده، اعتقاد، شور، مشورت، قصد، عزم. [خوانش: [ع. رأی] (اِ.)]

فرهنگ عمید

عقیده، نظر، اندیشه،
عقیدۀ کسی یا کسانی دربارۀ چیزی یا کسی،
(سیاسی) برگه‌ای که نشان‌دهندۀ نظر فرد در مورد یک امر سیاسی، به‌ویژه انتخابات است: رٲیش را در صندوق انداخت،
حکم دادگاه،
(اسم مصدر) [عامیانه] قضاوت، اظهارنظر،
* رٲی ثاقب:
رٲی نافذ،
رٲی روشن،

اندیشه، فکر،
عقل،
عقیده،
تدبیر،
عزم،

لقب و عنوان برای پادشاهان و فرمانروایان هند، راج، راجه: همی نگون شود از بٲس و از مهابت شاه / به ترک خانهٴ خان و به‌ هند رایت رای (عنصری: ۲۹۱)،
[قدیمی] پادشاه، حاکم،

حل جدول

عقیده

همنشین برهمن

عقیده، همنشین برهمن، اعتقاد

فرهنگ فارسی هوشیار

فکر، اندیشه، تدبیر، طرح، نقشه اندیشه و تدبیر، پنداشتن، تدبیر خردمندانه، دیدن، دانستن

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری