معنی نیز در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

نیز. (ق) هم. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). مرادف «هم » است. (از رشیدی). ایضاً. (انجمن آرا) (برهان قاطع). افاده ٔ معنی اشتراک ماسبق کند به کلمه ٔ دیگر و مرادف لفظ هم و واو عطف است. (آنندراج):
نه آن زن بیازرد روزی بنیز
نه این را از آن اندهی بود نیز.
بوشکور.
ای برّ تو رسیده به هر تنگ چاره ای
از حال من ضعیف بجو نیز پاره ای.
رودکی.
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای.
رودکی.
نباشم بر این نیز همداستان
که شاهان ما در گه باستان.
دقیقی.
برآمد بر این نیزروز دراز
نجست اختر نامور جز فراز.
فردوسی.
ز چیز کسان بی نیازیم نیز
که دشمن بود دوست از بهر چیز.
فردوسی.
گفت من نیز گیرم اندر کون
سبلت و ریش و موی و لنج ترا.
عماره.
سمر درست بود نادرست نیز بود
تو تا درست نیابی سخن مکن باور.
عنصری.
ترسی که کسی نیز دل من برباید
کس دل نرباید به ستم چون تو ربائی.
منوچهری.
من نیز از این پس تان ننمایم آزار.
منوچهری.
اولیا و حشم به خانه ٔ وی رفتند و بی اندازه مال بردند وی نیز مثال داد تا آنچه آوردند جمله نسخت کردند. (تاریخ بیهقی). این فصل نیز به پایان آمد. (تاریخ بیهقی). بونصر مشکان نیز با دبیر التونتاش بگفت بدانچه شنود. (تاریخ بیهقی).
چون کار همه ساخته شد از کرم تو
باید که شود ساخته کار شعرا نیز.
سوزنی.
چو من بنوازم و دارم عزیزش
صواب آید که بنوازی تو نیزش.
نظامی.
گرفتم که سیم و زر و چیز نیست
چو سعدی زبان خوشت نیز نیست.
سعدی.
چو ما را به دنیا تو کردی عزیز
به عقبی همین چشم داریم نیز.
سعدی.
هرچه بر نفس خویش نپسندی
نیز بر نفس دیگران مپسند.
سعدی.
غیرتم دل گرفت و دامن نیز
گفتم ای روزگار با من نیز.
اوحدی.
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش.
حافظ.
|| همچنین. بعلاوه. (یادداشت مؤلف): پیر شده ام و از کار بمانده، و نیز نذر دارم که نیز هیچ شغلی نکنم. (تاریخ بیهقی). نیز آن معانی که پیغام داده شد باید که بشنود. (تاریخ بیهقی). خوردنیها به صحرا مغافصهً پیش آوردندی و نیز میزبانیهای بزرگ کردی. (تاریخ بیهقی). و نیز نور ادب دل را زنده کند. (کلیله و دمنه). نیز آنکه سعی برای آخرت کند مرادهای دنیا بتبعیت بیابد. (تاریخ بیهقی).
نیز به فرمان تن بدکنش
خفته مکن دیده ٔ بیدار خویش.
ناصرخسرو.
|| در حالی که. بعلاوه که. (یادداشت مؤلف).و حال آنکه:
عیب تنش آن است که آبستن گشته ست
او نیز یکی دخترک تازه جوان است.
منوچهری (یادداشت مؤلف).
|| بعد از این. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). من بعد. (آنندراج). دیگر. بار دیگر. بعداز این. پس از این. (ناظم الاطباء). باز. سپس. از این پس. مکرر. دیگرباره. (یادداشت مؤلف):
نیز ابا نیکوان نماندت جنگ فند
لشکر فریاد نی خواسته نی سودمند.
رودکی.
چون پدید آمد که وی بمرد بر کافری از وی بیزار شد و نیزش دعا نکرد و آمرزش نخواست. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
بپذرفت گشتاسب گفتا که نیز
نفرمایمش دادن از باژ چیز.
دقیقی.
پای تو از میانه رفت و زنت
ماند کالم که نیز شو نکند.
منجیک.
چنو نه هست ونه بود و نه نیز خواهد بود
فراق او متواتر هوای او سرمد.
منجیک.
بار ولایت بنه از دوش خویش
نیز بدین بار میاز و مدن.
کسائی.
مرانیز هنگام آسودن است
ترا رزم بدخواه پیمودن است.
فردوسی.
چنین شاه بر گاه هرگز مباد
نه آنکس که گیرد از او نیز یاد.
فردوسی.
وز آن پس یکی نیز نگشاد لب
پر از غم همی بود تا نیمه شب.
فردوسی.
سخن هرچه گفتم به مادر بگوی
نبیند همانا مرا نیز روی.
فردوسی.
گر مرا از تو به سه بوسه نباشد نظری
اندرین شهر ز من نیز نیابی خبری.
فرخی.
در آن گروه که آن جنگ دید زآن اقلیم
پسر نزاید نیز از نهیب آن مادر.
عنصری.
مرا با تو نباشد نیزگفتار
نه پرخاش و نه پیکار و نه آزار.
فخرالدین اسعد.
نبات و سنگ ها مرا گفتند بهترین خلقان را تو یافتی نیز هیچ اندیشه مدار. (تاریخ سیستان). چون کار بر رتبیل تنگ شد یک خروار زر هدیه فرستاد و ضمان کرد که نیز حرب نکنم. (تاریخ سیستان). گفت ازین بخور بخوردم گفت نیز بخور نیز بخوردم. (تاریخ سیستان). طاهر از چشم امیر بیفتاد و آبش تیره شد چنانکه نیز هیچ شغل نکرد و در عطلت گذشته شد. (تاریخ بیهقی ص 449). خواجه گفت هنوز چیزی نشده است نامه ها باید نبشت به انکار وی و ملامت تا نیز چنین نکند. (تاریخ بیهقی ص 394). گرگانیان به روی خداوند خویش شمشیر کشیدند و عاصی شدند نیز این ناحیت به چشم نبینند. (تاریخ بیهقی ص 468).
چنان گردد این کاخ ازآن پس نهان
که نیزش نبیند کس اندر جهان.
اسدی.
تا حمله برد جود تو بر گنج شایگان
با کس نیاز نیزنپیوست کارزار.
مسعودسعد.
آنچه کم شد چنان نیابی بیش
آنچه گم شد چنان نیابی نیز.
مسعودسعد.
نیز منویس نامه های امید
بیش مفرست رقعه های نیاز.
مسعودسعد.
چون هرون نوشته ٔ یحیی بخواند لونش بگردید و نیز کس او را خندان ندید تا بمرد. (مجمل التواریخ). اگر ببینم که نیز کسی به سرای او رود گردنش بزنم. (مجمل التواریخ). بعد از آن بادی سیاه برآمد و باز پس افکندشان و نیز کس را ندیدیم. (مجمل التواریخ). استاد امام از آن ساعت باز قول کرد که نیز به بد شیخ ما سخن نگوید. (اسرارالتوحید ص 195).
گر باره کشد راعی حزمش نبود راه
جز خارج او نیز نزول حدثان را.
انوری.
ور پره زند لشکر عزمش نبود فک
جز داخل او نیز ردیف سرطان را.
انوری.
این جوان را بگوئید تا نیز این سخن نه نهد و نه بردارد و ما را چون زنان دیگر نپندارد. (سندبادنامه ص 185). توبه کردم که نیز در این دریا خوض نکنم و در این گرداب غوطه نخورم. (سندبادنامه ص 270). او بنده ای است ما را که اگر خواهد از برای او آسمان بر زمین زنیم... او را به تو نمودیم اما نیزش نبینی. (تذکرهالاولیاء عطار). || بیش. دیگر. (یادداشت مؤلف). بیشتر. بیش از آن. بیش از این:
آخر کآرام گیرد و نچخد نیز
درش کند استوار مرد نگهبان.
رودکی.
که گفتار خیره نیرزد به چیز
از این در سخن چند رانیم نیز.
فردوسی.
فدا کرده ای جان و فرزند و چیز
ز سالار شاهان چه خواهند نیز.
فردوسی.
ترا با من اکنون چه کار است نیز
سپردم ترا تخت و آرام و چیز.
فردوسی.
عسجدی نام او تو نیز مبر
چه کنی خیره گرد او لک و پک.
عسجدی.
ای پسر نیز مرا سنگدل و تند مخوان
تندی و سنگدلی پیشه ٔ تست ای دل و جان.
فرخی.
گر گرد خوار کاری گردی تو نیز با ما
آری تو خویشتن را نزدیک ما به خواری.
منوچهری.
گفت یا غلام هزار دینار دیگر فراآور... غلام گفت دینار نیز نماند اندر خزینه. (تاریخ سیستان). به یک مجلس من این راست کنم چنانکه نیز در این ابواب سخن نباید گفت. (تاریخ بیهقی ص 222). حدیث وی کوتاه باید کرد که همداستان نیستم که نیز حدیث او کنید. (تاریخ بیهقی).
نباید مگر نیز خون ریختن
رهند این دو لشکر از آویختن.
اسدی.
اکنون آن آماس فرونشست و ماده ها پالود و نیز بدان حاجت نماند. (سندبادنامه ص 209). || هیچ. هیچ گاه. (یادداشت مؤلف). هرگز:
نانک کشکینْت روا نیست نیز
نان سمد خواهی گرده ٔ کلان.
رودکی.
هرکه نامخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار.
رودکی.
نگر تا نترسیداز مرگ و چیز
که کس بی زمانه نمرده ست نیز.
دقیقی.
پس از روزگار منوچهر باز
نیامد چو تو نیز گردن فراز.
فردوسی.
ازین پس مرا جز به شمشیر تیز
نباشد سخن نیز تا رستخیز.
فردوسی.
چنین گفت با کید کآن چند چیز
که کس را به گیتی نبوده ست نیز.
فردوسی.
بدین زورو این فره و دستبرد
ندیدم به آوردگه نیز گرد.
فردوسی.
پس از آن تا آنگاه که به وزارت عراق رفت... نیز در حدیث کتابت سخن برننهاد وفرونگذاشت. (تاریخ بیهقی ص 143). بدان خدای کی ترا بحق به خلق فرستاد تا اسلام آورده ام نیز سرکشی نکرده ست. (کیمیای سعادت). ابلیس او را وسوسه کرد که تو اکنون دروغزن شدی پیش قوم و سوگند خورد که نیز پیش ایشان نروم. (مجمل التواریخ). از آن نژاد او نیز کسی را ملکت نبود. (مجمل التواریخ). ترا چنان فتنه گردانید که نیز سخن نیکخواهان در تو اثر نمی کند. (رشیدی).
حق همی داند که زآن دم تا کنون
نیز بر ناورده ام یک دم به کام.
انوری.
روز به نماز شام رسید و نیز بوی گل وصل معشوق به مشام او نرسید. (سندبادنامه ص 183).
|| دیگر:
خورش ساز و آرامشان ده به خورد
نشاید جز این چاره ای نیز کرد.
فردوسی.
از آن دو یکی را بپرداختند
جز این چاره ای نیز نشناختند.
فردوسی.
|| باری:
چرا همی نچمم تا کند چرا تن من
که نیز تا نچمم کار من نگیرد چم.
رودکی.
ابا آن همه مردی و زور دست
ترا زور و مردی چو او نیز هست.
فردوسی.
- نیز هم، همچنان. همچنین. ایضاً:
زبان آورش گفت تو نیز هم
چو خسرو مکن روی بر ما دژم.
بوشکور.
کسی دیگر از رنج ما برخورد
نماند بر او نیز هم بگذرد.
فردوسی.
اختلاف حالات و حکایات مختلف نیز هم بود، آن قدر احتیاط که توانستم به جا آوردم. (تذکرهالاولیاء).
ز غصه جان به لب آمد مرا و طرفه تر آنک
ز آه سرد لبم نیز هم به جان آمد.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
با همه سالوس و با ما نیز هم.
مولوی.
تو فرزندپیغمبر را نشایستی مرا نیز هم نشایی. (مجمل التواریخ). به سخن آمد و گفت نیز هم بدان خدای ایمان دارم که شما. (مجمل التواریخ).
دل رفت و صبر و دانش ما مانده ایم و جانی
گر غم غم تو باشد این نیز هم برآید.
سعدی.
دردم از یار است درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم.
حافظ.
چو باده نیز هم او خانه زاد آن دهن است
حلاوت لب خود از شکر دریغ مدار.
حیاتی (از آنندراج).

نیز. [] (اِ) درفش. (یادداشت مؤلف). رجوع به نیزه شود.

فرهنگ معین

کلمه ربط و عطف، دیگر، بار دیگر. [خوانش: [په.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

هم، همچنین،
بار دیگر،
مسلماً،

حل جدول

هم

مترادف و متضاد زبان فارسی

ایضاً، باز، هم، همان، همچنین

فرهنگ فارسی هوشیار

هم، ایضاً، کلمه ربط

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر