معنی نوار در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

نوار. [ن َ] (اِخ) دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان، در 45 هزارگزی جنوب شرقی رزن و 3 هزارگزی مشرق راه رزن به همدان، در جلگه ٔ سردسیری واقع است و 1120 تن سکنه دارد. آبش ازقنات، محصولش غلات و حبوبات و صیفی، شغل مردمش زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

نوار. [ن َ / ن ُ] (اِ) چیزی باشد پهن که آن را از ریسمان بافند و بار رابدان بر پشت چاروا محکم بندند. (از برهان قاطع) (ازآنندراج). چیزی که یک سرش چنبره دارد و بارها را بدان بندند. (فرهنگ خطی). بارپیچ. باربند:
کسی بر تو نتواند از جهل بست
یکی حرف دانش به سیصد نوار.
ناصرخسرو.
طبع خر داری تو، حکمت را کسی بر طبع تو
بست نتواند به سیصد رش نوار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
|| تنگ ستور. (ناظم الاطباء). ریسمانی پهن که در زیر شکم ستور بندند و بدان پالان را بر پشت استوار کنند. تنگ:
گر آن را نبینی همه همچو عامه
سزای فسار ونواری و پالان.
ناصرخسرو.
ماده خری تنگ بسته را بنهادم
چنبر بگسست و از نوار فروماند.
سوزنی.
نواری پیسه در گرد میان بسته و می لافد
که از انطاکیه قیصر فرستاده ست زنارم.
سوزنی.
|| رشته ای باشد پهن که چهارپایان را بدان استوار کنند. (فرهنگ اسدی). ریسمانی پهن و باریک که بر دست و پای ستور بندند. کلاف:
پای هاشان بسته محکم با نوار
نعل بندان ایستاده بر قطار.
مولوی.
|| رشته ای باشد پهن که بر خیمه دوزند. (اوبهی) (شمس فخری). چیزی باشد پهن که آن را از ریسمان بافند و بر خیمه دوزند. (برهان قاطع) (آنندراج). چیزی باشد به طور رسن که بر خیمه دوزند. (از غیاث اللغات). چیزی باریک از ابریشم که کناره ٔ چادر و پیرهن دوزند. (فرهنگ خطی). کناره مانندی پهن که از ریسمان بافند و بر خیمه وجز آن دوزند. (ناظم الاطباء):
که ت گفت چنین خیمه که آراست که من
زین سان به نوار خود که پیراست که من.
نظام قاری.
بُوَد ز بدو ازل خیمه ٔ بقای تو را
ازل طناب و ابد میخ و از دوام نوار.
شمس فخری.
|| رشته ای باشد پهن. (فرهنگ اسدی). باند. (فرهنگ فارسی معین). باریکه. هر بافته ٔ پهن و باریک و دراز:
تو که سردی کنی ای خواجه به کون پسرت
آنکه بالای رسن دارد و پهنای نوار.
بوالعباس (از فرهنگ اسدی).
|| ریسمان یا بافته ٔ باریک کبودرنگی است که سینه بند کاهن اعظم را با ایفود اتصال می دهد. (از قاموس کتاب مقدس). || (ص) مردم بی گناه. (ناظم الاطباء). رجوع به سطور زیرین شود.

نوار. [ن َ] (ع مص) گریختن از تهمت و دور شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). نَوْر. نِوار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || دور داشتن زن را از تهمت و گریزانیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نَوْر. نِوْار. (از اقرب الموارد). || رمیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). رمیدن زن و آهو. (از متن اللغه). ترسیدن. (از منتهی الارب). || رماندن و ترساندن. (از متن اللغه). نَوْر. نِوار. (متن اللغه). || شکست خوردن قوم. (از منتهی الارب). منهزم شدن قوم. (از متن اللغه).نَوْر. نِوار. (متن اللغه). || دیدن آتش را از دور. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از آنندراج). نیار. (متن اللغه). || رخ دادن و منتشر شدن فتنه. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). نیار. (متن اللغه). || (ص) زن دورازتهمت پاکدامن. (منتهی الارب). زن ازتهمت دور. (مهذب الاسماء). زن گریزان از ریبت. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). ج، نور. || زن رمنده از مرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، نور. || آهوی رمنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، نور. || بقرهنوار؛ گاو ماده که از گشن گریزد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، نور. || فرس نوار؛ اسب ماده که خواهش نر داشته باشد لیکن سستی کند و ترسد از صولت نر. (از متن اللغه) (از منتهی الارب) (آنندراج). و دیق نوار کذلک. (منتهی الارب).

نوار. [ن ِ] (ع مص) نَوار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به نَوار شود.

نوار. [ن َوْ وا] (ع ص) پرنور. نورانی:
وآن کز او روشنی پدید آید
روشن و گردگرد و نوار است.
ناصرخسرو.

نوار. [ن ُوْ وا] (ع اِ) ج ِ نُوّاره. (منتهی الارب). ج ِ نَوْر، به معنی شکوفه. (از متن اللغه). نَوْر شکوفه یا شکوفه ٔ سپید. واحد آن نُوّاره است و جمع آن نواویر. (از اقرب الموارد). شکوفه. (مهذب الاسماء).

نوار. [ن َ] (اِخ) نام زوجه ٔ فرزدق شاعر است. (از الموشح ص 106 و 116) (عیون الاخبار ج 4 ص 122). نام زنی است که همسر فرزدق بود و فرزدق او را طلاق گفت، سپس از کرده پشیمان شد. (از اقرب الموارد).

فرهنگ معین

رشته ای پهن مانند تسمه که از پشم یا پنبه یا ابریشم می بافند، رشته باریک مغناطیسی شده مانند: نوار ضبط صوت یا ویدئو، ناحیه باریک و دراز از یک سرزمین، هر چیز که به شکل رشته ای باریک درآمده. [خوانش: (نَ) (اِ.)]

(نَ وّ) [ع.] (ص.) تابان.

فرهنگ عمید

رشتۀ پهن شبیه تسمه که از پشم یا پنبه یا ابریشم می‌بافند،
رشته‌ای از پارچه که برای تزئین در حاشیۀ آن به کار می‌رود،
رشتۀ باریک و طولانی که با امواج مغناطیسی، صوت وتصویر بر روی آن ضبط شده است و در داخل قاب مخصوص قرار دارد،

حل جدول

لنت

معادل فارسی باند

مترادف و متضاد زبان فارسی

کاست، باند، روبان، رشته

گویش مازندرانی

باریکه ای از پارچه و چیزهایی دیگر

بندی که توسط آن بار را بر روی حیوان بندند

فرهنگ فارسی هوشیار

رشته ای پهن که آنرا ریسمان بافند و بر خیمه دوزند

فرهنگ فارسی آزاد

نَوّار، بسیار روشن و نورانی، پر نور،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری