معنی شان در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

شان. (اِ) خانه ٔ زنبور که در آن شهد بود و آن را شانه و کواره و لانه نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری). خانه ٔ زنبور عسل است و آن را شانه و کواره نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). خانه ٔ زنبور عسل را گویند که در آن عسل باشد. (برهان قاطع). خانه ای که زنبور عسل سازد و شهد در آن کند. (فرهنگ رشیدی) (سراج اللغات). عبارت از خانه ٔ زنبور عسل است. در فارسی خانه ٔ زنبوران که در آن عسل باشد. (غیاث اللغات بنقل از فرهنگ سروری). خانه ٔ زنبور عسل. (انحمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام). خانه ٔ زنبور که در آن شهد بود. (مؤید الفضلاء). خانه ٔ زنبور که در آن عسل نهد. (ناظم الاطباء). کندوی زنبور عسل که آن را شانی و شانی موم نیز گویند. (اشتنگاس). عبارت از خانه ٔ زنبور عسل است و بعضی خانه ٔ عسل غیرمصفی را نامند. (فهرست مخزن الادویه):
ز آب شور نقره و ریگ عسیله زاعتقاد
سالکان از نقره کان و از عسل شان دیده اند.
خاقانی.
کعبه شان شهد و کان زر درستست ای عجب
خیل زنبوران و مارانش نگهبان آمده.
خاقانی.
ز بد گر نیکویی ناید تو عذرش زآفرینش نه
که معذور است مار، ار نیست چون نحل ازعسل شانش.
خاقانی.
زانکه چون نحل این بنا را خود مهندس بود شاه
آب چون آیینه شان انگبینی گشت از صفا.
خاقانی.
خلق تو از ابتدا تربیت نحل کرد
یافت از آن تربیت شان عظیم انگبین.
سلمان ساوجی.
|| و بعضی عسل غیرمصفی را نامند. (فهرست مخزن الادویه).

شان. (اِ) جامه ٔ سفید بود که از هندوستان می آرند. (تحفه الاحباب اوبهی). جامه ای باشد سفید که از دیار هندوستان بیاورند. (فرهنگ جهانگیری). نوعی از پارچه ٔ سفید است که از هندوستان آرند. (برهان قاطع). جامه ٔ سپید که از هند آرند. (فرهنگ رشیدی).نوعی از پارچه ٔ سفید. (غیاث اللغات). جامه ٔ سفید که از هند آرند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). یک نوع لباس هندی است. (اشتنگاس). || برگ گل ظریفی که در عید نوروز بیکدیگر هدیه دهند. (ناظم الاطباء از اشتنگاس). || ترتیب و تمشیت عروسی. (ناظم الاطباء). || حکم و فرمان. (ناظم الاطباء). || قالب کفشدوزی. (ناظم الاطباء از اشتنگاس). || سنگ چاقو. (اشتنگاس).سنگ فسان. (ناظم الاطباء). ظاهراً مبدل سان است. || معما. لغز. چیستان. (اشتنگاس). || علم. دانش. (اشتنگاس). || وکالتنامه. (اشتنگاس). معانی ذکر شده از ناظم الاطباء و اشتنگاس در جای دیگر یافت نشد. این معنی جای دیگر دیده نشد.

شان. (از ع، اِ) مأخوذ از شأن عربی. بجای باره استعمال شود چنانگه گویند: این در شان آن منزل است. (ازشرفنامه ٔ منیری). گاهی بجای لفظ حق هم گفته میشود چنانکه گویند این آیه در شان او نازل شده است یعنی درحق او. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (از مؤید الفضلاء) (آنندراج). حق و باره. (فرهنگ نظام):
ای آنکه در صحیفه ٔ حسن آیتی شدی
گویی کز ایزد آمده در شان کیستی.
خاقانی.
بخدائی که فرستاداز عرش
آیت عاطفه در شان اسد.
خاقانی.
خوش است این داستان در شان بیمار
که شب باشد هلاک جان بیمار.
نظامی.
از خدا آمده ای آیت رحمت بر خلق
وان کدام آیت لطف است که در شان تو نیست.
سعدی.
خدایگان سلاطین امیر شیخ اویس
که مردمی و کرم آیتی است در شانش.
سلمان (از شرفنامه ٔ منیری).
جهانیان همه حلوای عید می جستند
ز لعل او که عسل آیتی است در شانش.
سلمان (از شرفنامه ٔ منیری).
|| رسم و قاعده ٔ کار:
جهان را چنین است آیین و شان
همیشه بما راز دارد نهان.
فردوسی.
جهان را چنین است آیین و شان
یکی روز شادی و دیگر غمان.
فردوسی.
|| قدر و مرتبه و شکوه. (آنندراج). رتبه. (فرهنگ جهانگیری). قدر و مرتبه. (فرهنگ نظام):
باز بنشست بصدر اندر با جاه و جلال
باز زد تکیه بگاه اندر با عزت و شان.
فرخی.
و هر روز او را شانیست غیر شان سابق و لاحق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310).
بودآنجا که ذکر خامل ذکر
همه آیات شان تو مشهور.
انوری (از شرفنامه ٔ منیری).
و رجوع به شأن شود.
- عظیم الشان، عظیم الشأن. بزرگ پایگاه: در آن دودمان عظیم الشان مصیبتی در غایت صعوبت اتفاق افتاد. (حبیب السیر چ تهران ص 323 ج 3 جزو 4). || در اصطلاح عرفا، صور عالم است در مرتبت تعین اول. (کشاف). رجوع به عظیم الشأن و شأن شود.

شان. (پسوند) چون: باشان. برخشان. بدخشان. جیشان. خبوشان. خرشان. مشان. خیشان. دیشان. کوشان. کاشان. قاشان. (یادداشت مؤلف).

شان. (ضمیر) مرکب است از: «ش » به اضافه ٔ«ان » پسوند جمع» نظیر: مان، تان. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). از الفاظ ضمیر متصل شخصی سوم شخص جمع در حالت مفعولی و اضافه است. || مخفف ایشان هم هست که ضمیر جمع غایب باشد. (برهان قاطع). مخفف ایشان که جمع غایب است. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا). ضمیر جمع غایب است بمعنی آنهاو ایشان و واحدش «ش » مثل: گفتمش. گاهی به اول لفظ شان «ای » و «او» ملحق کنند «ایشان » و «اوشان » میشود اما معنی همان ضمیر غایب جمع است. (فرهنگ نظام). مخفف ایشان که جمع غایب است. (سراج اللغات):
اخترانند آسمانشان جایگاه
هفت تابنده دوان در دو و داه.
رودکی.
روی هر یک چون دو هفته گرد ماه
جامه شان غفه سموریشان کلاه.
رودکی.
کشاورز و آهنگر و پای باف
چو بیکار باشند سرشان بکاف.
بوشکور (از لغت فرس اسدی).
کنون کنده و سوخته خانه هاشان
همه باز برده بتابوت و زنبر.
دقیقی.
حوضی ز خون ایشان پر شد میان رز
از بسکه شان ز تن به لگدکوب خون دوید.
بشار مرغزی.
ببخشید اگر چندشان بُد گناه
که با گوهر و دادگر بود شاه.
فردوسی.
اگرچه فراوان کشیدیم رنج
نه شان پیل ماندیم از آن پس نه گنج.
فردوسی.
برفتند شایسته مردان کار
ببستندشان بر میانها ازار.
فردوسی.
سپردار بسیار در پیش بود
که دلشان ز رستم بداندیش بود.
فردوسی.
فروکوفتند آن بتان را بگرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.
عنصری.
بلگد کرد دو صد پاره میانهاشان
رگهاشان ببرید و ستخوانهاشان
بدرید از هم تا ناف دهانشان
ز قفا بیرون آورد زبانهاشان
رحم ناورد به پیران و جوانهاشان
تا برون کرد ز تن شیره ٔ جانهاشان.
منوچهری.
دیگر چاکران خود را بهانه جستی تا چیزی شان بخشدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125).
ور گاو و خر شدند پلنگان روزگار
همواره شان بدین و بدنیا همیدرند.
ناصرخسرو.
پند مده شان که پند ضایع گردد
خار نپوشد کسی بزیر خزو لاد.
ناصرخسرو.
بیرون کن شان ز خاندان پیمبر
نیست سزاوار جغد خانه ٔ آباد.
ناصرخسرو.
کعبه استقبالشان فرموده هم در بادیه
پس همه ره با همه لبیک گویان آمده.
خاقانی.
در جهان سه نظامییم ای شاه
که جهانی زما به افغانند
من شرابم که شان چو دریابم
هر دو از کار خود فرومانند.
نظامی عروضی.
گر نمی آید بلی زایشان ولی
آمدنشان از عدم باشد ولی.
مولوی.
بر خیالی صلحشان و جنگشان
وز خیالی فخرشان و ننگشان.
مولوی.
غایبی مندیش از نقصانشان
کو کشد کین از برای جانشان.
مولوی.

فرهنگ معین

(اِ.) خانه زنبور عسل، (ضم.) ضمیر متصل در دو حالت مفعولی «گفتشان »، اضافی «قلمشان ». [خوانش: (مَ یا مِ) (اِ.)]

فرهنگ عمید

خانۀ زنبور عسل، کندو،

کار،
حال،
ارزش، اهمیت،
قدر، مرتبه، شوکت،

ایشان، آن‌ها: زمینشان، کتابشان،
آن‌ها را، ایشان را: خوردمشان، دیدمشان،
به آن‌ها: گفتمشان،

شٲن

حل جدول

مقام و منزلت

منزلت

خانه زنبور

کندو، مقام و منزلت

کندو

کندو، مقام، منزلت

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

بزرگی

مترادف و متضاد زبان فارسی

ارج، جاه، شکوه، شوکت، عظمت، فر، قدر، کبریا، مرتبه، مقام، منزلت

گویش مازندرانی

موم عسل

فرهنگ فارسی هوشیار

کار و حال، خوی طبیعی، امر بزرگ و مهم

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری