معنی ریان در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

ریان. [رَی ْ یا] (ع ص) سیراب. (دهار). ضد عطشان. (اقرب الموارد). مرد سیراب. ج، رِواء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات). تأنیث آن ریا است. (مهذب الاسماء):
زمی از رکن مصر ریان است
اوست ریان ز علم و هم ناهار.
خاقانی.
که دیده تشنه ٔ ریان بجز تو در آفاق
به عدل و عفو و کرم تشنه وز ادب ریان.
سعدی.
|| شاداب. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). تر و تازه. (آنندراج) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد).
- ریان گشتن، سیراب گشتن. شاداب گشتن.
- || کنایه از ماهر و استاد گشتن: یک حسنه از محاسن ذات او آن است که... در این فن متبحر و ریان گشته. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 13). از حدایق جد و هزل و حقایق فضایل و فضل ریان گشته. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 250).
|| پنیرفروش. (دهار). رجوع به ریا شود.

ریان. [رَی ْ یا] (اِخ) نام دیهی به نسا و آن را رذان نیز گویند. (یادداشت مؤلف). نام قریه ای است در نسا. (از معجم البلدان). رجوع به رذان شود.

ریان. [رَی ْ یا] (اِخ) نام کوه بزرگی در بلاد طی، هنگامی که در بالای آن آتش روشن کنند از سه روز راه پیداست. این کوه بلندترین و بزرگترین کوههای اجاء است و در دو میلی معدن بنی سلیم واقعشده، هارون الرشید هنگام حج به این کوه فرود می آمد. در آنجا کاخهایی یافت می شود و در بالای آن صخره ٔ عظیمی بنام صخره ٔ ریان دیده می شود. (از معجم البلدان).

ریان. [رَی ْ یا] (اِخ) ابن ولید. سلطان مصر و شوهر زلیخا، که یوسف صدیق (ع) خواب او را تعبیر کرد و او دومین فراعنه ٔ مصر است. (از حبیب السیر چ سنگی ج 1 ص 30-24).

فرهنگ معین

سیراب، تر و تازه، شاداب. [خوانش: (رَ یّ) [ع.] (ص.)]

فرهنگ عمید

[مجاز] تر‌وتازه، شاداب،
[مقابلِ عطشان] سیراب،

حل جدول

شاداب

فرهنگ فارسی هوشیار

‎ سیراب، تر و تازه، فراوانی (صفت) سیراب مقابل عطشان، تر و تازه شاداب جمع روا ء.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر