معنی خلال در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

خلال. [خ َ] (ع اِ) غوره ٔ خرما. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).

خلال. [خ ِ / خ َ] (ع اِ) درمیان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (ملخص اللغات حسن خطیب). ضمن. طی. بین:
گفته شد آن داستان معنوی
پیش ازین اندر خلال مثنوی.
- خلال الدار، گرداگرد حدود خانه و مابین بیوتات خانه. (منتهی الارب).
- در خلال این جماعت، در بین این جمع.
- در خلال این مدت، در اثنای این مدت.
|| خِلال. ج ِ خل و خَلّه و خِلّه و خُلّه و خُلَل. (منتهی الارب). || آنچه بدان سوراخ کنند. (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، اخله. || میل دندان کاو. (منتهی الارب). چوب یا استخوان یا فلزی با نوک باریک که برای بیرون کرن خرده های غذا که در میان دندانها ماند بکار برند. دندان فریش. دندان افریز.چوچو در لغت مردم رشت و انزلی. (یادداشت بخط مؤلف): از آن خلال کنند. (کلیله و دمنه).
گر خلال بن دندان شدنم نگذارند.
خاقانی.
عیسی خلال کرده از خارهای گلبن.
خاقانی.
- خلال کردن، درآوردن خرده ٔ غذا از میان دندانها بوسیله ٔ خلال.
|| خلاشه. (ناظم الاطباء). چوب باریک و لاغرو کوچک:
حدیثی بود مایه ٔ کارزار
خلالی ستونی کند روزگار.
فردوسی.
بقا بادش چندان که ز فرسودن ایام
شود کوه دماوند بکردار خلالی.
فرخی.
همی بالدت تن سپیداروار
ز بی دانشی مانده جان چون خلال.
ناصرخسرو.
نعت وصلت ار شبی روزی من کند فلک
باز رهانم از هوس این تن چون خلال را.
فلکی شروانی.
بدر او هلالی وشخص او خلالی شده است. (سندبادنامه ص 194). همچنانکه پدر سعد تو بعد از نودساله عمر و پادشاهی طبرستان سخن بسمع قبول اصغاء فرمودی و در آن بخلالی خیالی را مجال نبودی. (تاریخ طبرستان نامه ٔ تنسر).
وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خلالی.
سعدی (بدایع).
ز دور فلک بدر رویش هلال
ز جور زمان سرو قدش خلال.
سعدی (بوستان).
- خلال بادام، بادام را هر سه پوست بازکنند و پس از تر نهادن یک شبانروز بقطعات باریک و تنک به دراز برند و در نقل و گز وپلو و شله زرد و مطنجن و غیره کنند. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلال پرتقال، پوست پرتقال بپاره های باریک کنند برای ساختن مربا. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلال پسته، پسته ٔ مقشر که بپاره های باریک کنند ریختن در خورشها و امثال آن و شیرین پلو را. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلال زردک، زردک را بپاره های باریک کنند برای داخل کردن در خورشها. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلال گزر، رجوع به خلال زردک شود.
- خلال نارنج، چون گوشت درونسوی پوست نارنج را بسترندو جزء برون سوی شفاف و تنک آنرا به اجزاء باریک [به پهنای دوهزار یک گز و کمتر و بیشتر] بدازا برند آنرا خلال نارنج نامند و آنرا پس از آنکه در دو یا سه آب شیرین بجوشانند و تلخی آن بگیرند در پلو، خورش، قیمه، آش، ماست و غیره کنند خوشمزگی و بوی را. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلال نارنگی، بریده و ریزه ٔ پوست نارنگی برای داخل کردن در خورشها و ساختن مرباها.
|| چوب یا آهن که بدان دو کناره جامه را بهم بر بدن دوزند تا از باد نپرد. (منتهی الارب).
- ذوالخلال، لقب ابوبکر صدیق رضی اﷲ عنه.
|| چوب که در زبان شتربچه کنند تا شیر نمکد. || مخرج باران از ابر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). || خصلتها. خویها. (یادداشت بخط مؤلف): دیگر خصلت از خصال حمیده و خلال پسندیده او آنست که یک لمحهالبصر از عمر او ضایع نماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). و بتکلف خصال پسندیده و خلال گزیده را باراحت سیئات اعمال در نفس خویش مرکوز می کنند. (جهانگشای جوینی). و باز آنرا بخصال محمود و خلال پسندیده... اعتدال آرد. (جهانگشای جوینی). || (مص) مخاله؛ با کسی دوستی داشتن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی).

خلال. [خ َ] (ع اِ) هر عارضه ای که شیرینی را ترش گرداند. || رطب در میان شاخه های خرمابن. (ناظم الاطباء).

خلال. [خ َل ْ لا] (ع ص) سرکه فروش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منسوب به خل که سرکه سازی و سرکه فروشی را می رساند. (از انساب سمعانی).

خلال. [خ َل ْ لا] (اِخ) نام او حسن بن محمدبن حسن، مکنی به ابومحمدو معروف به خلال است. رجوع به حسن بن محمدبن حسن بن علی، مکنی به ابومحمد و ابومحمد در این لغت نامه شود.

خلال. [خ َل ْ لا] (اِخ) رجوع به ابوسلمه خلال در این لغت نامه و ابوسلمه حفص بن سلیمان در خاندان نوبختی عباس اقبال ص 65، 252 شود.

فرهنگ معین

چوب باریکی که لای چیزی گذارند، چوب باریکی که با آن خرده غذای مانده در لای دندان ها را خارج کنند، میانه چیزی. [خوانش: (خِ) [ع.] (اِ.)]

(خِ) [ع.] (اِ.) ج. خلل، تباهی ها، فسادها.

فرهنگ عمید

خوی‌ها، خصلت‌ها،

هرچیزی که به‌صورت باریک بریده شده است: خلال بادام،
چوب باریکی که با آن لای دندان‌ها را تمیز می‌کنند، خلال دندان،
[قدیمی] چوب باریک،

میانۀ چیزی، بین،

حل جدول

سرکه فروش

مترادف و متضاد زبان فارسی

اثنا، جریان، حین، ضمن، طی، میان، هنگام، تباهی‌ها، فسادها، خصایل، خصلت‌ها، خوی‌ها، منش‌ها، تکه‌چوب نازک، بریده پوست نارنج و نارنگی، دندان پاک‌کن

گویش مازندرانی

کیسه گونی، خلال دندان، کیسه ی پنبه که از کیسه گونی بزرگتر...

کیسه هایی که از گونی درست شود و در آن غلات و حبوبات ریزند...

فرهنگ فارسی هوشیار

سرکه فروش ‎ سراد در میان، سوراخکن، دندان کاو (تک: خل) سرکه ها (تک: خلل) تباهی ها (تک: خله) خوی ها غوره ی خرما (صفت) سرکه فروش. در میان، در ضمن، چوب باریکی که میان چیزی گذارند تباهی و فساد

فرهنگ فارسی آزاد

خِلال، وسیلهء سوراخ کردن، سیخ نازک برای پاک کردنِ میان دندانها، قسمت میان و بین خانه ها و منازل، میان، بین (جمع: اَخِلَّه)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری