معنی بری در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

بری. [ب ُ] (حامص) (از: بر، ریشه ٔ بریدن + ی حاصل مصدری) پسوند کلمات قرار گیرد: بله بری. چله بری. راه بری. رشته بری. سنگ بری. شیشه بری. کاربری. گچ بری.

بری. [ب َ ری ی] (ع ص) به معنی بری ٔ است. (از اقرب الموارد). بی عیب. (دهار). و رجوع به بری ٔ و بَری شود.

بری ٔ. [ب َ] (ع ص) پاک از چیزی و بیزار. (منتهی الارب). بیزار. (دهار). بی جرم. (نصاب). خِلْو. طِلق. (منتهی الارب). ج، بَریئون، بُرَآء، بِراء، أبراء، أبرئاء، أبریاء، بُراء، بِراء. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء): اًننی بری ٔ مما تشرکون. (قرآن 19/6 و 78). اَنّی بَری ٌٔ ممّا تشرکون. (قرآن 54/11)، من بیزارم از آنچه شرک می آورید. اًنی بری ٔ منکم. (قرآن 48/8)، من از شما بیزارم. اًن اﷲ بری ٔ من المشرکین. (قرآن 3/9)، همانا خداوند از مشرکان بیزار است. أنا بری ٔ مماتعملون. (قرآن 41/10، 216/26)، من از آنچه انجام میدهید بیزارم. و رجوع به سوره ٔ 4 (النساء) آیه ٔ 112 وسوره ٔ 11 (هود) آیه ٔ 35، و سوره ٔ 59 (الحشر) آیه ٔ 16 از قرآن کریم شود. بری. و رجوع به بَری شود. || به شده از بیماری. ج، بِراء. (منتهی الارب).

بری. [ب ُرْ ری ی] (ع ص نسبی) منسوب به بُرّ، به معنی گندم، که خرید و فروش این متاع را افاده می نماید. (از الانساب سمعانی).

بری. [ب ُرْ را] (ع اِ) کلمه ٔ طیبه. (از منتهی الارب). سخن نیک و طیب، و آن مأخوذ ازبِرّ است به معنی لطف و شفقت. (از ذیل اقرب الموارداز تاج). کلام خوب محبت آمیز مطبوع. (ناظم الاطباء).

بری. [ب ُ را] (ع اِ) ج ِ بُره. (منتهی الارب). رجوع به بره شود.

بری. [ب ِرْ ری] (ص نسبی) منسوب به بِرّ، و تأنیث آن برّیه است. (یادداشت دهخدا). رجوع به بر و بریه شود.

بری. [ب َرْ ری] (ص نسبی) منسوب به برّ. خلاف بحری. (اقرب الموارد). هر شی ٔ که در زمین خشک و صحرا باشد. (غیاث). بیابانی. دشتی. || موجود زیست کننده در خشکی. مقابل موجود آبی:
بحر و بر هر دو زیر فرمانش
بری و بحری آفرین خوانش.
نظامی.
|| صحرائی. مقابل بستانی (در گیاه). (از اقرب الموارد). مقابل ریفی. خودرو. جنگلی. دهاتی. (ناظم الاطباء). || وحشی. خلاف اهلی (در حیوان). (از اقرب الموارد). || (اِ) قسمی از عود بخور. (یادداشت دهخدا).

بری. [ب َ ری ی] (ع ص) تراشیده یا نیکو تراشیده ٔ تیر و قلم و مانند آن. (از منتهی الارب). صفت است از مصدر بَرْی به معنی تراشیدن. (از اقرب الموارد).

بری. [ب َ] (از ع، ص) بری ٔ. بری ّ. برکنار. دور:
بر حال من گِری که بباید گریستن
بر عاشق غریب ز یار و ز دل بری.
فرخی.
بری دان ز افعال چرخ برین را
نشاید ز دانش نکوهش بری را.
ناصرخسرو.
ای آنانکه در صحبت من یگانه و از الفت دیگری بری و بیگانه می باشید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 345).
چون فلک از عهد سلیمان بری است
آدمی آنست که اکنون پری است.
نظامی.
بود مه و سال ز گردش بری
تا تو نکردیش تعرف گری.
نظامی.
گردن و گوشی ز خصومت بری
چشم و سرینی به شفاعت گری.
نظامی.
چون در پسر موافقی و دلبری بود
اندیشه نیست گر پدر از وی بری بود.
سعدی.
کسانی که آشفته ٔ دلبرند
بری از غم خویش و از دیگرند.
سعدی.
بری ذاتش از تهمت ضد و جنس.
سعدی.
- بری حاجت، بی نیاز. دور از حاجت و نیاز:
قوی حجت از هرچه گیری شمار
بری حاجت از هرچه آید بکار.
نظامی.
|| پاک. بی گناه. (غیاث). منزه:
بخل نزدیک تو کفر است و سخا نزد تو دین
مرد دین دوست بود آری از کفر بری.
فرخی.
دور از فجور و فسق و بری از ریا و زور
شسته رسوم زرق و نبشته دو نیم وی.
منوچهری.
تمییز میان بری و مجرم برخاست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 429).
رنج ز فریاد بری ساحت است
در عقب رنج بسی راحت است.
نظامی.
|| بیزار:
من نبرم نام تو نامم مبر
من بریَم از تو تو از من بری.
ناصرخسرو.
|| (اصطلاح عروض) هر جزو [از ارکان عروضی] که در آن معاقبت قائم باشد و هیچ حرف ساقط نگردانند و از معاقبت سالم دارند آنرا بری خوانند یعنی باسلامت از معاقبت. (المعجم). و رجوع به معاقبت شود.

بری. [ب َ را] (ع اِ) خاک. (منتهی الارب). خاک روی زمین. (دهار). تراب. (اقرب الموارد).

بری. [ب َرْی ْ] (اِخ) نام موضعی است. (منتهی الارب).

بری. [ب َرْی ْ] (ع مص) تراشیدن تیر را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تراشیدن. (تاج المصادربیهقی). || مانده و لاغر کردن سفر کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نزار کردن ستوراز بسیاری راندن و پیش آمدن. (تاج المصادر بیهقی). || عارض شدن. (از اقرب الموارد از تاج).

فرهنگ معین

(بَ) [ع. بری ء.] (ص.) بی گناه، مبرا، پاک. مق. گناهکار.

(بَ رِّ) [ع - فا.] (ص نسب.) بیابانی، دشتی.

فرهنگ عمید

بی‌گناه، پاک از گناه،
بیزار، دوری گزیننده،
برکنار، دور،

مربوط به بَرّ، بیابانی،
[مقابلِ بحری] ساکن خشکی: جانوران بری،

حل جدول

پاک از گناه

دور از گناه

دور از گناه، بی گناه، پاک از گناه

دوراز گناه، بی گناه، پاک از گناه

گویش مازندرانی

چوبی بلند که با آن آتش تنور یا اجاق را به هم می زنند

از انواع قرقی

بابی

بره

فرهنگ فارسی هوشیار

خاک روی زمین، تراب

فرهنگ فارسی آزاد

بَرِیء، بَرِیّ، بیزار، برکنار، بی گناه، خالص (جمع: بٌرَآء، بَرِیئٌون)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری