معنی کوک در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

کوک. [ک ُ] (اِخ) شارل پل دو. درام نویس فرانسوی (1794-1871 م.). فرزند یکی از بانکداران هلندی بود که پدرش در جریان انقلاب کبیر فرانسه محکوم به اعدام گردید و کوک و مادرش در سن 15سالگی دریکی از خانه های بانک سکونت یافتند. این خانه بجای آنکه مرکز رفت و آمد بازرگانان باشد محل تجمع ادبا و نویسندگان گردید. او اولین رمان خود را به نام «فرزند زنم » در سال 1813 م. نوشت و آثار فراوانی انتشار داد، از آن جمله: «گوستاو شریر» (1821 م.)، «همسایه ام رایموند» (1822 م.)، «مسیو دیپون » (1824 م.)، «شیرفروش ونت فرمیل » (1827 م.). و جز اینها. (از لاروس).

کوک. (اِ) به معنی کمان باشد. (برهان). کمان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || آواز و صدای بسیار بلند را نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). آواز بلند. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). آواز بلند. صدای بلند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوکاشود. || هماهنگ ساختن سازها و موافق نمودن آوازها باشد. (از برهان). هماهنگ ساختن تار و چغانه و رباب و ساختگی آنها را گویند. هماهنگی ساز و موافقت آوازها. (ناظم الاطباء). آهنگ (دادن) سازها. میزان کردن آلات موسیقی. (فرهنگ فارسی معین):
روزی که ز زمار شود زمر فناکوک
هر سور که جوید عدویش گردد از او سوک
بر رمح ویش اعداآون چوبه شب چوک
بی خویش به گردش بر چون پنبه که بر دوک.
رضا قلی خان هدایت (از انجمن آرا).
- ساعت دسته کوک، ساعتی که پیچاندن فنر آن به وسیله ٔ دسته ٔ مخصوصی که در ساعت تعبیه شده انجام گیرد.
- ساعت شب کوک، ساعتی که به هنگام غروب آفتاب میزان می شده و در آن وقت که ساعت شمار دوازده را نشان می داده آن را کوک می کردند.
- ساعت ظهرکوک، ساعتی که ظهر هنگام میزان شود، چنانکه هم اکنون بیشتر متداول است و این ساعت را ظهر به ظهر کوک کنند.
- کوک بودن ساعت، منظم شدن عمل دستگاه ساعت به وسیله ٔ پیچاندن فنری مخصوص. (فرهنگ فارسی معین).
- کوک دررفتن، شکستن فنر یا از جا دررفتن آن در وسایل کوکی مانند ساعت و بعضی انواع اسباب بازی. گاهی آدمی راکه مسلسل حرف می زند و بر اثر عصبانیت یا علل دیگر مجال حرف زدن به دیگران نمی دهد و تا صحبتش تمام نشده است از حرف زدن نمی ایستد، گویند: کوکش دررفته است، یا مثل ساعتی که کوکش دررفته باشد حرف می زند. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده).
- کوک ِ کار، شیوه ٔ آن. لم آن. سر آن. قسمت فنی آن: کوک کار را دانستن یا ندانستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کوک و کلک کردن. رجوع به «کوک و کلک » شود.
|| (ص) ساز (یا سازهایی) که اوتارش تنظیم شده و آهنگ مطلوب دارد. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ) در موسیقی، هر یک از نغمات 360گانه ای که اهل ختا برای «شدرغو» ساخته اند. (فرهنگ فارسی معین).
- کوک ختایی، جمیع نغمات «شدرغو» گردآورده ٔ اهل ختای که 360 کوک باشد. (فرهنگ فارسی معین).
|| دو پاره جامه را بهم پیوند کردن بود به طریق استعجال تا در دوختن کم و زیاد نشود. (فرهنگ جهانگیری). بخیه های دوردور را نیز گفته اند که به طریق استعجال بر دو پارچه ای که خواهند پیوند کنند، زنند تا در دوختن کم و زیاد نشود. (برهان). دو پارچه ٔ جامه به هم پیوند کردن و بخیه های دوردور زدن را که وقت دوختن کم و زیاد نشود نیز کوک گویند. (آنندراج). در خیاطی، بخیه ای که با دست در روی پارچه و جامه زنند. (فرهنگ فارسی معین). بخیه ٔفراخ. دوختنی سخت گشاده. بخیه ٔ دورادور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اصطلاحی است در خیاطی و آن زدن بخیه های بسیار درشت چند سانتیمتری است به پارچه ای برای وصل کردن موقت قطعات آن به یکدیگر و امتحان کردن آن تا اگر مناسب است دوخته شود. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده).
- توی کوک کسی یا چیزی رفتن، او را انتقاد کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).درباره ٔ کسی یا چیزی دقت کردن و او را تحت نظر قراردادن یا درباره اش به تفکر و تعمق پرداختن. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده).
|| تره ای است، گروهی کاهو خوانند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 270). با ثانی مجهول به معنی کاهو باشد و آن تره ای است که خوردن آن خواب آورد و به عربی خس گویندش. (برهان). به ثانی مجهول تره ای است که بخورند و خوردن آن خواب آورد و آن را به پارسی کاهو وبه عربی خس خوانند. (آنندراج). کاهو و کاهوی منوم. (ناظم الاطباء). کاهو. خس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
خواب در چشم آورد گویند کوک و کوکنار
با فراق روی او داروی بی خوابی شود.
خسروانی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 270).
پسر خواجه دست برد به کوک
خواجه او را بزد به تیر تموک.
عماره (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا.
لبیبی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و آب کوک که او را به تازی مأالخس گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و اندر ابتدا هر دو نوع آب گشنیز تر و آب کوک... اندر دهان می دارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خس بود در لفظ تازی کوک و اندر شاعری
کوک زن بر سوزنی گر خوش برآید لفظ خس.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
فتنه راز آرزوی خواب امان
هوس کوک و کوکنار گرفت.
انوری (از یادداشت ایضاً).
جایی رسیده بأس تو کز بهر خواب امن
بگرفته امن را هوس کوک و کوکنار.
انوری (از یادداشت ایضاً).
بخفت بخت حسودت چنانکه پنداری
زمانه روز و شبش کوک و کوکنار دهد.
ظهیر (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چه خواهم کرد کوکی را که از وی
نخورده خواب غفلت می فزاید.
رضی الدین نیشابوری.
همچنانکه میوه و کوک ها که نو می رسد اولش را می خورند و دگرها را رها می کنند. (کتاب المعارف).
شقاقل بشکند باه و نماید کوک بیداری
کند خون تیره عناب و فزاید درد سر چندان.
سیدذوالفقار (از آنندراج).
|| به معنی سرفه هم آمده است. (برهان).به معنی سرفه که آن را به عربی سعال گویند و از این جهت غوزه ٔ خشخاش را کوکنار گویند که به سرفه مفید هست. (غیاث). به معنی سرفه که آن را کیوا نیز گویند، آمده بنابراین غوزه ٔ خشخاش را نارکیوا و کوکنار گویند و آنان که به جای واو، «اِ» می آورند بر خطا باشند. (آنندراج) (انجمن آرا). سعال و سرفه. (ناظم الاطباء). در گنابادی «که که » (آواز سرفه) و در مازندرانی کهه. (حاشیه ٔ برهان چ معین). || گنبد را خوانند. (فرهنگ جهانگیری). و به معنی گنبذی هم هست. (برهان). گنبد و قبه. (ناظم الاطباء). گنبد. (فرهنگ فارسی معین). || تکمه ها که بر درخت زند پیش ازبهار، و از آن برگ و گل و شاخ برآید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پاره ای از پوست شاخی نو که برگیرند و بر شاخ درختی دیگر نهند پیوند کردن را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || به ضم کاف و واو غیرملفوظ و سکون کاف عربی در ترکی بیخ و ریشه ٔ درخت. (غیاث). || (ص) خشمگین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در تداول عامه، عصبانی. خشمگین. (فرهنگ فارسی معین).
- کوک بودن از دست کسی، در تداول عامه، عصبانی بودن از دست وی. (فرهنگ فارسی معین). عصبانی و ناراحت و خشمگین بودن. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده).
|| در حد کمال خوبی: قلیانی کوک. دماغت چاق است ؟ کیفت کوک است ؟ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- آجیل کسی کوک بودن، اسباب معاش او از هر جهت و بیشتر از حیث غذا به خوبی فراهم بودن. (امثال و حکم ج 1 ص 18).
- رختش یا لباسش کوک بودن، یعنی به قدر کافی جامه بر تن داشتن و سرما نخوردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کوک بودن چیزی، مهیا و آماده بودن آن. در حد کمال خوبی بودن آن چیز.
- کوک بودن وافور، آماده ٔ کامل بودن وافور برای کشیده شدن (بر اثر گرم شدن نزدیک آتش). (فرهنگ فارسی معین).
- کیف کسی کوک بودن، اسباب تنعمی تمام داشته بودن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کوک. (ترکی، ص) به زبان ترکی رنگ کبود را خوانند. (فرهنگ جهانگیری). به زبان ترکی کبود باشد. (فرهنگ رشیدی). به ترکی به واو معروف به معنی کبود و نیلگون. (غیاث). به زبان ترکی رنگ کبود را کوک و کوک گنبد، یعنی گنبد کبود و از این روی آلوچه نرسیده را کوکجه خوانند و بر سبز نیز اطلاق کنند اما ترکان عراق به ضم کاف فارسی و واو معدوله گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). به ترکی کبود. آبی. (فرهنگ فارسی معین):
جدول کشید صفحه ٔ کوک افق به نال
بیرنگ زد رواق معلق به مشک ناب.
نزاری (از فرهنگ جهانگیری).
|| به ضم کاف و واو غیرملفوظ و سکون کاف عربی، در ترکی به معنی چاق و تندرست. (غیاث).

کوک. [ک َ / کُو] (اِ) به تبری و دری کبک را گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). کوک [کو]. کبک. اکنون نیز کُک. (واژه نامه ٔ طبری ص 177).

کوک. [کُک ْ] (فرانسوی، اِ) کک. زغال سنگ که یک بار سوخته و خاموش شده و بازسوختنی در آن هست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کک. زغالی که از سوختن ناقص یا تصفیه ٔ تقطیر زغال سنگ حاصل شود. کک تقریباً کربن خالص است و بدون بجا گذاشتن خاکستر کاملاً می سوزد و حرارت زیاد تولید می کند و بدین جهت یکی از مواد سوختنی بسیار عالی جهت کوره های ذوب آهن و دیگر فلزات است. معمولاً جهت تهیه ٔ کک، زغال سنگ را در کوره های مخصوص با جریان هوای کم می سوزانندتا گازها و دیگر مواد خارجی آن بسوزد و کک باقی ماند. (فرهنگ فارسی معین ذیل کک). و رجوع به کُک شود.

کوک. [ک َ] (اِخ) روستای بزرگ و آبادان و از اعمال نساء و در آخر حد آن بود و تا خراسان یک منزل فاصله داشت. (از معجم البلدان).

کوک. (اِخ) جیمز. دریانورد انگلیسی (1728-1779 م.) که اقیانوسیه را در سه سیاحت متوالی کشف کرد و در سال 1779 م. در یکی از جزایر هاوائی کشته شد. (از لاروس).

فرهنگ معین

(اِ.) گنبد.

(اِ.) کمان.

(اِ.) بخیه درشتی که بر جامه بزنند.

آواز بلند، میزان کردن یک آلت موسیقی مطابق دستگاهی خاص، ابزاری در ساعت یا بعضی از اسباب بازی ها که با پیچاندن فنر مخصوص ساعت را تنظیم یا اسباب بازی را به کار می اندازد.، توی ~کسی یا چیزی رفتن کنایه از: درباره آن مطالعه و بررسی کردن [خوانش: (اِ.)]

فرهنگ عمید

بخیۀ درشت که با دست در روی پارچه و جامه می‌زنند تا بعد جای آن را با چرخ خیاطی بدوزند،
* کوک زدن: (مصدر متعدی) بخیه زدن، به هم دوختن پارچه با نخ و سوزن،
* کوک شدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] خشمناک شدن،
* کوک کردن: (مصدر متعدی)
(موسیقی) مرتب کردن و هماهنگ ساختن آلات موسیقی،
پیچاندن فنر ساعت که به کار بیفتد،

حل جدول

بخیه لباس

بخیه

بخیه لباس، خوراک ساز

مترادف و متضاد زبان فارسی

1، منظم، میزان، بخیه، انتیم، سازگار، روبه‌راه، روشن، تحریک، خشمگین، عصبی، غضبناک، گنبد، کوکنار، کاهو، آبی، کبود

گویش مازندرانی

کبک، سانسکریت آن کپینجل است

سرحال، سر حال بودن، اتلاف وقت

بخیه، وصله

بیماری های بی درمان

میزان و تنظیم

فرهنگ فارسی هوشیار

بخیه درشتی که روی پارچه بزنند تا بعداً آنرا با چرخ خیاطی نمایند

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری