معنی حور در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

حور. [ح َ] (ع اِ) نقصان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). کمی. قلت. مقابل کور: اعوذ باﷲ من الحور بعد الکور. || ماتحت پیچ دستار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || پاسخ. جواب. || تگ وعمق. (منتهی الارب). قعر و عمق. (اقرب الموارد). || ما اصبت حوراً؛ نرسیدم بچیزی. || هو بعیدالحور؛ او دانا و عاقل است. || بازگشت. || (مص) بازگشتن. || کاستن و کم گردیدن. || گشادن پیچ دستار را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). باز کردن عمامه. (تاج المصادر بیهقی). || سرگشته شدن. (منتهی الارب). متحیر شدن. (اقرب الموارد). || شستن وسپید کردن جامه را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).

حور. [ح َ وَ] (ع اِ) پوستهای سرخ که سله را دوری گیرند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). یکی آن حوره است. پوست سرخ رنگ کرده شده. (منتهی الارب). || چوبی است که بفارسی سپیدار گویند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || درختی است که عامه آنرا حَوْر بسکون واو خوانند. || ستاره ٔ حَوَم از بنات النعش صغری. ستاره ٔ سوم از بنات النعش کبری چسبیده به نعش. (اقرب الموارد). || گاو. (منتهی الارب). گاو برای سپیدی آن. (اقرب الموارد). ج، احوار. || گیاهی است. || چیزی است که از رصاص محرق سازند و زنان بر رومالند. (منتهی الارب). سفیداب. (یادداشت بخط مؤلف). || (مص) سپیدی سخت سپید و سیاهی سخت سیاه شدن چشم را. || گرد و مدور بودن سیاهه ٔ چشم و باریک بودن پلکها و سپید بودن گرداگرد آن یا سپیدی و سیاهی چشم سخت سفید و سیاه بودن یا سخت سپید بودن بدن یا تمام سیاه بودن چشم، چنانکه چشم آهو است. احور نعت مذکر و حوراء نعت مؤنث است از آن. (منتهی الارب).

حور. (ع مص) بازگشتن. || کاستن. (منتهی الارب). کم گردیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || (حامص) هلاکی. (منتهی الارب). هلاک. (اقرب الموارد). || نقصان. (منتهی الارب). نقص. (اقرب الموارد): حورفی محاره؛ نقصان در نقصان است. انه فی حور و بور؛ او در بیکاری و بیحاصلی است یا در گمراهی است. || (ص) ج ِ احور. || ج ِ حوراء. (منتهی الارب). || (اِ) آرد که از دستاس بیرون آید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حَور شود.

حور. (ع ص، اِ) ج ِ حوراء. سیه چشمان سپیداندام. ولی در فارسی بمعنای مفرد بکار میرود و به علامت جمع فارسی [حوران] آنرا جمع بندند. (غیاث). حور در فارسی بجای مفرد استعمال شود و گاه یایی نیز بر آن بیفزایند و حوری گویند. (نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز، سال اول شماره ٔ سوم):
همه تخت و تاج و همه جشن و سور
نیرزد بدیدار یک موی حور.
فردوسی.
نبود اندر او نیز یک چیز زشت
تو گفتی مگر حور بوداز بهشت.
فردوسی.
حور شود دست بریده ٔ چو من
یوسف خاطر بنمایم عیان.
خاقانی.
روی مپوشان که بهشتی شود
هرکه ببیند چو تو حور ای صنم
حور خطا گفتم اگر خواندمت
عفو کن از بنده قصور ای صنم.
سعدی.
بهشت روی من آن لعبت پری رخسار
که در بهشت نباشد بلطف او حوری.
سعدی.
که لیلی گرچه در چشم تو حوری است
بهر عضوی ز اعضایش قصوری است.
وحشی.
- حور بهشتی:
حور بهشتی گرش ببیند بی شک
حفره کند تا زمین بیارد آهون.
دقیقی.
فروهشته ازمشک تا پای موی
بکردار حور بهشتیش روی.
فرخی.
دلی که حور بهشتی ربود و یغما کرد
کی التفات کند بر بتان یغمایی.
سعدی.
- حورپرور:
دیدی تو اصفهان را آن شهر خلدپیکر
آن سدره ٔ مقدس آن عدن حورپرور.
شرف الدین شفروه.
عدن حورپرور وعدل لؤلؤتر و معدن نقره و زر. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
- حورپیکر:
تا بر آن حورپیکران چو ماه
چشم نامحرمی نیابد راه.
نظامی.
- حورزاد:
باده فرازآرید ای ساقیان
همچو دو رخساره ٔ آن حورزاد.
مسعود.
شب خلوت آن لعبت حورزاد
مگر تن در آغوش مأمون نداد.
سعدی.
- حورزبانی ساز، کنایه از تیغ و شمشیر. (برهان قاطع) (آنندراج).
- حورسرشت:
بر سر آن بتان حورسرشت
فرش و تختی چو فرش و تخت بهشت.
نظامی.
شوخی شکر الفاظ و مهی سیم بناگوش
سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی.
سعدی.
کنون که میدمد از بوستان نسیم بهشت
من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت.
حافظ.
- حورعین و حورالعین، ترجمه ٔ خورچشم پهلوی است. (یادداشت مرحوم دهخدا):
کوهسار خشینه را به بهار
که فرستد لباس حورالعین.
کسائی.
گه چشم او بروی نگاری چو آفتاب
گه دست او بزلف بتی همچو حورعین.
فرخی.
هرکه صبوحی زند با دل خرم بود
با دو لب مشکبوی با دو رخ حور عین.
منوچهری.
قرین محمد که بود آنکه جفتش
نبودی مگر حورعین محمد.
ناصرخسرو.
پر خدنگ تو هست شهپر روح القدس
پرچم رخش تو هست ناصیه ٔ حور عین.
خاقانی.
حورعین میگذرد در نظر سوختگان
یا مه چهارده یا لعبت چین میگذرد.
سعدی.
- حورفش، حوروش. بمانند حور:
ای حورفش بتی که چو بینند روی تو
گویند خوبرویان ماه میاوری.
خسروی.
- حورلقا:
بزم چو هشت باغ بین باده چهار جوی دان
خاصه که ساز عاشقان حورلقای تو زند.
خاقانی.
- حورنژاد، که از نژاد حوران باشد:
گر همی گویی بوس از دگران نیز بخواه
تو مرا از دگران برده ای ای حورنژاد.
فرخی.
بشادکامی در مجلسی بهشت آئین
بخواه باده از آن دلبران حورنژاد.
مسعودسعد.
بازپس شد کنیز حورنژاد
در یکتا بلعل یکتا داد.
نظامی.
کز همه لعبتان حورنژاد
میل تو بر کدام حور افتاد.
نظامی.
- حوروش، حورفش. همچون حور:
حوروشی را چو مور زیر لگد کشته ای
پس پرطاوس را کرده مگس ران او.
خاقانی.

حور. (اِخ) دهی است از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

حور. (اِخ) دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل. ناحیه ای است واقع در جلگه. معتدل و دارای 1773 تن سکنه میباشد. از رودخانه ٔسقرچی و چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات و حبوبات. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران می کنند. صنایع دستی آن قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

حور. (ع اِ) به راء مهمله به ضم حا و به زای معجمه نیز آمده از جمله ٔ اشجار است. قریب به درخت خرما برگش مثل برگ بید و از آن باریکتر و درازتر و دانه ٔ او مانند گندم و به لغت اندلس او را سردوله نامند و گلش خوشبو و نبطی و رومی میباشد و صمغ رومی آن را گویند کهربا است و بفارسی درخت توز گویند و آن پوست او است که کمان گران و غیره استعمال مینمایند. درخت رومی او بزرگتر و برگش درازتر از نبطی است ونبطی او بی صمغ است و رومی او را منبت بلغار و روس است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). رجوع به مخزن الادویه شود.

فرهنگ معین

زن سیاه چشم، زن زیباروی. [خوانش: [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

زن زیبای بهشتی،
زنان زیبای بهشتی،

حل جدول

سیه چشمان

پری

پری، سیه چشمان

سیاه چشم

مترادف و متضاد زبان فارسی

پری، حورالعین، حوری، زن‌بهشتی، بهشتی‌رو، زیبا، بیضا، سپیداندام، سیه‌چشم

فرهنگ فارسی هوشیار

بازگشتن، هلاکی

فرهنگ فارسی آزاد

حَوْر، بازگشت، ته، عُمق، قَعر، نقصان بعد از فراوانی و زیادی،

حُوْر، هلاک، نقص (ضمناً جمعِ حَوْراء نیز می باشد، مراجعه شود)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری