خلاصه داستان قسمت ۶۴ سریال ترکی داستان یک شب + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۶۴ سریال ترکی داستان یک شب می باشید همراه ما باشید. سریال ترکی داستان یک شب یکی از مجموعههای تلویزیونی ترکی است که بخاطر بازیگران خود بسیار مورد توجه قرار گرفت. سریال ترکی داستان یک شب (Bir Gece Masalı) به کارگردانی امره کاباکوشاک (Emre Kabakuşak) و نویسندگی سلدا آکین (Selda Akin)، ادا تزجان (Eda Tezcan) و جیهان چالیسکانتورک (Cihan Çaliskantürk) در سال ۲۰۲۴ ساخته شد. بوراک دنیز و سو بورجو یازجی کوشکون بازیگران اصلی این اثر هستند.
قسمت ۶۴ سریال ترکی داستان یک شب
ماهر و جان افزا به سمت خانه ای که رزرو کردن راهی شدن. عاصف و عفت خانم رفتن به خونه ی دیگه شون که فرمان و افسانه رفتن اونجا و افسانه را بیرون میکنه و میگن که از اونجا باید برن موقع رفتن عفت یواشکی بهش میخواد پول بده که افسانه نمیگیره. شب شده و صالح و سارا باهمدیگه دارن میرن تا شب ولنتاین را باهمدیگه بگذرونن. ماهر و جان افزا تو جاده هستن که پمپ بنزین روشن میشه. سودا با فرمان حرف میزنه و او بهش میگه که یه ۲٫۳ ماه نمیتونه بیاد سودا از اونجایی که فکر میکنه رفته اورفا میگه باشه اون نمیتونه بیاد من میرم پیشش سورپرایز هم میشه سپس بلیط میگیره. تاکسی تو مسیر خراب میشه و سودا استرس داره که به پرواز نرسه راننده جلوی یه تاکسیو میگیره تا ببرتش فرودگاه که سودا وقتی سوار میشه با دیدن فرمان شوکه میشه فرمان سریع قضیه را جمع میکنه و میگه سورپرایز! سپس بهش میگه که من واسه دیدنت شبانه اومدم و برم سپس برای هدیه اش هم بهونه میاره که تو چمدان جا مونده چمدانم تو فرودگاه اورفا موند سپس میرن تا باهم غذا بخورن. جان افزا و ماهر ماشینشون تو راه بنزین تموم میکنه و مجبور میشن بقیه راهو پیاده برن. اونا وقتی میرسن خونه حسابی خوششون میاد و جان افزا ذوق میکنه.
ساواش با رشید درباره نقشه فردا حرف میزنن که کورشاد از میان برداشته میشه و ماهر سمتشو خودش انتخاب میکنه مادرش میشنوه و سرزنشش میکنه که داری چیکار میکنی؟ او میگه مجبورم چاره ای ندارم اگه بگی به کسی از این حرفا کشته میشم! و میره که مادرش گریه میکنه و میگه ببین تو چه وضعیتی خودشو انداخته. صالح سارا را برده به شهربازی که او جا میخوره و میگه روز ولنتاین تو شهربازی؟ او میگه میخواستم یه جایی بیارمت که پات از زمین کنده بشه و باهم شروع میکنن بازی کردن و وقتی به چرخ و فلک میرسن سارا میگه من از ارتفاع میترسم و حالش بد میشه وقتی اونا اون بالا هستن چرخ و فلک وایمیسته که سارا از ترس بیهوش میشه و بعد از چند دقیقه وقتی پایین میرن سارا به سختی رو پاهاش راه میره و در نهایت رو صالح بالا میاره. فرمان بعد از خورد شام سودا را میرسونه و اونجا از سودا خواست که واسش کباب زیاد بخره سودا دلیلشو میپرسه که او میگه گفتم تو راه شاید گرسنه ام شد و میره سودا به خودش میگه من این دروغاتو رو میکنم و میزنم تو صورتت و به داخل عمارت میره. ماهر از هدیه اش حسابی خوشش اومده و گریه اش میگیره و میگه یه لحظه حس کردم دست بابامو گرفتم این اسباب بازی بود که اون بهم داده بود و شکسته شد و همدیگه رو بغل میکنن….