خلاصه داستان قسمت ۱۱ سریال ترکی حیاط + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۱ سریال ترکی حیاط را برای طرفداران این سریال قرار داده ایم. ما را تا پایان این پست همراهی کنید. سریال ترکی حیاط (Avlu)، درامی جنایی و پرکشش از تلویزیون ترکیه، با هنرنمایی بازیگران مطرح، داستانی تیره و نفس گیر را به تصویر می کشد. این سریال، با محوریت شخصیت دنیز، زنی تحصیل کرده و قربانی خشونت خانگی که به اتهام قتل همسرش راهی زندان زنان می شود، روایتی از بقا، مقاومت و بازیابی هویت را در دل یک زندان مخوف به نمایش می گذارد. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ Demet Evgar, Ceren Moray, Nursel Köse, Çagdas Onur Öztürk, Ayça Damgaci, Kenan Ece, Çigdem Benli, Ümmü Putgül, Saniye Samra, Hüseyin Turunç, Berna Eker, Görkem Mertsöz, Deniz Can Aktas
قسمت ۱۱ سریال ترکی حیاط
آلپ پسر قدرت به اجم زنگ میزنه و ازش میخواد بره پیشش اما او میگه نمیتونم با پدرم قهرم باهاش حرف نمیزنم که اجازه بگیرم او میگه خوب اجازه نگیر خبرم نده بیا بیرون بالاخره تو هم بزرگ شدی دیگه هاکان به اتاق اجم میره و ازش معذرت میخواد و میگه که میدونم بزرگ شدی ولی اگه میخوای بری بیرون یا شب نیای باید قبلش بهم خبر بدی بدونم فقط و بعد از کمی حرف زدن از اونجا میره. تو زندان آزرا فهمیده که بسته های مواد قدرت کجا جلسات میشه واسه همین به افرادش میگه برن اونو بردارن. وقتی آدم قدرت میره تو اتاق اتوشویی تا بسته رو برداره میبینه نیست و آدم های آزرا بهش میگن دنیال اینی؟ و بهش میخندن و میرن. اونا از اینکه قدرتو عصبی کردن خوشحالن و تو بند آهنگ گذاشتن و میزنن و میرقصن.
آدم قدرت میره پیشش و بهش میگه که جای بسته ها لو رفته آدم های آزرا رفته بودن اونجا برداشتن او حرص میخوره و میره پیش حسین و میگه یه کار درست انجام ندادی هنوزم نفهمیدی که جنسارو دزدیدن! و باهاش بحث میکنه. قدرت وقتی میره حموم میفرسته برن دنبال دنیز. حسین دنیزو میبره به حمام و درو روش میبنده دنیز با دیدن قدرت میگه باز چرا گفتی منو بیارن اینجا؟ چیکارم داری؟ او بهش میگه میخوام امشب کار آزرارو تموم کنم و تو باید کمکم کنی بکشونیش تو خشکشویی وگرنه هم برای خودت هم دخترت بد میشه اگه این کارو هم بکنی کاری میکنم ممنوع الملاقاتت برداشته بشه. او به آزرا میگه قضیه رو و او از قبل رفیقاشو میگه اونجا کمین کنن. وقتی میرن اونجا باهم درگیر میشن و مأمورین میان اونارو جدا میکنن سپس قدرت به دنیز میگه امروز دل و جگر خوردی ولی کاری میکنم بالا بیاری و میره….