خلاصه داستان کامل قسمت دوم سریال جیران

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت دوم سریال جیران را خواهیم داشت. این سریال به کارگردانی حسن فتحی و اسماعیل عفیفه ساخته شده است که هر هفته جمعه از پلتفرم فیلیمو پخش می شود.

قسمت دوم سریال جیران

خدیجه از این که جیران صدایش کرده تعجب می کند و به او می گوید اسمم جیران نیست و ناصرالدین شاه برایش توضیح می دهد که ترک ها به کسی که چشم هایش شبیه آهو باشد جیران می گویند و سر تفنگش را به سمت او می گیرد. خدیجه از روی درخت پایین می آید و فرفره اش را ازش پس می گیرد و به سمت اسبش می رود که او خودش را شکارچی شاه جا می زند و ازش خاستگاری می کند که خدیجه به سمتش سنگ پرتاب می کند و می گوید تو که نوکر شاهی اما اگر خود شاه هم بیاد من زنش نمی شوم و می رود.
در قصر همایونی میرزا آقاخان نوری و پسرش با هم حرف می زنند و او از این که پول بی عیار دست رعیت می دهند عصبی است، اما پسرش حسابی سرخوش از حمایت های شاه است که او می گوید این ها همه اش تو خالی است و رو به پسرش کاظم می گوید که باید با خون قاجاری وصلت کنیم و باید دوماد شاه شوی که او شوکه می شود و نمی داند که چه بگوید.
مهد علیا در اتاقش قلیان می کشد، نقره کنیزش به کنارش می رود و نگران حالش است که چرا خواب و خوراک ندارد و تنها قلیان می کشد که او می گوید حال پسرم خوب نیست و منم از دیدن حال او به این روز افتاده ام که نقره می گوید شاید بهتر است زن جدیدی برای شاه بگیریم که مهدعلیا استقبال می کند و او را برای دست و پا کردن عروس جدید فرمان می دهد و می خواهد حسابی تنور اندرونی را دوباره گرم کند.
نقره به دیدار خدیجه خاتون مادر شاهزاد عباس میرزا رفته است و ماجرای خاتون جدیدی که مهدعلیا برای پسرش می خواهد را برای او می گوید.
خدیجه خاتون می گوید حالا وقت آن رسیده تا سارای گرجی را وارد حرم کنیم، از آدم هایت بخواه تا جایی که می توانند از او تعریف کنند و راهی اش می کند تا هر چه سریعتر به حرم برسد.
کفایت خاتون از دور قرار پنهانی آن ها را نگاه می کند و به محض رفتن نقره به داخل می رود. خدیجه خاتون به داخل می رود و با هم شروع به گپ زدن می کنند و کفایت خاتون گله مند از شاه شدن پسر مهدعلیا پتیاره است اما خدیجه خاتون هم کم نمی آورد و رابطه ای که او با مهد علیا دارد را توی صورتش می زند که کفایت خاتون جا می خورد اما سریعا بی پناهی اش را بهانه می کند.
مهدعلیا در حرمسرای شاه ایستاده و همسران شاه را به خط کرده است که متوجه نبود گلین می شود و نقره را پی او می فرستد، در همان لحظه شاه شرفیاب می شود و سراغ گلین خاتون را می گیرد که مهدعلیا کسالت را بهانه می کند و شاه تذکر می دهد که کسی مزاحمش نشود و به اتاقش می رود.
بعد از رفتن شاه، نقره می گوید او در اتاقش است و مهدعلیا با عصبانیت به اتاق گلین می رود و می گوید عزای تو عزای همه ی حرمسرا است و بابت فوت ولیعهد دلداری اش می دهد اما گلین که حسابی داغ پسرش را بر دل دارد می خواهد او را معاف کنند که مهدعلیا با گفتن این که قرار است خاتون جدید به حرمسرا بیاید او را می سوزاند اما گلین ککش نمی گزد و می گوید من لقمه اول بودم من و از لقمه آخر نترسونید…
خواجه باشی قصر نام کسانی که باید از قصر خارج شوند را می خواند که در میان آن ها کوچول خان و عزیز آقا حسابی بهم می ریزند و به گلشن خان التماس می کنند تا کاری برایشان بکند و او تا آخر ماه به آن ها فرصت می دهد که کاری در جایی به جز حرمسرای قبله عالم برای خودشان پیدا کنند.
ناصرالدین شاه عصبی از کدورت میرزا آقاخان نوری و عزیزخان است و می گوید اگر خودتان مشکل را حل نکنید خودم حکم می دهم و آن دو وادار به صحبت با هم می شوند تا برای امور مملکت تصمیم بگیرند.
با بیرون رفتن این دو، سلمان هم قصد بیرون رفتن از اتاق همایونی را دارد که شاه دستور می دهد او بماند و باهاش از عاشق شدن حرف می زند.
بالاخره بعد از گذشت مدت طولانی سیاوش به پنج سنگی رسیده و بعد از سلام علیک با اهالی محلشون به خانه می رود.
شاه به همراه سلمان در حیاط قصر قدم می زند و از این که هیچ وقت، هیچ کدام زن هایش را خودش انتخاب نکرده ناراضی بوده است و حالا عاشق دختری در حوالی تجریش شده که اسم برادرش اسدالله است و به سلمان دستور می دهد که با خواجه و خدم و حشم به خانه آن دختر بروند.
نقره برای مهدعلیا کتاب می خواند که در همان زمان تاج الدوله به اتاق او می رود و می پرسد سارای گرجی کیست و حسابی حالش خراب است و نگران ولیعهد نشدن معین پسرش است که مهدعلیا خیالش را راحت می کند و می گوید او تنها کنیز دو روزه است…
سلمان به همراه خدم و حشم همایونی به سمت تجریش راه افتاده است.
کدخدا مردی که در روستا دزدی کرده را فلک کرده است و همه مردم دورشان جمع شده اند که فرزین فضول خبر می دهد شاه برای خاستگاری دختر ممدعلی نجار آدم فرستاده است و همه به سمت خانه او می دوند.
ممدعلی در خانه گمان می کند که در محل عروسی گرفته اند و آن ها دعوت نیستد که گلنسا می گوید آن ها دارند به سمت خانه ما می آیند. ممدعلی شوکه در را باز می کند که می بیند اهالی روستا جلوی در خانه او در حال پایکوبی و رقص هستند.
کدخدا مقابلش می ایستد و می گوید شاه دخترت را خواسته و این لشکر برای او آمده اند، ممدعلی حسابی جا خورده و هیچ نمی گوید.
گلنسا به دنبال خدیجه رفته و ماجرا را بهش می گوید، او بی هیچ حرفی سوار اسبش می شود و می رود، به محض رفتن آن ها ننه آشوب از پشت درخت ها بیرون می آید و دستمال گلدوزی که روی زمین افتاده را بر می دارد و رفتن آن ها را تماشا می کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا