خلاصه داستان کامل قسمت اول سریال جیران

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت اول سریال جیران را خواهیم داشت. این سریال به کارگردانی حسن فتحی و اسماعیل عفیفه ساخته شده است که هر هفته جمعه از پلتفرم فیلیمو پخش می شود.

قسمت اول سریال جیران

شب هنگام گرگ ها زوزه می کشند…
خدیجه در خانه پدری اش خواب است، خواب می بیند که صدای گریه ی بچه ای می آید و او پارچه ی قرمزی که روی سرش افتاده را بر می دارد و به سمتی که صدای بچه می آید می رود. به اتاقی می رسد که نوزادان بسیاری در قفس خواب هستند و عجوزه ای که دو بچه در آغوشش است به سمت او می رود و پارچه ای قرمز روی سرش می اندازد و او کمی آن طرف تر سیاوش را در یکی از قفس ها می بیند و عجوزه به سمتش می رود که با جیغ از خواب می پرد.
از خواب که می پرد کمی آب می خورد و فانوس را بر می دارد و به زیر زمین خانه شان می رود که قفس ها را خالی می بیند و بعد از آن به اتاق سیاوش می رود و او را غرق در خواب می بیند تا خیالش راحت شود.
گروه قراوول های پادشاهی دو نفر را با قل و زنجیر به میدانی برده اند تا آن ها را مقابل ناصرالدین شاه، مهد علیا و دیگر اعضای سلطنتی گردن بزنند.
این دو نفر گویا از قاتلین گل اندام، کنیز حرم سرای همایونی می باشند، یکی از قراوول ها که توان گردن زدن برادر خودش در قراوول ها را ندارد، چاقویش را پایین می آورد که سلمان خان پیش داوری می کند و با عذرخواهی از ناصر الدین شاه خودش هر دو آن ها را گردن می زند و مهد علیا حسابی بهش افتخار می کندژ
سیاوش در حال شکوندن چوب ها است که خدیجه سوار بر اسب به سمتش می رود و بعد از گپ زدن با هم سیاوش کوزه آب را بر می دارد و شروع به دویدن می کند که خدیجه هم با اسب به دنبالش می رود و گویا با هم مسابقه گذاشته اند تا لب چشمه بروند و همه اهالی تشویقشان می کنند و بلاخره به لب آب می رسند.
خدیجه کلی براش کری می خونه و سیاوش خودش و وسط آب پرتاب می کند و هر چه خدیجه صدایش می کند بیرون نمی رود که سیاوش یهویی بیرون می پرد و می گوید باختی که خدیجه بهش می گوید اعتراف کند که باخته است وگرنه بهش سنگ پرتاب می کند.
سیاوش مقاومت می کند که خدیجه سنگ می اندازد و مستقیم می خورد تو سر فرزین فضل که پشت بوته ها قایم شده و آن ها را نگاه می کند که با اعصاب خراب و سری که درد گرفته بیرون می پرد و آن ها را لعن و نفرین می کند و می رود. خدیجه بعد از رفتن او ترسیده به سیاوش می گوید که اگر به پدرم حرفی بزند چیکار کنیم که سیاوش می گوید من ترسی ندارم و اگر پدرت از من چیزی بپرسد می گویم که تو را می خواهم.
وزرای شاه مقابل او ایستاده اند و نوبتی به او عرض اندام می کنند و میرزا آقاخان نوری صدراعظم سلطنتی از تصمیمات جدید کشوری صحبت می کند که یکی از آن ها به صدا می آید و می گوید این کار های زمان صدارت امیرکبیر بوده نه شما که ناصرالدین شاه هم تایید می کند و می رود.
میرزا آقاخان با وزیری که او را جلوی شاه خراب کرده کل کل می کند و بعد از آن به سمت کسی که امیرکبیر را کشته، می رود و دلداری اش می دهد که از قتل او ناراحت نباشد و شب با خیال راحت بخوابد.
سیاوش روی زمین خوابیده است که خدیجه با ظرف غذا به کنارش می رود و او را با سنگ از خواب بیدار می کند و خدیجه سراغ درس و مشقش را می گیرد و غذایش را بهش می دهد که بخورد.
خدیجه حسابی از مشق نوشتن سیاوش عصبی می شود و او را دعوا می کند که سیاوش می گوید من می خوام خودمو قوی کنم تا کسی به دختر اوستام چپ نگاه نکند که خدیجه از زبون بازی او خنده اش می گیرد و دغل باز خطابش می کند که ننه آشوب به میان حرف هایشان می آید و خدیجه حسابی دل آشوب می شود و یاد خوابی که دیده بود می افتد.
همان لحظه گل نسا به سمت آن ها می رود و می گوید کدخدا برایشان مامور برده است تا خراج بگیرد که او سریعا به تاخت به سمت خانه می رود.
پدرش او را به داخل خانه می فرستد و حاکم به ممدلی می گوید که باید ۳ اشرفی بدهند، او با کلی ضرب و زور قبول می کند و خراج را می دهد که همان لحظه سیاوش از راه می رسد و با حرف هایش به کدخدا دعوا راه می افتد.
خدیجه و گل نسا و مادرشان در حال درمان کردن سیاوش کتک خورده هستند و اسدالله حسابی بد او را به پدرش می گوید و در آخر هم می گوید به گمانم چیزی بین سیاوش و خدیجه است که پدرش حسابی بهش می توپد و او را سر جایش می نشاند.
ناصرالدین شاه خواب می بیند که خواهرش، ملک زاده با چند نفر دیگر رگ او را می زنند که از خواب می پرد و متوجه صدای آشوب در قصر می شود و بیرون می رود که یکی از خواجه ها می گوید شاه دخت به پشت بام رفته و قصد دارد خودش را بکشد، ملک زاده می خواهد خودش را به پایین پرتاب کند و به برادرش می گوید تو امیر منو ازم گرفتی و نذاشتی حتی برای بار آخر ببینمش که ناصرالدین شاه می گوید من بد کردم و مهر سیاهی به پیشانی خودم زدم اما اگر خودت را بیاندازی منم خودم را می کشم و به لب پشت بام قصر می رود که مهدعلیا به سراغشان می رود و هر دو را پایین می آورد.
مهدعلیا با پسرش شاه حرف می زند تا آرامش کند اما او بهم ریخته تر از این حرفاست و از مادرش می خواهد که تنهاش بگذارد.
سیاوش بعد از زورخانه و ورزش کردن به خانه می رود و گل نسا برایش غذا می برد، همه خانواده خدیجه دور هم شام می خورند که اسدالله عصبی از این که مستوفی نشده حسابی شروع به بدگویی می کند اما هرچه ممدلی خان تلاش می کند دهان او را ببندد موفق نمی شود که خدیجه و سیاوش هر دو دست از غذا خوردن می کشند و می روند.
ناصرالدین شاه که حسابی مست کرده، سلمان را فرا می خواند و به او می گوید که فردا به شکار نمی رویم و سلمان جواب می دهد امر همایونی مطاع است که شاه به گریه می افتد و از امیرکبیر یاد می کند. سلمان که حال شاه را بد می بیند به او پیشنهاد می دهد تا برای بهتر شدن حال و هوایشان به شکار بروند، شاه می گوید به شرطی که دو تایی با لباس مبدل به سمت تجریش و کوهسار برویم و خبری از تاج و تخت سلطنت نباشد.
خدیجه در زیر یک درخت نشسته و منتظر سیاوش است که او از راه می رسد و می گوید می خواهم به پنج سنگی بروم، خدیجه رو ترش می کند و ناراحت از رفتن او است که سیاوش دلداری اش می دهد و می گوید می خواهم بروم پیش بی بی معصومه تا دو تایی با هم برای خاستگاری تو بیایم. خدیجه که حسابی از شنیدن این حرف خوشحال است، دستبندی که برایش دوخته را به او می دهد و راهی اش می کند تا هر چه سریعتر برود که به شب نخورد.
سیاوش قبل رفتن فرفره ای که خدیجه از بچگی بهش چشم داشته را بهش می دهد و می گوید هر وقت دلت تنگ شده نیت کن و بچرخونش…
سیاوش به راه می افتد و به تاخت می رود، ننه آشوب با عصایش او را از دور می بیند و از طرفی دیگر ناصرالدین شاه و سلمان به سمت همان حوالی می روند.
سلمان برای پیدا کردن شکار های شاه ازش جدا می شود و به سمت دیگر می رود.
شاه در نزدیکی جایی که خدیجه است قدم می زند و به سمت او می رود. خدیجه روی درخت نشسته و با فرفره ی یادگاری سیاوش بازی می کند که از اومدن یهویی ناصر الدین شاه جا می خورد و آن از دستش می افتد و طلبکارانه به او می پرد … شاه که از دیدن او متحیر شده بهش سلام می کند و او را جیران صدا می کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا