خلاصه داستان قسمت ۹۳ سریال ترکی تردید (هرجایی)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۹۳ سریال ترکی تردید (هرجایی) را مطالعه می فرمایید. با ما همراه باشید. سریال ترکی هرجایی در روزهای جمعه ساعت ۸ شب به وقت ترکیه پخش می شود و دارای طرفداران بی شماری در ترکیه و دیگر کشورها می باشد. هرجایی (عهدشکن، بی‌وفا) یک مجموعه تلویزیونی درام عاشقانه ترکیه است که حاصل پیدایش یک عشق با طعم انتقام و با بازی آکین آکین اوزو، گولچین سانتیرجی اوغلو، ابرو شاهین، اویا اونوستاشی، احمد تانسو تانشانلر، سرهت توتوملر می‌باشد.

قسمت ۹۳ سریال ترکی تردید (هرجایی)
قسمت ۹۳ سریال ترکی تردید (هرجایی)

خلاصه داستان قسمت ۹۳ سریال ترکی تردید (هرجایی)

میران به همراه ریان با اتومبیل به سمت روستای گابریل می راند. بالاخره بعد از چند ساعت به خانه ی استاد جواهرساز می رسند. دیروقت است اما ریان در میزند. وقتی پسر گابریل، فیلیپوس در را باز می کند به آنها می گوید که پدرش دارو خورده و خوابیده و تا صبح بیدار نخواهد شد. ریان و میران مجبور می شوند در ماشین منتظر بمانند. اما باز هم حرفشان می شود و ریان به میران می گوید: «اگر یک بار به حرف پدرم گوش کرده بودی این اتفاق نمی افتاد. ما بعد از فهمیدن واقعیت از هم جدا خواهیم شد. » میران با ناراحتی می گوید: «نمی توانی به این راحتی این حرف را بزنی. من علیرغم دروغ های پدرت و بلایی که سرم اورده اینجا کنارتم چون عاشقت هستم. اما تو مثل غریبه ها با من رفتار میکنی. » ریان هم می گوید: «فکر میکنی من عذاب نمی کشم؟ علیرغم این که پدرم را هل داده ای باز عاشقت هستم. » میران فریاد می کشد که کار او نبوده و می گوید: «هیچ فکر کرده ای شاید پدرت اینبار به تو دروغ گفته؟ » از سر و صدای آنها فیلیپوس می آید و می گوید: «همه محله را از خواب پراندید! » و انها را به داخل خانه می برد تا با چای از آنها پذیرایی کند و می گوید: «از چشمان شما معلوم است که عاشق هم هستید. مواظب عشقتان باشید. و با زبان قلب هایتان را زخمی نکنید. » سپس آنها را به اتاقی هدایت می کند تا کمی استراحت کنند. اسما نگران است که آیا نامه به دست هازار رسیده یا نه و با دیدن فیرات گریه کنان به او می گوید: «دیشب تو گفتی اصلان بی ها خانواده ما هستند. ولی منو تو خانواده هم هستیم. دلم می خواهد سر و سامان بگیری و برای خودت زندگی درست کنی. اگر قبول کنی از اینجا برویم. » فیرات مادرش را بغل می کند و از این که با حرف های دیشبش او را نگران کرده عذرخواهی می کند.

فیلیپوس به میران و ریان می گوید: «اگر از عشقتان مراقبت نکنید مثل من تنها خواهید ماند. پس بهتر است قهر نباشید. » بعد از رفتن او، میران به ریان می گوید: «حتی خدا هم می خواهد ما کنار هم باشیم.. » ریان می گوید: «چیزی به نام ما وجود ندارد. » میران به او نزدیک می شود و به آرامی می گوید: «دروغ میگویی! توی قلبت میدانی که انداختن پدرت کار من نبوده. من به عشقمان ایمان دارم. » و از ریان می خواهد که کمی بخوابد. سپس هردو به خواب می روند و ریان نیمه های شب لحاف را به روی میران می کشد و با خود می گوید: «کاش مطمئن میشدم که کار تو نبوده. کاش قبل از این که این عشق در قلبم خاموش بشود مطمئن میشدم. » الیف که عذاب وجدان لحظه ای راحتش نمی گذارد به آزاد زنگ می زند و با گریه می گوید: «من به خاطر ریان خیلی ناراحتم. اما روی حرف زدن با او را ندارم. میدانم که میران کاری نکرده و بی گناه است ولی از ریان خجالت میکشم. » و گوشی را قطع می کند و آزاد را میان بهت باقی می گذارد. زهرا که هنوز دل دل می کند که نامه را به هازار بدهد یا نه از او می پرسد: «آیا ممکن است غیر از نامه ای که تو گم کرده ای دلشاه نامه دیگری هم نوشته باشد؟ » هازار می گوید: «چند نامه با هم رد و بدل کرده بودیم ولی همه انها را از خانه دزدیدند. اگر یکی از آن نامه ها دستم بود ثابت می کردم که من و دلشاه عاشق بودیم و من او را نکشتم. » زهرا مطمئن می شود که هازار از وجود میران به عنوان پسرش بی اطلاع است. ولی از آن طرف هم معلوم می شود که دزدیدن نامه ها هم کار عزیزه بوده و او قصد دارد وقتی هازار به دست میران کشته شد نامه ها را به میران بدهد تا باعث عذاب بیشتر او شود. در خانه فیلیپوس، میران زودتر بیدار می شود و می بیند که سر ریان روی سینه او قرار دارد و دست خودش هم روی شانه ریان است.

ریان بیدار می شود و به خاطر آن وضعیت عذرخواهی می کند. ولی میران که می داند او هنوز دوستش دارد می گوید: «مدت هاست که اینطور با آرامش نخوابیده بودم چون تو کنارم بودی. » فیلیپوس آنها را برای خوردن صبحانه دعوت می کند ولی با صدای ناغافل پدرش برمی گردد. هازار خواب می بیند که محمد اصلان بی با اسلحه سمت او نشانه رفته و دلشاه گریه کنان به هازار التماس می کند که از آنجا برود. هازار از خواب می پرد و پدرش را بالای سرش می بیند. نصوخ وقتی می بیند هازار کم کم گذشته را به خاطر می آورد ترس از دست دادن او تمام وجودش را در بر می گیرد. هازار به زهرا می گوید: «وجدانم راحتم نمی گذارد. خواب دلشاه را دیدم. نباید آن کار را با میران می کردم و به حرف تو گوش میدادم. » فیلیپوس از پیش پدرش برمی گردد و اینبار با ترشرویی به ریان و میران می گوید که فقط حق دارند یک سوال از پدرش بپرسند. میران می گوید: «خیلی عجیب است. آن مرد مهمان نواز رفت و کاملا عوض شد. » آنها به اتاق استاد گابریل می روند، ریان خودش را معرفی می کند و انگشتر را نشان استاد می دهد و گابریل می گوید: «این کار من است. » و اول اسمش را روی انگشتر نشان ریان می دهد. میران که می ترسد سفارش انگشتر کار هازار باشد از اتاق خارج شده و به ریان می گوید: «تو هرچه را بگویی من می پذیرم چون به تو اعتماد دارم.» ریان به اتاق برمی گردد و استاد گابریل می گوید: «این انگشتر را محمد اصلان بی به من سفارش داد. »

 

بیشتر بخوانید: 

خلاصه داستان قسمت آخر سریال ترکی تردید (هرجایی) + جزئیات داستان

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا