معنی بخیل در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

بخیل. [ب َ] (ع ص) زفت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قتور. شحیح. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی) (دهار) (ناظم الاطباء). ضنین. (مجمل اللغه). (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). سفله. ممسک. (مهذب الاسماء) (آنندراج). نحیح. مغارالکف. (از المنجد). جحام. رصّاصه. جبل. تَرِش. تارش. وجم. جبز. مجمد. جعد. لکز. لئیم. صوتن. کنود. مقفل الیدین. لحز. (از منتهی الارب). نابخشنده و در مجمعالسلوک می آرد: بخیل آن است که حقوق واجبه چون زکوه و نفقات و غیر آن را بجا نیارد و بعضی گویند بخیل آن است که مال خود را به کسی ندهد و عارفان گویند بخیل آن است که جان خود حق را ندهد. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ جودت ص 157). پست. (فرهنگ اسدی از یادداشت مؤلف). تنگ چشم. سیه کاسه. ناجوانمرد. کز. باخل. آلی. ژکور. بی گذشت. محجی. حَصِر. حصیر. احرد. مقابل سخی. راد. کریم. جوانمرد. (یادداشت مؤلف). شحشاح. شحشح. شبرم. شدید. زحر. زحران. (ناظم الاطباء در ذیل هر یک از کلمات مزبور):
چرا که خواجه بخیل و زنش جوانمرد است
زنی چگونه زنی سیم ساعد و لنبه.
عماره.
گر خسیسان را هجی گویی بلی باشد مدیح
گر بخیلان را مدیح آری بلی باشد هجی.
منوچهری.
دود دوزخ نبیند آنچه سخی
روی جنت نبیند آنچه بخیل.
ناصرخسرو.
با تو انباز گشت طبع بخیل
نشود هرکجا شوی ز تو باز.
ناصرخسرو.
ولیکن فنای بخیلان مخواه
اگرچه بقای کرم زان بود.
خاقانی.
آسمان را کسی نخواند ضعیف
بحر و کان را کسی نگفت بخیل.
ظهیر.
گر رسدت دم بدم جبرئیل
نیست قضاممسک و قدرت بخیل.
نظامی.
خاک خور و نان بخیلان مخور
خاک نه ای زخم ذلیلان مخور.
نظامی.
کس نبیند بخیل فاضل را
که نه در عیب گفتنش کوشد.
سعدی (گلستان).
سیم بخیل وقتی از خاک بدرآید که او در خاک رود. (گلستان). توانگری بخیل را پسری رنجور بود. (گلستان).
- امثال:
کریم را صد دینار خرج می شود و بخیل را هزار. (از مجمع الامثال چ هند از امثال و حکم مؤلف).نظیر: از شل یکی درمی آید از سفت دوتا. (از امثال و حکم مؤلف).

بخیل. [ب َ] (اِ) بخیر. بیدگیاه. (ناظم الاطباء). بیدگیا. حرشف. کنگر. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم). و رجوع به بخیر و حرشف و کنگر شود.

فرهنگ معین

(بَ) [ع.] (ص.) چشم تنگ، خسیس. ج. بخلاء.

فرهنگ عمید

خسیس، ممسک، لئیم، زفت، سیه‌کاسه،

حل جدول

ممسک

شح

زفت

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

چشم تنگ

کلمات بیگانه به فارسی

چشم تنگ

مترادف و متضاد زبان فارسی

تنگ‌چشم، تنگ‌نظر، خسیس، سیه‌کاسه، لئیم، ممسک، ناخن‌خشک، نظرتنگ، پست، ناکس،
(متضاد) سخی، کریم، نظربلند

فرهنگ فارسی هوشیار

خسیس وممسک

پیشنهادات کاربران

کنس

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری