معنی لا در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

لا. (فرانسوی، اِ) نام حرف ششم از حروف هفتگانه ٔ نت موسیقی.

لا. (ع حرف) نه. نی. بی. نا: لاعلاج، ناگزیر. لابد، ناچار. مقابل نعم:
از کرم و نعمت و آلای او
کس نشنیده ست ز لب لای او.
منوچهری.
گفت لا و لا کرامه. (تاریخ بیهقی ص 369).
مادر فرقان چه دانی تو که هفت آیت چراست
یا شهادت را چرا همراه کردستند لا.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 24).
لاشک هر کرداری را پاداشی است. (کلیله و دمنه).
هیچ نگفتی به گه بوسه لا
آن صنم آخته بالای من
گفتی لا می نکنم کاین دلت
طاقت کی دارد با لای من.
سوزنی.
هست فتوای فتوّت را قلم در دست او
پاسخ فتوی نعم راند بجای لا و لست.
سوزنی.
روزم به غم فروشد لا بلکه عمر نیز
حالم بهم برآید لا بلکه کار هم.
خاقانی.
در کنف فقر بین سوختگان خامپوش
بر شجر لا نگر مرغ دلان خوش نوا.
خاقانی.
ای پنج نوبه کوفته در دار ملک لا
لا در چهار بالش وحدت کشد ترا.
خاقانی.
دروازه ٔ سرای ازل دان سه حرف عشق
دندانه ٔ کلید ابد دان دو حرف لا.
خاقانی.
چون رسیدی بر در لا صدر الا جوی از آنک
کعبه را هم دید باید چون رسیدی در منا.
خاقانی.
ز چار ارکان برگرد و پنج ارکان جوی
که هست قائد این پنج پنج نوبت لا.
خاقانی.
زبان به مهر کن و جز بگاه لامگشای
که در ولایت قالوابلی رسی از لا.
خاقانی.
بانگ طاووسان کنی، گفتا که لا
پس نه ای طاووس خواجه بوالعلا.
مولوی.
من چو لب گویم لب دریا بود
من چو لاگویم مراد الا بود.
مولوی.
پس تو حیران باش بی لا و بلی
تا ز رحمت پیش آرد محملی.
مولوی.
آن عرب گفتا معاذاﷲ لا
من عنب خواهم نه انگور ای دغا.
مولوی.
با آنکه می بینم جفا امید میدارم وفا
چشمانت میگوید که لا ابروت میگوید نعم.
سعدی.
به لا قامت لات بشکست خرد
به اعزازِ دین آب عزّی ببرد.
سعدی.
پاسخ من چرا همه لا کرد
چون جواب همه کسش نعم است.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 53).
بی لا و نعم، آری و نه نگفتن.
«لا» به کلمات ذیل پیوندد و افاده ٔ معانی خاص کند: لاابالی. لاادری. لابد. لابشرط. لاجرعه. لاجواب. لاجرم. لاحول و لاقوّه الاّ باﷲ. لازال. لاشک. لاطائل. لاعلاج. لاعن شعور. لاعلی التعیین. لاقید. لاکتاب. لامحاله. لامکان. لامذهب. لاوصول. لایزال. لایشعر. لایعقل. لایتغیر. لاینفک. لایتجزّی. لایضرّ و لاینفع. || نیست: لااله الاّاﷲ. لامَرَدَّ لقضأاﷲ. || در اصطلاح تجوید علامت خاصه است برای «لایقف » یعنی رمز است عدم جواز وقف را. و در سجاوندی رمز وقف ِ قبیح است. || صورتی است در حروف تهجی که از آن الف یعنی همزه ٔ ساکنه را خواهند. صاحب اقرب الموارد گوید: و اما لا الواقعه فی احرف الهجاء بین الواو و الیاء فانما المراد بها الحرف الهاوی الممتنع الابتداء به لکونه لایقبل الحرکه. قال ابن جنی ان هذا الحرف علامه الالف اللینه و لما لم یمکن التلفّظ به بنفسه لانه لایقبل الحرکه لفظوا معه باللام لیمکنهم التلّفظ به فاذا لفظته فقل فیه لا و قول العامه لام الف غلط تستعمله مشایخ الکتاب لتمرین الاطفال فی تعلیم الحروف الهجائیّه.و نیز در کشاف اصطلاحات الفنون آمده: و لایقال ان لام الف حرفان فان الحدیث النبوی قد صرّح بان ّ لام الف حرف واحد، فافهم. (کشاف چ اسلامبول ج 1 ص 356). || صاحب اقرب الموارد گوید: «لا» علی ثلاثه اوجه: احدها ان تکون نافیه و هذه علی خمسه اوجه: احدها ان تکون عامله عمل ان ّ و ذلک ان ارید بها نفی الجنس علی سبیل التنصیص و تسمی حینئذ لاء تبرئه و انما یظهر نصب اسمها اذاکان خافضاً نحو: لا صاحب جود ممقوت. او رافعاً نحو: لا حسناً فعله ُ مذموم. او ناصباً نحو: لا طالعاً جبلا حاضر. و منه لا خیراً من زید عندنا و تخالف لا هذه ان ّ من سبعه اوجه: احدها انها لاتعمل الا فی النکرات. الثانی ان اسمها اذا لم یکن عاملا فانه یبنی علی الفتح فی نحو: لا رجل َ ولا رجال و علی الیاء فی نحو: لا رجلین و لا قائمین. و علی الکسره فی نحو: لا مؤمنات. وکان القیاس وجوبها و لکنه جاء بالفتح و هو الارجح لانها الحرکه التی یستحقها المرکب. الثالث ارتفاع خبرهاعند افراد اسمها بماکان مرفوعاً به قبل دخولها لا بها نحو: لا رجل قائم، خلافاً للاخفش والاکثرین و لا خلاف بین البصریین من ان ارتفاعه بها اذاکان اسمها عاملا. الرابع ان خبرها لایتقدم علی اسمها و لو کان ظرفاً او مجروراً. الخامس انه یجوز مراعاه محلها مع اسمها قبل مضی الخبر و بعده فیجوز رفع النعت والمعطوف علیه. نحو: لا رجل ظریف فیها و لا رجل و امراءه فیها. السادس انه یجوز الغاؤها اذا تکرّرت نحو لا حول و لا قوه الا باﷲ فلک فتح الاسمین و رفعهما و المغایره بینهما. السابع انه یکثر حذف خبرها اذا علم نحو لا بأس ای لابأس علیک. الوجه الثانی ان تکون عامله عمل لیس نحو: لارجل فی الدار. و لا هذه تخالف لیس من ثلاث جهات: احداها ان عملها قلیل حتی اُدّعی انه لیس بموجود. الثانی ان ذکر خبرها قلیل. الثالث انها لاتعمل الاّ فی النکرات، خلافاً لابن جنی و ابن الشجری و علی قولهما جری المتنبی فی قوله: «فلا الحمد مکسوباً ولا المال باقیاً». الوجه الثالث ان تکون عاطفه و لها ثلاثه شروط: احدها ان یتقدمها اثبات کجاء زیدٌ لاعمروُ او امر کاضرب زیداً لاعمرواً او نداء نحو یا ابن اخی لا ابن عمی او هذا لیس من کلامهم. الثانی ان لاتقترن بعاطف فاذا قیل جأنی زیدٌ لابل عمروٌ فالعاطف بل ولا ردّ لماقبلها. و لیست عاطفه. و اذا قلت ماجأنی زیدٌ لاعمروٌ فالعاطف الواو و لا توکید للنفی. الثالث ان یتعاند متعاطفاها نحو: جأنی رجل ٌ لا امراءه و لایجوز«جاء نی رجل ٌ لا زیدٌ» لانه یصدق علی زید اسم الرجل و لایمنع العطف بها معمول الفعل الماضی نحو قام زیدٌ لاعمروٌ خلافاً لقوم. الوجه الرابع ان تکون جواباً مناقضاء لنعم و هذه تحذف الجمل بعدها کثیراً. یقال: اجأک زیدٌ فتقول لا و الاصل لالم یجی ّ. الوجه الخامس ان تکون علی غیرذلک فان کان ما بعدها جمله اسمیّه صدرها معرفه او نکره و لم تعمل فیهااو فعلاً ماضیاً لفظاً و تقدیراً وجب تکرارها. مثال المعرفه: لازیدٌ فی الدار ولا عمروٌ و انما لم تتکرر فی قولک «لانولک ان تفعل » لانه به معنی لاینبغی لک فحملوه علی ماهو بمعناه. و مثال النکره التی لم تعمل فیها لا:لا فیها غول و لاهم عنها ینزفون. (قرآن 47/37). و مثال الفعل الماضی قول الهذلی: کیف اغرم من لاشرب و لا اکل و لانطق و لا استهل. و انما ترک التکرار فی لاشلت یداک و لافض اﷲ فاک و نحو هما لان المراد الدعاء فالفعل مستقبل المعنی و شذّ ترک التکرار فی قوله و ای ّ امر سیی ٔ لافعله و کذلک یحب تکرارها اذا دخلت علی مفرد خبراو حال او صفه نحو: زید لاشاعر و لاکاتب و جاء زیدُ لاضاحکاً و لاباکیاً و نحو: فاکهه کثیره لامقطوعه و لاممنوعه (قرآن 32/56 و 33). من شجره مبارکه زیتونه لاشرقیه و لاغربیه. (قرآن 35/24). و ان کان ما دخلت علیه فعلاً مضارعاً لم یجب تکرارها. نحو: لایُحب ُ اﷲ الجهر بالسوء. (قرآن 148/7) و یتخلّص المضارع بها للأستقبال عند الاکثرین و خالفهم ابن مالک لصحّه قولک جاء زیدٌ لایتکلّم بالاتفاق مع الاتفاق علی ان الجمله الحالیه لاتصدر بدلیل استقبال. و من اقسام لاالنافیه، المعترضه بین الخافض و المخفوض، نحو: جئت بلازاد و غضب من لاشی ٔ و عن الکوفیین انها اسم بمعنی غیر و ان الجارّ دخل علیها نفسها و ان ما بعدها خفض بالاضافه و غیرهم یراهاحرفا و یسمیها زائده. قیل ان اعتراض لابین الجارّ و المجرور کما تقدم و بین الناصب و المنصوب نحو: لئلاّ یغضب و بین الجازم و المجزوم، نحو اِن لاتفعلوه و تقدّم معمول ما بعدها علیها نحو: یوم یأتی بعض آیات ربک لاینفع نفساً ایمانها دلیل ٌ علی انها لیس لها الصدرالاّ ان تقع فی جواب القسم و قیل لها الصدر مطلقاً وقیل لامطلقاً و الصواب الاول. الوجه الثانی من اوجه لا ان تکون موضوعه لطلب الترک و تسمی ّ لا الناهیه و تختص بالدخول علی المضارع و تقتضی جزمه و استقباله سواءٌ کان المطلوب منه مخاطباً، نحو: لاتتّخذوا عدوّی و عدوّکم اولیاء. (قرآن 1/60). او غائباً، نحو: لایتّخذ المؤمنون الکافرین اولیاء (قرآن 28/3). او متکلماً نحو: لاارینک هیهنا. و هذا النوع مما اقیم فیه المسبب مقام السبب و الاصل لاتکن هیهنا فاراک. و لافرق فی اقتضاء لا الطلبیه للجزم بین کونها مفیده للنهی و ذلک من الاعلی الی الادنی و کونها للدعاء من الادنی الی الاعلی وکونها للالتماس و ذلک فی المتساویین. الوجه الثالث من اوجه لا الزائده و هی الواقعه فی الکلام لمجرّد تقویته و توکیده، نحو: مامنعک اذ رأیتهم ضلوا الاّتتّبعن. (قرآن 92/20 و 93). و هذه حذفها لایخل بالمعنی. و قد مر انها تزاد بین الخافض و المخفوض، نحو: غضب من لاشی ٔ و هذه حذفها مخل ٌ بالمعنی - انتهی. جرجانی در تعریفات آرد: لا الناهیه هی التی یطلب بها ترک الفعل و اسناد الفعل الیها مجاز لان الناهی هوالمتکلم بواسطتها.

لا. (اِ) تا. تاه. تو. توی. تَه. ثناء:
کرا تیغ قهر اجل در قفاست
برهنه ست اگر جوشنش چندلاست.
سعدی.
سلطان محمود در زمستانی سخت به طلحک گفت با این جامه ٔ یک لا در این سرما چه میکنی ؟ (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلن ص 165).
مرغ بریان پیچ در نان تنک
کآن بدن در جامه ٔ یک لاخوش است.
بسحاق اطعمه (دیوان ص 47).
لابلا، توبتو، تو در تو. دولا، دولایه، دوتا، دوتو. یک لا، یک لایه، یک تو، یک تا: جامه یا قبای یک لا، جامه یا قبای یک تا؛ یک لاقبا؛ حقیر بی بضاعت. رجوع به یک لاقبا شود. || هر یک از تارها و نخهای ریسمان و قیطان و رسن و امثال آن. طاق. ثناء: این نخ چهار لا یا دو لا و یا سه لاست یعنی چهار یا دو یا سه تار و رشته دارد. این نخ پر لاست یعنی دارای توهای بسیار است. پارچه ٔ دو لا پهنا (اصطلاح بزازی)، پارچه ٔ دارای پهنای دو تا. دو لا کردن، خم کردن، دو تا کردن. مضاعف کردن. دو لا شدن، دو تا شدن، خم شدن، پشت دو تا شدن. || نورد. شکن. چین. طی ّ:
هیچ سائل به خشندی و به خشم
لا در ابروی او ندیده به چشم.
سنائی.
لای کتاب، نورد آن. طی ّ آن. درون دو صفحه ٔ آن: لای کتاب را باز کردم. پر طاووس را لای قرآن میگذارند چوب الف را لای کتاب گذاشتم. || میان: دستم لای درماند. حلوا را لای نان گذاشتم. از لای در، از شکاف آن. لای در را باز کن، اندکی میان دو مصراع را بگشا. تعبیر مثلی «استخوان لای زخم گذاشتن.»، استخوان میان زخم و آن کنایه از کاری را بعمد بطول کشانیدن باشد. || قوه. || (در اصطلاح بنایان) یک لا فاصله، قطر خشتی است. || لای. حماء. رجوع به لای شود. || پرده. (غیاث). || مقراض و ظاهراً به این معنی کنایه است به مشابهت شکل لا. (فرهنگ رشیدی).

لا. (فعل امر) مخفف لای، امر از لاییدن. || (نف مرخم) مخفف لاینده. هرزه لا، هرزه گو، پرگو. (برهان).

فرهنگ معین

(ص فا.) پالاینده، صافی کننده.

[فر.] (اِ.) ششمین نُت در موسیقی.

(اِ.) قیچی.

تو، میان، تا، تای پارچه یا لباس، برای ~ی جِرز خوب بودن کنایه از: بی فایده و ناکارآمد بودن. [خوانش: (اِ.)]

(حر.) حرف نفی، نه، بر سر اسم درآید و معنی نا می دهد: لاادری، لا - مذهب. [خوانش: [ع.]]

فرهنگ عمید

[مقابلِ نَعَم] نه، نا، نی،
(تصوف) نفی ماسوی‌الله. δ «لا» مٲخوذ از «لا اله الا ‌الله» است،

تو و میان ‌چیزی: لای کتاب، لای دیوار،
* لابه‌لا: ‹لابرلا› [عامیانه] تودرتو، تابرتا،

حل جدول

نت میانی

ششمین نت

نت ششم

نفی عرب

وسط و میان، نت میانی، نفی عرب، نت ششم

مترادف و متضاد زبان فارسی

بین، درون، مابین، میانه، میان، وسط، درز، روزن، شکاف، کر، لایه، ورق، تا، چین، خیر، لما، نه، قیچی، مقراض

گویش مازندرانی

لباس، رختخواب، درز شکاف، تا خوردن تا

فرهنگ فارسی هوشیار

هیچ نی نه نه نی نا: به لاقت لات بشکست خرد به اعزاز دین آب عزی ببرد. (سعدی. کلیات)، در اول اسم آید دال برنفی وسلب: لاجرعه لامکان. -3 در اول فعل آید دال برنفی وجحد: لاالالی لاادری. تاه، تو، ته، لای کتاب و دفتر

فرهنگ فارسی آزاد

لا، خیر، نه (جواب نفی)،

لا، حرف نفی، حرف نهی، زائده، در مقام نفی ناصب اسم است و رافع خبر و در جلو مضارع، غیر عامل، در مقام نهی جازم فعل مضارع است مثل لا تَقُل ما لاتَفعَلُ (تَقُل در اصل تَقُولُ بوده که چون لام آن مجزوم شده، به التقاء ساکنین واو حذف شده است)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری