معنی سلم در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

سلم. [س َ] (ع اِ) دلو یک گوشه. ج، اَسْلُم و سِلام. (آنندراج) (منتهی الارب). دلو که یکطرف حلقه دارد، چنانکه دلو سقایان. (ناظم الاطباء) (آنندراج). دول یک گوشه که آب کشان را بود. (مهذب الاسماء). || (مص) اسلام گردن نهادن و اسلام آوردن. (منتهی الارب) (ازآنندراج). || پیراستن پوست را به درخت سلم. (آنندراج) (منتهی الارب). || فارغ شدن از کار دلو و محکم و نیکو ساختن آن را. (آنندراج) (منتهی الارب). || گزیدن مار. (منتهی الارب).

سلم. [س َ ل َ] (ع اِ) نام درختی است. (غیاث). نوعی درخت در بندرعباس و نام دیگر آن کرت است. (یادداشت مؤلف). درخت خارآور. (مهذب الاسماء). درخت مغیلان. (الفاظ الادویه). درخت عضاه، یا عام است. || پیش دادن بها و منه بیع سلم. (منتهی الارب). پیشی فروختن و خریدن غله است که هنوز نرسیده باشد و بیع سلم همان است. (برهان). پیشی دادن بها بود چنانکه غله هنوز خام باشد و او را ارزانتر بها کنند و زرش بصاحب غله دهند و هرگاه برسد و هرگاه نرسد بگیرند و آن را بیع سلم خوانند. (جهانگیری). نوعی از بیع است و آن دادن بهای چیزی بایع را پیش از طیار شدن. آن چیز بهفت شرایط شرعیه اول جنس چنانکه گندم یا جو یا نخود. دوم نوع. چنانچه سرخ یا سفید. سوم قدر. چنانچه یک من یا دومن. چهارم وصف چنانچه قسم اول یا قسم دوم آب داده و غیر آب داده پاک از آلایش یا غیر پاک از آلایش، پنجم اجل یعنی وعده چنانچه بیست روز یا یکماه، ششم جای تسلیم. یعنی مکان رسانیدن جنس مقرره. هفتم رأس المال یعنی تعیین کردن مبلغ چنانچه ده روپیه یا بیست روپیه. (غیاث):
خدمت مادحان دهی بسلف
صله ٔ سایلان دهی بسلم.
مسعودسعد.
طلعت فرخ و فرخنده ٔ او هر سرسال
مشتری را نظر سعد فروشد بسلم.
سوزنی.
|| (مص) گردن نهادن و اطاعت کردن. (برهان) (جهانگیری). گردن نهادن. (دهار) (منتهی الارب).

سلم. [س ِ] (ع اِ) آشتی و صلح که در مقابل جنگ است. (برهان). آشتی. (جهانگیری). صلح و آشتی. (غیاث) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). سَلم. (منتهی الارب):
چون بدیدم لطف و اکرام ترا
وآن سلام و سلم و پیغام ترا.
مولوی.
از کجا گوئیم علم از ترک علم
از کجا جوئیم سلم از ترک سلم.
مولوی.
|| مسلمانی. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 59) (دهار).

سلم. [س ُل ْ ل َ] (ع اِ) زینه پایه و نردبان. (برهان). نردبان. (جهانگیری) (دهار). نردبان چوبین. (غیاث):
در وصف تو کی رسم بخاطر
بر عرش که برشود بسلم.
خاقانی.
صبر را سلم کنم پیش درج
تا برایم بر سر بام فرج.
مولوی.
بسازیم بر آسمان سلمی
اگر شاهدان بر ثریا روند.
سعدی.
نکونامی و مردمی برگزین
که این بام را نیست سلم جز این.
سعدی.
|| آنچه بدان به دیگری پیوندند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (اِخ) کواکب اند اسفل از کواکب عانه جانب راست آن. (منتهی الارب). چند ستاره پائین تر از العانه از طرف راست آن. (ناظم الاطباء). || (اِ) رکاب چرمین که بر پالان نهند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

سلم. [س ِ ل َ] (اِ) تخته و لوحی باشد که کودکان بر آن چیز نویسند و از آن چیزی خوانند. (برهان). تخته ٔ رنگین که کودکان بر آن چیزی نویسند و به عربی لوح گویند. (فرهنگ رشیدی). لوحی که کودکان بر آن چیزی نویسند و از آن چیزی خوانند و بر آن مشق خط کنند و بفتح سین و سکون لام نیز بهمین معنی است. (ناظم الاطباء):
ای من رهی دست خط و کلکت
از پوست رهی سلم کنی شاید.
فرالاوی.

سلم. [س َ] (اِخ) نام پسر فریدون است. (برهان). در اوستا (فروردین یشت بندهای 143- 144) از ممالک ایران و توران و سلم و سائینی و داهی اسم برده شده است. سه مملکت اول یادآور داستان معروف فریدون است که جهان را در میان سه پسر خود سلم و تور و ایرج تقسیم کرد. مملکت سرم یا سلم در اوستا «سائیریما» آمده و در تعیین محل آن اشکال است. مورخان این مملکت را روم و روس و آلان و مغرب و خاورزمین و بلاد فرنگستان و اروپا ذکر کرده اند و خاورشناسان نیز به حدس و احتمال پرداخته، برخی به قوم سامی نژاد «سلیم » که در آسیای صغیر در مملکت «لیکیه » ساکن بوده اند متوجه شده اند، ولی غالب آنان گمان برده اند که قوم سلم همان طوایف معروف «سارمات یا سرومات » باشند. و مارکوارت نیز بر این عقیده بود. سرمتها قومی بودند آریایی نژاد.سرزمین آنان از شمال شرقی دریاچه ٔ آرال تا رود ولگاامتداد داشت. آنان چادرنشین بودند و از تمدن و زندگانی شهری بهره ای نداشتند. بنابه قول مورخان قدیم یونان و روم مادها خود را از بستگان و خویشان سرمتها میخوانند. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین):
تویی مهتر و سلم نام تو باد
بگیتی پراکنده کام تو باد.
فردوسی.
همان مرحله ست این بیابان دور
که گم شد در او لشکر سلم و تور.
حافظ.

سلم. [] (اِخ) نام محله ای به اصفهان که از دروازه های شهر یکی به آن منسوب است. (معجم البلدان).

فرهنگ معین

(س) [ع.] (اِ.) آشتی.

(سُ لَّ) [ع.] (اِ.) نردبان، پلکان، ج. سلالم، سلالیم

(مص ل.) گردن نهادن، تحت اختیار درآمدن.2- پرداختن بهای جنس بیش از تحویل گرفتن آن. [خوانش: (سَ لَ) [ع.]]

فرهنگ عمید

نردبان، پلکان،

آشتی، صلح،
کسی که در صلح و آشتی باشد،

لوح یا تختۀ سیاه که دانش‌آموزان بر آن چیزی بنویسند،

بیع * بیع سَلَف

حل جدول

نام پسر فریدون

آشتی

پسر فریدون در شاهنامه

مغز حرام

مغز حرام، نام پسر فریدون

گویش مازندرانی

گیرم که – به فرض اینکه

فرهنگ فارسی هوشیار

آشتی و صلح پایه و نردبان تسلیم شدن، باختیار کسی در آمدن پایه و نردبان

فرهنگ فارسی آزاد

سُلَّم، نزدبان- پلکان (جمع: سَلالِم- سَلالیم)

سِلْم، صلح و آشتی- سلام- اسلام- اهل صلح و سلام (برای مفرد و جمع و مؤنث و مذکر یکسان است)

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری