معنی کور در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

کور. (اِخ) (جبل...) کوهی به اسپانیا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کور. (اِخ) کوروس. کورا. از رودهای بزرگ قفقاز است که از کوه حضر در شمال قارص سرچشمه می گیرد و سپس به شمال شرقی و به سوی دره ٔ گرجستان جریان پیدا می کند و پس از طی مسافتی از داخل شهر تفلیس می گذرد و در قره باغ نهرهای دیگری به آن می پیوندد و پس از آن به سوی ایران سرازیر و با رود ارس یکی می شود و سرانجام به دریای خزر می ریزد. طول این رودخانه 1515 کیلومتر است. (از لاروس و قاموس الاعلام ترکی). کُر. کوروش. (از جغرافیایی سیاسی کیهان ص 11).

کور. [ک َ وَ] (اِ) به معنی کَبَر است و آن رستنیی باشد خارناک که از آن آچار سازند و در دواها نیز به کار برند. (برهان). همان کبر است که رستنیی است و از آن آچار سازند و خورند و پارسی آن است و کبر معرب کور است. (آنندراج). گیاهی خارناک که کبر نیز گویند. (ناظم الاطباء). کبر. (فرهنگ فارسی معین). کبر. اصف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
زمرد و کور سبز هر دو یک رنگند
ولی از این به نگین دان کنند از آن به جوال.
انوری.
و رجوع به کَبَر شود.

کور. (اِ) مخفف کوره و معمولاً به آخر اسامی، مانند مزید مؤخری افزوده شود: شمکور. و رجوع به کوره شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کور. (ع اِ) صمغ درخت مقل است و منبت او نواحی یمن و عمان بود. (ترجمه ٔ صیدنه). || مقل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کور هندی، درخت مقل ازرق. (فرهنگ فارسی معین).

کور. [ک َ / کُو] (اِ) جایی را گویند که پشته و شکستگی بسیار داشته باشد و قابلیت آبادانی و زراعت کردن نداشته باشد. (برهان). به معنی جای خراب که پشته و شکستگی بسیار داشته باشد و قابل زراعت نباشد، لیکن اصح در این معنی کاف فارسی است نه عربی و در فرهنگها سهو شده. (آنندراج). صحیح گور است. (حاشیه ٔ برهان چ معین). و رجوع به گور شود. || به معنی سراب هم بنظر آمده است که در صحراها از دور به آب می ماند. (برهان). سراب. (ناظم الاطباء). و رجوع به کوراب شود. || به معنی خرنوب شامی است. (آنندراج) (از فهرست مخزن الادویه).

کور. (ع اِ) پالان یا پالان با ساختگی آن. ج، اکوار، اکوُر، کیران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || کوره ٔآهنگران از گل. (منتهی الارب). کوره ٔ آهنگران. (آنندراج). آتشدان آهنگر از گل. (از اقرب الموارد). کوره ٔآهنگری که از گل ساخته باشند. (ناظم الاطباء). || خانه ٔ زنبور عسل. (منتهی الارب) (آنندراج). جای زنبوران و گویند معرب است. (از اقرب الموارد). خانه ٔ زنبور عسل و مأخوذ از فارسی. (ناظم الاطباء). کندو. کواره. حب النحل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کور. [ک َ] (ع اِ) گله ٔ بزرگ از شتران و گویند صدوپنجاه یا دوصد. (منتهی الارب) (آنندراج). گروه بسیار از شتران و گویندصدوپنجاه و یا دویست و یا بیشتر. (از اقرب الموارد). || گله ٔ گاوان بسیار. ج، اکوار. یقال: لفلان کور من الا ابل و البقر. (منتهی الارب). گله ٔ گاوان بسیار. (آنندراج) (ناظم الاطباء). گله ٔ گاو. (از اقرب الموارد). || پیچ دستار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیچ عمامه، تسمیه به مصدر است. (از اقرب الموارد). || پیچ از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سرشت. (منتهی الارب) (از آنندراج). سرشت و طبیعت. (ناظم الاطباء). طبیعت. یقال: له کور کریم، ای طبیعه. (از اقرب الموارد). || ارزانی و بسیاری از هر چیزی. (منتهی الارب). منه: نعوذ بالله من الحوربعد الکور؛ ای من النقصان بعد الکمال و من القله بعد الکثره. (منتهی الارب). افزونی و بسیاری از هر چیزی. (آنندراج). زیادت، نعوذ بالله من الحور بعد الکور؛یعنی پناه می بریم به خدا از کاهش بعد از افزایش. و اصل آن دو از کور عمامه وحور آن است و کور پیچیدن عمامه و حور باز کردن آن است. زیرا در پیچیدن آن افزایش و در باز کردن کاهش است و جز این نیز گفته شده است. (از اقرب الموارد). زیادت. بسیاری. کثرت. زیادتی. مقابل حور و نقصان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مدخل بعد شود.

کور. [ک َ] (ع مص) افزون شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). بسیار شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پیچیدن دستار. (منتهی الاب) (آنندراج). پیچیدن عمامه بر سر و مدور کردن آن. (از اقرب الموارد) || گرد کردن چیزی. || زمین کندن. (منتهی الارب) (آنندراج). کندن زمین. (از اقرب الموارد). کندن و حفر کردن زمین. (ناظم الاطباء). || شتافتن. (منتهی الارب) (آنندراج). شتافتن. در راه رفتن. (از اقرب الموارد). || پشتواره ٔ جامه برداشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). حمل کردن پشتواره ٔ جامه. (از اقرب الموارد). پشتواره ٔ جامه برداشتن و حمل کردن آنرا. (ناظم الاطباء). || کشتن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

کور. [ک ُ وَ] (ع اِ) ج ِ کوره، شهرستان و ناحیه و کرانه. (منتهی الارب). ج ِ کوره. (از اقرب الموارد). ج ِ کوره، عبارت از شهر و قصبه باشد. (از برهان). ج ِ کوره، به معنی شهر باشد. (از آنندراج):
به شب کشید بر آهنگ رأی و ناحیتش
ز تیغ سیل براند اندر آن بلاد و کور.
عنصری.
وسبب یاد کردن کور خراسان و مجموع آن اندر این فصل آن بود. (تاریخ سیستان). اکنون یاد کنیم طول و عرض و کور رساتیق سیستان... اما کور سیستان. (تاریخ سیستان ص 28).
مخوف راهی کز سهم شور و فتنه ٔ او
کشید دست نیارست کوهسار و کور.
مسعودسعد.
اسلام را بلاد و کور بی نهایت است
تیماردار جمله بلاد و کور تویی.
سوزنی.
ازخوبی و خوشی چو سدیر و خور نگه است
مشهور در مداین و معروف در کور.
عبدالواسع جبلی (از جهانگیری).
و رجوع به کوره شود.

کور. (فرانسوی، اِ) تعلیم. تحصیل: کور تاریخ. || دوره ٔ تحصیلی. (فرهنگ فارسی معین).

کور. (اِخ) دهی از دهستان میشه پاره که در بخش کلیبر شهرستان اهر واقع است و 277 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

کور. (ص) اعمی. (ترجمان القرآن). نابینا را گویند. (برهان). آدم نابینا. (ناظم الاطباء). آنکه از بینایی محروم است. نابینا.اعمی. مقابل بینا و بصیر. (فرهنگ فارسی معین). آنکه چشم یا چشمان وی از حلیه ٔ بصر عاری است. آنکه چشمانش نمی بیند یا طبیعتاً و یا با ابتلاء به بیماری. ضریر. بی دیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
کسی را کجا کور بد رهنمون
بماند به راه دراز اندرون.
فردوسی.
همانا که کور است دولت به چشم
به بد نیک باشد به نیکان به خشم.
فردوسی.
آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ
آن تویی دول وتویی گول و تویی پای تو لنگ.
لبیبی.
به یک پای لنگ و به یک دست شل
به یک چشم کور و به یک چشم کاژ.
معروفی.
بدان زن مانی ای ماه سمن بر
که باشد در کنارش کور دختر.
(ویس و رامین).
کور کی داند از روز شب تار هگرز
کر نه بشناسد آواز خر از ناله ٔ زیر.
ناصرخسرو (دیوان ص 195).
وز دیدن و شنودن دانش یله نکرد
چون دشمنان خویش چنین کور و کر مرا.
ناصرخسرو.
هرچند هست بدسار از مرد بد بتر نیست
با فعل بد منافق جز مار کور و کر نیست.
ناصرخسرو.
نور موسی چگونه بیند کور
نطق عیسی چگونه داند کر.
ناصرخسرو.
و اگر نادانی این اشارت را که باز نموده شده است بر هزل حمل کند مانند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه).
چشم مؤمن جمال او بیند
کور کی چهره ٔ نکو بیند.
سنایی.
آن شنیدی که بود مردی کور
آدمی صورت و به فعل ستور.
سنائی.
کرد مردی در آن میانه نگاه
گشت از ابلهی کور آگاه.
سنائی.
منکر آیینه باشدچشم کور
دشمن آیینه باشد روی زرد.
عمادی شهریاری.
خصم تو کور و تو آیینه ٔ شرع
کور آیینه شناسد، هیهات.
خاقانی.
شمع عیسی به پیش کور مسوز
تیغ عقلی به دست مست مده.
خاقانی.
گفتم ای کور دم حور مخور
کو حریف توبه بوی زر توست.
خاقانی.
دجله بود قطره ای از چشم کور
پای ملخ پر بود از دست مور.
نظامی.
گفته ایشان بی تو ما را نیست زور
بی عصاکش چون بود احوال کور.
مولوی.
کاندرون دام، دانه ٔ زهرهاست
کور آن مرغی که در فخ دانه خواست.
مولوی.
مشت بر اعمی زند یک جلف مست
کور پندارد لگدزن استر است.
مولوی.
جهان پر سماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آیینه کور.
سعدی.
راست خواهی هزار چشم چنان
کور بهتر که آفتاب سیاه.
سعدی.
آینه داری در محلت کوران. (گلستان سعدی).
گور با کس سخن نمی گوید
کور سرّ قرآن نمی جوید.
اوحدی.
کور آن باشد که او بینای نفس خود نشد
کآنکه او بینا به نفس خویشتن شد کور نیست.
مغربی.
خلقی به گمان اهل یقینند همه
کوران خود را به خواب بینا بینند.
واعظ قزوینی.
- کور اخترگوی، نادانی بادعوی. (از امثال و حکم):
اسب کش گفتی سقط گردد کجاست
کور اخترگوی محرومی ز راست.
مولوی (مثنوی).
- کور بودن، نابینا بودن. اعمی بودن. (فرهنگ فارسی معین).
- کور بودن اجاق کسی، فرزند و عقب نداشتن.
- کور بودن اشتهای کسی، میل نداشتن به غذا. (فرهنگ فارسی معین).
- کور بودن دل کسی، بینش و بصیرت نداشتن او. کورباطن بودن او:
دلش کورباشد سرش بی خرد
خردمندش از مردمان نشمرد.
فردوسی.
و رجوع به کوردل شود.
- کور بودن ذهن کسی، دیریاب و بلید و کندذهن بودن او. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کورذهن شود.
- کور مادرزاد، آن که نابینا زاده شود. آن که کور به دنیا آید. اکمه:
هر آن بصیر که سر جهان ندید به دل
چه آن بصیر بر من چه کور مادرزاد.
اوحدی.
چه داند کور مادرزاد قدر چشم روشن را.
؟ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کور و پشیمان، نادم و زیان دیده. خائب و خاسر:
کسی کو دیو را باشد به فرمان
بدل چون من بود کور و پشیمان.
(ویس و رامین).
گزیند کارها را مرد نادان
نشیند زآن سپس کور و پشیمان.
(ویس و رامین).
همی شد بازپس کور و پشیمان
گسسته جان پردردش ز درمان.
(ویس و رامین).
هرکه ز خاک درت دیده ٔ بینا نیافت
زود به خاک درت کور و پشیمان رسید.
فلکی.
- کور و کبود، ناقص و رسوا. زشت و نادلپذیر. (فرهنگ نوادر لغات و تعبیرات دیوان کبیر چ فروزانفر ج 7).
- || مجازاً نادم و زیان دیده. خائب و خاسر. نومید و حرمان زده. کور و پشیمان: مخالفان چند دفعه قصد کردند و آوازها افتاد و دشمنان کور و کبود بازگشتند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 345).
چشم سیاه تو دید دل ز سرم برپرید
فتنه ٔ خاقانی است این دل کور و کبود.
خاقانی.
گرچه چو چرخ کور و کبود آمدیم لیک
با صدهزار دیده فلک وار می رویم.
؟ (از مرصادالعباد).
زآنکه جان چون واصل جانان نبود
تا ابد با خویش کور است و کبود.
مولوی.
پیش هست او بباید کور بود
چیست هستی پیش او کور و کبود.
مولوی.
شکر است عدو رفته و ما همدم جانیم
ما سرخ و سپید از طرب و کور و کبود او.
مولوی.
ای تو در آیینه دیده روی خود کورو کبود
تسخر و خنده زده برآینه چون ابلهان.
مولوی.
نرگس و سوسن که افکندند بادی در کلاه
هر دو کورندو کبود امروز با غبنی تمام.
سلمان ساوجی.
|| (اِ) رنج و آفت. نقصان و رسوایی. (فرهنگ نوادر لغات و تعبیرات دیوان کبیر چ فروزانفر ج 7). کوری و کبودی:
فلک کبود و زمین همچو کور راه نشین
کسی که ماه تو بیند رهد ز کور و کبود.
مولوی.
چون فضولی گشت و دست و پا نمود
در عنا افتاد و در کور و کبود.
مولوی.
زحمت سرما و دودرفت به کور و کبود
شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسید.
مولوی.
و رجوع به شرح مثنوی شریف جزو اول تألیف بدیعالزمان فروزانفر ص 226 و دیوان شمس چ فروزانفر ضمیمه ٔ ج 7 ص 405 شود.
- آب کور، ناسپاس. نان کور. نمک کور. (امثال و حکم):
از برای آب چون خصمش شدند
نان کور و اب کور ایشان بدند.
(مثنوی چ نیکلسن دفتر اول بیت 2510).
و رجوع به مدخل آب کور شود.
- اجاق کور، آنکه فرزند و عقب نداشته باشد.
- بخت کور، کوربخت. بدبخت. تیره بخت.
- روزکور، آنکه روز نتواند دید آنکه از دیدن در روشنایی روز عاجز باشد. آنکه چشمان وی روز نبیند. مقابل شب کور.
- شب کور، آنکه چشم وی شب نتواند دید. آنکه شبها از دیدن ناتوان باشد. مقابل روزکور.
- کور و کچل، در تداول عامه، به اطفال خانواده اطلاق شود: شب عیدی چیزی نتوانستم برای کور و کچل ها تدارک کنم.
- || به افراد فرومایه و بی سر و پا نیز اطلاق گردد: فلان با کور و کچلهای محله نشست و برخاست دارد.
- نان کور، ناسپاس. آب کور. نمک کور. (امثال و حکم):
از برای آب چون خصمش شدند
آب کور و نان کور ایشان بدند.
مولوی (مثنوی).
- نمک کور، ناسپاس. نان کور.
(امثال و حکم).
- امثال:
رفتم شهر کورها، دیدم همه کور من هم کور، آداب و عادات اجتماع و محیطزیست را باید گردن نهاد، نظیر: خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو.
عاشق، کور باشد، نظیر: حبک الشی ٔیعمی و یصم:
ندانستم که عاشق کور باشد
کجا بختش همیشه شور باشد.
(ویس و رامین).
غریب کور است، الغریب اعمی: گفته اند که غریب کر و کور است و مفلس با شر و شور. (مقامات حمیدی).
قانون کور است. (امثال و حکم ص 1155).
کور از خدا چه خواهد دو چشم روشن یا دو چشم بینا؛ وقتی گویند که نهایت آرزوی خود را بیان کنند:
آیی و گویی که بوسه خواهی ؟ خواهم
کور چه خواهد بجز دو دیده ٔ روشن.
فرخی.
من آن خواهم که باشی تو شکیبا
چه خواهد کور جز دو چشم بینا.
(ویس و رامین).
بگفتا اذن خواهی چیست از من
چه بهتر کور را از چشم روشن.
جامی.
کور به چراغ احتیاج ندارد.
کور به کار خود بیناست، نظیر: هر کسی مصلحت خویش نکو می داند.
کور بیکار، جوالدوز به خایه ٔ خود می زند. رجوع به مثل بعد شود.
کور بیکار، مژه هایش را می کَنَد. رجوع به مثل قبل شود.
کور خانه نشین بغداد خبرده، نادانی بادعوی. رجوع به کور اخترگو ذیل ترکیب های همین مدخل شود.
کور خود است و بینای مردم، عیب دیگران را می بیند و عیب خود را نمی بیند، نظیر: خار را در چشم دیگران می بیند شاه تیر را در چشم خود نمی بیند.
کور خود مباش و بینای مردم، نظیر: اگر بابا بیل زنی باغچه ٔ خودت را بیل بزن. و رجوع به مثل قبل شود.
کور شود دکانداری که مشتری خود را نشناسد.
کور کور را می جوید آب گودال را؛ هر کس و هر چیز همجنس خود را می جوید، نظیر: الجنس للجنس یمیل، کند همجنس با همجنس پرواز.
کور گمان می کند چشم دارها چهار تا چهار تا می خورند؛ حدس و گمان بی خبران از واقعیت امور، معمولاً مقرون به حقیقت نیست.
کور و شب نشینی !؛ دو چیز نامتناسب. دو امر که اجتماع آنها نامتناسب و یا محال نماید. و رجوع به مثل بعد شود.
کور و نظربازی !؛ دو چیز نامتناسب و ناسازگار. وقتی گویند که انجام دادن کاری از عهده ٔ کسی بیرون باشد. و رجوع به مثل قبل شود.
کور هرچه در چنته دارد گمان می کند در چنته ٔ رفیقش نیز هست، همه را مانند خود پندارد، نظیر:
هرکه نقش خویشتن بیند بر آب.
کافر همه را به کیش خود پندارد.
کوری چسان عصاکش کوری دگر شود؟
نظیر: خفته را خفته کی کند بیدار؟
|| نوعی دشنام و اهانت است برای کسی که سربه هوا و بی دقت است، مگر کوری ! (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده).
- کور سگ، مانند نوعی دشنام است وقتی کودکی بر اثر بی توجهی چیزی را ندید و آن را بشکست یا درهم ریخت مادرش می گوید: کور سگ ! چرا چشمت را باز نمی کنی ؟ نیز ممکن است این لفظ را برای کوران بدجنس یا کسانی که چشم معیوب و کم سو دارند به صورت دشنام به کار برند. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده).
|| صفت گرهی که هیچ باز نشود و یا دیر باز توان کرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || دهان بسته. دهان ناگشاده. پسته یا فندقی که خندان نباشد. پسته ای که دهان ناگشاده دارد. مقابل خندان: اگر تخمه شور است اگر پسته کور است بده به ما ضرور است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || گردوی کور، گردویی که مغزش خردخرد و به سختی بیرون توان کرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || بی منفذ. بی سوراخ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || تک خال: کورکور، دوکور. (فرهنگ فارسی معین). تک خال در طاس نرد وچون جفت یک آرند گویند: کورکور. || قسمی گندم که در قاینات زرع می کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کور. [کُرْ] (اِخ) ژاک. از بازرگانان ثروتمند بورژ که در حدود سال 1395 م. در بورژ متولد شد. وی خزانه داری شارل دوم را به عهده داشت و سپس به مأموریت سیاسی اعزام شد، اما به گرفتن رشوه متهم گردید و در سال 1451 م. زندانی شد و سپس فرار کرد. خاطراتش موجب شد که در دوران حکومت لوئی یازدهم از او اعاده ٔ حیثیت شود. (از لاروس).

کور. [کُرْ] (اِخ) رودخانه ای است در فارس. رجوع به کُر شود.

فرهنگ معین

[په.] (ص.) نابینا.

فرهنگ عمید

کَبَر

نابینا، کسی که چشمانش معیوب باشد و چیزی را نبیند،
* کوروکبود: [قدیمی، مجاز]
تیره‌وتار،
نیست‌ونابود،
زشت و ناقص،
تیره‌روزی و محنت: چو فضولی گشت و دست‌وپا نمود / در عنا افتاد و در کوروکبود (مولوی: ۷۲)،

حل جدول

نابینا

روشندل، نابینا

مترادف و متضاد زبان فارسی

اعمی، ضریر، کلیل، نابینا،
(متضاد) بینا

گویش مازندرانی

میوه ی یک نوع گیاه بوته ای

کویر

فرهنگ فارسی هوشیار

اعمی، آدم نابینا، آنکه چشمانش نمی بیند

فرهنگ فارسی آزاد

کَوْر، دَوْر و گردش و پیچ عمّامه- وفور و کثرت و زیادت- خَلْق و طبیعت- در فلسفه هر دور و گردش عالم وجود (جمع:اَکْوار)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری