معنی راوی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

راوی. (ع ص، اِ) نگهبان اسبان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || آب دهنده ٔ حیوانات. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی متعلق بکتابخانه ٔ مؤلف). آب آورنده. ج، روات. راوون: روی علی اهله یا روی لهم، یعنی برای آنان آب آورد. (از اقرب الموارد). || نقل کننده ٔ سخن. ج، روات. راوون. (از اقرب الموارد).بازگوینده ٔ سخن از کسی. ج، رُوات. (منتهی الارب). روایت کننده. (آنندراج) (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات) (دهار) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). ناقل. محدث. ناقل سخن. خبرگزار. (یادداشت مؤلف). در عرف محدثان کسی را گویند که با اسنادحدیث روایت کند. (کشاف اصطلاحات الفنون). || در اصطلاح درایه کسی را گویند که روایت حدیث کند خواه مرسلا و خواه مسنداً از عادل و غیره:
گر ترا این حدیث روشن نیست
عهده بر روای است بر من نیست.
نظامی.
شنیدستم از روایان کلام
که در عهد عیسی علیه السلام.
(بوستان).
ز راوی چنین یاد دارم خبر
که پیشش فرستاد تنگی شکر.
(بوستان).
- راوی بازارخوان، کنایه از مداحان فضائل و مناقب حضرت علی و آل علی است که در بازارها و کوچه ها و خیابانها بخواندن اشعاری از این قبیل می پردازند و آنان را درویش نیز خوانند:
ملحدان سنی شوند اندر طبس گر مدح تو
راوی بازارخوان خواند ببازار طبس.
سوزنی.
- امثال:
راوی سنی است. (امثال و حکم دهخدا ج 2).
|| بازگوینده ٔ شعر از کسی. ج، روات. (از منتهی الارب). کسی که قصیده ٔ شاعر را به الحان و خوش آوازی پیش ملوک خواند. (آنندراج) (از منتخب اللغات) (غیاث اللغات). آنکه شعر شاعری را خواند در مجالس شاهان و بزرگان، و شاعران بزرگ را همیشه راوی بوده است. (یادداشت مؤلف):
ز وصفت رسیده است شاعر بشعری
ز نعتت گرفته است راوی روایی.
زینبی.
بلبل شیرین زبان بر جوزبن راوی شود
زندباف زندخوان بر بیدبن شاعر شود.
منوچهری.
چو در سبز کله خوش آواز راوی
سراینده بلبل ز شاخ صنوبر.
ناصرخسرو.
اگر راست گویند گویند ما
همه راوی و ناسخ ناصریم.
ناصرخسرو.
ای دفتر شعر پدرت آنکه بهر بیت
راوی ز فروخواندن او چون دف تر ماند.
سوزنی.
راویان شعر من در مدح او
سخره بر اعشی و اخطل کرده اند.
خاقانی.
راویان را بر زبان تهنیت
مدحت شاه اخستان یاد آورید.
خاقانی.
راویانند گهرپاش مگر با لب خویش
کف شاهنشه خورشیدفر آمیخته اند.
خاقانی.
راویان کآیت انشاء من انشاد کنند
بارک اﷲ همه بر صاحب انشا شنوند.
خاقانی.
درآمد راوی و برخواند چون در
ثنایی کان بساط از گنج شد پر.
نظامی.
راوی روشندل از عبارت سعدی
ریخته در بزم شاه لؤلؤ منضود.
سعدی.
|| سیراب شونده. (آنندراج) (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات). || پیچنده و تابنده: روی الحبل، ریسمان را پیچید و تابید. (از اقرب الموارد).

راوی. (اِخ) فخرالدین محمدبن محمدبن عمر. از مفسران نامی و صاحب تفسیر معروف «اسرارالتنزیل » است. مرگ وی بسال 906هَ. ق. روی داده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3).

راوی. (اِخ) نام یکی از رودخانه های پنجگانه «پنجاب » که در سرزمین پنجاب بهم می پیوندند و رود سند را تشکیل میدهند و وجه تسمیه ٔ پنجاب نیز از همینجاست. این رودخانه از دامنه ٔ کوههای هیمالیا در ارتفاع 3880 گز سرچشمه میگیرد و بسوی شمال باختری سرازیر میگردد و پس از پیمودن 770هزار گز راه برود چیناب که از شعب شط سند است میریزد. (از قاموس الاعلام ترکی).

فرهنگ معین

[ع.] (اِفا.) روایت کننده. ج. روات.

فرهنگ عمید

کسی که خبر، حدیث، یا حکایتی از دیگری روایت می‌کند، نقل‌کنندۀ سخن و خبر از کسی، روایت‌کننده،
بازگویندۀ شعر و سخن از کسی،
کسی که قصیدۀ شاعری را با لحن خوش در محفلی می‌خواند،

حل جدول

ماج

مج

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

بازگو (ینده)، گوینده

کلمات بیگانه به فارسی

گوینده

مترادف و متضاد زبان فارسی

داستانسرا، روایتگر، گوینده، محدث، ناقل

فرهنگ فارسی هوشیار

نگهبان اسبان، آب آورنده، نقل کننده سخن، بازگوینده سخن از کسی، روایت کننده

فرهنگ فارسی آزاد

راوِی، روایت کننده- نقل کننده سخن یا شعر- نقل کننده و گوینده حدیث و... (جمع:رُواه- راوُون)

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری