معنی کی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

کی ٔ. [ک َی ْءْ] (ع ص) سست و بددل. کیاءه. کاءه. (از منتهی الارب). سست و ضعیف و بددل و جبان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

کی. [ک َ] (ع اِ، حرف) به سه نوع است، اسم مختصر از «کیف » کقوله:
کی تجنحون الی سلم و ماثئرت
قتلاکم و لظی الهیجاء تضطرم.
(از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
اسم مختصر از کیف. (آنندراج). به معنی کیف یعنی چگونه. (ناظم الاطباء). || دوم به منزله ٔ لام تعلیل و آن بر مای استفهامیه آید در سؤال از علت، مثل: «کیمه » به معنی «لمه » و بر مای مصدریه، مانند: جئتک کیما تکرم. و بر «اَن » مصدریه ٔ مضمر، کقولک: جئت کی تکرم، و قولک: لم فعلت کذا فتقول: کی یکون کذا و تنصب الفعل المستقبل. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).و معناً و عملاً به منزله ٔ لام تعلیل به کار رود و بر مای استفهامیه داخل شود چنانکه در سؤال از علت گویند: «کیم جئت » و در موقع وقف «ها» بدان متصل گردد و گفته می شود «کیمه » همانگونه که گفته می شود «لمه »، و بر مای مصدریه چنانکه گویند: «یرجی الفتی کیما یضر و ینفع»، یعنی لأن یضر و ینفع و گویند «ما» کافه است. و بر «ان » مصدریه مضمر وجوباً مانند: جئتک کی تکرمنی و در این مثال فعل به اَن مقدر منصوب گردیده است. (از اقرب الموارد). || سوم به منزله ٔ «اَن » مصدریه و علامت آن صحت حلول آن است محل «ان » و بر آن «لام » نیز داخل شود، مانند: «لکی » و به «لای نفی » نیز متصل گردد، مانند: لکیلا تأسوا. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به منزله ٔ «اَن » مصدریه معناً و عملاً، مانند: لکی لاتأسوا و مؤید آن صحت حلول «اَن » است در محل آن... (از اقرب الموارد).

کی ٔ. [ک َی ْءْ] (ع مص) ترسیدن و بددل شدن. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء): کاء عن الامر یکی ٔ کیئاً و کیئه؛ سست شد و بازایستاد، و گویندچشم از آن برگرفت و به سوی آن برنگردانید، و گویند بیمناک و هراسناک گردید از آن. (از اقرب الموارد). چشم از چیزی بازداشتن که آن را کراهت دارد. (زوزنی).

کی. [ک َ] (اِخ) لقب قباد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بعضی گویند این نام را زال پدر رستم به قباد گذاشت و کیقبادخواند. (برهان): و این سخن از زال برخاست که قباد را کی لقب نهاد... (مجمل التواریخ و القصص ص 29). و رجوع به کی (معنی اول و دوم و پنجم) شود.

کی. [ک َ / ک ِ] (ق) کدام و چه وقت. (برهان). کدام وقت. (فرهنگ رشیدی). کلمه ای است که برای استفهام زمان می آید. (غیاث). استفهام فی الزمان یعنی برای طلب تعیین زمان. (آنندراج). کلمه ٔ غیرموصول به معنی چه وقت و چه زمان و چه جا و کجا که مانند معین فعل در استفهام و تمنا و انکار استعمال می گردد، مانند: کی باشد یعنی چه وقت باشد و مانند: کی آمد و کی رفت یعنی چه وقت آمد و چه وقت رفت و کجا آمد و کجا رفت. (ناظم الاطباء). چه وقت. چه زمان: کی آمد؟ کی رفت ؟ (فرهنگ فارسی معین). کدام هنگام. کدام زمان. چه وقت. متی. ایان. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در اوستا، «کذه » (چه وقت). هندی باستان، «کدا» (چه وقت). افغانی، «کله ». استی، «کد» (هرگاه، اگر، آیا). بلوچی، «کدی » (چه وقت). ایرانی باستان، «کذا» (چه وقت). کردی، «کی » (که ؟ کدام ؟). (حاشیه ٔ برهان چ معین):
تا کی دوم از گرد در تو
کاندر تو نمی بینم چربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
شهید (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تا کی بری عذاب و کنی ریش را خضاب
تا کی فضول گویی و آری حدیث غاب ؟
رودکی (از یادداشت ایضاً).
چه نیکو سخن گفت یاری به یاری
که تا کی کشم از خسر ذل و خواری.
رودکی (احوال و اشعار ج 3 ص 1074).
تا کی دوم از پویه ٔ تو رسته به رسته ؟
بوطاهر (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گردنگل آمد این پسر تا کی
بربندیش به آخر هر مهتر.
بوالعباس (از یادداشت ایضاً).
تا کی همی درایی و گردم همی دوی
حقا که کمتری و فژاکن تری ز پک.
دقیقی (از یادداشت ایضاً).
ای چون مغ سه روزه به گور اندر
کی بینمت اسیر به غور اندر.
منجیک (ازیادداشت ایضاً).
ویحک ای برقعی ای تلخ تر از آب فرژ
تا کی این طعم بد تو که گرفتی سر پژ.
منجیک (از یادداشت ایضاً).
یکی دشت با دیدگان پر ز خون
که تا او کی آید ز آتش برون.
فردوسی.
یکی تاج کز قیصران یادگار
همی داشتی تا کی آید به کار.
فردوسی.
که بر من زمانه کی آید به سر
که را باشد این تاج و تخت و کمر؟
فردوسی.
رایت تو سایه افکنده ست بر دریای سند
کی بود شاها که سایه افکند بر کوه شام ؟
فرخی.
کنون معشوق و می باید نوای چنگ و نی باید
سرود و رود کی باید جز این وقت و جز این احیان ؟
لامعی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تا نبیند رنج و سختی مرد کی گردد تمام
تا نیابد باد و باران گل کجا بویا شود؟
ناصرخسرو.
تا به وقت این حادثه خراسان و فترت غز برجای بود و چون این واقعه بیفتاد و سی واند سال شد که هر روز بتر است و هنوز تا کی بخواهد ماند آن نیز... مندرس گشت. (اسرارالتوحید ص 32).
تا کی و تا کی بود این روزگار
آمدن و رفتن بی اختیار.
نظامی.
کی گشت طبع حکیم از خاک سوخته خوش
کی دیده تشنه ٔ عشق از آب دجله شفا؟
مجیرالدین بیلقانی.
پشّه کی داند که این باغ از کی است
در بهاران زاد و مرگش در دی است.
مولوی.
تا کی ای بوستان روحانی
گله از دست بوستانبانت ؟
سعدی.
تو کی بشنوی ناله ٔ دادخواه ؟
سعدی (بوستان).
چو آهنگ بربط بود مستقیم
کی از دست مطرب خورد گوشمال ؟
سعدی (گلستان).
خدا را از طبیب من بپرسید
که آخر کی شود این ناتوان به.
حافظ.
بده جام می و از جم مکن یاد
که می داند که جم کی بود وکی کی ؟
حافظ.
ساقی بیا که شد قدح لاله پر ز می
طامات تابه چند و خرافات تا به کی ؟
حافظ.
- تاکی، تا چه زمان. تا چه وقت. تا چند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کی هاکی اش بودن که...، عجله داشتن که. شتاب داشتن که. با بی صبری انتظار رسیدن موعد چیزی را داشتن: کی هاکی اش بودکه برود. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال:
کی کار شیطان است، هنگامی که وقت اجرای کاری را از کسی پرسند و او نخواهد در آن باره اظهار نظری بکند، این جمله را گوید. (فرهنگ فارسی معین).
|| در وقت انکار نیز این لفظ را گویند. (برهان). در هنگام انکار نیز استعمال شود. (انجمن آرا). برای نفی برسبیل انکار استعمال شود. (از آنندراج). چگونه. چون. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چگونه. چطور. (فرهنگ فارسی معین). در استفهام و انکار و نیز در نفی و انکار استعمال گردد، مانند: کی شد، کی کرد؛ یعنی نشد و نکرد. (ناظم الاطباء):
کی دل به جای داری پیش دو چشم او
گر چشم را به غمزه بگرداند از وریب.
شهید (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
رو تا قیامت آید زاری کن
کی رفته را به زاری بازآری ؟
رودکی.
گرگ را کی رسد صلابت شیر
باز را کی رسد نهیب شخیش ؟
رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کی مار ترسگین شود و گربه مهربان
گر موش ماژ و موژ کند گاه در همی.
منسوب به رودکی (از امثال و حکم ص 1260).
کی خدمت را شایم تا پیش تو آیم
با این سر و این ریش چو پاغنده ٔ حلاج.
ابوالعباس (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تشتر راد خوانمت پرگست
او چو تو کی بود به گاه عطا؟
دقیقی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گویی همچون فلان شدم نه همانا
هرگز چون عود کی تواند شد توغ ؟
منجیک (از یادداشت ایضاً).
خردرا و جان را همی سنجد او
در اندیشه ٔ سخته کی گنجد او؟
فردوسی.
اگر به نبودی سخن از خدای
نبی کی بدی نزد ما رهنمای ؟
فردوسی.
بدو گفت گستهم کآمد سوار
تو تنها شدی کی کنی کارزار؟
فردوسی.
ندیدم که بر شاه بِنْهفتمی
وگرنه من این راز کی گفتمی ؟
فردوسی.
کی بود کردار ایشان همسر کردار او
کی تواند بود تاری لیل چون روشن نهار؟
فرخی.
وگر چو گرگ نپوید سمندش از گرگانج
کی آرد آن همه دینار و آن همه زیور؟
عنصری.
گر مدیح و آفرین شاعران بودی دروغ
شعر حسان بن ثابت کی شنیدی مصطفی ؟
منوچهری.
آهوبا شیر کی تواند کوشید
چوکک با باز کی تواند پرّید؟
منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چون ماهی شیم کی خورد غوطه چغوک
کی دارد جغد خیره سر، لحن چکوک ؟
لبیبی (از یادداشت ایضاً).
عقل و سخن مر تورا به کار کی آید
چون تو همی مست کرده ای دل هشیار.
ناصرخسرو.
در ثیاب ربوده از درویش
کی به دست آیدت بهشت وثواب ؟
ناصرخسرو.
چند جویی آنچه نَدْهندت همی
چیز ناموجود کی جوید حکیم ؟
ناصرخسرو.
که اگر در خواندن فروماند به تفهم معنی کی تواند رسید؟ (کلیله و دمنه).
کی پسندد عاقل از ما، در مقام زیرکی
کَاسب تازی مانده بی جو کَه ْ به پیش خر نهیم.
سنائی.
کی میوه ٔ رحمت خورد آن کس که ز اول
درباغ امیدش ز عنایت شجری نیست.
سنائی.
کی گردد مه مردم بداصل به دعوی
کی گردد نو پیرهن کهنه به آهار؟
سنائی.
کی تواند سپیدچرده شدن
آنکه کرد ایزدش سیه چرده.
سنائی.
با دل دوست کسی را نبود بیم دمار
کی بود بر لب دریای دمان بیم عطش ؟
ادیب صابر.
فضل را روزگار کی پوشد
کس به گل آفتاب ننداید.
رشید وطواط.
نظم او را تو مپندار چو نظم دگران
کی بود نغمه ٔ داود چو آواز درای ؟
شرف الدین شفروه.
با غم هجر تو مرا تاب نماند و کی بود
طاقت باز تیزپر کبک شکسته بال را.
فلکی شروانی.
کی شود از پای مور دست سلیمان به عیب
کی کند از مرغ گل صنعت عیسی زیان ؟
خاقانی.
جان کنند از ژاژخایی تا به گرد من رسند
کی رسد سیرالسوانی درنجیب ساربان ؟
خاقانی.
صدمه های عشق را کی بوالهوس دارد قبول
کی شناسدطفل قدر سیلی استاد را؟
ظهیر فاریابی.
دیگران کی به پایه ٔ تو رسند
پشّه را کی بود مهابت پیل ؟
ظهیر فاریابی.
کی بود آن رند گدا مرد آنک
عزم به خلوتگه سلطان کند.
عطار.
کی بود یارای آن خفاش را
کو ببیند آفتاب فاش را.
عطار.
کی رسد از دین سر مویی به تو
زیر هر موییت زناری دگر.
عطار.
کی فروزد چراغ کس بی زیت ؟
بهاءالدین ولد (از امثال و حکم ص 1259).
کی توان با شیعه گفتن از عمر
کی توان بربط زدن در پیش کر؟
مولوی.
پشّه کی داند که این باغ از کی است
در بهاران زاد و مرگش در دی است.
مولوی.
سنگ و آهن زآب کی ساکن شود
آدمی با این دو کی ایمن شود؟
مولوی.
کی همچو آفتاب بود در فروغ، ماه
کی همچو حور باشد در نیکویی پری ؟
مجد همگر.
دعای منت کی بود سودمند
اسیران محتاج در چاه بند.
سعدی (بوستان).
کی شوی آن چنان که می بایی
چون تو با خویشتن نمی آیی.
اوحدی.
با وجود عقل اگر پیدا بود عشقش رواست
کی به گل پنهان توان کردن فروغ آفتاب ؟
ابن یمین.
ما، در تو کی رسیم که رفتی به صد شتاب
کی عمر رفته کس به دویدن گرفته است.
کمال خجندی.
نور شمع جاهت از خاصیت اختر مبین
کی چراغ خور منیر از روغن سمسم بود؟
کاتبی.
سپه عقل که بشکست مرو در پی او
کی دلاور ز پی لشکر بشکسته رود؟
کاتبی.
کی سیاهی شود از زنگی دور
گرچه خوانند به نامش کافور.
جامی.
کی از طنین ذبابی پلنگ راست زیان
کی از حنین حبابی نهنگ راست خطر؟
قاآنی.
جلوه ٔ خورشید و ماهم از تو کی بخشد شکیب
کی شنیدستی که گردد تشنه سیراب از سراب ؟
قاآنی.
|| به معنی چرا که استفهام «لم » است. (آنندراج).

کی. [ک َ / ک ِ] (حرف ربط + حرف ندا) (از: «که »، حرف ربط + «ای »، حرف ندا) مخفف که ای. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کای:
ورا گفت کی گیو شاد آمدی
خرد را چو شایسته داد آمدی.
فردوسی.
بدو گفت کی یادگار مهان
پسندیده و ناسپرده جهان.
فردوسی.

کی. (ادات استفهام، ضمیر استفهامی) که. چه کس و کدام کس. و کی است، یعنی چه کس هست و کی آمد و کی رفت، یعنی کدام کس آمد و کدام کس رفت. (ناظم الاطباء). که ؟ چه کس ؟ کدام کس ؟ (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). که ؟ چه کس ؟توضیح آنکه چون کی (= که) به «است » ملحق گردد به صورت کیست نوشته شود. (فرهنگ فارسی معین):
خود غم دندان به کی توانم گفتن
زرین گشتم برون سیمین دندان.
رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بدان تا نداند که من خود کیم
بدیشان سپرده زبهر چیم.
فردوسی.
راست گویید که این قصه و این نادره چیست
این که آبستنتان کرد بگویید که کیست.
منوچهری.
هوا نماند تا بررسم ز عقل که من
کیم چیم چه کسم بر چیم که را مانم.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
در زیر بار منت تو یک جهان کس است
شرح و بیان به کار نیاید که کی و کی.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
ناگاه چوبه ٔ تیر بر سینه ٔ او آمد و کس ندانست کی انداخت و للیانوس درحال جان سپرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 71).
بر جهان خواجگی همی رانی
هنرت چه و نسبت تو به کی ؟
انوری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کیست که پیغام من به شهر شروان برد
یک سخن از من بدان مرد سخندان برد.
جمال الدین عبدالرزاق.
این قدم حق را بود کو را کشد
غیر حق خود کی کمان او کشد؟
مولوی.
تو دانایی آخر که قادر نیم
توانای مطلق تویی من کیم ؟
سعدی (بوستان).
به جز سنگدل کی کند معده تنگ
چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ.
سعدی (بوستان).
- امثال:
کی به کیست ؟؛ یعنی تمیز و تشخیصی در میان نیست. بسیار شلوغ و درهم و آشفته است.
کی به کیه ؟؛ در تداول، کی به کیست ؟ رجوع به فقره ٔ قبل شود.
من برای تو تو برای کی ؟ (امثال و حکم ص 1739).
|| (حرف ربط) به معنی که. (ناظم الاطباء): و چون بهرام باز جای پدر نشست از آنجا کی عصبیت او بود در کیش حیلتها تمام کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ لیسترانج ص 64). بهرام گفت مرا نمی باید کی بدین سبب میان شما گفت وگوی رود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ایضاً ص 77). و سوگند خورد کی چندان بکشد از مردم اصطخر کی خون براند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ایضاً ص 116). رجوع به «که » شود. || -َکی، (پسوند) در تداول عامه، علامت حالت و وضع باشد: هول هولکی. هولکی. خوابیدنکی. نشستنکی. زیرآبکی. پس پسکی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گاه به کلمه ای ملحق شود و قید سازد: پس پسکی. خرکی. دزدکی. دروغکی. راستکی. زورکی. سیخکی. هول هولکی. یواشکی. (فرهنگ فارسی معین). || گاه به اسم ملحق گردد و صفت سازد (به معنی دارنده و صاحب): آبکی. (فرهنگ فارسی معین). || مزید مؤخر امکنه: غربتکی. (ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کی. [ک َ / ک ِ] (اِ) مَلِک باشد... (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 516). پادشاه بلندقدر و بزرگ مرتبه را گویند. (صحاح الفرس، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جبار. (مفاتیح العلوم خوارزمی، از یادداشت ایضاً): کیقباد. کیکاوس. کیخسرو. کی لهراسب. کی بشتاسب. کی اردشیر. ج، کیان. (مفاتیح العلوم ایضاً). پادشاه پادشاهان، و بعضی گفته اند پادشاه بلندقدر، و این نام از کیوان گرفته اند و جمع آن کیان است و این نام را زال به قباد داده است، و در قدیم چهار پادشاه را کی می گفتند: کیقباد، کیکاوس، کیخسرو، کی لهراسب، و در کیومرث تأمل است چنانکه در کاف فارسی [گاف] بیاید. (فرهنگ رشیدی). به معنی پادشاه پادشاهان است یعنی پادشاهی که در عصر خود از همه ٔ پادشاهان بزرگتر باشد، و به عربی ملک الملوک خوانند، و پادشاه قهار و جبار بلندمرتبه را نیز گویند، این نام را در بلندی وقدر از کیوان گرفته اند چه او بلندترین ِ کواکب سیاره است و در قدیم این چهار پادشاه را که کیکاوس و کیخسرو و کیقباد و کی لهراسب باشد کی می گفته اند و بعضی پنج می گویند و کیومرث را داخل می دانند. (برهان). پادشاه بزرگ یعنی شاهنشاه و بلندقدر و این نام را در بلندی و قدر از کیوان گرفته اند که بلندترین ِ کواکب سیاره است و از چهار طبقه ملوک فرس اولین را پیشدادیان و دومین را کیانیان گویند، کیقباد و کیکاوس و کیخسرو و کی لهراسب از آن جمله بوده اند و بعضی کیومرث را نیز گفته اند و سهو کرده اند، کیومرث به کاف فارسی است نه عربی. (آنندراج) (از انجمن آرا). پادشاه بزرگ و قهار و جبار بلندمرتبه و شاهنشاه. (ناظم الاطباء). در اوستا، «کوی » یاد شده، ازگاتها برمی آید که «کوی » به معنی پادشاه و امیر و فرمانده است. بسا این کلمه در گاتها درمورد شهریاران و امیران دیویسنا (مخالف آیین زرتشت) نیز به کار رفته، و هم این عنوان به شهریار معاصر و حامی زرتشت یعنی گشتاسب داده شده. در دیگر قسمتهای اوستا گاهی به معنی امیر ستمکار و گمراه کننده استعمال شده و گاه نیز عنوان یکی از پادشاهان کیانی است. در «ودای » هندوان این کلمه درمورد ستایشگران دیوان (خدایان هند) به کار رفته است. و نیز «کوی » در اوستا نام طایفه ای است از پیشوایان کیش آریایی که آیین آنان غیر آیین زرتشتی بود و زرتشت از ایشان گله می کند. بنابر آنچه گفته شد «کوی » اساساً عنوان و لقبی بوده و بعد به عنوان اطلاق عام به خاص به یک سلسله ٔ مخصوص - که در داستانهای ایرانی پس از سلسله ٔ پیشدادی ذکر می شود - اطلاق گردیده.از برخی موارد اوستا مستفاد می شود که این عنوان از همان عهد باستانی به خاندان مخصوص (کیانی) تخصیص یافته، چه در بند 71 زامیادیشت از کیقباد، کی اپیوه، کی کاوس، کی آرش، کی پشین، کی ویارش، کی سیاوش یاد شده و در بند بعد آمده که کیانیان همه چالاک و پهلوان و پرهیزکار و بزرگ منش و بی باکند. در پهلوی، کی (کوی). (حاشیه ٔ برهان چ معین). پادشاه.شاهنشاه. ج، کیان. (فرهنگ فارسی معین):
یکی نامه بنوشت خوب و هژیر
سوی نامور خسرو دین پذیر...
سوی گرد گشتاسب شاه زمین
سزاوار گاه آن کی بآفرین.
دقیقی.
به یک هفته زین گونه با رود و می
ببودند شادان ز شیروی کی.
فردوسی.
کی اژدهافش بیامد چو باد
به ایران زمین تاج بر سر نهاد.
فردوسی.
کی نامور پاسخ آورد زود
که از من شگفتی بباید شنود.
فردوسی.
خبر یافت از خواب شاه جهان
بیاد آمدش یوسف اندرزمان
برِ شاه شدگفت شاها کیا
جهان شهریارا و فرخ پیا.
شمسی (یوسف وزلیخا).
کی منم، کی برد مخالف، تاج
جز به کی زاده کی دهندخراج ؟
نظامی.
به هر تختگاهی که بنهاد پی
نگه داشت آیین شاهان کی.
نظامی.
بده جام می و از جم مکن یاد
که می داند که جم کی بود و کی کی ؟
حافظ.
بگذر ز کبر و ناز که دیده ست روزگار
چین قبای قیصر و طرف کلاه کی.
حافظ (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
شکوه سلطنت و حسن کی ثباتی داد
ز تخت جم سخنی مانده است و افسر کی.
حافظ (از یادداشت ایضاً).
|| چون مزید مقدمی در اسامی پادشاهان داستانی ایران آمده. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). هر یک از شاهان سلسله ٔ «کیانی »، مانند: کیغباد (کیقباد)، کیکاوس، کیخسرو... (فرهنگ فارسی معین). || اصل و حقیقت. (آنندراج) (انجمن آرا): کیکاوس به روایتی پسر کی افره بن کیقباد بود و حقیقت آن است که خود پسر کیقباد بود و این طبقه را کی در نام همه ٔ پادشاهان آوردند از وقت کیقباد و این سخن از زال برخاست که قباد را کی لقب نهاد یعنی اصل. (مجمل التواریخ و القصص ص 29). || زبده و خلاصه. (انجمن آرا) (آنندراج). || در روضهالصفا در احوال کیقباد آورده که کی به لغت پهلوی چنار را گویند. (آنندراج). || هر یک از عناصر اربعه را نیز گفته اند. (برهان) (ناظم الاطباء). جهانگیری هم یکی از معانی «کی » را عنصر نوشته لیکن در آن معنی «کیان » است. (حاشیه ٔ برهان چ معین). رجوع به کیا و کیان شود. || دمشقی گوید این کلمه در زبان ایرانی به معنی نور و بها باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || ترجمه ٔ سلطان هم هست. (برهان). سلطان. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول و دوم شود. || (ص) بزرگ. سرور. ج، کیان. (فرهنگ فارسی معین). این کلمه بر بزرگان از سلاطین ایرانی و ظاهراً غیرایرانی نیز اطلاق می شده. بزرگ. ج، کیان. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
به زاری همی گفت پس پیلتن
که شاها دلیرا سر انجمن
کیا کی نژادا شها سرورا
جهان شهریارا و گندآورا.
فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
همی ریخت گوگردش اندر میان
چنین باشد افسون و رای کیان.
فردوسی (از یادداشت ایضاً).
ای در بر سران قویدل نهفته سر
وی بر دل کیان مبارز نهاده کی.
عثمان مختاری (از فرهنگ فارسی معین).
|| اصیل و نجیب را نیز می گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). || در فرهنگ به معنی پاک نیز آورده. (فرهنگ رشیدی). در فرهنگ به معنی پاک و خالص نیز آورده. (آنندراج). به معنی پاکیزه و لطیف هم آمده است. (برهان) (ناظم الاطباء). پاک. خالص. (فرهنگ فارسی معین):
خوشستی زندگانی و کی استی
اگرنه مرگ ناخوش در پی استی.
(اسرارنامه ٔ عطار).
شدستم بی شک و بی شبهه بر وی
پذیرفتم مر او را از دل کی.
زرتشت بهرام (از آنندراج).
رجوع به کیارنگ شود.

کی. [ک َی ی] (ع مص) داغ کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). داغ کردن از آهن گرم و جز آن، و گویند: آخر الدواء الکی. (از منتهی الارب). داغ کردن با آهن تافته و جز آن. (ناظم الاطباء): کواه یکویه کیاً (واویهالعین یائیهاللاّم)، پوست آن را با آهن و جز آن داغ کرد. و داغ کننده را «کاو» (کاوی) و داغ شده را «مکوی » نامند. (از اقرب الموارد).
- امثال:
آخر الدواء الکی، «کی » داغ یعنی آهن تافته ای است که بر بعضی جراحات نهند و مراد آنکه وسایل صعب را آنگاه به کار برند که چاره های سهل بی اثر ماند. (امثال و حکم ج 1 ص 19):
گفته اند آخر الدواء الکی.
انوری (از امثال و حکم ص 19).
چون میسر نمی شود به مراد
خدمت صدر شاه و قربت وی
داغ حسرت نهاده ام بر دل
گفته اند آخر الدواء الکی.
ظهیر فاریایی (از امثال و حکم).
به بانگ مطرب و ساقی اگر ننوشی می
علاج کی کنمت آخر الدواء الکی.
حافظ (از امثال و حکم).
|| تیز نگریستن به کسی. (تاج المصادر بیهقی). تیز نگریستن سوی کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گزیدن کژدم. (تاج المصادر بیهقی). گزیدن کژدم کسی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

کی. [ک َی ی] (ع اِ) علامت و نشان سوختگی در پوست. داغ. (ناظم الاطباء). «کی » در اصل «کَوْی » بود واو را قلب به «یا»کردند، و عامه آن را به صورت اصل آن به کار برند. (از اقرب الموارد). داغی که با آهن تافته و جز آن بر عضوی نهند. (ناظم الاطباء). در عربی، به معنی داغ باشد که بر دست و پا و اعضای دیگر نهند. (برهان). نشان سوختگی در پوست. داغ. (فرهنگ فارسی معین):
ای در بر سران قویدل نهفته سر
وی بر دل کیان مبارز نهاده کی.
عثمان مختاری.
|| لکه و نشان را هم گفته اند. (برهان).

فرهنگ معین

(ق. ادات استفهام، ضمیر استفهامی) که ¿ چه کس ¿

چه وقت ¿ چه زمان ¿: کی آمد، کی رفت، چگونه، چطور. [خوانش: (~.) (ادات استفهام، ق. استفهام زمان)]

(کَ یا کِ) (ص.) پاک، خالص.

(کَ) (اِ.) پادشاه بزرگ و قهار.

گاه به کلمه ای ملحق شود و قید سازد: پس پسکی، گاه به اسم ملحق گردد و صفت سازد. (به معنی دارنده و صاحب): آبکی. [خوانش: (پس)]

فرهنگ عمید

چه‌وقت؟، چه‌هنگام؟، چه‌زمانی؟،
چگونه؟،

هریک پادشاهان کیانی، مانندِ کیقباد، کیکاووس، کیخسرو،
[جمع: کیان] پادشاه بزرگ، شاهنشاه: کی‌کردار بر اورنگ بزرگی بنشین / می‌گردان که جهان یاوه و گردان استا (دقیقی: ۹۵)،
(صفت) خالص، پاک: شدستم بی‌شک و بی‌شبهه بر وی / پذیرفتم مر او را از دل کی (زراتشت‌بهرام: رشیدی: کی)،

داغ کردن پوست بدن با آهن تفته،
(اسم) جای سوختگی با آهن گداخته،

چه کسی؟، کدام شخص؟،

حل جدول

لقب سلاطین پیشدادی

چه کسی

چه وقت

چه وقت، چه کسی، لقب سلاطین پیشدادی

گویش مازندرانی

چه وقت کی، بازی سرگرمی

فرهنگ فارسی هوشیار

کدام و چه وقت

فرهنگ فارسی آزاد

کَی، تا اینکه- تا- از حروف ناصبه فعل مضارع است،

کَیّ، (کَوی-یَکْوِی) داغ کردن با فلز گداخته- اطو کردن- گَزِیدن (عقرب-مار...)

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری