معنی سر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

سر. [س ُرر] (ع مص) شاد کردن کسی را. (منتهی الارب). مقابل اِحزان. (اقرب الموارد).

سر. [س ُ] (اِ) شرابی باشد که از برنج سازند. (برهان) (جهانگیری). سیکی باشد که از برنج سازند. (لغت فرس). شرابی که از برنج سازند. (رشیدی) (آنندراج):
لفت بخوردم بگرم درد گرفتم شکم
سُر بکشیدم دودم مست شدم ناگهان.
لبیبی.
|| کفش و موزه و امثال آن. (برهان). کفش، و سُرگر بمعنی کفشگر. (جهانگیری). || بعضی گویند کفشی باشد که در روستای خراسان روی آن را از ریسمان سیاه سازند. (برهان). کفشی باشد که در خراسان از ریسمان بافند. (لغت فرس) (رشیدی). کفشی که از ریسمان و پشم سازندش. (شرفنامه ٔ منیری):
مدخلان را رکاب زرآگین
پای آزادگان نیابد سر.
رودکی.
ترتیب خدمت آمدن من بصدر تو
بشکست از آنکه کار سرم نامرتب است.
سوزنی.
کیک در پاچه ٔ من افکندی
وینکت سنگ درفتاد به سر.
انوری.
|| نام نوعی است از ماهی که طول آن یک گز باشد و خرطومی بزرگ دارد مانند پیکان تیر و اکثر حیوانات را بدان گزند رساند. (برهان) (جهانگیری). || نام جوششی است که بر اعضا پهن شود و بشره را سرخ گرداند و آن را بعربی شری خوانند. (برهان). نام جوشش که بر اعضا پهن شود. (رشیدی). جوششی است که از غلبه ٔ خون بر اعضای پخش شود و آن را بتازی شرا خوانند. (آنندراج). || مخفف «سرخ ». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). رنگ سرخ. (برهان) (جهانگیری). || نوعی از رقص باشد شبیه به ارغشتک. (برهان). نوعی از رقص. (رشیدی). نوعی از رقاصی باشد شبیه به ارغشتک. (جهانگیری). || ناودان که در بامهای خانه بجهت آب باران نصب کنند. (برهان). نوعی از ناودان. (جهانگیری).

سر. [س ِرر] (اِخ) وادیی است در بطن حله. (از آنندراج) (از معجم البلدان).

سر. [س ِرر] (اِخ) روستایی است به یمن. (آنندراج) (منتهی الارب) (معجم البلدان).

سر. [س ِرر] (اِخ) موضعی است به نجد. (منتهی الارب).جایگاهی است به نجد در دیار اسد. (معجم البلدان).

سر. [س ِرر] (اِخ) وادیی است بین هجر و ذات العشر در راه حاجیان بصره، طول آن مسافت سه روزه راه است. (آنندراج) (منتهی الارب) (معجم البلدان).

سر. [س ُرر] (اِخ) ناحیه ای است از نواحی ری که دارای چندین قریه میباشد. (معجم البلدان).

سر. [س ُرر] (اِخ) موضعی است بحجاز بدیار مزینه. (منتهی الارب). جایگاهی است در حجاز از برای مزینه در نزدیکی جبل قدس. (معجم البلدان).

سر. [س ِرر / س ِ] (از ع، اِ) رازپوشیده. (غیاث اللغات) (آنندراج). نهان. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). راز پوشیده، خلاف جهر. (منتهی الارب). آنچه انسان آن را در نفس خود پوشیده دارد، از کارها که عزم دارد بر آن، و گویند: صدور الاحرار، قبور الاسرار. (از اقرب الموارد):
کس فرستاد به سر اندر عیار مرا
که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا.
رودکی.
چون بنزدیک قوس رسید سر ضمیر خویش به اظهار آورد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
در سر سلطان بمن گفت تا مرد قویدل شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). طالب و صابر و بر سر دل خویش امین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
سرّ تو دیگر بد آشکار دگر
سرّ یکی بود و آشکار مرا.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 11).
گر جز که دین توست و رسول تو در دلم
ای کردگار خلق به سرّم تو عالمی.
ناصرخسرو.
سر دل هر بنده خدا میداند
خود را تو در این میانه انباز مکن.
خواجه عبداﷲ انصاری.
ممکن است... به آنچه واقفست از سر من او را بیاگاهاند. (کلیله و دمنه).
به سر عطسه ٔ آدم بسنه الحوا
بهیکلش که یداللَّه سرشت زآب و تراب.
خاقانی.
چو خاقانی نداند کاین چه سرّ است
جواب این سخن گفتن روا نیست.
خاقانی.
مرا بر سرّ گردون رهبری نیست
جز آن کاین نقش دانم سرسری نیست.
نظامی.
تو همی خواهی که دانی سرّ عشق
کس بدین سر نیست داناچون کنی.
عطار.
بانگ آمد روز صحرا سوی شهر
طرفه بانگی از ورای سر و جهر.
مولوی.
هر آن سرّی که داری با دوستان در میان منه. (گلستان سعدی).
گر مرشد ما پیر مغان شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سرّی ز خدا نیست ؟
حافظ.
|| نهان. آنچه پوشیده شود. (اقرب الموارد). نهانی. پنهان: رسول خوارزمشاه را در سر گفت که این چه اندیشه های بیهوده است که خداوند ترا می افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 684).
در سر و در علانیه کردم گناه و داشت
از سرواز علانیه ٔ من خبر خبیر.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 170).
چون آنجا رسید در سر به وی کس فرستاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
گفت نتوانم به این افسون که من
رو بتابم زَامر او سر و علن.
مولوی.
|| ما یوم حلیمه بسر؛ مثلی است که برای چیز آشکارا زنند، و حلیمه دختر حارث بن ابی شعر غسانی است. (از اقرب الموارد). || خط و شکن کف دست. (منتهی الارب). خط در کف و پیشانی. (اقرب الموارد). || جوف هر چیزی. || خالص و گزین نسب و بهترین آن و خالص هر چیزی. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || میانه ٔ چیزی. (از آنندراج) (از منتهی الارب). || میانه ٔ وادی و بهترین جای در وی. ج، اسره. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب). || طریقه. (اقرب الموارد). || شب اول ماه یا آخر ماه یا میانه ٔ ماه. || اصل. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || زمین نیکو. || جماع. (آنندراج) (منتهی الارب) (دهار). || نکاح. || افشای نکاح. || زنا. || نره ٔ مرد. || فرج زن. (آنندراج) (منتهی الارب). || در اصطلاح عرفا لطیفه ای است مودع در قالب مانند ارواح و محل مشاهده است، چنانکه ارواح محل محبت است و قلوب محل معارف، و سر الطف از روح است و روح اشرف از قلب و گاه اطلاق می شود بر آنچه مابین بنده و حق است و گفته اند «صدور الاحرارقبور الاسرار». در طرائق است که سر در لغت بمعنی کتمان است و جمع آن اسرار است و سریره هم بمعنی کتمان است و جمع آن سرائر است.
لاهیجی گوید سر را از آن جهت سر گویند که غیر از اصحاب و ارباب قلوب ادراک آن نمی توان کرد و گاهی مراد با قلب بکار برده اند. مولوی گوید:
یار با یار خودش بنشسته شد
صد هزاران لوح سر دانسته شد
لوح محفوظ است پیشانی ّ یار
راز کونینش نماند آشکار.
قیصری گوید روح انسان را به اعتبار آنکه ارباب قلوب و راسخین در علم انوار آن را درک میکنند سر گویند که دیگران درنیابند. در کتاب اللمع است که سر چیزی است که حق آن را پنهان کرده است و مردمان را بدان دسترسی نیست. در کشاف است که سر اطلاق بر دو امر میشود یکی ضد علانیت و دیگری قلب. امیر قاسمی گوید:
تا سر الهی ز ملاهی نشناسی
نسناس ندانی بحقیقت ز اناسی
اسرار خرابات هم از پیر مغان پرس
این قصه سماعیست مکن فکر قیاسی.
(از فرهنگ مصطلحات عرفاء سجادی ص 218).
سر را تقسیمات و درجاتی است:
1- سرالحال، آنچه شناخته شود از مراد خدای متعال در آن حال سرالحال گویند. شاه نعمت اﷲ گوید:
گر بدانی مراد حق در حال
سر حالت عیان شود در حال.
2- سرالحقیقه؛ سر حقیقت عبارت است از افشا ناکردن از حقیقت حق در هر شی ٔ و آنچه فانی نمی شود از حقیقت در هر چیزی. شاه نعمت اﷲ گوید:
سر حق در هر یکی بیند ولی
میکند افشای سر حق ولی.
3- سرالسر؛ چیزی است که مخصوص بخداوند است مثل علم بتفصیل حقایق در اجمال احدیت و جمع و اشتمال آن حقایق بر شکلی که هست «و عنده مفاتح الغیب لایعلمها الاهو». (قرآن 59/6).
4- سرالعلم، حقیقتی است که جان عالم است زیرا علم عین حق است در حقیقت اگرچه غیر اوست به اعتبار. شاه نعمت اﷲ گوید:
در حقیقت علم عین حقست (؟)
معتبر از غیر میگوید حقست.
5- سرالقدر؛ سر قدر عبارت است از آنچه حقی داند از هر عیبی در ازل و احوال آن عین و هرآینه آنچه اقتضای آن عیان بود ظاهر شود بر وی در زمان وجود آن عین در خارج و حکم تابع علم بود. شاه نعمت اﷲ گوید:
چون قوابل جمال بنمودند
مستعدان سؤال فرمودند
طلب فعل نیک و بد کردند
هر یکی حکم خود بخود کردند
گر در آتش روند اگر در آب
خود طلب کرده اند آن دریاب.
6- سر تجلیات، شهود هر چیزی را در هر چیز سر تجلیات نامند. شاه نعمت اﷲ گوید:
ای یکی در هریکی پیدا نگر
یک نظر در چشم مست ما نگر.
لاهیجی گوید: و اشتمال هر تجلی مر جمیع تجلیات را در اصطلاح سرالتجلیات میگویند. در کشاف است که سرالتجلیات عبارت از شهود هر چیزی است وآن به انکشاف تجلی اول است برای دل که در نتیجه مشاهده کند احدیت جمعیه را در میان تمام اسماء از جهت اتصاف هر اسمی به جمیع اسماء از جهت اتحاد آنها بالذات با احدیت و امتیاز آنها به تعیناتی که ظاهر میشود در اکوان.
7- سرسرالربوبیت، عبارت از ظهوری است وجود اعیان و صور اعیان از جهت مظهریت رب قائمند بذات رب و رب ظاهر است به تعینات اعیان و اعیان معدوم اند بحال خود در ازل لاجرم سرالربوبیت سری باشد که اگرظاهر شود ربوبیت باطل نشود. (فرهنگ مصطلحات عرفاء سجادی صص 218- 221).

سر. [س ُرر] (ع اِ) آنچه بریده شود از ناف کودک. ج، اَسِرَّه. (آنندراج) (منتهی الارب). آنچه دایه ببرد از ناف. ج، اسره. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد).

سر. [س َرر] (ع مص) چوب دراز در زیر سنگ آتش زنه کردن تا آتش بگیرد. || چوب نهادن در میان آتش زنه. (منتهی الارب). چوب را در طرف سنگ آتش زنه گذاشتن تا بدان آتش گیرد، و آن هنگامی است که میان تهی باشد، گویند: «سر زندک فانه اسر»؛ ای اجوف. (اقرب الموارد). || شادباد گفتن کسی را. (منتهی الارب): سر فلاناً سراً؛ حیاه بالمسره. (اقرب الموارد). || ناف بریدن کودک را. (منتهی الارب). ناف کودک بریدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). || سرنیزه زدن بر ناف. (منتهی الارب). بر ناف زخم زدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). || بیمار ناف گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

سر. [س َ] (اِ) پهلوی «سر»، اوستا «سره » «بارتولمه 1565» «نیبرگ 202»، در پهلوی «اسر» (بی سر، بی پایان)، هندی باستان «سیرس » (رأس)، ارمنی «سر» (ارتفاع، نوک و قله، نشیب)، کردی، افغانی، بلوچی و سریکلی «سر»، استی «سر»، وخی، سنگلیچی و منجی «سر»، گیلکی «سر»، فریزندی، یرنی و نطنزی «سر»، «کتاب 1 ص 288»، سمنانی، سنگسری و لاسگردی «سر»، سرخه یی «سر»، شهمیرزادی «سر» (کتاب 2 ص 185)، اورامانی «سر» (کتاب اورامان 126). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). بعربی رأس. (برهان).معروف که ترجمه ٔ رأس باشد. (آنندراج):
سپاهی چو دارد سر از شه دریغ
بباید همی کافت آن سر به تیغ.
بوالمثل.
کی خدمت را شایم تا پیش تو آیم
با این سر و این ریش چو پاغنده ٔ حلاج.
ابوالعباس.
همان بددل و سفله و بی فروغ
سرش پر ز کین و زبان پر دروغ.
فردوسی.
چو از وی کسی خواستی مر مرا
بجوشیدی از کینه مغز سرا.
فردوسی.
چنین و چنان هر چه دادیم رای
سران را سر آوردمی زیر پای.
فردوسی.
سخن تا نگویی بود زیر پای
چو گفتی ورا برسر توست جای.
فردوسی.
از همه خلق دل من سوی او دارد میل
بیهده نیست پس از آن کبر که اندر سر اوست.
فرخی.
صنما گرد سرم چند همی گردانی
زشتی از روی نکو زشت بود گردانی.
منوچهری.
نوروزماه گفت بجان و سر امیر
کز جان دی برآرم تا چند گه دمار.
منوچهری.
برید سری را که سران را سر بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 186).
سر دشمن آنکو برآرد بماه
فروافکند خویشتن را بچاه.
اسدی.
سر خصم اگر بشکند مشت تو
شود نیز آزرده انگشت تو.
اسدی.
نگهبان سرت گشته ست اسرار
اگر سَر بایدت سِر را نگه دار.
ناصرخسرو.
که چون وقتی غروری در سر او شدی یا خیانتی اندیشیدی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 92).
عقل را گه کله نهد بر سر
تا سر اندر سر کلاه کند.
سنایی.
قماری زنم بر سر و پای آنگه
ز سر پای سازم بپا میگریزم.
خاقانی.
در سر داری که در سر افسر داری
وَاندر سر آن شوی که در سر داری.
؟ (از ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
از آن غم دستها بر سر نهاده
ز دیده سیل طوفان برگشاده.
نظامی.
سر خود را بفتراکت سپارم
زفتراکت چو دولت سر برآرم.
نظامی.
نصیحت پادشاهان کسی را مسلم است که بیم سر ندارد و امید زر. (گلستان سعدی).
از غایت بیخوابی پای رفتنم نماند سر بنهادم و دل از جان برکندم. (گلستان سعدی).
طاقت سر بریدنم باشد
وز حبیبم سرِ بریدن نیست.
سعدی.
علم دین را بجای جان باشد
سر بی علم بدگمان باشد.
اوحدی.
پوستین پاره ای ز دوشم کم
مثل است اینکه سر فدای شکم.
شیخ بهایی.
|| تن. نفر. کس. فرد: فزون از هزار سر برده بیاورند [سپاه مروان از موقان آذربایجان] و بر مسلمانان بخشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
هر آنکس که بد کاردیده سری
به بخشید بر هر سری کشوری.
فردوسی.
و جزیه ٔ سرها از کسانی که جزیه گزار بودندی از طبقات رعایا بر سه نوع ستدندی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 93).
هر سر که سر کشیده ز فرمان تو سرش
در زیر ضربت سر آن گاوسار باد.
مسعودسعد.
منقول از مال رؤس که آن بر سبیل شمار سرهاست نه بمساحت. (تاریخ قم ص 123). معاهدان هر سری بیست و چهاردرهم. (تاریخ قم ص 122). و این مشاهره مدتی بر سرهاوضع کرده بودند. (تاریخ قم ص 164). || سردار و مقدم لشکر. (برهان). جمع این معنی را به «سران » کنند. (از برهان). سردار و مقدم. (غیاث). سردار لشکر. ج، سران. (جهانگیری). رئیس. مقدم. مهتر. شریف تر:
بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر.
شاکر بخاری.
ای سر آزادگان و تاج بزرگان
شمع جهان و چراغ دوده و نوده.
دقیقی.
گرازه سر تخمه ٔ گیوکان
پس او همی رفت با ویژگان.
فردوسی.
شهنشاه بنشست با مهتران
هر آنکس که بودند از ایران سران.
فردوسی.
که تا هر که شد کشته از مهتران
سواران جنگی ز ترکان سران.
فردوسی.
چو نزدیکی مرز توران رسید
سران سپه را همه برگزید.
فردوسی.
سر سران سپه باش و پشت پشت ملک
خدایگان زمین باش و پادشاه زمان.
فرخی.
خداوند سلطان روی زمین
سر سروران آفتاب تبار.
فرخی.
بدادش صد و سی هزار از سران
نگهبان لشکرْش نام آوران.
اسدی.
که سالار این بی کران لشکر است
بر این شهسواران خاور سر است.
اسدی.
و اول کسی که پوست او پر کاه کردند مانی زندیق بود. و از این جهت هرکس سر ملحدان و مقدمان و زندیقان باشد پوست او پر کاه شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 47). پس اگر نه چنین است یکی را نصب کنم که بر سر ما باشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 47).
سر سلاطین مسعود کآفرید و سرشت
شکوه و هیبت او کردگار از آتش و آب.
مسعودسعد.
هست او سر احرار و ز پیرامن تختش
تا حشر نگردد صف احرار شکسته.
سوزنی.
مهی است فرخ یعقوب سال را یوسف
عزیز گشته و بر یازده برادر سر.
سوزنی.
از بس که لبهای سران بوسد سم اسبش عیان
چون جویم از نعلش نشان سیمای مرجان بینمش.
خاقانی.
باد سر زلفت از سرآغوش
دستارسر سران ربوده.
خاقانی.
سر گردنان شاه گردون گرای
ز پرگار موکب تهی کرد جای.
نظامی.
شد سر شیران عالم جمله پست
چون سگ اصحاب را دادند پست.
مولوی.
گویند سر جمله ٔ جانوران شیر است و کمترین حیوانات خر. (گلستان سعدی). || بالا که بعربی فوق خوانند چنانکه گویند «بر سر دیوار» یعنی بالای دیوار و «بر سر کوه » یعنی بالای کوه و «بر سر راه » یعنی بر بالای راه و «بر سر دوش » و «بر سر پا» و امثال آن. (برهان). فوق. (غیاث):
دور ماند از سرای خویش و تبار
نه سری ساخت بر سر کهسار.
رودکی.
ریش چون بوکانا، سبلت چون سوهانا
سر بینیش چو بورانی باتنگانا.
ابوالعباس.
سوار بود بر اسبان چو شیر بر سر کوه
پیاده جمله بخون داد جامه را آهار.
عماره ٔ مروزی.
سر و بن چون سر و بن پنگان
اندرون چون برون باتنگان.
بوشکور.
ای منظره و کاخ برآورده بخورشید
تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان.
دقیقی.
اسک، دهی است بزرگ ببراکوه نهاده و بر سر آن کوه آتشیست که دائم همی درفشد شب و روز. (حدود العالم).
نویسنده آهنگ قرطاس کرد
سر خامه برسان آماس کرد.
فردوسی.
سر کوه و آن بیشه ها بنگرید
گل و سنبل و آب و نخجیر دید.
فردوسی.
سر مژّه چون خنجری کابلی
دو زلفش چو پیچان خط بابلی.
فردوسی.
از لب تو مر مرا هزار نوید است
وز سر زلفت هزار گونه ٔ زلفین.
فرخی.
ای میر نوازنده و بخشنده و چالاک
ای نام تو بنهاده قدم بر سر افلاک.
عنصری.
بر سر سرو زند، پرده ٔ عشاق تذرو
ورشان نای زند بر سر هر مغروسی.
منوچهری.
مردم غوری چون مور و ملخ بر سر آن کوه پدید آمدند. (تاریخ بیهقی). و بر سر کوه دخمه هاء عظیم کرده ست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 127). و آبی از سر کوه درمیافتد بسیار وآب آن ناحیت از آن است. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 125). و این ملک بر سر بلندی نشسته بود. (نوروزنامه).
سرتیز چو خار باش تا یار چو گل
گه در بر و گاه در کنارت باشد.
ظهیرالدین فاریابی.
از سر خامه کنم معجزه انشا بخدای
گر چنین معجزه بینندسران یا شنوند.
خاقانی.
سر آل بهرام کز بهر تیغش
سر تیغ بهرام افشان نماید.
خاقانی.
هر فاخته از سر چناری
در زمزمه ٔ حدیث ناری
بر راه فکنده از سر بام
دادی ز سمن بسرو پیغام.
نظامی.
کشیده بر سر هر کوهساری
زمردگون بساطی مرغزاری.
نظامی.
ادب پرور ندیمانی خردمند
نشسته بر سر کرسی تنی چند.
نظامی.
میکرد ز مادر و پدر یاد
شد بر سر خاکشان بفریاد.
نظامی.
هر لحظه راز دل جهدم بر سر زبان
دل میدهد که عمر بشد وارهان بگوی.
سعدی.
گَرَم تو بر سر مویی ملامتی بکنی
گمان مبر که تفاوت کند سر مویم.
سعدی.
آن کس سر نباتی بمن داد که این را بحضرت خواجه رسان چون بحضرت ایشان رسانیدم آن را قبول نکردند من آن سر نبات را باز بهمان کس رسانیدم... در آن ساعت که آن سر نبات را من به دست تو بحضرت ایشان فرستادم گفته بودم که اگر ایشان را ولایت باشد این نبات را قبول نکند. (انیس الطالبین).
تیری بینداخت و بکاسه ٔ زانوی عمر آمد وبروایتی بر سر پستان او. (تاریخ قم ص 291). آن چشمه را دید که آب از سر آن کوه میجوشد. (تاریخ قم ص 77).
سر زلف تو نباشد سر زلف دگری
از برای دل ما قحط پریشانی نیست.
صائب.
|| روی. بالا: و یکی باره دارد که سوار بر سر وی گرداگرد وی بگردد. (حدود العالم).
بدین زور و این برز و بالای تو
سر تخت ایران سزد جای تو.
فردوسی.
دیلمی وار کند هزمان دراج غوی
بر سر هر پرش از مشک نگاریده ووی.
منوچهری.
بگیرند شخار و آهک در آب کنند چنانکه سر انگشت آب بر سر او باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و بر سر آن دکه سایه ها ساخته و در میان گاه آن گنبدی عظیم برآورده. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 138).
ادب پرور ندیمانی خردمند
نشسته بر سر کرسی تنی چند.
نظامی.
به که تهی مغز و خراب ایستی
تا چو کدو بر سر آب ایستی.
نظامی.
گفتند بر سر آب میروی گفت چوب پاره ای بر سر آب میرود. (تذکره الاولیاء عطار).
تا نشد پر بر سر دریا چو طشت
چونکه پر شد طشت در وی غرق گشت.
مولوی.
نه هاونم که بنالم بکوفتی از یار
چو دیگ برسر آتش نشان که بنشینم.
سعدی.
خفتن عاشق یکی است بر سر دیبا و خار
چون نتواند کشید دست در آغوش یار.
سعدی.
|| دهانه. در:
محکم کند سرهای خم تا ماه پنجم یا ششم
وآنگه بساید بافدم آنگه بیارد باطیه.
منوچهری.
|| ابتدا. اول. آغاز:
تا جهان بود از سر آدم فراز
کس نبود از راه دانش بی نیاز.
رودکی.
هر سر ماه آسمان را تاج تارک میشود
چون بصورت شکل فعل مرکبش دارد هلال.
طیّان.
نخستین خدیوی که کشورگشود
سر پادشاهان کیومرث بود.
فردوسی.
سر نامه از دادگر کرد یاد
دگر گفت کاین پند پور قباد.
فردوسی.
بروز خجسته سر مهرماه
بسر برنهاد آن کیانی کلاه.
فردوسی.
چو بودی سر سال نو فرودین
که رخشان شدی در دل از هور دین.
فردوسی.
سر مرز توران درِ شهر ماست
بیکروی از ایشان بما بر بلاست.
فردوسی.
در سروستان باز است بسروستان چیست
اورمزد است خجسته سر سال و سر ماه.
منوچهری.
و هر جای طلب میکردندتا سر هفت روز را اتفاق را ملاحی بدان سوراخ افتاد. (منتخب قابوسنامه). و از سر دره تا پایان درّه طول وعرض تمام درختستان میوه است. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 147).
روز نوروز است امروز و سر سال است
ساتگینی خور و از دست قدح مفکن.
فرخی.
سر سال نو فرخنده کناد ایزد
بر تو و بر من وبر خواجه حسین من.
فرخی.
سر نامه بنام دادگر بود
خدایی کو همیشه باشد و بود.
(ویس و رامین).
آمدیم بسر تاریخ امیر مسعود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). و بر آن قرار گرفت که نخست روز محرم که سر سال باشد رسول را پیش آرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 289).
سر مه دگر هدیه ها با سپاه
گسی کرد شد نزد ضحاک شاه.
اسدی.
سر هفته زآنجا گرفتند راه
رسیدند زی خوش یکی جایگاه.
اسدی.
من سر هر ماه سه روز ای صنم
بی گمان باید که دیوانه شوم.
(نوروزنامه).
تا سال و مهی آمدنی باشد بادات
فرخ سر ماهی و خجسته سر سالی.
سوزنی.
رسیدن سر سال عرب بدین موسم
فزود زینت روی زمین بسبزه و نم.
سوزنی.
سر سال کز گنبد تیزرو
شمار جهان را شدی روز نو.
نظامی.
طراز سر نامه بود از نخست
بنامی کزو نامها شد درست.
نظامی.
سخن را سر است ای خردمند و بن
میاور سخن در میان سخن.
سعدی.
ور نگفتندی چه حاجت آب چشم و رنگ روی
ماجرای عشقم از سر تا بپایان گفته اند.
سعدی (طیبات).
|| بین. میان. کنار:
سرراه بر نامداران ببست
بمردان جنگی و پیلان مست.
فردوسی.
چون پاره ای دگر برفت نگاه کرد دو سوار دید بر سر راه ایستاده. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی). خنیفقان، دیهی بزرگ است و بر سر راه فیروزآباد است و آن را بپارس خنافگان گویند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 134). و در زیر گریوه و سر راه است و سردسیر است. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 123).
آن درخت یعقوب بود که... و نابینا گشت و بر سر راه خانه ساخته است. (قصص الانبیاء ص 70). قومی که ایمان نیاورده بودند بر سر راه نشستند. (قصص الانبیاء ص 94).
دلی از سنگ بباید بسر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود.
سعدی.
گر همه عمر نداده ست کسی دل بخیال
چون بیاید بسر راه تو بیدل برود.
سعدی.
|| کنار. لب. نزد. پیش: و بهرام آن روز بر سر چشمه فرود آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 80). باغبان پادشاه را خبر کرد شاه با بزرگان و داناآن بر سر آن نهال شد. (نوروزنامه). بر سر سفره دشمنان دوست نمایند. (سعدی).
|| طرف. جانب:
گرفتاری ترا باشد بجانم
بدان سر جان خویش از تو ستانم.
(ویس و رامین).
بر این سر باشدت حسرت سرانجام
بر آن سر باشدت وارونه فرجام.
(ویس و رامین).
چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی
که یک سر مهربانی دردسر بی.
باباطاهر.
بر چه گل کم کند همی زین سر
شکرش کم شود سر دیگر.
سنایی.
باشم گستاخ وار با تو که لاشی کند
صد گنه این سری یک نظر آن سری.
عمادی شهریاری.
|| اساس. پایه. اصل:
اگر بردباری سر مردمیست
به نابردباران بباید گریست.
فردوسی.
سر مردمی بردباری بود
سبک سر همیشه بخواری بود.
فردوسی.
رأی دانا سر سخن سازیست
نیک بشنو که این سخن بازیست.
عنصری.
|| زبده و خلاصه و خالص. (برهان). زبده و خلاصه. (غیاث). برتر. بهتر. مقدم:
تو چیزی مدان کز خرد برتر است
خرد بر همه نیکوئیها سر است.
فردوسی.
طاعت اگر اصل همه شکرهاست
علم سر هر شرف و نعمت است.
ناصرخسرو.
سر علمها علم دین است کآن
مثل میوه ٔ باغ پیغمبری است.
ناصرخسرو.
چگونه گویم با سرو هم سری که سری
چگونه گویم با ماه هم بری که بری.
سوزنی.
کنون سر همه ٔ التفاتها آن است
که یک دو سال دهی رخصت صفاهانم.
صائب.
|| جهت. علت. سبب: و گفت گریختن من نه از سر عصیان بود، اما ترسیدم که بدخویان ترا صورتی نماید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 99).... پسرش را ناگاه بکشت از سر جهالت و کودکی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 172).
و ترهات بی مغز و قشور بی لُب که از سر ناانصافی ایراد کرده است. (کتاب النقض ص 419).
ولیکن از سر سیری بود اگر قومی
بترّه بازفروشند مَن ّ و سلوی را.
ظهیرالدین فاریابی.
پسر از سر نفرتی که داشت دلش بر صفات جانب او قرار نگرفتی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
کوه به آهستگی آمد بجای
از سر آن است چنین دیرپای.
نظامی.
|| اسب را نیز به اعتباری سر نویسند همچنان که مرغان شکاری را دست. (برهان). و در گوسفند نیز آمده: پنج هزار سر گاو و گوسفند و هزار سر مادیان. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی). ده سر اسب خراسانی ختلی به جُل و برقع دیبا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). و اسپان گزیده که هر جای بر طویله ها و آخرها بسته بودند... هشتاد هزار سر برآمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 102). و دویست هزار درم بفرمود و ده سر اسب... و پنج سر استر. (تاریخ بخارا). گفت هزار سر کره آورده اند همه روی سپید و چهار دست و پای سپید. (چهارمقاله). فرخی را اسب با ساخت خاصه فرمود و دو خیمه و پنج سر برده. (چهارمقاله).
دادیَم خطی بیک سر گوسفند
از رضای آن خط نوشتی نز غضب.
سوزنی.
صد و بیست سر فیل از آن فتح در مرابط فیلان خاص افزود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). پانزده سر فیل بزخم تیغ و تیر از پای درآوردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
هفت سر گوسفند کم دیدم
غلطم در حساب ترسیدم.
نظامی.
و ایشان با لشکری انبوه و نود سر فیل هر یک مانند کوه بیامدند. (جهانگشای جوینی). و مجیرالملک. با یک سر درازگوش، گاهی از او پیاده و گاهی... (جهانگشای جوینی). بهر چهل سر گوسفند که علف از صحرا خورند یک گوسفند بدهند. (تاریخ قم ص 175). و مقرر گردانید که هر سال یکهزار مثقال طلا با یک سر اسب مسرّج بدو دهد. (تاریخ قم ص 215). || فکر و خیال. (برهان) (غیاث). خیال. (شرفنامه). میل و خواهش. (برهان) (غیاث) (آنندراج). قصد. آهنگ. تصمیم:
کنون روز داد است و بیداد شد
سران را سر ازکشتن آزاد شد.
فردوسی.
نخستین فرستش یکی رهنمون
بدان تا چه بیند بسرْش اندرون.
فردوسی.
همه اندوه دل و رنج تن و دردسری
وین دل مسکین دارد بهوای تو سری.
فرخی.
دلم در جنبش آمد بار دیگر
ندانم تا چه دارد باز در سر.
فرخی.
گر ترا مهتریست اندر دل
ور ترا خواجگی است اندر سر.
فرخی.
بدخو نبدی چونین بدخوت که کرد آخر
بدخوتر از این گشتن خواهی سر آن داری.
منوچهری.
ایزد را عز ذکره تقدیر است در این کارها که آدمی بسر آن نتواند شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 571). امیر جوابی نداد و بسر آن نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب 461).
اندر آن وقت بزرجمهر سر آن نداشت. (منتخب قابوسنامه). شاه پریان را گفت از ارسلانخان هیچ خبری برنمیآید که تا خود سر چه دارد. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی).اگر سر جنگ داری بیرون آی تا من و تو با هم بگردیم. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی).
شب سر خواب و روز عزم شراب
نکند جزکه دین و ملک خراب.
سنایی.
من راکه عقل و فضل و هنر دارم
هیچم نیاورد سر افکارش.
ناصرخسرو.
سر آن داری امروز که بر ما دو حکیم
کار لوزینه کنی ساخته در پی سازی.
سوزنی.
تا وصل تو زآن جهان نیاید
دل را سر این جهان مبینام.
خاقانی.
سر معشوق داری سر درانداز
که عاشق زحمت سر برنتابد.
خاقانی.
ندارم سر تاج و سودای تخت
که ترسم شبیخون درآید بتخت.
نظامی.
هنوزت در سر از شاهی غرور است
دریغا کاین غرور از عشق دور است.
نظامی.
و اتسز بر عادت مستمر سر خلافت میداشت سلطان ادیب صابر را به رسالت نزدیک او فرستاد. (جهانگشای جوینی).
نداندکه ما را سر جنگ نیست
وگرنه مجال سخن تنگ نیست.
سعدی.
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی
ما بغیر از تو نداریم تمنای دگر.
سعدی.
شنیدم که با بندگانش سر است
خیانت پسند است و شهوت پرست.
سعدی.
دل کز طواف کعبه ٔ کویت وقوف یافت
از شوق آن حریم ندارد سر حجاز.
سعدی.
تو خلقی را پریشان چرا میکنی مگر سر پادشاهی نداری. (سعدی).
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی.
سعدی.
مرا طبع از این نوع خواهان نبود
سر مدحت پادشاهان نبود.
سعدی.
خصم ترا سر شغب هست ولیک نیستش
دستگه معارضه با تو و پای معرکه.
سلمان ساوجی.
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست بکاری زنم که غصه سر آید.
حافظ.
بسامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
بدرمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم.
حافظ.
عذری بنه اول که تو درویشی و اورا
در مملکت حسن سر تاجوری بود.
حافظ.
بمی عمارت دل کن که این جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت.
حافظ.
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت.
حافظ.
کسی که از در تقوی قدم برون ننهاد
به عزم میکده اکنون سر سفر دارد.
حافظ.
|| زور و قوت. (برهان) (غیاث).
- آب از سر گذشتن. رجوع به ترکیبات آب شود.
- آن سر، آخرت. مقابل این سر:
بدان سر چون شوم پیش خدایم
چو عذر آرم چه پوزشها نمایم.
(ویس و رامین).
وگر با او خورم در مهر زنهار
چه عذر آرم بدان سر پیش دادار.
(ویس و رامین).
گلیمی که باشد بدان سر سیاه
بگردد بر این سر سپید این مخواه.
اسدی.
عمر تو ببینی که یکی راه دراز است
دنیاست بر این سر بر و عقبات بر آن سر.
ناصرخسرو.
باشم گستاخ وار با تو که لاشی کند
صد گنه این سری یک نظر آن سری.
سنایی.
ای دل ار خواهی که یابی رستگاری آن سری
چون نسازی فقررا لعل کلاه سروری.
سنایی.
کار به تدبیرنیست بخت بزورآوری
دولت و جاه آن سریست تا که کند اختیار.
سعدی.
سری دارم چو حافظ مست لیکن
بلطف آن سری امیدوارم.
حافظ.
- از سَرِ ز سَرِ، از روی. بسبب. بخاطر:
لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد. (سعدی).
نظر خدای بینان ز سر هوا نباشد
سفر نیازمندان ز سر خطا نباشد.
سعدی.
این سخن از سر دردیست که من میگویم.
اوحدی.
حافظا سجده به ابروی چو محرابش بر
که دعایی ز سر صدق جز آنجا نکنی.
حافظ.
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت.
حافظ.
- از سر، ز سر، از نو. بتازگی. دوباره:
زمانه نو شد و گیتی ز سر جوانی یافت
امیر به شد و اینک بباده دارد رای.
فرخی.
بوستانی که بدو آب همی راه نیافت
تازه گشت از سر و ره یافت بدو آب روان.
فرخی.
رسم بهمن گیر و از سر تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک بادت عز و بیداری تنه.
منوچهری.
هزار سال ترا عمر باد در اعزاز
که گر شمار غلط گردد از سر آغازی.
سوزنی.
بازگو از سر اگرچه قافیت ایطا شود
میر عالم زین دین زیبا ولی النعمتی.
سوزنی.
کنیزک چون این مقدمات تقریر کرد تغیر و تأثر از سر تازه شد. (سندبادنامه ص 145).
- از سر باز کردن، دور کردن. (آنندراج از بهار عجم). راندن. دفع کردن:
تا ترا از سر من باز کند
مجد دین بوالحسن عمرانی.
انوری.
- از سر چیزی درگذشتن، ترک کردن. (آنندراج) (بهار عجم). گذاشتن. واگذاشتن: دیگر عادت ملوک عجم چنان بودی که از سر گناهان درگذشتندی الا از سه گناه. (نوروزنامه). نجاشی را خوش آمد و از سر خون او درگذشت. (قصص الانبیاء ص 213). ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت. (گلستان).
افسوس بر این عمر گرانمایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم.
سعدی.
طبعی بهم رسان که بسازد بعالمی
یا همتی که از سر عالم توان گذشت.
کلیم.
- از سر گرفتن، از نو آغاز کردن: و آنچه رفته بود از نماز هیچ حساب نکرد و نماز از سر گرفت. (قصص الانبیاء ص 237).
شه از دلنوازیش در بر گرفت
سخنهای پیشینه از سر گرفت.
نظامی.
دگر ره راه صحرا برگرفتی
غم آن دلستان از سر گرفتی.
نظامی.
به تیغ اگر بزنی بیدریغ و برگردی
چو روی بازکنی دوستی ز سر گیرند.
سعدی.
وادی پیموده را از سر گرفتن مشکل است
چون زلیخا عشق میترسم جوان سازد مرا.
صائب.
- از سر نهادن، واژگون کردن. (آنندراج). در بیت زیر بمعنی از سر بدرکردن. ترک کردن:
تا نپنداری کآشفتگی از سر بنهاد
تا نگویی که ز مستی به خبر بازآمد.
سعدی.
- بر سرِ، در حضورِ. پیش ِ:
که آرَمْت با دخت ناپاک تن
کنم رازتان بر سر انجمن.
فردوسی.
سخن کآن گذشت از زبان دو تن
پراکنده شد بر سر انجمن.
اسدی.
و بر سر ملا هیچکس را پند مده.
(منتخب قابوسنامه).
آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع
پیش شهدا دست من و دامن زهرا.
ناصرخسرو.
بر سر خلق مر او را چو وصی کرد نبی
این به اندوه در افتاد ازو آن به زحیر.
ناصرخسرو.
پسر را گفت چون من بر سر انجمن اشراف تو را کار فرمایم مرا ناواجب پاسخ کن. (مجمل التواریخ).اگر سالی بر سر جمعی سخن گفتی تکرار کلام نکردی. (سعدی).
بسی بر سر خلق پاینده دارد
سرش سبز و رویش برحمت سفید.
سعدی.
این را بستان و فردا بر سر دیوان که همه مؤدیان و دهندگان خراج حاضر باشند تو این مبلغ رابحصه ٔ خراج خود بده. (تاریخ قم ص 162).
- بر سر، بعلاوه. باضافه:
چو سی سال بگذشت بر سر دو ماه
پراکنده شد فرّ و اروند شاه.
فردوسی.
بسه سال و سه ماه بر سر سه روز
تهی گشت از آن تخت گیتی فروز.
فردوسی.
که هرمز به ده سال و بر سر دو سال
یکی شهریاری بود بی همال.
فردوسی.
و آنچه یافتندی بغارت بردندی و بر سری مردم را مصادره کردندی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 133).
شد ز گنج وزیر بدگوهر
گوهرش بازداد و زر بر سر.
نظامی.
گاو را بفروخت حالی خر خرید
گاویش بود و خری بر سر خرید.
عطار.
- || حامی. حافظ. نگهبان:
نگین و تیغ و تاج و تخت و ملک و گنج با لشکر
همه برسان فرزندند سلطانْشان پدر بر سر.
؟ (از ترجمان البلاغه ٔ رادویانی).
- سراسر، همگی. تمامی. همه:
سران را ز لشکر سراسر بخواند
سپه سوی قاچارباشی براند.
فردوسی.
- سربسر، تماماً. کلاً. همگی:
مرد را گشت گردن و سر و پشت
سربسر کوفته بکاچ و بمشت.
عنصری.
- همسر، هم بحث. هم سخن. مصاحب. برابر:
چگونه گویم با سرو همسری که سری
چگونه گویم با ماه همبری که بری.
سوزنی.
سر آن بهتر که او همسر ندارد
گهر آن به که هم گوهر ندارد.
نظامی.
که باشد زبون خراجی سری
که همسر بود با بلنداختری.
نظامی.
- || شوی. زن. زوجه. رجوع به همسر شود:
وآن همسر عزیز که از عده دست داشت
خواهد که بازبسته ٔ عقد فلان شود.
سعدی.
- یکسر، مستقیم. بدون انحراف و توقف: بوسهل زمین بوسه داد و بازگشت و یکسر بدیوان خواجه آمد. (تاریخ بیهقی).
- || یکباره. یکبارگی. جملگی:
مر او را به نیکی و خلعت رسان
که تا روز گیرند یکسر کسان.
اسدی.
ز چین تا دگرباره اقصای چین
بفرمان او باد یکسر زمین.
نظامی.
جهان وام خویش از تو یکسر برد
به جرعه فرستد بساغر برد.
نظامی.
پیاده دویدند یکسر سپاه.
سعدی.
- یکسره، کُلاً. تماماً. جمله. جملگی:
همه یکسره زار بگریستند
بدان شوربختی همی زیستند.
فردوسی.
چو داری پیاده سپه یکسره
بود جای پیکار کوه و دره.
اسدی.
- بر سر آوردن، پایان دادن. نابود کردن:
که دارنده و بر سر آرنده اوست
زمین و زمان را نگارنده اوست.
فردوسی.
- || رسیدن. غالب آمدن. غلبه کردن:
عامه بر من تهمت دینی و فضلی می نهند
بر سرم فضل من آورد اینهمه شور و جلب.
ناصرخسرو.
- بر سر زبان بودن (افتادن)، معروف شدن: چنانکه زیادت از صد انگور را نام بر سر زبانها بگویند. (نوروزنامه).
- بر سر کاری (چیزی) رفتن (شدن، گرفتن)، مشغول شدن. سرگرم شدن:
که در آن ثغر بزرگ خلل خواهد افتاد... بشتافت تا بزودی بر سر کار رود. (تاریخ بیهقی). چنانکه هیچ بدگمانی نماند او را بسر کار شویم. (تاریخ بیهقی).
ای ترک همی بازشود دل بسرکار
آن خویله کرده ست که ورزید همی پار.
فرخی.
یکی را بر در کرد و یکی را خلقت کرد باز بر سر عمل رفت. (قصص الانبیاء). یا زلیخا خطا کردی مرا توبه کنی و استغفار کن و دیگر بر سر گناه مشو. (قصص الانبیاء ص 74).
هر که تو بینی ز سپید و سیاه
بر سر کاریست درین کارگاه.
نظامی.
هزارش بیشتر صاحب خبر بود
که هر یک بر سر کاری دگر بود.
نظامی.
پس دیگرباره بر سر شرب رفتند و بقیه روز به لهو و لعب گذرانیدند. (تاریخ قم ص 248).
- بر سر چیزی بودن، پای بند بودن. متعهد بودن:
اگرچه مهر بریدی و عهد بشکستی
هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندیم.
سعدی.
- بر سر کسی رفتن، پیش آمدن. حادث شدن:
هر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست
بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست.
سعدی.
گر آنچه بر سر من میرود ز دست فراق
علی التمام فروخوانم الحدیث یَطول.
سعدی.
از آنچه بر سر او رفته بود اعادت کرد. (سعدی).
- بر سر نهادن، سخت تکریم و تواضع کردن. از دل و جان اطاعت کردن:
مثال شاه را بر سر نهادیم.
نظامی.
- به سر آمدن، سپری شدن. طی شدن. پایان یافتن:
که بر من زمانه کی آید بسر
که را باشد این تاج و تخت و کمر.
فردوسی.
ز دستور فرزانه ٔ دادگر
پراکنده رنج من آمد بسر.
فردوسی.
- بر سر آمدن، واقع شدن. حادث شدن. به انتهارسیدن. تمام شدن:
بر سر اولاد آدم هر چه آید بگذرد.
سعدی.
- به سر آمدن زمان، به انتها رسیدن. منتهی شدن:
کسی را که آید زمانش بسر
ز مردی بگفتار جویدهنر.
فردوسی.
ز قلعه های دگر گر یکان یکان شمرم
شود دراز و نیاید بعمر نوح بسر.
عنصری.
که کافرنعمت بی وفا [علی حاجب] را فرو گرفتند و مراد وی در دنیا بسر آمد. (تاریخ بیهقی). دولت سیمجوریان بسر آمد و از یک بد که بدو رسید پای ایشان دیگر در زمین قرار نگرفت. (تاریخ بیهقی).
چون مدت ایشان بسر آمد جبرئیل بیامد و گفت. (قصص الانبیاء ص 95). روز دور است و وعده ٔ او بسر نیامده است. (قصص الانبیاء ص 105).
جهاندار گفتا از این درگذر
که آمد مرا زندگانی بسر.
نظامی.
چو پیمانه ٔ عمرش آمد بسر
بر او نیز هم تنگ شد رهگذر.
نظامی.
چو روز بینوایی بر سر آید
مرادت خود بزور ازدر درآید.
نظامی.
چه عظیم حالتی که خلق کشف نتواند کرد و زبان وصف آن نداند و این قصه بسر نیامد. (تذکره الاولیاء عطار).
امیدوار چنانم که کار بسته برآید
وصال چون بسر آمد فراق هم بسر آید.
سعدی.
در این خیال بسر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سیاهت بسر نمی آید.
حافظ.
- به سر آوردن، بپایان بردن. به انتها رساندن:
چنین گفت کای داور دادگر
همه رنج و سختی تو آری بسر.
فردوسی.
بکافور گفت ای بد بی هنر
کنون رزم را بر تو آرم بسر.
فردوسی.
با هر که وفا کرد وفا را بسر آورد
بس نیک بود در ملکان نیک وفایی.
منوچهری.
غم موجود و پریشانی معدوم ندارم
نفسی میزنم آسوده و عمری بسر آرم.
سعدی.
- به سر بردن، بپایان رساندن. طی کردن:
بزرگان و ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی بسر برند و راه مصلحت سپرند. (تاریخ بیهقی). شیرویه... بر پدرخروج کرد و او را بکشت و سال بسر نبرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی). بفرمود تا ایشان پیش سپاه آمدندی و آن جنگ بسر بردندی. (نوروزنامه).
جهان را تازه تر دادند روحی
بسر بردند صبحی در صبوحی.
نظامی.
خیالی بخواهی بسر میبرم
به افسانه عمری بدرمیبرم.
نظامی.
دنیا زنیست عشوه ده ودلستان ولیک
با هر کسی بسر نبرد عهد شوهری.
سعدی.
دمی با غم بسر بردن جهان یکسر نمیارزد
بمی بفروش دلق ما کزین بهتر نمیارزد.
حافظ.
- || سرودن. گفتن:
ثناء حران نیکو بسر توانم برد
هر آنگهی که تو تشبیب شعر من بویا.
آغاجی.
مدیح تومتنبی بسر نیارد برد
نه بوتمام و نه اعشی نه قیس و نه طحوی.
منوچهری.
- || زیستن. زندگی کردن:
که با شاه نوشین بسر برده ام
ترا نیز در بر بپرورده ام.
فردوسی.
هر دم که در حضور عزیزی بسر بری
دریاب کز حیات جهان حاصل آن دم است.
سعدی.
- || انجام دادن:
و مرا [آلتونتاش] فرموده آید تا سالار و پیشرو باشم و آن خدمت بسر برم. (تاریخ بیهقی).امروز این کار بهتر بسر بری. (تاریخ بیهقی).
- || کامل کردن:
من یقین دارم کاین عهد بسر خواهد برد
صاحب سیّد را نیز در این نیست گمان.
فرخی.
نه گاه مهر نیک و بد بداند
نه مهر کس بسر بردن تواند.
(ویس و رامین).
- || بپایان رسانیدن:
یک عشق بسر برده نباشی بتمامی
کآویخته گردی بغم عشق دگربار.
فرخی.
- به سر خواندن، بفتحه خواندن. زبر دادن: و ماانزل علی الملکین، لام را بسر خوانند و گروهی چنین خوانند و ماانزل علی الملکین لام را بزیر خوانند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
- به سر خود بودن، مستقل بودن: و شرح آن چنانست که کتابی بسر خویش است و پادشاهان از خواندن آن استفادت کنند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 60).
- به سرخود، بی نگاهبان. رها کرده. دست بازداشته: از اسب و استر و خر و اشتر رها کرده شده است بسر خود در راه خدا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
- به سر خویش، به تنهایی. (یادداشت مؤلف): و این تره را [بادرنج بویه] بسر خویش مفرح خوانند. (الابنیه عن حقایق الادویه).
- || علیحده. جدا. (یادداشت مؤلف): این سخن دلالت میکند بر اینکه این عضله ای است بسر خویش و... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- به سر درآمدن، بسر اندرآمدن، پیش پا خوردن. (آنندراج از بهار عجم). به رو در افتادن. سکندری خوردن:
چو اسب نبرد اندرآمد بسر
جدا گشت از او سعد پرخاشخر.
فردوسی.
گر نه مستی از ره مستان و شر شورشان
دورتر شو تا بسر درناید اسبت ای پسر.
ناصرخسرو.
باشد که ز نک بسر درآیی
خیری نکنی به خیر تأخیر.
سوزنی.
من مدتی کردم حذر از عشقت ای شیرین پسر
آخر در آمد دل بسر جاء القضا عمی البصر.
سنایی.
کارها بصبر برآید و مستعجل بسر درآید. (سعدی).
- به سر دواندن، دواندن. بسرعت دواندن. مبالغت در دواندن:
قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را
گرد در امید تو چند بسر دوانمش.
سعدی.
میان شهر ندیدی که چون دویدمت از پی
زهی خجالت مردم چرا بسر ندویدم.
سعدی.
- به سر رسیدن، پایان یافتن. تمام شدن. طی شدن:
چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ.
خیام.
- به سر رفتن، بپایان رسیدن. پایان یافتن. تمام شدن:
چو مه روزه فرازآید من خود چه کنم
نکنم دست بمی تا نرود روزه بسر.
فرخی.
هنوز قصه ٔ هجران و داستان فراق
بسر نرفت و به پایان رسید طومارم.
سعدی.
چنین گفت یک ره بصاحبدلی
که عمرم بسر رفت بیحاصلی.
سعدی.
اوقات خوش آن بود که با دوست بسر رفت
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود.
حافظ.
- به سر شدن، بپایان آمدن. طی شدن:
نیم دیگر به تفاریق همی خواهم خواست
تا شمارم نشود یکسره با دوست بسر.
فرخی.
پای اگر در راه ننهی کی شود منزل بسر
رنج تا بر تَنْت ننهی کی شود جان جفت باز.
سنایی.
تا ماه روزه و شب قدر است در جهان
تا عید دررسد چو مه روزه شد بسر.
سوزنی.
کنون نیز چون شد عروسی بسر
برضوان سپردم عروسی دگر.
نظامی.
در این امید بسر شد دریغ عمر عزیز
که آنچه در دلم است از درم فرازآید.
سعدی.
- به سر کاری (چیزی) بازشدن (شدن)، پرداختن بدان. مشغول شدن: اکنون بسر تاریخ باز شویم. (تاریخ بیهقی). چنان صواب دیدم بر سر تاریخ مأمونیان شوم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 681). که وی نیز بسر آن نخواهد شد. (تاریخ بیهقی). چون از این فارغ شدم آنگاه بسر آن بازشوم. (تاریخ بیهقی). فضل پشیمان شد و گفت باز سر نامه شو، مرد سوگند خورد که ننویسم. (تاریخ بخارا).
- به سر کسی (چیزی) بودن، مراقب بودن. آماده بخدمت بودن: بر آن جمله دیدم که ریحان خادم گماشته ٔ امیر محمود بر سر ایشان بود. (تاریخ بیهقی).
- بی سر و پا، متحیر. بحیرت. در حیرت:
ارباب شوق در طلبت بی دلند و هوش
اصحاب فهم در صفتت بی سرند و پا.
سعدی.
- || مفلس. محتاج.
- || بی اسلوب. بی نظام. بی ربط. (آنندراج). بی ادب. فرومایه: فقیر را به بی سر و پایی منسوب گردانند. (سعدی).
- بی سر و سامان، بی برگ و نوا. بی چیز. مفلس.
- || بی قرار:
عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند
خویشتن بیدل و دل بی سر و سامان دیدن.
سعدی.
عاشق سوخته ٔ بی سر و سامان دیدم.
سعدی.
نفسی سرد برآورد ضعیف از سردرد
گفت بگذارمن بی سر و بی سامان را.
سعدی.
- پیرانه سر، هنگام پیری. وقت پیری:
شاید که زمین خرقه بپوشد که چو سعدی
پیرانه سرش دولت بخت تو جوان کرد.
سعدی.
برست آنکه در عهد طفلی بمرد
که پیرانه سر شرمساری نبرد.
سعدی.
شاهد عهد شباب آمده بودش بخواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد.
حافظ.
پیرانه سرم عشق جوانی بسر افتاد
وآن راز که در دل بنهفتم بدرافتاد.
حافظ.
اگر آن طائر قدسی ز درم بازآید
عمر بگذشته به پیرانه سرم باز آید.
حافظ.
- پیرسر، سخت پیر. که سر او سپید شده باشد از پیری:
که با پیرسر پهلوان سپاه
کمر بست و شد سوی آوردگاه
چگونه پسندد ز ما دادگر
که تو رزم جویی ابا پیرسر.
فردوسی.
- جان بر سر چیزی نهادن (کردن)، جان دادن برای او. مردن:
چه دانست کاو جان نهد بر سرش
وز آن کشت نیکو بد آید برش.
فردوسی.
بگفتا نه آخر دهان تر کنم
که تا جان شیرینْش در سر کنم.
سعدی.
عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم
وگر این عهد بپایان نبرم نامردم.
سعدی.
- چشم بر سر راه داشتن، انتظار کشیدن:
چشم ادب بر سر ره داشتی
کلبه ٔ بقال نگه داشتی.
نظامی.
- خیره سر، پررو. وقیح. بی شرم:
زود باشد که خیره سر بینی
بدو پای اوفتاده اندر بند.
سعدی.
رجوع به ذیل همین کلمه شود.
- دردسر، رنج. سردرد. ناراحتی:
جان بفردا نکشد دردسر من بکشید
بیک امروز ز من سیر میائید همه.
خاقانی.
اگرچه هیچ غم بی دردسر نیست
غمی از چشم برراهی بتر نیست.
نظامی.
زن نمیخواست از چنان خطری
تا نبیند بلا و دردسری.
نظامی.
بمهمانیت آوردم گرانی
مبادت دردسر زین میهمانی.
نظامی.
سر چرا بندم چو دردسر نماند
وقت روی زرد و چشم تر نماند.
مولوی.
شراب چون نبود پایدار لذت شرب
ضرورتست که دردسر خمار کشم.
سعدی.
- در سر چیزی کردن، صرف آن کردن. از دست دادن:
در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش
مرغ زیرک بحقیقت منم امروز و تو دامی.
سعدی.
دل و دین درسر کارت شد و بسیاری نیست
سر و جان خواه که دیوانه تأمل نکند.
سعدی.
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را.
حافظ.
چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر این کارو بار خواهم کرد.
حافظ.
- در سر شدن،بر باد رفتن. (آنندراج از بهار عجم). تباه شدن. نابود شدن: و پسرش را بَدَل وی بنزدیک هارون فرستاد و کار بدو جوان رسید و در سر یکدیگر شدند. (تاریخ بیهقی).
زر و سیم آن بنده در سر شود
که با خواجه ٔ خود بداور شود.
نظامی (از آنندراج).
سعدی اگر نام و ننگ در سر او شد چه غم
فارغم اکنون ز سنگ چون بشکستند جام.
سعدی.
ای که دلم بردی و جان سوختی
در سر سودای تو شد روزگار.
سعدی.
- در سر کاری رفتن، صرف شدن. از دست رفتن:
باللَّه که دل از تو بازنستانم
ور در سر کار خود رود جانم.
سعدی.
غالب آن است که ما در سر کار تو رویم
مرگ ما باک نباشد چو بقای توبود.
سعدی.
- راه به سر بردن، طی کردن. پیمودن:
به رهبر توان راه بردن بسر
سر راه دارم کجا راهبر.
نظامی.
- روز بر سر آوردن کسی را (بر کسی)، کشتن. نابود کردن:
گرفتند و بردند بسته چو یوز
بر او بر سر آورد ضحاک روز.
فردوسی.
- سر آب بستن، آب بر روی کسی بستن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 6).
- سر آفتاب، عبارت از طلوع آفتاب. (آنندراج).
- سر ابرو خم کردن، کنایه از اخم رو و بیدماغ [بودن]. (آنندراج):
بکرشمه سر ابرو مکن از بهر خدا خم
که ز محراب تو برشد بفلک نعره ٔ یارب.
میرخسرو (از آنندراج).
- سر از آب بیگانه شستن، کنایه از ملک بیگانه را بتصرف خود آوردن. (آنندراج):
سرآنگه توان زآب بیگانه شست
که از خون خود دست شوید نخست.
میرخسرو (ازآنندراج).
- سر از اطاعت کشیدن، نافرمانی کردن: خبر سیستان بدو رسیده بود که بوعاصم آنجا همی چه کند و سر از طاعت کشیده است. (تاریخ سیستان).
- سر از پا نشناختن، برای شوق یا احترام کسی تعجیل کردن. شتاب کردن.
- سر از چیزی بیرون آوردن، از عهده ٔ آن برآمدن. (غیاث) (آنندراج).
- سر از حکم کسی بیرون آوردن، نافرمانی کردن:
راضی شوم و سپاس دارم
وز حکم تو سر برون نیارم.
نظامی.
- سر از حکم کسی تافتن، از امر او اطاعت نکردن:
که جز خواست یزدان نباشد همی
سر از حکم او کس نتابد همی.
فردوسی.
- سر از خاک برزدن، سر بیرون آوردن. (آنندراج).
- سر از خاک برکردن، رستن. روییدن.
- || سر درآوردن. سر بیرون آوردن:
نرگس رساند مژده که ساغرکشان بچشم
با نامه ٔ سپید سر از خاک برکنند.
وحشی (از آنندراج).
- سر از خط برداشتن (برگرفتن)، کنایه از ابا و سرکشی کردن. (آنندراج):
چه گفت گفت نه سوگند خورده ای بسرم
که هرگز از خط عشق تو برندارم سر.
انوری (از آنندراج).
- سر از خواب برکردن، سر از خواب تهی شدن، کنایه از بیدار شدن. (آنندراج) (بهار عجم).
- سر از خواب درآمدن، بیدار شدن. (آنندراج) (مجموعه ٔ مترادفات ص 72):
سر نرگس آنگه درآید ز خواب
که ریزد بر او ابر بارنده آب.
نظامی (از آنندراج).
- سر از رشته برنیاوردن، سر از رشته بیرون نبردن، کنایه از نفهمیدن حقیقت چیزی. (آنندراج):
هیچکس از رشته ٔ کارم سری بیرون نبرد
نبض من بند زبان گردید جالینوس را.
صائب (از آنندراج).
- سر از زانوی فکر برگرفتن، کنایه از بلند کردن سر از مراقبه. مقابل سر بزانو نشستن. (آنندراج):
مگیر از سر زانوی فکر سر زنهار
که غنچه هر چه طلب کرد در گریبان یافت.
صائب (از آنندراج).
- سر از عنان (فرمان) کسی بیرون بردن (پیچیدن)،اطاعت امر کسی نکردن:
سر از عنان تو گفتم برون توانم برد
کمند بادسرم طرف جیب و دامن شد.
نظیری (از آنندراج).
- سر برآوردن، یاغی شدن. نافرمانی کردن: و رعیت می نالید که از چهار سو دشمنان سر برآوردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی). و هر کجا یکی بود از دعاه و اتباع مزدک سر برآوردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 89).
- || نمایاندن خود را. گردن افراختن: گفتند اگر زنهار بسپاریم تا باشیم اندر میان عرب سر بر نتوانیم آوردن. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
- سر بر خاک نهادن، اطاعت کردن. سجده کردن:
سر نهادند پیش او بر خاک
کآفرین بر چنان عقیدت پاک.
نظامی.
آوریمش بکنج خانه ٔ تو
تا نهد سر بر آستانه ٔ تو.
نظامی.
- سر بر خط (حکم) کسی نهادن، مطیع بودن. فرمانبرداری کردن:
خلافت راجهان بر در نهاده
فلک بر خط حکمت سر نهاده.
نظامی.
- سر بر خط نهادن، اطاعت کردن. (آنندراج) (از غیاث اللغات):
چه کند مالک مختار که فرمان ندهد
چه کند بنده که سر بر خط فرمان ننهد.
سعدی.
اگر سر نهد بر خط سروری
چو نیکش بداری نهد دیگری.
سعدی.
- سر برگرداندن، اعراض کردن. رو برتافتن:
نه بینم جز آن چاره ای در سرشت
که سر برنگردانم از سرنوشت.
نظامی.
- سر به دیوار آمدن، سر به دیوار خوردن، مجازاً، به رنج افتادن.صدمه دیدن. دچار مشکل شدن: پسر کاکویه راسر به دیوار آمد. (تاریخ بیهقی).
اکنون چو برون نهاد از دایره پا
بگذارم تا سرش بدیوار آید.
ظهیرالدین فاریابی.
از رعونت زود بر دیوار می آید سرش
میکشد هر کس که چون خورشید دامن برزمین.
صائب (از آنندراج).
- سر به شیشه ٔ تهی چرب کردن، کنایه از مکر کردن و فریب دادن. (برهان). کنایه از فریب دادن. (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی):
بخواه جام که سر چرب کرد خصم ترا
به شیشه ٔ تهی این آبگینه رنگ خراس.
سیدحسن غزنوی (دیوان چ دانشگاه ص 99).
- سر به فکرت فروبردن، سر بزانوی فکرت نهادن، اندیشیدن. بفکر فرورفتن: سر بزانوی فکرت نهاد و اشک حسرت از فواره ٔ دیده بگشاد. (سندبادنامه ص 253).
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فروبرده بود.
سعدی.
- سر به گریبان فروبردن، اندیشیدن. بفکر فرورفتن: سر تفکر بگریبان حیرت فروبرد. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 93).
- سر خر بودن (شدن)، در تداول، مزاحم بودن.
- || مترسک بودن:
ور بازرسانند بدان مجلس خرم
ایشان سر خر باشند آن مجلس پالیز.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 440).
- سر خویش گرفتن، بخود مشغول و سرگرم شدن: از خانه بیرون رفت و سر خویش گرفت. (سندبادنامه ص 293). درهای شارستان بگشایند سر خویش گیرم. (سندبادنامه ص 329).
چو تو حالی نهادی پای در پیش
بکنجی هر کسی گیرد سر خویش.
نظامی.
تو نیز اگر توانی سر خویش گیر و راه مجانبت در پیش. (گلستان سعدی).
برو هر چه می بایدت پیش گیر
سر ما نداری سر خویش گیر.
سعدی.
- سر در کاری (چیزی) نهادن (کردن)، پرداختن بدان: چون پادشاهی بر وی قرار گرفت سر در نشاط و شراب و کنیزک بازی و تنعم نهاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 78).
- سر درکشیدن، سر برداشتن. عصیان ورزیدن. طغیان کردن: پسر کاکو و همگان که به اطراف بودند سر درکشیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367).
- سر سوی جایی نهادن، روی بدان سوی کردن. بدانسو رهسپار شدن:
درم داد و سر سوی ایران نهاد
کسی را نیامد ز بهرام یاد.
فردوسی.
ورا پهلوان هیچ پاسخ نداد
دژم گشت و سرسوی ایران نهاد.
فردوسی.
نهادند سر سوی هاماوران
زمین کوه گشت از کران تا کران.
فردوسی.
دگرباره سر در بیابان نهاد
بروبوم خود را همی کرد یاد.
نظامی.
با کمال فضل و بلاغت سر در بیابان نهاده است و زمام اختیار عقل از دست داده. (گلستان سعدی). سر در بیابان قدس نهادم. (گلستان سعدی).
- سرفروبردن به کاری (چیزی)، سرگرم شدن بدان. بدان پرداختن: چون در ملک متمکن شد سر در عشرت و شراب خواری و خلوتها ساختن فروبرد و بکام و شهوت راندن مشغول شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 42).
- سر برگردانیدن از...، سرپیچی کردن از. روی برتافتن. اعراض:
مگردان سر از دین و از راستی
که خشم خدا آورد کاستی.
فردوسی.
اگر گردد سرم بر خنجر از تو
بسر گردم نگردانم سر از تو.
نظامی.
بسر گردم نگردانم سر از یار
سری دارم مباح از بهر این کار.
نظامی.
- سر کار خود گرفتن، بخود پرداختن.
- سیلاب از سر گذشتن، غرق شدن. مجازاً، فرصت از دست رفتن. راه چاره بسته گردیدن:
خواب از آن چشم چشم نتوان داشت
که زسر برگذشت سیلابش.
سعدی.
کنون کوش کآب از کمر درگذشت
نه وقتی که سیلاب از سر گذشت.
سعدی.
- شوریده سر، پریشان حال. پریشان خاطر:
چه خوش گفت شیدای شوریده سر
جوابی که باید نوشتن بزر.
سعدی.
- امثال:
ظلم ظالم بر سر اولاد ظالم میرود.
سر بسر کسی گذاشتن.
سر پیری معرکه گیری.
زیر سر کسی را بلند کردن.
سر کسی آویزان بودن.
خرد اندر سر نیست بر سر نیست.
سنایی.
سر بزرگ بلای بزرگ دارد.
هر که راسر بزرگ درد بزرگ.
بریده سر نروید بار دیگر.
(ویس ورامین).
هر جا سریست صدایی است.
بهوش باش که سر در سر زبان نکنی.
زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد.
سر و گوش آب دادن.
سر از پا و پا از سر نشناختن.
سربهوا.
سر خر دندان سگ.
گویی سر آورده.
سر گنجشک خورده است.
سرش بکلاهش میارزد، یا نمیارزد.
سرش بسنگ خوردن.
سرش از خودش نیست.
سردستی گرفتن.
سررشته گم کردن.
سر فدای شکم.
سرش را میان دو گوشش گذاشتن.
سرش به تنش زیادتی کردن.
سرش برود زبانش نمیرود.
سر همانجای نِه ْ که خوردی می.
سر نعل قنبرعلیخان جنگ میکند.
سرش بوی قرمه سبزی میدهد.
سر بریده سخن نگوید، سر بریده بانگ نکند.
سر بزرگ و ریش دراز نشان احمقی است.
سر باشد سامان کم نیاید.
سر بی گناه پای دار میرود اما سر دار نمیرود.
سر بده و سر مسپار.
سرباری ته باری را میبرد.
سر بصحرا نهادن و رفتن.
سرش برود شکمش نمی رود.
اگر خواهی سلامت سر نگه دار.
سری که درد ندارددستمال چه باید، سری که درد نمی کند دستمال مبند.
سرش برای فلان کار درد میکند.
سر جوانمردی راستی است. (جامع التمثیل).
سر بی صاحب تراشیدن.
سر بشکند در چارقد دست بشکند در آستین.
سرش جنگ است اما دلش تنگ است.
سرش به سجده ٔ حق نرسیده.
سرش به دیوار میخورد.
سر مرد برود قولش نمیرود.
سر ما تقدیر خدا.
این سر ما این هم شمشیر تو.
سر کچل و عرقچین.
سر گنده اش زیر لحاف است، قسمت عمده ٔ مطلب نامعلوم است.
سر گاو در خمره گیر کردن، بمشکلی برخوردن.
سر از کاری درآوردن، یا درنیاوردن.
هر دو سر سود است، هر دو سر منفعت است.
سر بی شام زمین گذاشتن، کنایه از گرسنه خوابیدن.
سر سر شدن و پا پا شدن، کنایه از بهم خوردن اوضاع.
سر دندان سفید کردن:
چون بجانم سیاه خواهی کرد
سر دندان سفید کن باری.
انوری.
ز بهر سر اف

فرهنگ معین

(س رُ) [ع.] (اِ.) راز.

(سُ) (اِ.) کفشی که از ریسمان بافند؛ موزه.

(~.) (ص.) سرخ، سرخ رنگ.

(~.) (اِ.) نوعی ماهی.

کار، معامله،

از اعضای بدن شامل گردن به بالا، رییس، مهتر، فکر، اندیشه، زور، قوت، پسوندی است که در موارد ذیل استعمال شود. الف: پسوند زمان: پیرانه سر. ب:پسوند مکان: رامسر.، ~ و دستار نمودن کنایه از: خودنمایی کردن. [خوانش: (سَ رْ) [په.] (اِ.)]

(~.) (اِ.) شرابی که از برنج سازند.

برتافتن (~. بَ تَ) (مص ل.) سرپیچی کردن.

خوردن (سُ. دَ) (مص ل.) لیز خوردن.

به راه (~. بِ) (ص مر.) مطیع، فرمانبردار.

فرهنگ عمید

لغزنده،
(بن مضارعِ سریدن) = سُریدن
* سُر خوردن: (مصدر لازم) [عامیانه]
لیز خوردن، سریدن، لغزیدن،
از روی سرسره یا جای سراشیب خزیدن و فرود آمدن،
* سُر دادن: (مصدر متعدی) [عامیانه] چیزی را در جای صاف و هموار لغزاندن و به جلو راندن، لغزاندن،

نوعی کفش که رویۀ آن ‌را از نخ می‌بافند، گیوه،

(زیست‌شناسی) عضو بدن انسان و حیوان از گردن به بالا که مغز و چشم و گوش و بینی در آن قرار دارد،
[مجاز] آغاز و اول چیزی: سر زمستان، سر سال،
[مجاز] بالای چیزی: سر درخت، سر دیوار، سر کوه،
[مجاز] نوک چیزی: سرِ انگشت، سر سوزن،
(اسم، صفت) [جمع: سران] [مجاز] شخص بزرگ، سرور، رئیس،
* سرآمدن: (مصدر لازم) [مجاز] پایان یافتن، به پایان رسیدن، تمام شدن،
* سر آوردن: (مصدر متعدی) [مجاز] به سرآوردن، پایان دادن، به آخر رساندن،
* سر باز زدن: (مصدر لازم) ‹سر وازدن› [مجاز] سر تافتن، سر برتافتن، نافرمانی کردن، سرپیچی کردن، ابا کردن: عاقلانی که ز زنجیر تو سر وازده‌اند / غافلانند که بر دولت خود پا زده‌اند (صائب: لغت‌نامه: سروازدن)،
* سر برآوردن: (مصدر لازم)
سر برداشتن، سر بلند کردن،
[مجاز] قیام کردن، به‌پا خاستن،
* سر برتافتن: (مصدر لازم) ‹سر تافتن، سر برتابیدن› [قدیمی، مجاز] سرپیچی کردن، نافرمانی کردن،
* سر برداشتن: (مصدر لازم)
سر بلند کردن،
بلند کردن سر از بالش و بستر،
[مجاز] قیام کردن، بر ضد کسی برخاستن، شورش کردن،
* سر برزدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
سر برآوردن و روییدن گیاه از زمین یا برگ و غنچه از درخت، سر زدن،
برآمدن آفتاب،
* سر برکردن: (مصدر لازم) [قدیمی] = * سر برآوردن
* سر بلند کردن: (مصدر لازم) بلند کردن سر خود، سر برافراشتن، سر برداشتن،
* سر پیچیدن: (مصدر لازم) [مجاز] سر تافتن، سر برتافتن، سر برتابیدن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن،
* سر تابیدن: (مصدر لازم) [مجاز] سر تافتن، سر برتابیدن، نافرمانی کردن، سرپیچی کردن، رو گرداندن،
* سر تافتن: (مصدر لازم) ‹سر برتافتن› [مجاز] سر تابیدن، سر برتابیدن، سر پیچیدن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن،
* سر حال: [مجاز]
خوشحال، بانشاط،
تندرست،
* سر خوردن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] از کاری یا چیزی نومید و دل‌زده شدن و از آن صرف نظر کردن،
* سر دادن: (مصدر لازم)
سر باختن، جانبازی کردن، دادن سر در راه کسی،
(مصدر متعدی) [مجاز] رها کردن، ول کردن، آزاد ساختن: دارید سرای کاینه دستی به هم آرید / ورنه سرتان دادم خیزید، معافید (سنائی۲: ۴۰۲)،
* سر درآوردن: (مصدر لازم)
سر از جایی بیرون کردن،
[مجاز] در جایی ظاهر شدن،
* سر درآوردن از کاری: از آن آگاه شدن و بر آن وقوف یافتن،
* سر دواندن: (مصدر متعدی) ‹سر دوانیدن› [عامیانه، مجاز] کسی را معطل و سرگردان کردن و وعدۀ امروز و فردا دادن،
* سر رسیدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
ناگهان از راه رسیدن،
فرارسیدن موعد کاری، فرارسیدن،
* سر رفتن: (مصدر لازم)
[عامیانه، مجاز] پایان یافتن، تمام شدن مدت،
‹از سر رفتن› لبریز شدن مایعی که در حال جوشیدن است از سر ظرف،
* سر زدن: ‹سر برزدن› [مجاز]
سر برآوردن و روییدن گیاه از زمین یا برگ و غنچه از درخت،
برآمدن آفتاب،
* سر زدن به کسی: (مصدر متعدی) بی‌خبر نزد کسی رفتن و از او احوال‌پرسی کردن،
* سر زدن به کاری یا چیزی: (مصدر لازم) [مجاز] آن ‌را دیدن و وارسی کردن،
* سر سپردن: (مصدر لازم) [مجاز] تسلیم شدن، مطیع گشتن، فرمان‌برداری کردن،
* سر فرود آوردن:
سر خم کردن،
خم شدن برای تعظیم،
[مجاز] تسلیم شدن، مطیع گشتن،
* سر کردن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
شروع کردن، آغاز کردن سخن، افسانه، گریه، ناله، یا شکوه: شکوه از خست ارباب دغل سر نکنی / گنج نَبْود هنر این طایفه را در اعداد (صائب: لغت‌نامه: سر کردن)،
با کسی ساختن و به سر بردن، به سر بردن،
[مجاز] با کسی زندگی کردن و مدارا نمودن،
* سر کشیدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
سرکشی کردن، سر زدن،
(مصدر متعدی) آشامیدن چیزی با قدح یا پیاله، به سر کشیدن،
* سر گذر: [عامیانه]
سر کوچه،
کوی، محله،
* سر گرفتن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
آغاز شدن،
درگیر شدن،
* سر وازدن: (مصدر لازم) ‹سر باز زدن› [قدیمی، مجاز] سر تافتن، سر برتافتن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن،
* سر وقت:
اول وقت، به‌هنگام و در موقع معین،
سروقت
* سروبر: [عامیانه]
شکل‌وقیافه،
وضع لباس و پوشاک،
* سروته: [عامیانه، مجاز] اول و آخر چیزی یا جایی،
* سروته یک کرباس بودن: [مجاز] همه از یک قماش بودن، مانند و برابر هم بودن،
* سروسامان دادن: [مجاز] نظم و ترتیب دادن،
* سروسامان: [مجاز]
اسباب خانه، لوازم زندگی،
نظم‌وترتیب و آراستگی در خانه و زندگانی یا در کاری،
* سَروسِر: [مجاز] راز و رابطۀ پنهانی،
* سَروسِر داشتن با کسی: [مجاز] با او رابطۀ پنهانی داشتن،
* سروصدا: [مجاز] دادوفریاد، جاروجنجال، همهمه، صدای‌های درهم و برهم،
* سروصورت: [عامیانه، مجاز]
سروروی، شکل‌وقیافه،
نظم و ترتیب، آراستگی،
* سروصورت دادن: [عامیانه، مجاز] نظم و ترتیب دادن به کاری یا چیزی،
* سروکار: [مجاز]
کار و ارتباط،
معامله، دادوستد،
* سروکار داشتن: [مجاز]
کار داشتن، رابطه داشتن،
دادوستد داشتن،
* سروکله زدن: [عامیانه، مجاز] با کسی بحث کردن، سربه‌سر گذاشتن، بحث و گفتگو کردن برای یاد دادن کاری یا ثابت کردن موضوعی،
* ازسر: (قید) از آغاز، از اول، از نو، دوباره،
* ازسر: (حرف اضافه)
از رویِ،
از راهِ: از سرِ یاری، از سرِ دلسوزی،
* از سر باز کردن: (مصدر متعدی) رفع کردن، رد کردن: ساقیا از شبانه مخموریم / از سرم باز کن بلای خمار (سلمان ساوجی: ۴۷۲)،
* از سر به در کردن: (مصدر متعدی) از سر بیرون کردن، از یاد بردن، فراموش کردن: دل را اگرچه بال و پر از غم شکسته شد / سودای دام عاشقی از سر به در نکرد (حافظ: ۲۹۶)،
* از سر گرفتن: (مصدر متعدی) از نو آغاز کردن، دوباره شروع کردن،
* از سر وا کردن: (مصدر متعدی) رد کردن، دور کردن کسی یا رد کردن کاری به حیله یا بهانه‌ای،
* برسر:
بر روی سر، بالای سر،
(صفت) [قدیمی] برتر،
[قدیمی] بزرگ،
[قدیمی] سردار،
* برسر آمدن: (مصدر لازم) [قدیمی]
برتری یافتن،
پیروزی یافتن، غلبه یافتن،
افزونی یافتن،
* به سر آوردن: (مصدر متعدی) [مجاز] پایان دادن، به آخر رسانیدن،
* به سر بردن: (مصدر متعدی) [مجاز]
به پایان رسانیدن،
(مصدر لازم) روز گذرانیدن،
(مصدر لازم) سازگاری کردن،
* به سر درآمدن: (مصدر لازم) [مجاز]
با سر به زمین خوردن،
لغزیدن و بر زمین خوردن،
* به سر درآمده: [مجاز] لغزیده، کسی که با سر به زمین خورده،
* به سر دویدن: (مصدر لازم) [مجاز]
دویدن در نهایت شتاب و سرعت و از روی علاقه برای رسیدن به مقصدی خاص،
شتاب کردن در اجرای امر و فرمان کسی،
* به سر رسیدن: (مصدر لازم) [مجاز] به پایان رسیدن، به آخر رسیدن، پایان یافتن،
* به سر شدن: (مصدر لازم) [مجاز] به‌سر رسیدن، به پایان رسیدن،
* به سرآمدن: (مصدر لازم) = * سرآمدن

امر پوشیده و نهفته، راز،
* سرّ لدن (لدنی): راز الهی: تا که در هر گوش نآید این سخن / یک همی گویم ز صد سرّ لدن (مولوی: ۱۰۶)،

حل جدول

عضو بالانشین

کله

لقب فرگوسن

لقب فرگوسن، کله، راز، عضو بالانشین، سخن پنهانی، رازبالانشین

سخن پنهانی

راز بالانشین

لقب فرگوسن، کله، راز، عضو بالانشین، سخن پنهانی، راز بالانشین

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

راز

کلمات بیگانه به فارسی

راز

گویش مازندرانی

سر کله، رییس، سرکرد، بزرگ، به آن سوگند هم خورند مثل ته...

سرو، سرخ دار

بی حس – کرخت

سیر، مخالف گرسنه، سیر، واحد وزنی معادل، ۵ گرم

سحر و جادو، راز

چمن، لیز

سبزی سیر، بی میل و سیر

پیشوندی به معنی دوباره، در معادل فارسی

نخست، بالا، همسر، پسوند مکان مثل بنه سر، اضافه و بهره...

فرهنگ فارسی هوشیار

عضو بدن انسان و حیوان از گردن ببالا که مغز و چشم و گوش و بینی و دهان در آن قرار دارد

فرهنگ فارسی آزاد

سِرّ، باطن و درون- قلب- لطیفه ای در قلب و درون انسان (مانند روح و جان) که محل کشف و شهود است

سِرّ، راز- امر پنهان- وسط- اصل- قسمت خوب و خالص هر چیز (جمع: اَسْرار)

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری