معنی دلیل در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

دلیل. [دَ] (ع ص، اِ) راهنما. رهبر. رهنمون. راهنما. (منتهی الارب). راهبر. (دهار). راهبر و راهنما. (غیاث). راه نماینده. (آنندراج). مرشد. (اقرب الموارد). ابن المدینه. (منتهی الارب). بَجده. بلد. قائد. هادی. هَوجَل. (منتهی الارب). ج، أدله. أدلاء. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء): هارون به شگفت بماند و دلیل را فرستادند تا چند در بزد و چراغی آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 524). هارون و فضل بازگشتند و دلیل زر برداشت و برنشستند و برفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 526).
نیست بر عقل میر هیچ دلیل
راهبرتر ز نامه های دبیر.
ناصرخسرو.
ای گمره خیره چون گرفتی
گمراهتری دلیل و رهبر.
ناصرخسرو.
این قوم که این راه نمودند شما را
زی آتش جاوید دلیلان شمااند.
ناصرخسرو.
در پس آن نیز دلیلی بگیر
بر خرد خویش ز کردار خویش.
ناصرخسرو.
این خردکهاست چونش بشناسی
در کل دلیل گردد اجزا.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 18).
اندرافتی به چاه نادانی
چون نیابی بسوی علم دلیل.
ناصرخسرو.
بدین امید عمری می گذاشتم که مگر روزی به روزگاری رسم که بدان دلیلی یابم. (کلیله و دمنه).
تیغت به راه مرگ دلیل است خصم را
واندر چنان رهی نبود جز چنین دلیل.
ادیب صابر.
رفیقان خود را بگاه رحیل
گه از ره خبر داد و گاه از دلیل.
نظامی.
بپرس آنچه ندانی که ذل پرسیدن
دلیل راه تو باشد به عز دانایی.
سعدی.
چراغان دهد گر دلیلی به کس
دوصد باغ نورس بود پیش و پس.
ملاطغرا (از آنندراج).
تا مرا زلفت دلیل دل شد اندر راه عشق
هر زمان با خویشتن گویم اذاکان الغراب.
قاآنی.
الدلیل ثم السبیل. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دلیل راه، راهنمای سفر. راه بر. بَزَق. بَیذَق. کرکز. کرکوز. (ناظم الاطباء):
راه سفر گزینی هر سال و یمن و یسر
با تو دلیل راه و رفیق سفر شود.
مسعودسعد.
به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد.
حافظ.
|| (اصطلاح ملاحی) آنکه کشتی ها را راهنمایی کند. آنکه راهبری کشتی کند. (از اقرب الموارد):
وز بابهای علم نکو دررس
مشتاب بی دلیل سوی دریا.
ناصرخسرو.
|| (اصطلاح طب) هر علامت که راهنمای طبیب باشد به بیماری. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اصطلاح طب) قاروره، و اطباء بول را اختصاص به دلیل داده اند بسبب اینست که دخالت بسیاری بر احوال بدن دارد. (از منتهی الارب). بول رنجور را گویند که طبیب مرض بیماران رااز آن معلوم می کند. (غیاث). آب بیسار. پیسیار. پیشیار. تفسره. سرشک: اگر غلبه صفرا را باشد... تشنگی زیادت باشد... و دلیل رنگین تر. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). علامت وی آن است که نبض خداوند علت سریع باشد و دلیل گرم. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). دلیل او[دلیل خداوند صبا] سپید و رقیق باشد همچون آب صافی. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی) و دلیل [در بیماری مانیا] اندر بیشتر وقتها زیتی تمام باشد و گاه باشد که به سرخی گراید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اگر دلیل رقیق و ناری باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). پس اگر دلیل قوامی دارد و به رنگ سرخ باشد (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
بس طبیب زیرکی زیرا که بی نبض و دلیل
درد هرکس را ز راه نطق می سازی دوا.
سنایی.
حذق تو چنان است که بی نبض و دلیلی
می بازنمایی عرض روح به هنجار.
سنایی.
|| (اصطلاح بنایی) نخستین رج آجر یا موزائیک یا کاشی و جز آن که در هر ضلع فضایی که فرش کردن خواهند بچینند و طراز کنند و سایر آجرها با آن دورج طراز کنند. یک رشته از آجر یا سنگ بر زمین چیده، که طراز کار فرش در دیگر قسمتها شود. || (اصطلاح سراجی) ریسمان باریکی که سراجان و کفش دوزان از سوراخ سوزن گذرانند و ریسمان گنده تر را بدان پیوندند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). || راه. (منتهی الارب) (آنندراج). || بهانه. دست آویز. (یادداشت مرحوم دهخدا). || برهان. (آنندراج). حجت. (دهار). سلطان. ثبت. بینه. نمودار. آوند. مَثَل. نشان. گواه. (یادداشت مرحوم دهخدا): ألم تر اًلی ربک کیف مد الظل و لو شاء لجعله ساکنا ثم جعلنا الشمس علیه دلیلا. (قرآن 46/25)، آیا ندیدی که پروردگارت چگونه سایه را گستراند و اگر می خواست هرآینه آنرا ساکن قرار میداد، سپس آفتاب را بر آن دلیل قرار داد.
ز بسیار اندکی را او نموده
دلیل است اندکی او را ز بسیار.
فرخی.
قول او بر جهل او هم حجتست و هم دلیل
فضل من بر عقل من هم شاهد است و هم یمین.
منوچهری.
اندک بر بسیار دلیل باشد. (کشف المحجوب). دلیل بر او اینکه در هر دو صورت مصلحت است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309). گفت [عبداﷲ] بخدای که دین را بود دلیل آنکه نگرفتم یک درم از دنیا و این ترا معلوم است. (تاریخ بیهقی 187).
دیدن مصطفی است حجت مه
کاین دلیل صواب دیده ستند.
خاقانی.
نمودار نطفه بر راستان
دلیلی است قطعی برین داستان.
نظامی.
دلیل آنک آفتاب خاص و عام است
که شمس الدین و الدنیاش نام است.
نظامی.
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گردلیلت باید از وی رخ متاب.
مولوی.
هر صفتی را دلیل معرفتی هست
روی تو بر قدرت خداست دلایل.
سعدی.
اندک دلیل بسیاری باشد و مشتی نمودار خرواری. (گلستان سعدی چ مصفا ص 67).
فعل هرکس به اصل اوست دلیل.
مکتبی.
- دلیل برهانی، بینه و حجت واضح که مدعی را ملزم کند. (ناظم الاطباء).
- دلیل روشن، برهان و حجت واضح. (ناظم الاطباء): خردمندان اگر استنباط و استخراج کنند تا برین دلیلی روشن یابند ایشان را مقرر گردد که آفریدگار... عالم اسرار است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92). اینک دلیل روشن و ظاهر است که از این پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید. (تاریخ بیهقی ص 392).
- دلیل قاطع، برهانی که مدعی را ملزم کند و قطع گفتگو نماید. (ناظم الاطباء).
- امثال:
به هزار دلیل اولش آنکه باروت نداشتم، سرهنگی از سرباز مؤاخذه و بازپرسی می کرد که چرا هنگام نزدیک شدن دشمن توپ نینداخته است، سرباز گفت به هزار دلیل. سرهنگ گفت دلایل خود را بشمار. گفت اولش اینکه باروت نداشتم، گفت ادله ٔ دیگر ضرور نیست. (امثال و حکم دهخدا).
|| نشانه. علامت: من [آلتونتاش] رفتم و ندانم که حال شما چون خواهد شد که اینجاهیچ دلیل خیر نیست. (تاریخ بیهقی).
گاو باشد دلیل سال فراخ.
سنائی.
ورم غدر کندصورت سرخ
سرخی عضو دلیل ورم است.
خاقانی.
آیت رحمت است کآیت دهر
با دلیل عذاب دیده ستند.
خاقانی.
آری دلیل قوت باران است
آنجا که گرد ماه بودخرمن.
ظهیر.
مهتری درقبول فرمانست
ترک فرمان دلیل حرمانست.
سعدی.
نه دوری دلیل صبوری بود
که بسیار دوری ضروری بود.
سعدی.
|| مصداق. دلیل راستی سخن وحجت. (دهار). || (اصطلاح فلسفه) آن است که از علم به آن علم به شی ٔ دیگر لازم آید، و حقیقت دلیل ثبوت اوسط است برای اصغر و اندراج اصغر است تحت اوسط. (از تعریفات جرجانی). نزد بعضی متقدمان قیاسی بود که کبرای او رائی باشد، و رائی مقدمه ٔ محمود باشد مشتمل بر حکم به آنکه چیزی موجود است یا نیست، یا بودنی است یا نیست، یا کردنی است یا نیست، حکمی عام یااکثری، و هرچند مراد در آن مقدمه کلی بود، اما بر وجه اهمال استعمال کنند، بر این وجه که: الاصدقاء ناصحون، و من طلب و جدّ وجد، و اضاعه الفرصه غصه، و امثال این وقوعش در قیاسی بود که صغرایش شخصی بود، و در اکثر احوال صغری را حذف کنند، چنانکه در اثناء محاورات متداول بود. و این قیاس را دلیل از بهر آن خوانندکه مقدمه ٔ کبری دلیل حصول آن حکم باشد در شخص مذکور. (از اساس الاقتباس ص 338). گاه مرادف با برهان استعمال می شود و آن قیاسی است که مرکب از دو مقدمه ٔ یقینی باشد.و گاه مرادف با قیاس بکار برده می شود و آن حجتی است که مرکب از دو قضیه باشد که بالذات مستلزم نتیجه باشد. و گاه مرادف با حجت بکار برده می شود و آن عبارت از معلوم تصدیقی است که موصل به مجهول تصدیقی باشد. و گاه اراده می شود امری که از علم بدان علم به شی ٔ دیگر لازم آید که دال باشد. و آن بر دو قسم است تحقیقی یا الزامی، و الزامی نیز یا انی است یا لمی. (از فرهنگ علوم عقلی از دستور العلماء ج 2 ص 108 و کشاف اصطلاحات الفنون ص 492). رجوع به هریک از ترکیبات دلیل شود: بر معرفت تفسیر و تأویل و قیاس و دلیل و ناسخ و منسوخ و صحیح و مطعون اخبار و آثارواقف. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 398).
هر دلیلی بی نتیجه و بی اثر
باطل آمد در نتیجه خود نگر.
مولوی.
- دلیل الزامی، (اصطلاح فلسفه) آنچه نزد خصم مسلم باشد خواه نزد او مستدل باشد یا نباشد. (از تعریفات جرجانی). امری است که مسلم نزد دو نفر متخاصم باشد و آن نیز یا انی است یا لمی. (از فرهنگ علوم عقلی از دستور العلماء ج 2 ص 108 و کشاف اصطلاحات الفنون ص 492).
- دلیل تُرسی، برهان ترسی که بدان ثابت می کنند متناهی بودن ابعاد را و باطل می نمایند عدم تناهی آن ابعاد را، و چون در این دلیل شکلی مانند سپر رسم می کنند آن را دلیل ترسی گفته اند. (ازناظم الاطبا) (غیاث) (آنندراج).
- دلیل لمی، از مؤثر به اثر رسیدن است، در مقابل دلیل انی. (از فرهنگ علوم عقلی از دستور العلماء ج 2 ص 108 و کشاف اصطلاحات الفنون ص 492).
|| (اصطلاح اصول) آنچه بوسیله ٔ آن توان به مطلوب رسید، یعنی آنچه بر اثبات حکم و توصل به مطلوب بکار رود. و آن یا قطعی است یا ظنی. (از فرهنگ علوم نقلی از موافقات ابواسحاق شاطبی ج 3 ص 25 و کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 556).
- دلیل اجتهادی، (اصطلاح اصول) چیزی است که حکمی واقعی را بنمایاند، گرچه حکم اول نباشد. (از فرهنگ علوم نقلی از موافقات ابواسحاق شاطبی ج 3 ص 25 و کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 556).
- دلیل انسداد، (اصطلاح اصول) یکی از مباحث مهم اصول است. در باب ادله ٔ عقلیه آمده است که آیا در زمان غیبت راه و طریق علم به احکام منسد است یا مفتوح ؟ عده ای از اصولیان برآنند که راه علم منسد است و بدین جهت واجب است به ظن و شک و وهم عمل کنیم و ادله ٔ آنها این است که اولا ما مکلف به احکامی می باشیم و مانند مجانین و بهائم بلاحکم نمی باشیم، ثانیاً ترک احکام و اهمال آنها جایز نیست، ثالثاً قرآن و اخبار متواتر که مفید علمند تمام احکام را بیان نمی کنند و همین طور اخبار مقرون به قرائن، پس باید به ظن عمل نماییم و اگر وافی نبود به شک و اگر نبود به وهم، و این مسأله یعنی حجیت ظن منوط به تمامیت دلیل انسداد است و اگر گفته شود تمام احکام ما بوسیله ٔ اخبار متواتر و محفوف به قرائن علمی ثابت می شود و دلیل انسداد مردود شد، ظن حجت نیست و بالجمله اگر قبول شود که قرآن ظنیهالدلاله است و اخبار ظنیهالصدور است و متواترات قطعیه هم کم است ناچار با مقدمات دیگری که ما را تکالیفی است و مانند بهائم نمی باشیم و تعطیل احکام روا نباشد، باید قائل به حجت ظن شویم. (فرهنگ علوم نقلی از رسائل شیخ انصاری ص 109و 144).
- دلیل خطاب، (اصطلاح اصول) همان «مفهوم موافق » است که آنرا لحن خطاب و فحوای خطاب نیز گویند، و آن در صورتی است که مفهوم همان حکم منطوق باشد، نهایت با شدت و قدرت زیادتر و یا با اولویت. مانند «فلاتقل لهما اف (قرآن 23/17)، یعنی به پدر و مادر خود کلمات زجر و ضجرت آمیز مگوئید دو مفهوم آن این است که آنها را بطریق اولی ناسزا مگوئید و مضروب مکنید. (از فرهنگ علوم نقلی از کشاف اصطلاحات الفنون ص 154 و کفایهالاصول خراسانی ج 1 ص 300 و قوانین الاصول میرزای قمی ص 91 و 171 و 188).
- دلیل شرعی، (اصطلا ح اصول) در مقابل دلیل عقلی و عرفی است و آنها یا ظنی اند یا قطعی، و دلیل شرعی چهار است: کتاب، سنت، اجماع و عقل. (از فرهنگ علوم نقلی). و دلیلهای شرعی در قرن پنجم سه تا بودو عقل داخل آنها نبود. رجوع به کتاب النقض ص 99 شود.
- دلیل عقلی، دلیلی که مبتنی بر عقل باشد و آن در مقابل دلیل شرعی و نقلی است و آنچه راجع است به قاعده ٔ حسن و قبح و کتاب و سنت و اجماع و عقل، دلیل شرعی می باشد و مدرکات و اذعانات عقلی که راجع به حسن و قبح عقلی می شود دلیل عقلی است که معظم اصول ادیان و اعتقادات باشد. (از فرهنگ علوم نقلی). و رجوع به شرح کفایه ج 2 ص 159 و خزائن الاحکام فاضل دربندی ص 80 شود.
- دلیل فقاهی، (اصطلاح اصول) حکم واقعی ثانوی است و حکم واقعی حکمی است که منبعث از امر واقعی باشد در مقابل حکم ظاهری، و حکم واقعی ثانوی همان احکام ظاهریه اند، چون در ظاهر معمول به اند و بدان جهت واقعی ثانوی گویند چون متأخر از واقعی حقیقی اند. (از فرهنگ علوم نقلی از رسائل شیخ انصاری 193 و خزائن الاحکام فاضل دربندی ص 12).
- دلیل نقلی، دلیلی است که مبتنی بر احکام شرع باشد، و آن در مقابل دلیل عقلی است.

دلیل. [دُ ل َ] (اِخ) نام محدثی است. (یادداشت مرحوم دهخدا).

فرهنگ معین

مرشد، راهنما، راه، طریق، جهت، سبب، آن چه که برای اثبات امری به کار برند، جمع ادلاء ادله. [خوانش: (دَ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

آنچه برای ثابت کردن امری بیاورند، حجت و برهان،
رهبر، راهنما، مرشد،
* دلیل عقلی: دلیلی که مبتنی بر حکم عقل باشد،
* دلیل نقلی: دلیلی که مبتنی بر احکام شرع باشد،

حل جدول

فرنود

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

انگیزه، رهنمون، سبب، فرنود، آوند، نخشه

کلمات بیگانه به فارسی

انگیزه

مترادف و متضاد زبان فارسی

بلد، راهبر، راهنما، انگیزه، جهت، سبب، علت، برهان، بینه، حجت

فرهنگ فارسی هوشیار

راهنما، رهبر، رهنمون

فرهنگ فارسی آزاد

دَلِیل، مرشد- راهنما- هادی (جمع:اَدِلّاء- اَدِلَّه)

دَِلیل، برهان- حجت- آنچه برای ثابت کردن مطلبی ذکر کنند (جمع:اَدِلَّه)

پیشنهادات کاربران

حجت

برهان

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری