معنی جان در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

فرهنگ معین

روح انسانی، نفس، دادن و قبض را گرفتن کنایه از: مردن، جان به عزراییل تسلیم کردن، به طاق افکندن کنایه از: حالت احتضار و مرگ داشتن. [خوانش: [په.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

نیرویی که تن به آن زنده است، روح حیوانی،
روان: جان که آن جوهر است و در تن ماست / کس نداند که جای او به کجاست (نظامی۴: ۵۳۸)، جان و روان یکی‌ست به نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور: شاعران بی‌دیوان: ۸۹)،
[مجاز] گرامی، عزیز: دختر جان،
نیرویی که در هر جانداری هست و با مردن او نابود می‌شود، حیات: جانش را گرفتم،
[مجاز] جوهره، هسته،
پیکر، بدن: با چوب افتاد به جان بچه،
* به‌ جان آمدن: (مصدر لازم) [مجاز]
خسته شدن و به ‌ستوه آمدن، به ‌تنگ آمدن: بیا بیا که به جان آمدم ز تلخی هجر / بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین (سعدی۲: ۶۶۷)،
بیزار شدن از زندگی و راضی به مرگ شدن،
* به‌ جان آوردن: (مصدر متعدی) [مجاز]
به ‌تنگ آوردن، به ‌ستوه آوردن: جهان گرچه کارش به‌ جان آورد / نه ممکن که سر در جهان آورد (نظامی۶: ۱۰۶۷)،
کسی را از زندگی بیزار ساختن،
* جان‌ افشاندن (فشاندن): (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
جان‌فشانی کردن،
جان دادن، مردن،
* جان ‌باختن: (مصدر لازم)
جان خود را از دست دادن، جان سپردن،
[مجاز] جان را در راه کسی یا چیزی فدا کردن،
* جان‌ بخشیدن (دادن) به کسی (چیزی):
او را زنده‌ کردن،
[مجاز] به کسی (چیزی) نیرو دادن و زندگی دوباره بخشیدن،
* جان سپردن (سپاردن): (مصدر لازم) جان دادن، مردن. ای غافل از آنکه مردنی هست / وآگه نه که جان سپردنی هست (نظامی۳: ۴۸۱)،
* جان ستدن: = * جان کسی را گرفتن: چون به امر حق به هندُستان شدم / دیدمش آنجا و جانش بستدم (مولوی: لغت‌نامه: جان ستدن)،
* جان‌ بردن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
جان به‌در بردن، از مرگ رهایی یافتن: هیچ شادی مکن که دشمن مُرد / تو هم از موت جان نخواهی بُرد (سعدی: لغت‌نامه: جان بردن)،
از مهلکه نجات یافتن،
* جان به‌دربردن: [مجاز]
زنده ماندن،
نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن،
* جان دربردن: (مصدر لازم) [مجاز] جان به‌دربردن،
* جان‌ فشاندن (افشاندن): (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
جان دادن،
جان خود را در راه کسی فدا کردن: گر نسیم سحر از زلف تو بویی آرد / جان‌فشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم (سعدی۲: ۵۱۹)،
فداکاری کردن برای کسی،
* جان‌ کسی را گرفتن (ستاندن، ستدن): [مجاز] او را کُشتن و قبض روح کردن،
* جان کندن:‌ (مصدر لازم)
در حال مرگ بودن: مرد غرقه‌گشته جانی می‌کند / دست را در هر گیاهی می‌زند (مولوی: ۱۰۸)،
[مجاز] تحمل کردن سختی،
تلاش بسیار کردن،
* جان گرفتن: (مصدر لازم) [مجاز] از ناتوانی و بیماری شفا یافتن و دوباره نیرو پیدا کردن: از وصال ماه مصر آخر زلیخا جان گرفت / دست خود بوسید هرکس دامن پا کان گرفت (صائب: لغت‌نامه: جان گرفتن)،

جن،

حل جدول

نیروی حیات

نیروی زندگی

نیروی حیات، نیروی زندگی

مترادف و متضاد زبان فارسی

روان، روح، حیات، نفس، هوش، عزیز، گرامی، جن،
(متضاد) تن، بدن، انس، پری، پریان

گویش مازندرانی

تن، بدن، جان کلمه ای که به هنگام شادی و ابراز علاقه بیان...

فرهنگ فارسی هوشیار

روان، روح، حیات

فرهنگ فارسی آزاد

جان، اسم جمع از جِنّ (موجوداتی که دیده نمی شوند، اشخاصی که ایمان و انکارشان معلوم نیست)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری