معنی پر در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

پر. [پ َ] (اِ) (درخت...) نوعی از سماق است و در باغهای ایران بنام پر غرس کنند و در قره داغ آذربایجان وحشی آن وجود دارد.

پر. [پ َ/ پ ِرر] (اِ) قصبه و انبوبه و نای گونه ای شاخی، که بر آن چیزهای خرد چون مو رسته و تن و بال پرندگان بدان پوشیده است. ریش. || بال و پر. (برهان). جناح. تیریز. دست باشد از کتف تا سر انگشتان و آنرا بال خوانند. (جهانگیری). از سر کتف تا سر انگشتان. (برهان):
پرّ کنده چنگ و چنگل ریخته
خاک گشته باد خاکش بیخته.
رودکی.
چنانکه مرغ هواپر و بال برهنجد
تو بر خلایق بر، پرّ مردمی برهنج.
ابوشکور.
چو باز را بکند بازدار مخلب و پر
بروز صید بر او کبک راه بندد و چال.
شاه سار (از فرهنگ اسدی).
چواین تخت بی شاه و بی تاج گشت
ز خون مرز چون پرّ درّاج گشت.
فردوسی.
که خرچنگ را نیست پر عقاب
نپرد عقاب از بر آفتاب.
فردوسی.
ز مردم زمین دید چون پر زاغ
سیه چهره و چشمها چون چراغ.
فردوسی.
چو اندر هوا باز گسترد پر
بترسد ز چنگال او کبک نر.
فردوسی.
قلم بود که ز جائی بتو سخن گوید
که مرغ اگر ز سرش بگذرد بریزدپر.
فرخی.
دشمن خواجه به بال و پر خود مغروراست
که هلاک و اجل مورچه اندر پر اوست.
فرخی.
به نیزه کرگدن را برکند شاخ
بزوبین بشکند سیمرغ را پر.
فرخی.
شب از حمله ٔ روز گردد ستوه
شود پرّزاغش چو پرّ خروه.
عنصری.
جغد که با باز و با کلنگان کوشد
بشکندش پرّ و مرز گردد لت لت.
عسجدی.
نگاه کن که بحیلت همی هلاک کنند
ز بهر پرّ نکو طاوسان پران را.
ناصرخسرو.
ننهاده اند در پر جغد و غراب و زاغ
آن چابکی که در پر باز سبک پر است.
اخسیکتی.
منطق ملک جهانها همت است
بال و پرّ مرغ جانها همت است.
عطار.
دشمن طاوس آمد پرّ او.
مولوی.
در لغت خوانده ام که پر ریش است
پیش دانشور لغت پرداز.
جامی (از شعوری).
تو پا می بینی و من پر طاوس.
وحشی.
|| قُذّه و آن پری است که بر بن تیر تعبیه کنند تسریع حرکت را:
خدنگی برآورد دیگر چو آب
نهاده بر آن چار پر عقاب.
فردوسی.
ابی پر و پیکان یکی تیر کرد
بدشت اندر آهنگ نخجیر کرد.
فردوسی.
بدو هفته از گنج شاه اردشیر
نماند از بهای یکی پرّ تیر.
فردوسی.
برآمد ز لشکر ده و دار و گیر
بپوشید روی هوا پرّ تیر.
فردوسی.
گر انداختم من سوی اردشیر
برو برگذر یافتی پر تیر.
فردوسی.
بزد تیر بر پشت آن گور نر
گذر کرد بر گور پیکان و پر.
فردوسی.
بزد بر بر و سینه ٔ شیر چاک
گذر کرد پیکان و پر تا بخاک.
فردوسی.
بزد بر سُرین یکی گور نر
گذر کرد بر گور پیکان و پر.
فردوسی.
کسی پرّ و پیکان تیرش ندید
ببالای آن گور شدناپدید.
فردوسی.
ز گرد سواران و از پرّ تیر
سر کوه شد همچو دریای قیر.
فردوسی.
|| تیر چهارپر، مریخ. || ترک کلاه و جز آن. پهلو. ضلع: شش پر؛شش پهلو. کلاه چارپر؛ کلاه چهارترک:
بسر برنهاده کلاه دوپر
به آئین ترکان ببستش کمر.
فردوسی.
رسید پر کلاهش بلی به چه، به فلک
گذشت همت او از چه، از بر کیوان.
فرخی.
بر هر یکی ز پرّ کلاه چهار پر
روز و شب از فرشته نگهبان چهار باد.
مسعودسعد.
آن جهانی نیست کاندر لافگاه نوبهار
کج نهد بر سر کلاه چارپر ترک سمن.
سنائی.
|| برگ. ورق در گل. برگ گل: و پرپر کردن گل، اوراق آنرا از یکدیگر جدا کردن. چای پرسیاه، چای پرسفید. || ریزه های چیزی، چون کاه و مانند آن:
امان خواهد ز پر کاه باد چون بیند
فکنده عفو تو در خرمن عقاب آتش.
سیف اسفرنگ (از جهانگیری).
|| پرَه، دامن و کنار هر چیز: پر بیابان، پره ٔ بیابان، پره ٔ بینی، پر بینی، پر کلاه، پره ٔ کلاه:
از مدحت ایشان نگر که ایدون
گشته است مطرّز پر مقالم.
ناصرخسرو.
رای او را مگر ملاقاتی
خواست افتاد با فلک ناگاه
اتفاقا بوجه گستاخی
سوی او کرد آفتاب نگاه
هرچه او میگشاد بند قبا
او فرو میکشید پر کلاه.
انوری (از جهانگیری).
- پَرِ شال، فاصله ٔ میان کمر و شال، و لوله ٔ کاغذ و قلمدان را در پیش به پر شال میزدند. || پره ٔ آسیا و چرخ و دولاب. (برهان): الناعوره؛ پر آسیا. (ملخص اللغات حسن خطیب).
|| پرتو. (جهانگیری) (برهان). روشنی. شعاع. (برهان):
گر بنالی بر، تیغت بنگارند به موی
سایه اندر فکند بر سر یک میل آن نال
زیر آن سایه به آب اندر اگر برگذرد
همچو خیش از پَرِ مه ریزه شود ماهی وال.
فرخی.
چشم را صد پر ز نور عکس رخسار شماست
ای که هر دو چشم را یک پر مبادا بی شما.
مولوی.
|| جامه ٔ خواب. (اوبهی). || مخفف پرنیان:
از کرم پدید آید بی آگهی کرم
چندین قصب و اطلس و خز و پر و دیباه.
سوزنی.
- بی پا و پر، بی توان. که کم حاصل باشد چون زمینی:
وگر نابرومند جائی بود
وگر ملک بی پر و پائی بود
که ناکشته باشد بگرد جهان
زمین فرومایگان و مهان
از این هرچه گفتم مخواهید چیز...
فردوسی.
- پای و پر. پا و پر. پر و پای، تاب و طاقت، تاب و توان و قوت. اسباب:
ستودان همی سازدش زال زر
ندارد همی جنگ را پای و پر.
فردوسی.
بیامد به پیرامن طیسفون
سپاهی ز اندازه و ز مر فزون [بسرداری طایر]
بتاراج داد آنهمه بوم و بر
کرا بود با بیم او پای و پر.
فردوسی.
ببینیم تا چیست تان رای و فر
سواری و زیبائی و پای و پر.
فردوسی.
خداوند گفت این سرای منست
همی بخت بد رهنمای منست
نه گاو استمی و نه اسب و نه خر
نه مردی و دانش نه پا و نه پر.
فردوسی (از جهانگیری).
بر فلک بی پا و پر دانی که نتوانی شدن
پس چرا برناوری از دین و دانش پا و پر.
ناصرخسرو.
|| در اصطلاح بنایان، تیغه ٔ روی قالب کرده.
|| مایه ٔ اقتحام:
زبان چرب و گویندگی فرّ اوست
دلیری و مردانگی پرّ اوست.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که این فرّ اوست
بشاهی ز نیک اختری پر اوست.
فردوسی.
|| «پر» در پروار در این بیت از رودکی بمعنی مایه ٔ اقتحام است:
گفت دینی راکه این دینار بود
کاین فژاکن موش را پروار بود.
|| حمایت. پناه:
برافروز لشکر تو از فر خویش
سپه را همی دار در پرّ خویش.
فردوسی.
چو پیروز باشم هم از فرّ تست
جهان جمله در سایه ٔ پر تست.
فردوسی.
جهان ایمن از برز و از فرّ تست
خنک آنکه در سایه ٔ پرّ تست.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که دانش بفر
بگیرد جهان سر بسر زیر پر.
فردوسی.
شهنشاه را مایه زو بود و فر
جهان را همه داشت در زیر پر.
فردوسی.
جهان را بداریم در زیر پر
چنان چون پدر داشت به آئین و فر.
فردوسی.
بدوگفت رستم ترا کهترم
بشهر تو کرد ایزد آبشخورم...
اگر پهلوان گیردم زیر پر
خَرَم چارپای و فروشم گهر.
فردوسی.
همی مشتری نازد از فر اوی
بنازیم در سایه ٔ پر اوی.
فردوسی.
- از پر کلاه او رد شدن، در تداول عامه، بلا و آسیبی نزدیک او شدن و صدمه نرسانیدن.
- بال و پر، تاب و توان، پای و پر:
دشمن خواجه به بال و پر خود مغرور است
که هلاک و اجل مورچه اندر پر اوست.
فرخی.
- بپر، پردار. باپر:
برون رفت بانو ز پیش پدر
بر گیو شد همچو مرغی بپر.
فردوسی.
جهاندار گر مرغ گردد بپر
برین چرخ گردان نیابد گذر.
فردوسی.
از آن پس جهانجوی خسته جگر
برون کرد گردی چو مرغی بپر.
فردوسی.
از غلامان حصاری چو حصاری پَرَه کرد
گرد دشتی که به صد ره نپرد مرغ بپر.
فرخی.
ز سرما و آوای دیو وهزبر
ز مار بپر و اژدهای دژبر.
اسدی.
فرسته همی شد چو مرغ بپر
به هر منزلی بر هیونی دگر.
اسدی.
- پر افکندن، بال و پر ریختن مرغان. عاجز آمدن. مقهور گشتن. مانده و عاجز شدن:
راهی چون پشته پشته سنگ و در آن راه
سینه ٔ ماران بنعل گشته مصور
بنهد اندر زمینش شیر همی چنگ
بفکند اندر هواش مرغ همی پر.
مسعودسعد.
بدرّید چنگ و دل شیر نر
عقاب دلاور بیفکند پر.
فردوسی.
وَهم را بین که نیز برگشته ست
پر بیفکنده پای ز آبله ریش.
انوری.
در هوای تو ملک پر بفکند
اینچنین کت حسن بر در میزند.
انوری.
- پر انداختن، کنایه از عاجز شدن و زبون گردیدن و فروماندن باشد و بمعنی پر ریختن و تولک کردن جانوران پرنده و پر مهره کردن یعنی خوردن پر و برگردانیدن از معده و آنرا بترکی اوخشی گویند و آن دلیل هضم شدن طعمه و پاک گردانیدن از معده است و بمعنی مجرد گشتن و نشاط کردن هم هست. (برهان). عاجز و زبون شدن و فروماندن. (رشیدی):
داد در این دور پر انداخته ست
در پر سیمرغ وطن ساخته ست.
نظامی.
- پر باز کردن، رفتن. (تتمه ٔ برهان).
- || جفت شدن. (تتمه ٔ برهان).
- پر برآوردن، برآمدن پر مرغ: حمم الفرخ، پر برآورد چوزه. (منتهی الارب).
- || پرواز کردن سریع و بشتاب رفتن:
همایون تکاور برآورد پر
بشد نزد سالار خورشیدفر.
فردوسی.
ز جوش سواران و بانگ تبر
همی سنگ خارا برآورد پر.
فردوسی.
بنزد منوچهر شد زال زر
چنان شد که گفتی برآورد پر.
فردوسی.
- پر پیشین (در طیور)، قادِمه. ج، قوادم.
- پر دادن کسی را، وی را تجمل و دستگاه و قدرت دادن. تشجیع کردن.
- پر ریختن، پر افکندن. پر انداختن. عاجز شدن:
آنجا که عقاب پر بریزد
از پشه ٔ لاغری چه خیزد.
؟ (از امثال و حکم دهخدا ص 47).
- || مجرد گردیدن از علائق. (تتمه ٔ برهان).
- پر ریزان کردن، تو لک کردن مرغ.
- پر زدن، بهم برزدن بال:
همچو مرغ نیم بسمل در فراق
پر زدم بسیار تا بیجان شدم.
عطار.
- پر زدن دل برای چیزی، نهایت شایق و آرزومند آن بودن.
- پر شکستن مرغ، پر باهم جمع کردن مرغ برای پریدن. (غیاث اللغات).
- پر کاه، یک پاره خرد از کاه. چیزی حقیر و اندک. سخت خرد و ناچیز:
که حاجت نبدشان بیک پر کاه
اگرچه که ره بسته شد سال و ماه.
فردوسی.
از آنچه می بدهد تا بدانچه می گیرد
تفاوتست چو از زرّ گاه تا پر کاه.
سوزنی.
مور را بر کوه اگر راهی بود
کوه در چشمش پر کاهی بود.
عطار.
تو سَرو خرامانی و من که پَر لاغر
اکنون چه توان کرد تو آنی و من اینم.
شرف شفروه (از جهانگیری).
- پر گستردن، خفض جناح. خضوع:
چو زال اندر آمد به پیش پدر
زمین را ببوسید و گسترد پر.
فردوسی.
زمانی در اندیشه بد زال زر
برآورد یال و بگسترد پر.
فردوسی.
- پَرِ مَگَس یا پرّ مگس، بال مگس.
- || کنایه از هر چیز بسیار تنک و نازک باشد. (برهان).
- || نوعی از اسلحه است. (برهان) (رشیدی).
- || گاهی بطریق استعاره شمشیر جوهردار را گویند. تیغ گوهردار. (برهان). بلارک. (رشیدی).
- || جوهر تیغ. (رشیدی).
- || جنسی از جامه ابریشمی. (برهان). نوعی از جامه ٔ ابریشمین لطیف و نازک. (رشیدی). قماش ابریشمین. نوعی است از بافته ٔ ابریشمی که در غایت نزاکت و لطافت باشد. (جهانگیری):
بوالای پرّ مگس بین و دامک
ز باب ار ندیدی و دام عناکب.
نظام قاری (دیوان البسه).
نخوت شرب بوالا که ز پرّ مگس است
چیست در باغ چو طاوس مگس هست بکار.
نظام قاری (دیوان البسه).
قیف یک پرّمگس در دل والا ننشست
یارب این قلب شناسی ز که آموخته بود.
نظام قاری (دیوان البسه).
والای پر مگس کی باشد چو سینه ٔ باز
کی در هوا مگس را باشد مجال بازی.
نظام قاری (دیوان البسه).
- || نوعی از نی نواختن و خوانندگی. (برهان).نوا. (رشیدی).
- || مزامیر. (رشیدی).
- پَرِ مَگَسی، جوهر شمشیر و فولاد جوهردار. (برهان).
- پَرِ نان، منسَغَه. دسته ٔ پَرِ دُم مرغ که از آن کلیچه و نان را نشان کنند. (منتهی الارب در ذیل منسغه).
- پر نهادن، پر افکندن. عاجز آمدن:
مرغ کاینجا رسید پر بنهد.
سنائی (سیرالعباد).
- || کنایه از بیرون کردن باشد کسی را از جائی و دفع نمودن وآواره ساختن و از سر خود به لطایف الحیل وا کردن. (برهان).
- در پر کلاغ نهادن، نظیر سنگ قلاب کردن به امید خود رها کردن: بگفتار امیرک بیهقی و سه چهار درمانده غرور بخورد و لشکری در پر کلاغ نهاده تا ببینی که چه رود. (تاریخ بیهقی).
- سیخ پر شدن جوجه، برآمدن انبوبه های بر او بی آنکه موی بر انبوبه ها رسته باشد.
- امثال:
پر من است که بر من است، نظیر از ماست که برماست.
مثل پر پرستو؛ سخت سیاه:
لبان لعل چون خون کبوتر
سواد زلف چون پر پرستو.
سعدی.
مثل پرّ پشه، سخت تُنک:
نار چو لعل تو است گربدو نیمه کنی
از سر پرّ پشه دانه ٔ نار خجند.
سوزنی.
مثل پر حواصل، سخت سپید:
نبات زرین گردد به آب چون نقره
زمین حواصل پوشد ز ابر چون سیماب.
مسعودسعد.
فلک در سایه ٔ پر حواصل
زمین را پر طوطی کرد حاصل.
(از المعجم).
مثل پر زاغ، چون پر زاغ، نهایت سیاه. سخت تاریک:
روی او در گیسوی چون پر زاغ
همچو خورشیدی همه چشم و چراغ.
عطار.
چون شنیدند این سخن مرغان باغ
شد جهان بر چشمشان چون پر زاغ.
عطار.
مثل پر غراب، چون پرغراب، سیاه تاریک:
از وصالت گشت فالم سعد چون فر همای
گر ز هجرت گشت روزم تیره چون پر غراب.
معزی.
ز خون نماید روی زمین چو چشم همای
ز گرد گردد روی هوا چو پرغراب.
مسعودسعد.
چون غرابم بدور بینی از آن
تیره شد روز من چو پر غراب.
مسعودسعد.
زمین چو کام نهنگ و گیا چو پنجه ٔ شیر
سپهر چون دم طاوس و شب چو پر غراب.
مسعودسعد.
در اوایل عهد شباب که موی عارض چون پر غراب بود. (مقامات حمیدی).
می خورم سرختر از چشم خروس
در شب تیره تر از پر غراب.
ادیب صابر.
همای بخت همایون تو سیه گردد (؟)
ز رنج روز بداندیش تو چو پر غراب.
وطواط.
مثل پر کلاغ، گیسویی سخت سیاه. ابروانی با وسمه ٔ سیر و تند. و رجوع به امثال و حکم شود.
ترکیب ها:
- افکنده پر. (فردوسی). بادپَر. بپر (مرغ بپر). بی پر. (فردوسی). پا و پر. (فردوسی). پای و پر. (فردوسی). پُرپَر. تیزپر. (فردوسی). چارپر. (فردوسی). چوب پَر. دوپر. (فردوسی). سبک پر. سپیدپر، سه پر. کم پَر. (فردوسی). شَه پَر. رجوع به رده وردیف این کلمات شود.

پر. [پ ِ] (اِ صوت) در تداول اطفال، آواز پریدن گنجشک و جز آن.
- || پر زدن، در تداول اطفال، پریدن. پرواز کردن. و رجوع به پِرپِر شود.

پر. [پ ِ] (فرانسوی، اِ) واسال بزرگ پادشاه (از دوازده پر شارلمانی). || عضو شورای عالی فرانسه از 1815 تا 1847م. || عضو مجلس لُردهای انگلستان.

پر. [پ ُ] (ص) (از پهلوی اَویر، بسیار سخت) مملُوّ. مَلأَی. مَلاَّن. ممتلی. مُکتَتَز. مشحُون. غاص ّ. انباشته. لبالب. مالامال. لب به لب. لَمالَم. لبریز. مال مال. آکنده. مُترَع. مُؤمَّت. مغمور. بسیار. دارای بسیار از چیزی. مقابل تهی و خالی و بیکار:
زآن پیش که پیش آیدت آن روز پر از هول
بنشین و تن اندر ده و انگاره به پیش آر.
(فرهنگ اسدی نخجوانی).
ای من رهی آن روی چون قمر
و آن زلف شبه رنگ پر ز ماز.
شهید.
چاه پر کرباسه و پر کژدمان
خورد ایشان پوست روی مردمان.
رودکی.
خُم ّ و خنبه پُر، ز انده دل تهی
زعفران و نرگس و بید و بهی.
رودکی.
شدم پیر بدینسان و تو هم خود نه جوانی
مرا سینه پر انجوخ وتو چون چفته کمانی.
رودکی.
زمانی برق پر خنده زمانی رعد پر ناله
چنان مادرابر سوگ عروس سیزده ساله.
رودکی.
دلی کو پر از زوغ هجران بود
ورا وصل معشوقه درمان بود.
بوشکور.
دلم پر آتش کردی و قد و قامت کوز
فراز نامد هنگام مردمیت هنوز.
آغاجی.
پرآب تراعیبه های جوشن
پر خاک ترا چرخه ٔ گریبان.
منجیک.
چو کرد او کلیزه پر از آب جوی
به آب کلیزه فروشست روی.
منطقی.
آن ریش پر خدو بین چون ماله ٔ پت آلود
گوئی که دوش بروی تا روز گوه پالود.
طیان.
همواره پر از پیخ است آن چشم فژآگن
گوئی که دو بوم آنجا بر، خانه گرفته ست.
عماره.
باد بهاری به آبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین.
عماره.
گنده و بی قیمت و دون و حقیر
ریش همه گوه و تنش پر کلخج.
عماره.
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه.
کسائی.
بروز هیچ نیارم بخانه کردمقام
از آنکه خانه پر از اسپغول جانور است.
بهرامی.
آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پر نبید
سربسته و نبرده بدو دست هیچکس.
بهرامی.
بشاهی نشست اندر ایران زمین
سری پر ز جنگ و دلی پر زکین.
فردوسی.
بگفتند گفتار اوبا پدر
پر از کین شدش سر پر از خون جگر.
فردوسی.
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
پر از غم روان لب پر از باد سرد.
فردوسی.
دل نوذر از غم پر از درد بود
که تاجش ز اختر پر از گرد بود.
فردوسی.
چو آگاهی آمد بخاقان چین
دلش گشت پر درد و سر پر ز کین.
فردوسی.
به لشکر چنین گفت کز کار شاه
دل من پر از رنج شد زین سپاه.
فردوسی.
بچندین زمان تخت بیکار بود
سر مهتران پر ز تیمار بود.
فردوسی.
یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج
چنین است رسم سرای سپنج.
فردوسی.
بیامد بپیش سپه با خروش
دل از کرده ٔ خویش پر درد و جوش.
فردوسی.
بدینسان همی رفت با تیز خشم
پر از خون بدش دل پر از آب چشم.
فردوسی.
همه کوهساران پر از مرد و زن
همی آفرین خواندندی به من.
فردوسی.
یکی جام فرمود پس شهریار
که کردند پر گوهر شاهوار.
فردوسی.
پیاده همی تاخت او را گروی
سرش پر ز خاک و پر از آب روی.
فردوسی.
یکی جام پر بر کفش برنهاد
بدان تا شود پیرزن نیز شاد.
فردوسی.
تهمتن همیدون سرش پر شراب
بیامد گرازان سوی جای خواب.
فردوسی.
هوا پر ز آواز رامشگران
زمین پر سواران نیزه وران.
فردوسی.
تن از خوی پر آب و دهان پر ز خاک
زبان گشته ازتشنگی چاک چاک.
فردوسی.
چو آمد بَر تخت کاوس کی
سرش بود پُر خاک و بَر خاک خوی.
فردوسی.
ز فرّش جهان شد چو باغ بهار
هوا پر ز ابر و زمین پر نگار.
فردوسی.
همه دشت پر آهن و سیم و زر
سنان و سلیح و ستام و کمر.
فردوسی.
همه دشت پر لشکر طوس بود
همه پیل و بر پیل بر کوس بود.
فردوسی.
برافروختند آتش از هر دو روی
جهان شد ز لشکر پر از گفتگوی.
فردوسی.
پر از برف شد کوهسار سیاه
همی لشکر از شاه بیند گناه.
فردوسی.
برهنه سر آن دخت افراسیاب
بر رستم آمد دو دیده پر آب.
فردوسی.
ز چنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بَر و دل پر از داغ و گرم.
فردوسی.
بزرگان بر پهلوان آمدند
پر از خنده و شادمان آمدند.
فردوسی.
بر دختر آمد پر از خنده لب
گشاده رخ روزگون زیر شب.
فردوسی.
هم آنگه رسیدند یاران بدوی
همه دشت از او شد پر از گفتگوی.
فردوسی.
چهارم بیامد بدرگاه شاه
زبان پر دروغ و روان پر گناه.
فردوسی.
پر از خنده گشته لب زال سام
ز گفتار مهراب و دل شادکام.
فردوسی.
بایوان خویش اندر آمد دژم
لبی پر زباد و دلی پر زغم.
فردوسی.
ز پاسخ پر آژنگ شد روی شاه
چنین گفت کو دور ماند ز راه.
فردوسی.
زمانه سراسر پر از جنگ بود
بجویندگان بر جهان تنگ بود.
فردوسی.
چنین است گیهان پر درد و رنج
چه نازی بنام و چه نازی بگنج.
فردوسی.
به بیشه یکی خوبرخ یافتند
پر از خنده لب هر دو بشتافتند
نگاری بدیدند چون نوبهار
که از یک نظر شیر آرد شکار.
فردوسی.
سیاوش بیامد به پیش پدر
یکی خود زرین نهاده بسر
هشیوار با جامه های سپید
لبی پر ز خنده دلی پر امید.
فردوسی.
پر از درد شد جان افراسیاب
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب.
فردوسی.
همه راه غمگین و دیده پر آب
زبان پر زنفرین افراسیاب.
فردوسی.
سخنها چو بشنید ازو ساوه شاه
پر اندیشه شد مرد جوینده راه.
فردوسی.
کاخ او پر بتان جادوفش
باغ او پر فغان کبک خرام.
فرخی.
کوه پر نوف شد هوا پر گرد
از تک اسب و بانگ و نعره ٔ مرد.
عسجدی.
همی دوم بجهان اندر از پس روزی
دو پای پر شغه و مانده با دلی بریان.
عسجدی.
جلب کشی و همه خانمانت پر جلب است
بلی جلب کش و کرده بکودکی جلبی.
عسجدی.
همی بوستان سازی از دشت او
چمنهاش پر لاله و چاوله.
عنصری.
کف یوز پر مغز آهوبره
همه چنگ شاهین دل گودره.
عنصری.
آن جخش ز گردنش بیاویخته گوئی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.
لبیبی.
عاشق از غربت بازآمد با چشم پر آب.
منوچهری.
و چشمهای ایشان پر بود از احترام و احتشام. (تاریخ بیهقی).
بنده کی گردد آنکه باشد حُر
نتوان کرد ظرف پُر را پُر.
سنائی.
سر چشمه شاید گرفتن به بیل
چو پر شد نشاید گذشتن به پیل.
سعدی.
ز دعوی پری زان تهی میروی
تهی آی تا پر معانی روی.
سعدی.
- امثال:
خانه پراز دشمن به که خالی.
نتوان کرد ظرف پر را پر.
سنائی.
تو از خود پری زان تهی میروی
تهی آی تا پر معانی روی.
سعدی.
|| جمع، مقابل مفرد و تثنیه و اسم جمع: رَجُل، یکی، رجال، پُر. اسد، شیر، اساد و اُسوُد، پر. عظم، استخوان، عظام، پر. عربی، تازی زبان، عرب، پر. عجمی، پارسی زبان، عجم، پر. (دستوراللغه). || جمع، انبوه. || قوی. تُند. سیر؛ پُررنگ. || تمام. کامل: ماه پُر. سی پُر؛ سی تمام. || بسیار. بس. وس. کثیر. سخت.زیاده. بیش. مقابل کم: پرخطر؛ بسیارخطر. پرگوی، بسیارگوی. پرتاب، بسیارتاب. پرگفتن، بسیارگفتن. پرهنر، بسیارهنر. پرتوقع، بسیارتوقع. پرریشه و پررگ و ریشه.اثرنباج، پر برشته شدن پوست بره. (منتهی الارب):
یکی تاج پرگوهر شاهوار
یکی تخت با طوق و با گوشوار.
فردوسی.
چو از کار آن نامدار بلند
براندیشم آنم نیاید پسند
که بد کرد با پرهنر مادرم
کسی را همان بد بسر ناورم.
فردوسی.
مکن خو به پُرخفتن اندر نهفت
که با کاهلی خواب شب هست جفت.
اسدی.
برآویخت از گوش صد خوشه دُر
بر آن اختران رشک بردند پُر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
شراب پر خورد و مست خسبد و خیزد.
سوزنی.
لاف از سخن چو در توان زد
آن خشت بود که پر توان زد.
نظامی.
آب ارچه همه زلال خیزد
از خوردن پرملال خیزد.
نظامی.
پشه چو پر شد بزند پیل را.
سعدی.
دجله بود قطره ای از چشم کور
پای ملخ پر بود از دست مور.
خواجو.
باده پر خوردن و هشیار نشستن سهل است
گر بدولت برسی مست نگردی مردی.
کار نیکو کردن از پر کردن است.
چاربازار عناصر پر مکرر گشته است
وقت آن آمد که برچینند این بازارها.
صائب.
- پر آمدن، پر شدن.
- پر آمدن قفیز، یا قفیز پر آمدن، یا قفیز پرشدن، پیمانه لبریز شدن. کنایه از مردن و کشته شدن و برسیدن شکیب یا مطلق سپری شدن چیزی باشد:
شهنشاه را چون پرآمد قفیز
دل راد فرخ تبه گشت نیز.
فردوسی.
وز آن روی گستهم بشنید نیز
که بهرام یل راپر آمد قفیز.
فردوسی.
ز پندت نبد هیچ مانند نیز
ولیکن مرا خود پر آمد قفیز.
فردوسی.
نه کاریست این خوار و دشوار نیز
که بر تخم ساسان پر آمد قفیز.
فردوسی.
بدین کار بگذشت یکهفته نیز
جهان را پر آمد زجادو قفیز.
فردوسی.
میان را ببست اندر آن ریو نیز
همی ز آن نبردش پر آمد قفیز.
فردوسی.
همه چاک دامان و تیریز نیز
تو گوئی پر آمد کسان را قفیز.
ادیب پیشاوری.
- پر بودن، ممتلی بودن، انباشته بودن:
تهی از حکمتی بعلت آن
که پری از طعام تا بینی.
سعدی.
گوشش پر است. رجوع به امثال و حکم شود.
- پر خواندن حرکات را، اشباع. (منتهی الارب).
- پر خوردن، بسیار خوردن.
- پر شدن، امتلاء. اکتناز. فعم. فهق. فعامه. توکّر. (تاج المصادر بیهقی). آکنده شدن. انباشته شدن.
- پر شدن پیمانه، پیمانه لبریز شدن. عمر بسر آمدن. پر آمدن قفیز. برسیدن اجل:
پیمانه ٔ آنکس به یقین پر شده باشد
کو با تو نیاورد بسر وعده و پیمان.
قطران.
چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی
از سلخ بغره آید از غره به سلخ.
خیام.
ساقی اگرم می ندهی میمیرم
ور جام می از دست نهی میمیرم
پیمانه ٔ هر که پر شود می میرد
پیمانه ٔ من چو شد تهی میمیرم.
منسوب به خیام.
دیدم بخواب خوش که بمن داد ساغری
تعبیر قتل ماست که پیمانه پر شده ست.
غیاث شیرازی.
- || شکیبائی بپایان آمدن.
- پر کردن، انباشتن. آکندن. مالامال کردن. رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- دست پُر، خانه ٔ پُر، حداکثر. بیشینه.
- دل پری از کسی داشتن، سخت بر او خشمگین و کینه ور بودن.
و درکلمات مرکبه ٔ با پُر مانند: پرهراس. پربیم. پرمغز. پرچانه. پرمو. پرروده. پررو. پرترس و بیم. پرگوی. پرمایه (مرد. چای). پرمشقت. پرمنفعت. پرمدّعا. پرملال. پرمشغله. پرمصیبت. پرنعمت. پررو. پربها. پرخرد. پررنگ. پرکار. پرخور. پرخواب. پرخوراک. پرحوصله. پرپشت (مو). پرتاب (ابریشم و غیره). پرمایه. پردل (شجاع). پرخون. پرخرج. پرپهنا (جامه). پرروزی (آدمی). پرطاقت.پرقوت. پرزور. پرآب (چشم و جز آن). پرمنش. پرحرف. پرگو. پرشور (سری...). پرهوا و هوس. پرجگر. پربر. پربار. پرپر. پرخنده. پرشکیب. پرصبر. پرنور. پرافاده و نظایر آنها. رجوع به رده و ردیف همان کلمات شود.

فرهنگ معین

نیرومند، پابرجا، استوار. [خوانش: و پا قرص (~. قُ) (ص مر.)]

(~.) (اِ.) = پرتو: شعاع، پرتو.

(پَ) [په.] (اِ.) بال مرغ، آن چه بر تن پرندگان روید.،~ و بال گرفتن شاد شدن، به شوق آمدن.،~ و بال کسی را گرفتن از او حمایت کردن.

پریدن، پریدن با اسب، پرواز. [خوانش: (~.) [په.] (اِ.)]

گوشه شال، روسری، بخش پایین دامنه لباس.، به ~و پای کسی پیچیدن با ایرادها یا آزارهای پیاپی کسی را به ستوه آوردن. [خوانش: (~.) (اِ.)]

سرشار، انباشته، تمام، کامل (ماه)، پیشوندی است که بر سر اسم یافعل می آید و صفت می سازد. مانند پُرآب، پُرکار. [خوانش: (پُ) [په.] (ص.)]

زبان ریختن (پَ رِ زَ.تَ) (مص ل.) کنایه از: خاموش شدن.

توانایی، قدرت، بال و پر. [خوانش: و بال (پَ رُ) (مص ل.)]

فرهنگ عمید

(زیست‌شناسی) هریک از ساقه‌های توخالی با کرک‌های نازکی روی آن که پوشش تن پرندگان و وسیلۀ پرواز آن‌ها می‌باشد،
(زیست‌شناسی) [مجاز] بال جانوران پرنده،
٣. [عامیانه، مجاز] واحد اندازه‌گیری هر چیز کم: دو پر چای، یک پر کاه،
[قدیمی] کنار، کناره: پر بیابان، پر دامن،
[قدیمی] برگ،
(بن مضارعِ پریدن) = پریدن
٧. پرنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): تیزپر،
* پر افشاندن: (مصدر لازم)
بال‌وپر زدن مرغ،
[مجاز] ترک کردن کاری به‌سبب عجز از آن، تسلیم شدن،
* پر افکندن: (مصدر لازم)
* پر ریختن،
[مجاز] اظهار خوف، عجز، و زبونی کردن،
* پر دادن: (مصدر متعدی) [مجاز]
کسی را آزادی دادن،
دور کردن، گریزاندن،
* پر ریختن: (مصدر لازم)
ریخته شدن پر پرندگان،
[مجاز] تو لک رفتن،
[مجاز] عاجز شدن، زبون گشتن: آنجا که عقاب پر بریزد / از پشّهٴ لاغری چه خیزد؟ (امثال‌وحکم: ۴۷)،
[مجاز] مقهور شدن،
[مجاز] مجرد شدن،
* پر زدن: (مصدر لازم)
بال‌وپر بر هم زدن پرنده،
پرواز کردن، پریدن،
* پر کشیدن: (مصدر لازم)
پَر باز کردن،
پرواز کردن،
* پر گستردن: (مصدر لازم) [قدیمی]
پر گشودن، پر باز کردن،
[مجاز] فروتنی کردن،
* پروبال:
بال‌وپر پرنده،
[مجاز] توانایی، نیرو،
* پروبال زدن: (مصدر لازم)
بال زدن پرنده،
تمایل زیاد برای انجام کاری،

[مقابلِ تهی] سرشار، لبریز، آکنده، انباشته، لبالب،
(قید) خیلی، بسیار: پر بیراه نیست،
٣. دارنده، دارای مقدار زیاد (در ترکیب با کلمۀ دیگر): پرآب، پرآژنگ، پرتاب، پرچین، پرخم، پررنگ، پرکار، پرگل، پرآشوب، پرجوش، پرخور، پرگو،
* پر شدن: (مصدر لازم)
بسیار شدن، فراوان شدن: پشّه چو پُر شد بزند پیل را / با همه مردیّ و صلابت که اوست (سعدی: ۱۲۴)،
لبریز شدن، لبالب شدن، سرچشمه شاید گرفتن به بیل / چو پُر شد نشاید گذشتن به پیل (سعدی: ۶۱)،
* پر کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
انباشتن،
چیزی را در ظرفی ریختن یا جا دادن که تمام آن را فراگیرد،
بسیار کردن کاری: کار نیکو کردن از پر کردن است،
* پر گفتن: (مصدر لازم) [قدیمی] زیاد حرف زدن، بسیار سخن گفتن،
* پروپیمان: ‹پرپیمان› [عامیانه] فراوان و بسیار از چیزی،

حل جدول

مقابل خالی

تن پوش طیور

اثری از ماتیسن

مالامال

مساوی فرانسوی

مقابل تهی

لبریز

تن پوش طیور، لبریز، مساوی فرانسوی، نقیض تهی، مظهر سبکی، آکنده، رمان ماتیسن

گویش مازندرانی

پدر

پر پرنده

برگ، دامن، شاخه های درخت، جوانه کوچک

عسل موم نکشیده، کندوی عسل، مخفف پریروز، دو روز پیش

آغل، بخشی از مرتع محصور شده با صخره ها و پرتگاه های متعدد...

گوشواره، لاله گوش

زیاد، فراوان، انباشته

کنار

فرهنگ فارسی هوشیار

مملو، انباشته، لبالب، مالامال، لب به لب، لبریز

پیشنهادات کاربران

کیپ

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری