معنی غازی در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

غازی. (اِخ) ابن ظاهر. ملقب به غیاث الدین از ایوبیان حلب که از سال 1186 تا 1216 هَ. ق. فرمانروایی کرده است. (ترجمه ٔ طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 68).

غازی. (اِخ) ابن احمد. فرزند ابومنصور سامانی و از شاگردان شیخ طوسی است، مردی فاضل و زاهد و پرهیزگار بوده و در کوفه وفات یافته است. او راست: کتاب بیان. (الذریعه ج 3 ص 171).

غازی. (اِخ) ابن قَیس. از مشاهیر محدثین و از اصحاب مالک است که در ایام خلافت مأمون خلیفه ٔ عباسی میزیسته و هم در ایام خلافت او وفات یافته است. (تاریخ الخلفاء چ دمشق ص 221). الغازی ابن قیس الاندلسی (199 هَ. ق. / 814 م.) فقیه من النحاه کان مؤدبا بقرطبه و رحل الی المشرق و حضر تألیف مالک موطأه و هو اول من ادخله الاندلس و کان عبدالرحمن بن معاویه الخلیفه فی الاندلس یجله یعظمه و یأتیه فی منزله و عرض علیه القضاء فابی. (اعلام زرکلی ج 2 ص 756).

غازی. (اِخ) ابن قطب الدین ملقب به سیف الدین از اتابکان موصل. مؤلف حبیب السیر آرد: سیف الدین غازی بعد از فوت پدر در موصل بر مسند سرافرازی نشست و این خبر بنورالدین محمود (عم ّ وی) رسیده کمر سعی و اجتهاد به قصد فتح موصل بر میان بست و از دمشق بدان جانب نهضت نمود و در ماه محرم الحرام سنه ٔ ست و ستین و خمسمائه (566 هَ. ق.) رحبه و نصیبین را در تحت تصرف آورد و در ربیعالاخر سنه ٔ مذکوره بخارا را فتح کرد و بعد از آن میان او و سیف الدین غازی رسل و رسایل آمد و شد نمود و مهم بر صلح قرار گرفت و نورالدین به موصل شتافته دختر خود را به سیف الدین داد و حکومت سنجار را به برادرش عمادالدین زنگی مسلم داشت و علم مراجعت به صوب دمشق برافراشت و بعد از فوت نورالدین چون صلاح الدین به شام شتافته دمشق را بگرفت و به محاصره ٔ حلب مشغول شد، سیف الدین برادر خود عزالدین مسعود را با جنود نامعدود به حمایت ملک صالح نامزد فرمود و میان عزالدین و صلاح الدین در حدود حماهمقاتله روی نمود و شکست بجانب عزالدین افتاد آنگاه سیف الدین به نفس خود متوجه دفع صلاح الدین گشت و به رمل سلطان که منزلی است میان حلب و حماه بین الجانبین مقاتله واقع شد و مظفرالدین بن زین الدین که در میمنه ٔسیف الدین بود میسره ٔ صلاح الدین را منهزم گردانید. آنگاه صلاح الدین به نفس خود بر سیف الدین حمله کرد و او را از پیش برداشت و صلاح الدین غنیمت بسیار گرفته روی بصوب مصر نهاد و سیف الدین به موصل رفته در سنه ٔ سته و سبعین و خمسمائه (576 هَ. ق.) رخت بقا به باد فناداد. (حبیب السیر چ خیام تهران ج 2 ص 554 و 555).

غازی. (اِخ) ابن قَرااَرسَلان یک تن از سلسله ٔ امرایی که در ماردین فرمانروایی داشته اند. آغاز حکومت این سلسله بر ماردین بعداز سال 490 و پایان آن در سال 809 هَ. ق. بوده است. (الدرر الکامنه چ حیدرآباد هند ج 3 ص 216 و 217).

غازی. (اِخ) ابن عمادالدین زنگی. یکی از اتابکان موصل و شام ملقب به سیف الدین که بعد از کشته شدن پدرش عمادالدین زنگی بن آقسنقر فرمانروای موصل گردید. مؤلف حبیب السیر گوید: سیف الدین الغازی بن عمادالدین زنگی بعد از شهادت پدر در موصل بر سریر ایالت نشسته حکومت حلب و حمص و حماه را به برادر خود نورالدین محمود بازگذاشت و سیف الدین غازی به خیر و صلاح بغایت راغب بود و با علما و فضلا طریق اختلاط مسلوک داشته جهت آن طایفه در موصل مدرسه ای که معروف است به عتیقه بنا فرمود و در ماه ربیعالاول سنه ٔ ثلث و اربعین و خمس مائه (543 هَ. ق.) از فرنگ ده هزار سوار و شصت هزار پیاده به دمشق آمده شهر را مرکزوار در میان گرفتند و آغاز محاصره و محاربه کردند و از دمشق صدوسی هزار پیاده تیغ جهاد آخته از شهر بیرون آمدند. در روز اول قرب دویست کس شربت شهادت چشیدند و در روز دوم دمشقیان جمعی کثیر از کفار به قتل رسانیدند و از ایشان نیز طایفه ای کشته شدند و هم چنین هر روز میان اصحاب هدایت و ارباب غوایت نایره ٔ قتال اشتعال داشت تا روز پنجم این خبر شیوع یافت که سیف الدین غازی و نورالدین محمود با بیست هزار کس از جنود ظفرورود جهت حمایت اسلام آمده اند، لاجرم اقدام ثبات کفار فرنگ تزلزل یافت و در آن روز دمشقیان به هیئت اجتماعی متوجه دفع نصاری شده عورت ایشان سرهای خویش برهنه کردند و به تضرع و زاری از حضرت باری طلب نصرت نمودند و اطفال به گریه و افغان درآمدند و صلحای مسلمانان به زبان خضوع و خشوع دفع اعداء دین مسئلت فرمودند و در آن وقت قسیسی که معتمد فرنگیان بود صلیبی در دست گرفته بر حماری سوار شده به میان هر دو صف رفته قوم خود را بر جنگ تحریض کرد و گفت مسیح مرا وعده فرمودند که دمشق مفتوح خواهد شد و مسلمانان بر او حمله برده به قتلش رسانیدند و حمار او را نیز کشتند و سایر کلاب فرنگ را به زخم تیر و سنگ منهزم گردانیدند و بسیاری از آن قوم را به تیغ بیدریغ بگذرانیدند. وفات سیف الدین غازی در سنه ٔ اربع و اربعین (544 هَ. ق.) روی نمود و برادرش قطب الدین مودود قایم مقامش بود. (حبیب السیر چ خیام تهران ج 2 صص 552-551). و رجوع به غازی اول شود.

غازی. (اِخ) ابن عثمان. ادیبی شافعی مذهب و دمشقی، خط نیکو می نوشته و بر نظم شعر قدرت داشته و بسیار تلاوت قرآن میکرده و گشاده روی بوده است و در جمادی الاولی سال 755 هَ. ق. وفات یافته است. (الدررالکامنه چ حیدرآباد هند ج 3 ص 216).

غازی. (اِخ) ابن عبداﷲ. یکی از جنگجویان و مجاهدین اسلام که در زمان عمربن عبدالعزیز برای چنگ با دشمنان اسلام به فارس آمده و در آن جا شهید و در شهر شیراز در باغچه ای که معروف است به سه شنبه و به باغ میدان متصل است دفن شده است. (از شدالازار چ وزارت فرهنگ ص 271).

غازی. (اِخ) ابن عبدالرحمان بن ابی محمد کاتب دمشقی ملقب به شهاب الدین. وی در سال 630 هَ. ق. تولد یافت و از احمدبن عبدالدائم حدیث شنید و به مقام محدثی رسید. در فراگرفتن خط بسیارزحمت کشید و دارای خطی بسیار نیکو شد و مدعی بود که احدی در حسن خط به پایه ٔ او نرسیده است و قریب 50 سال مشغول نوشتن برای مردم بود و عده ای از کسانی که خط نیکو داشتند نزد او خط آموخته بودند ولی در شناختن خط از نوشتن آن ماهرتر و از گفتارش سفاهت نمودار بود. در شوال سال 709 هَ. ق. در سن هشتادسالگی وفات یافت. (از الدررالکامنه چ حیدرآباد هند ج 3 ص 216).

غازی. (اِخ) (ابوالَ...) آخرین تن از امرای جانی یا امرای هشترخانی که از سال 1758 تا 1785 م. در ولایات زیر جیحون فرمانروابوده است. امرای درانی افغانستان ولایات متصرفی این سلسله را گرفتند و دوره ٔ حکومت ایشان در زمان همین ابوالغازی و به سال 1785 به دست امرای منگیت پایان یافت. (ترجمه ٔ طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 245 و 246).

غازی. (اِخ) ابن صلاح الدین مکنی به ابومنصور و کنیت دیگر او ابوالفتح است. شرح حال او ذیل کلمه ٔ «ابوالفتح غازی...» آمده است.

غازی. (اِخ) ابن صلاح الدین یوسف. رجوع به ظاهر غازی غیاث الدین بن سلطان صلاح الدین یوسف بن ایوب شود. (اعلام زرکلی ج 2 ص 756).

غازی. (اِخ) ابن داودبن عیسی بن ابی بکر محمدبن ایوب بن شاذی بن هارون المظفربن الناصربن المعظم بن العادل الایوبی. در جمادی الاولی سال 639 هَ. ق. در قلعه ٔکرک متولد شد و در شهر قاهره نشو و نما یافت. مردی بزرگ مرتبه، محترم و دارای فضیلت و فروتنی بود. از خطیب مردا و صدر بکری در فراگرفتن حدیث استفاده کرد و به مقام محدثی رسید و در رجب سال 712 هَ. ق. وفات یافت. (از الدررالکامنه چ حیدرآباد هند ج 3 ص 215).

غازی. (اِخ) ابن ارتق. از امرای ایوبی در دیاربکر در قرن سیزدهم هجری. (النقود العربیه ص 128). و رجوع به نجم الدین شود.

غازی. (اِخ) ابن ابراهیم. رجوع به ملک السعید شود.

غازی. (اِخ) (ابوالَ...) (اِخ) نام سه تن از خانان خیوه که از سال 921 تا 1289 هَ. ق. در خیوه حکومت داشته اند. (ترجمه ٔ طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 250).

غازی. (اِخ) ابن احمد الکاتب شهاب الدین بن الواسطی. در سال ششصد و سی و اندی از هجرت در حلب متولد شده و در همان شهر در آغاز به خدمت دیوان استیفاگماشته شده و پس از آن لشکرنویس و سپس در قاهره چون خطی نیکو داشته متصدی نوشتن نامه ها بوده است. و در روزگار منصوری در قاهره به سمت ریاست ندما و مصاحبین سلطان ارتقا یافته و پس از چندی بسبب سوء رفتار از این کار برکنار شده و سمت ریاست دیوانهای حلب و بعد از چندی دمشق به وی محول گردیده است و پس از این در مصر مقام نظارت بر دولت که سمتی بوده است یافته ولی پس از آنکه تاج بن سعیدالدوله به مقام مشیر دولت که آنهم سمتی مهمتر بوده است رسید به سبب کینه ای که از او در دل داشت بر او سخت گرفت و او را از مصر به حلب فرستاد. غازی بن احمد مردی ادیب، فاضل، نکته دان، نیکوخط، زبان آور، دلیر و تندذهن بود و زبان ترکی را می دانست و در آخر ایام خویش کور شد و بسال 712 هَ. ق. در سنی نزدیک به هشتاد در حلب وفات یافت. ابن حبیب (یکی از شعرای زمان) در وفات او این دو بیت نظم کرد:
ان الزمان الذی قد کان یجمعنی
بکم و ینشی مسراتی و افراحی
هوالذی صار ینشی بعد بعدکم
حزنی و یجعل دمعی مزج اقدامی.
(از الدررالکامنه چ حیدرآباد هند ج 3 صص 214- 215).

غازی. (اِخ) الحلاوی ابومحمدبن ابی الفضل بن عبدالوهاب الدمشقی (عن حنبل و ابن طبرزد). وی مدتی دراز بزیست و در مصر در اسناد عالی ترین رتبت را داشت و در قاهره به صفر سال 690 در 95 سالگی درگذشت. (حسن المحاضره ص 176).

غازی. (اِخ) (مظفر...) از امرای ایوبی الجزیره از سال 1230 تا سال 1245 هَ. ق. (ترجمه ٔ طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 68).

غازی. (اِخ) رجوع به نجم الدین غازی المنصور شود.

غازی. (اِخ) رجوع به نجم الدین الغازی السعید شود.

غازی. (اِخ) لقب مصطفی کمال پاشا نخستین رئیس جمهور ترکیه معروف به آتاتورک. رجوع به کمال پاشا شود.

غازی. (اِخ) (شاه) عنوان رستم بن علاءالدوله علی بن رستم از امرای مازندران است. مؤلف حبیب السیر گوید: و چون عمرش (عمر علاءالدوله) از شصت تجاوز نمود به علت نقرس مبتلی گشته زمام امور سلطنت را به پسر خود شاه غازی رستم سپرد و خود در گوشه ای نشسته روی به محراب طاعت و عبادت آورد. شاه غازی رستم بن علاءالدوله علی بن رستم چون تاج ایالت بر سر نهاد ابواب عدل و انصاف بر روی رعایا گشاد و او پادشاهی بود در غایت شجاعت و مردانگی و نهایت سخاوت و فرزانگی و مدت بیست و چهار سال به دولت و اقبال بسر برد و چون سن شریفش به شصت رسید فی سنه ٔ ثمان و خمسین و خمس مائه (558 هَ. ق.) متوجه ٔ ریاض عقبی گردید. این دو بیت از مرثیه ای که جهت او گفته بودند در تاریخ طبرستان مسطور بود، ثبت افتاد:
دیو سپید سر ز دماوند کن برون
کاندر زمانه رستم مازندران نماند
گو پرده دار پرده فروهل که بار نیست
برتخت رستم بن علی شهریار نیست.
(حبیب السیر چ خیام طهران ج 2 ص 420).

غازی. (اِخ) (شاه) رجوع به شمس الدین محمد سور... شود.

غازی. (اِخ) یکی از امرای ایوبیین در حلب. (النقود العربیه ص 128).

غازی. (اِخ) لقب یمین الدوله سلطان محمود غزنوی: در محرم سنه ٔ اثنی و تسعین وثلثمائه (392 هَ. ق.) به جنگ جیتال (چیپال) هیتال رفت و او را اسیر کرد و امان داد و خراج بستد اما چون عادت هندوان چنان بود که پادشاهی که ده نوبت در دست مسلمانان اسیر شود، دیگر پادشاهی را نشاید و گناهش جز به آتش پاک نشود، جیتال (جیپال) پادشاهی به پسر داد و خود را بسوخت. یمین الدوله در این جنگ غازی لقب یافت... (تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 396):
ذکر شه محمود غازی گفته است.
مولوی.
و برکات و مثوبات آن شهنشاه غازی محمود و دیگر ملوک این خاندان مدخر می شود. (کلیله و دمنه).

غازی. (ع ص) نعت فاعلی از غزو. مرد پیکار و با دشمن دین کارزارکننده. ج، غُزّی ̍، غُزّی، غزاه، غزّاء و منه قوله تعالی: او کانوا غزی لوکانوا عندنا. (منتهی الارب). آنکه به جهت ثواب با اعدای دین حرب کند. (برهان). تاراج کننده. (دهار). مجاهد. (مهذب الاسماء):
فکندم کلاه گلین از سرش
چنان کز سر غازیی مغفری.
منوچهری.
آن کو به هندوان شد یعنی که غازیم
از بهر بردگان نه ز بهر غزا شده ست.
ناصرخسرو.
همه احوال دنیائی چنان ماهی است در دریا
به دریا در ترا مسکن نباشد ماهی ای غازی.
ناصرخسرو.
تو کبک کوه و روز و شب عقابان
تو اهل روم و گشت دهر غازی.
ناصرخسرو.
چون گوهر عقد مدیح بندی
بر بازوی دولت امیر غازی.
مسعودسعد.
و آنگاه بکردار کف خسرو غازی
بی باک بباریم به کهسار و به گلزار.
مسعودسعد.
غازی مصطفی رکاب آنکه عنان زنان رود
با قدم براق او فرق سپهر چنبری.
خاقانی.
دیدی که تیر غازی مویی چگونه برد
ای تو میان جانم زان زارتر بریده.
خاقانی.
به تو و زلف کافرت ماند
ترک غازی که چنبر اندازد.
خاقانی.
چون شه پیل تن کشد تیغ برای معرکه
غازی هند را نهد پیل بجای معرکه.
خاقانی.
در آن جزوی که ماند از عشقبازی
سخن راندم نیت بر مرد غازی.
نظامی.
خسرو غازی آهنگ خراسان دارد
زده از غزنین تا جیحون تاج و خرگاه.
بهرامی غزنوی.
به خطا گفتم خطا کو غازی شمشیرزن
تا به پیش او صفات نفس کافر گویمی.
عطار.
آن مساس طفل چِبْوَد؟ بازیی
با جماع رستمی و غازیی.
مولوی (مثنوی).
تیغ در دستش نه از عجزش بکن
تا که غازی گردد او یا راه زن.
مولوی (مثنوی).
و گر هلاک منت درخور است باکی نیست
قتیل عشق شهید است و قاتلش غازی.
سعدی.
نمیداند که آهنگ حجازی
فروماند ز بانگ طبل غازی.
سعدی (صاحبیه).
نادان چون طبل غازی بلندآواز و میان تهی.
(گلستان).
از آن غازی بی هنر خون بریز
که در حمله کند است و در لقمه تیز.
امیرخسرو.
نفس کافر ترا از او ببرید
هر که او نفس کشت، غازی بود.
اوحدی.
غازی چو تویی، رواست کافر بودن.
اوحدالدین کرمانی.
|| کلمه ٔ غازی گاه در فارسی با کلمات دیگر ترکیب شود مانند غازی پیشه: چاچ، ناحیتی است بزرگ و آبادان و مردمانی غازی پیشه و جنگ گر. (حدود العالم). و مردمان بخارا تیرانداز و غازی پیشه اند. (حدود العالم). و مردمان وی [خوارزم] مردمانی غازی پیشه و جنگی اند. (حدود العالم). و این [ماوراءالنهر] ناحیتی است عظیم آبادان... و مردمانی اند جنگی و غازی پیشه و تیرانداز. (حدود العالم).
عادل عادل تبار و غازی غازی نسب
مرکز مرکزثبات و خسرو خسرونشان.
سیدحسن غزنوی.
|| در تاریخ بیهقی گاهی کلمه ٔ غازی را با سپاهسالار توأم می کند و گاهی با حاجب و از تعبیرات مختلف چنین مستفاد میشود که کلمه ٔ غازی مانند لقبی بوده است که هم بر فرماندهان بزرگ سپاه اطلاق میشده است و آنان را غازی سپاه سالار یا سپاه سالار غازی می گفته اند و هم بر فرماندهان سپاهی و لشکریانی که نگاهبان پادشاه بوده اند اطلاق می کرده اند و آنان را حاجب غازی یا غازی حاجب می گفته اند. رجوع به تاریخ بیهقی چ غنی فیاض ص 27، 34، 36- 39، 46، 51، 53، 55، 58، 59، 61- 64، 68، 69، 82، 90، 129، 131، 137، 138، 140، 142، 143، 163، 218- 229، 230- 238، 319، 332، 337، 424، 432، 451، 459، 538، 570، 582 شود. || هر پادشاه جنگجو را غازی گویند. و گاهی بعضی از پادشاهان بعد از عنوان شاه این کلمه را روی سکه ها افزوده اند. (النقود العربیه ص 134). رجوع به ماده ٔ بعد شود. || اغلب امرای رستمدار مازندران شاه غازی لقب داشته اند. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 331 و رجوع به غازی (شاه) شود: در مازندران پادشاهی غازی بود از تخمه ٔ یزدگردبن شهریار سام، فرومایه ای ابورضانام برگزید و به مرتبه ای بلند رسانید و خواهر خود را به زنی بدو داد. ابورضا بر شاه غازی غدرکرد و کفران نعمت نمود و او را بکشت. خواهر شاه غازی که زن ابورضا بود دست از آستین غیرت و مروت بیرون کرد و شوهر را به خون برادر بکشت... (تاریخ گزیده چ لندن ص 494). || در بعضی از ممالک با افزودن کلمه ای بر نوعی از سکه ٔ طلا اطلاق شود مانند:
1- غازی خیری: پول طلایی که ترکان عثمانی در عراق رایج ساختند و قیمت آن برابر با 84 قرش بوده است. و این سکه بنام یکی از پادشاهان جنگجو که با دشمن پیکار و اموالشان را غارت کردند، نامیده شده است. صاحب محیط المحیط گفته است: «غازی نوعی است از مسکوکات قدیم که تقریباً با بیست غرش برابر است ». ج، غوازی، غازیات. ولی در تداول عوام به معنی غازی خیری وسعت داده شده است و بر هرگونه سکه ای چه از طلا وچه از مس که آب طلا روی آن داده باشند اطلاق شده است.
2- غازی عتیق: پولی است که ترکان عثمانی در عراق رایج کرده اند و قیمت آن برابر با 95 غرش رائج بوده است. (از النقود العربیه ص 180 و 181).

غازی. (ص، اِ) زن فاحشه. (از برهان). || چرب روده ٔ پرمصالح. (برهان). چرغند. || لقمه ٔ بزرگ. پیته ٔ درشت دبله. (منتهی الارب). || معرکه گیر. (از برهان). ریسمان باز. (برهان) (جهانگیری). رسن باز:
بر زلف شبان غازی چون دلو رسن بازی
آموخت که یوسف را در قعر چهی یابد.
مولوی (از جهانگیری).
سالک به سیر شو نه بصورت که عنکبوت
غازی نگردد ارچه براید به ریسمان.
مجیرالدین بیلقانی (از جهانگیری).
چوغازی به خود در نبندند پای
که محکم رود پای چوبین ز جای.
سعدی (ازآنندراج).
سخره ٔ عقلم چو صوفی در کنشت
شهره ٔ شهرم چو غازی در رسن.
سعدی.
و برای آنکه از غازی به معنی غزاکننده ممیزگردد او را گدا غازی نیز گویند. (آنندراج). و مؤلف آنندراج نوشته: «غازی، ریسمان باز که گاهی بر اسب چوبین سوار شود». و این بیت بسحاق اطعمه را شاهد آورده است:
از شوق غازی اسب آن کس که کشته گردد
دین لوت خواران باشد شهید غازی.
و خود او در ذیل «غازی اسب » آن را قسمی از مأکولات اهل توران معنی کرده است، و همین معنی مناسب این بیت مینماید. (رجوع به غازی اسپ شود). و گویا معنی «ریسمان باز، که گاهی بر اسب چوبین سوار شود». را از همین بیت استنباط کرده اند. (!).

غازی. (اِخ) ابن گُمُشتَکین. از امرای سلسله ٔ دانشمندی که در ولایت کاپادوکیا حکمرانی میکردند و در جنگهای صلیبی دخالتهای مهم داشتند و به دست سلاجقه ٔ روم منقرض شدند. حکومت آنان از سال 1105 تا 1135 هَ. ق. بوده است. (ترجمه ٔ طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 139).

فرهنگ معین

[ع.] (اِفا.) جنگ جو، کسی که در راه خدا می جنگد.

(ص.) معرکه گیر، رسن باز.

فرهنگ عمید

مجاهد، جنگجو،
کسی که در راه خدا با دشمنان دین می‌جنگد،

نوعی سکۀ قدیمی معادل بیست قرش،

بندباز، رسن‌باز، ریسمان‌باز: سالک به سینه شو نه به‌صورت که عنکبوت / غازی نگردد ارچه برآید به ریسمان (مجیرالدین بیلقانی: ۱۵۲)، سغبهٴ خلقم چو صوفی در کنش / شهرۀ شهرم چو غازی بر رسن (سعدی۲: ۶۶۰)،
معرکه‌گیر،

حل جدول

مرد جنگجو

جنگجو

لقمه بزرگ

مترادف و متضاد زبان فارسی

جنگجو، جهادگر، مبارز، مجاهد، رسن‌باز، طناب‌باز، معرکه‌گیر، لقمه‌بزرگ

فرهنگ فارسی هوشیار

مرد پیکار و با دشمن دین کارزار کننده، جنگجو

فرهنگ فارسی آزاد

غازِی، جنگجو-جنگ کننده با کفّار- (جمع:غُزاه-غُزّاء- غُزّی-غُزِِی) به معانی غَزْو توجه گردد،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری