معنی تلفیق در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

تلفیق.[ت َ] (ع مص) دو درز و یا دو سخن را بهم آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فراهم آوردن و ترتیب دادن. (آنندراج). || سخن دیگران را ضمن سخن خود آوردن: از اشعار متقدمان بطریق استعارت تلفیقی نرفت. (گلستان). || بربافتن و بیاراستن حدیث را. (از ناظم الاطباء). دروغ و باطل گفتن ومطابق کردن. (آنندراج). بیاراستن حدیث را و تمویه آن به باطل. (از اقرب الموارد). || طلب کردن امری را و دست نیافتن بدان. (از اقرب الموارد). || علمی که در آن از توفیق بین حدیثها که بظاهر با هم متنافی هستند بحث شود. (از کشف الظنون).

فرهنگ معین

(تَ) [ع.] (مص م.) به هم بستن، به هم پیوستن، مرتب کردن.

فرهنگ عمید

دو چیز را به هم آوردن،
[قدیمی] دو پارۀ جامه را به هم دوختن،
سخن را به هم پیوند دادن،
ترتیب دادن،
آراستن و با هم جور کردن،
به هم پیوند دادن و مرتب ساختن کلمات،

حل جدول

ترکیب کردن

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

آمیزه، هم بندی

مترادف و متضاد زبان فارسی

آمیختگی، آمیزش، پیوند، ترکیب،
(متضاد) تفصیل

فرهنگ فارسی هوشیار

‎ به هم بستن بافتن، فراهم آوردن، سامان دادن ‎- 1 (مصدر) باهم آوردن بهم بستن ترتیب دادن مرتب کردن، (اسم) ترتیب. جمع: تلفیقات.

فرهنگ فارسی آزاد

تَلْفِیق، بهم پیوند دادن و ضمیمه یکدیگر نمودن، ترتیب دادن و با هم جور کردن، وصله کردن،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر